رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 81

4.6
(7)

 

همین که دهن باز کردم چیزی بگم دستش روی یقه پیراهنم نشست و به سمت خودش داخل خونه کشیدم و تا بخوام به خودم بیام لبهاش بودن که روی لبهای نیمه بازم نشستن و به شدت شروع کرد به بوسیدنم

چند ثانیه اول ب‍ُهت زده بودم ولی زودی به خودم اومدم و آتیش توی وجودم آنچنان شعله ور شد که شروع کردم باهاش همکاری کردن و دستم توی موهای بلند و پرپشتش نشست

این دختر همیشه پایه همه دیوونه بازی هام بود و هر کاری ازش میخواستم برام انجام میداد همینش هم باعث شده بود باهاش راحت باشم و همیشه برای رابطه اسمش اولین نفر توی ذهنم نقش ببنده

همونطوری که درگیر هم بودیم عقب عقب رفتیم تا اینکه پاش به کاناپه گیر کرد و همونطوری که بهم چسبیده بودیم با پشت روی کاناپه افتادیم

همین باعث شد برای ثانیه ای از هم جدا شیم با شهو….ت نگاهمو توی صورتش چرخوندم و دستم به سمت درآوردن لباسش رفت که لبخندی زد و با نفس نفس لب زد :

_اولین باره اینطوری بیقرار میبینمت !!

توی سکوت سرم توی گودی گردنش فرو رفت و درحالیکه لبامو روی پوست گردنش میکشیدم چشمامو بستم که یکدفعه با نقش بستن آیناز جلوی چشمام

انگار دیووونه شده باشم یکدفعه تموم حس و حالم پرید و یخ کرده بی حرکت توی همون حالت موندم وقتی دید تکونی نمیخورم دستش توی موهام چنگ شد

و درحالیکه با لوندی بدنش رو تکون میداد کنار گوشم زمزمه وار لب زد :

_چه خوبه همیشه اینطوری بیقرار من باشی

هه نمیدونست بیقرار اون نیستم فقط و فقط سعی دارم خودم رو باهاش آروم کنم تا سراغ آینازی که باعث این حالم شده نرم

شاید چون نمیخواستم باور کنم که اون دختر بدون هیچ لوندی و در عین سادگی باعث این حالم شده و میخواستم به خودم ثابت کنم که هیچ تاثیری روی من نداره

ولی اگه تاثیری روم نداشت پس چرا باید فقط با فکر کردن بهش اینطوری تموم حس و حالم بپره و تموم شور و اشتیاقم از بین بره و سرد بشم ؟؟

نه نباید بیشتر از این به اون دختره توی فکر و ذهنم بها میدادم با این حرف با یه حرکت خشن باقی مونده لباسش رو از تنش بیرون کشیدم و همین که میخواستم کار رو یکسره کنم

بدنم باهام یاری نمیکرد و بی حرکت درست عین کسایی که هیچ اراده ای از خودشون ندارن کلافه مونده بودم

نه اینطوری فایده نداشت عصبی از روش کنار رفتم و با اعصابی داغون لگد محکمی به میز وسط سالنش کوبیدم که با صدای بدی چپه شد

 

با دیدن این صحنه کاترین با ترس و لرز از روی‌ مبل نیم خیز شد و وحشت زده نالید :

_چته ؟؟ این کارا چین که میکنی ؟؟

با اعصابی متشنج چرخی دور خودم زدم و درحالیکه کلافه چنگی توی موهام میزدم و میکشیدمشون زیرلب عصبی با خودم زمزمه وار گفتم :

_چرا دست از سرم برنمیداری دختر !!!

کاترین که از رفتار من وحشت زده شده بود بلند شد و به سمتم اومد

_دختر کیه؟؟ چت شده عزیزم ؟؟

اون یه بند حرف میزد و‌لی من بی اهمیت به حرفای اون کلافه دور خودم میچرخیدم و زیرلب غُرغُرکنان چیزهایی با خودم زمزمه میکردم

از دست خودم شاکی بودم که چطور اون دختر شده ملکه روحم و اینطوری داره آزارم میده و کنترل عقل و فکرم رو توی چنگش گرفته

من نیما کسی که این همه ادعاش میشد و قصد عذاب دادن امیرعلی و خواهرش رو داشتم اینطوری بازیچه دست آیناز شدم و خودم رو اینطوری سکه یه پول کردم

نمیدونستم که داره چه بلایی سرم میادش فقط این رو قشنگ فهمیده بودم که فعلا نمیتونم با هیچ کسی جز آیناز رابطه داشته باشم و فقط خودش خودش رو میخوام

چون بدنم فقط نسبت به اون حس داره و نسبت به کاترینی که تموم مدت باهاش بودم اینطوری سرد و بی روح شدم طوری که حتی لمس و بوسیدنش هم مثل قدیم حسی بهم نمیده و کنارش‌ درست مثل یه تیکه سنگ میموندم

نه اینطور درست نبود !!
قرار بود من سُکان روح و جسمش رو در دست بگیرم نه اینکه دیوونه شم و به این حال و روز بیفتم

توی حال خودم بودم که بازوم توسط کاترین به عقب کشیده شد ، به سمتش چرخیدم که با همون بدن برهنه رو به روم ایستاد و با نگرانی پرسید :

_چرا نمیگی چته ؟؟ حالت خوبه ؟؟

با دیدن چشمای نگرانش به خودم اومدم و بی حرف دستام رو به نشونه به آغوش کشیدنش باز کردم چندثانیه نگاهش رو بین چشمام و دستای بازم چرخوند و به سمتم اومد

خودش رو توی آغوشم انداخت که دستامو دورش حلقه کردم و بوسه ای روی گردنش نشوندم اون که گناهی نداشت من اینطوری ترسونده بودمش و باعث شده بودم شبش خراب شه

تموم طول شب هر چی ازم پرسید که دلیل اون رفتارم چی بوده هیچ چیزی برای گفتن نداشتم چون نمیخواستم بفهمه دلیل این سردی توی رابطم یه دختر دیگه اس و بدتر از همه گند بزنم به همه چی!!

ولی خودش معلوم بود به یه چیزایی شک کرده چون بیخیال نمیشد و تموم شب یه طورایی بهم چسبیده بود و ولم نمیکرد و حتی شب مجبورم کرد پیشش بمونم

ولی تموم شب فکر و خیال باعث شد پلک روی هم نزارم و آروم و قرار نداشته باشم ، نصف شب با دیدن خواب بودنش بیقرار بلند شدم و از خونه اش بیرون زدم و بعد از اینکه سوار ماشین شدم با سرعت به سمت خونه باغ روندم

 

تموم مدتی که توی جاده بودم فکرم درگیر این بود که چرا باید وقتی که اینقدر تشنه رابطه ام با وجود کاترین توی بغلم یکدفعه اینطوری سرد بشم که تموم حس و حالم بپره!!

میدونستم منشا این واکنش بدنم کسی نیست جز آیناز اون دختری که الان مدت هاست که زندانی منه و میخواستم ازش برای انتقام از اون برادرش استفاده کنم

یعنی کم کم دارم بهش حس پیدا میکنم ؟!
نه نه امکان نداشت !!

کلافه سرم رو به اطراف تکونی دادم و زیرلب غریدم :

_حتما دیوونه شدی نیما !!

فرمون رو محکمتر توی دستام فشردم و با از رفتارهای جدیدی که از خودم میدیدم حرصی لبم رو زیر دندون فشردم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید

با رسیدن در خونه باغ از ماشین پیاده شدم تا در رو باز کنم ولی هنوز به سمت در قدمی برنداشته بودم که صدای زنگ گوشی موبایلم بلند شد

و همین هم باعث شد گوشی رو از جیبم بیرون بکشم و تو تاریک روشن کوچه نگاهی به صفحه اش بندازم که با دیدن شماره ناشناسی که روی صفحه نمایشم بود

اخمامو توی هم کشیدم یعنی کی میتونست باشه ؟؟ یه ثانیه به سرم زد که رد تماس بزنم ولی نمیدونم یکدفعه چه مرگم شده بود که برای اینکار دودل شدم

و اینقدر به صفحه تماس خیره شدم که تماس قطع شد ، پوووف کلافه ای کشیدم و خواستم گوشی روی توی جیبم هُل بدم ولی باز صدای زنگش بلند شد

نگاهی انداختم ، همون شماره ناشناس بود بالاخره تردید رو کناری گذاشتم و تماس رو وصل کردم

_بله ؟!!

با پیچیدن صدای کسی که این روزا سعی میکردم بهش فکر نکنم و ازش دوری کنم توی گوشم پیچید و باعث شد دستم مشت بشه

_الوووو نیما

باز نورا چی از جون من میخواست نورایی که این روزا شده بود تنها دغدغه فکری و ذهنیم که چطور این همه سال به فکرش نبودم و خودم رو مقصر میدونستم

سعی کردم برخلاف دفعه های قبل باهاش آروم صحبت کنم چون حالا فهمیده بودم که تموم این مدت چه عذابی کشیده و ما ازش بی خبر بودیم

پس به ماشین تکیه دادم و به آرومی لب زدم :

_بله چی شده ؟!

فکر میکردم میخواد درباره مامان و مشکلات بین خودمون صحبت کنه ولی صدام زد و جدی گفت :

_تو که خبری از آیناز نداری هاااا ؟!

 

آیناز ؟! بازم اون ؟؟
لعنتی حالا چی بهش میگفتم؟؟
برای اینکه بیش از این بهم شک نکنه زودی خودم رو جمع و جور کردم و بی تفاوت پرسیدم :

_نه مگه چی شده ؟؟

مکثی کرد و بعد از دقایقی نفس گیر پرسید :

_مطمعن باشم خبری ازش نداری ؟؟

انگار پیشمه و داره میبینتم سری در تایید حرفاش تکونی دادم و به دروغ لب زدم :

_آره !!

نفسش رو پر صدا توی گوشی فوت کرد و با ناراحتی و بغضی آشکار گفت :

_خدایا پس کجاست این دختر !!!

پس فهمیده بودن که آیناز گم و گور شده و خبری ازش نیست و اولین نفر هم به من شک کرده بودن

برای اینکه خودم رو به اون راه بزنم که یعنی یعنی از شنیدن این حرف شوکه شده ام گوشی رو به دست دیگه ام دادم و با تعجب ساختگی لب زدم :

_چی شده ؟! چه اتفاقی افتاده؟

با صدای که از زور بغض میلرزید گفت :

_انگار آب شده و به زمین رفته باشه چند روزه خبری ازش نیست

بیخیال گفتم :

_نگران نباش شاید جایی رفته مسافرت و یا تفریح برمیگرده

انگار برای گفتن حرفی دودله چند ثانیه سکوت کرد و بعدش مِنُ مِنْ کنان گفت:

_آخه مشکل چیز دیگه اس !!

معلوم بود چیزی میدونه و ترسیده برای اینکه به حرف بکشونمش جدی صداش زدم و گفتم :

_چی شده هااا ؟!

دستپاچه و با عجله کلمات رو پشت هم ردیف میکرد

_آخه همه به تو مشکوک شدن ، ندیدی قیافه امیرعلی رو از بس عصبیه که کارد میزنی خونش درنمیاد

پوزخندی گوشه لبم نشست پس غیرت آقا باز گُل کرده و داره در به در دنبال خواهرش میگرده هه اگه بلایی که به زودی میخواستم سر خواهرش بیارم رو میفهمید میخواست چیکار کنه اون وقت حتما قیافه اش دیدنی میشد

 

توی فکر فرورفته و داشتم توی ذهنم براشون خط و نشون میکشیدم که با صدا زدن اسمم توسط نورا به خودم اومدم

_الووو نیما هنوز پشت خطی ؟؟

تکونی خوردم و درحالیکه صاف می ایستادم جدی لب زدم :

_آره هستم

با بغض گفت :

_حالا چیکار کنیم !!

یه طوری صحبت میکرد که انگار با وجود حرفایی که بهم زده بودیم باز من رو مقصر میدونست و بهم مشکوک بود

این رو از طرز حرف زدنش راحت حس میکردم برای اینکه خیالش رو راحت کنم بیخیال گفتم :

_هیچی جز اینکه به پلیس خبر بدید و یا اینکه همینطوری منتظر بمونید ببینید بالاخره خبری ازش میشه یا نه !!

اسم پلیس رو که آوردم سکوت کرد و چند ثانیه چیزی نگفت معلوم بود تعجب کرده و انتظار همچین حرفی رو از من نداشته

منتظر گوشی به دست مونده بودم تا بفهمم چه عکس العملی میخواد نشون بده که بالاخره به خودش اومد و با لُکنت گفت :

_چی ؟! پلیس ؟؟

_آره دیگه به اون داداش خوش غیرتش بگو بره اداره پلیس سراغ خواهرش رو بگیره

انگار واقعا از من ناامید شده باشه کلافه گفت :

_باشه حالا ببینیم چی میشه !!

پوزخندی گوشه لبم نشست ، همین که از من ناامید و مطمعن میشدن که پیش من نیست خیلی خوب میشد و با آوردن اسم پلیس شکشون نسبت بهم کمتر شده بود

چون پیش خودشون صد در صد فکر میکردن اگه کار اینه ، نمیاد بگه برید پیش پلیس و‌ با دستپاچگی سعی میکنه جلومون رو بگیره ولی نمیدونستن که من هفت خط تر این حرفام و میدونم توی این موقعیت ها چطوری عمل کنم

با سرفه ای صدام رو صاف کردم و بی تفاوت لب زدم :

_اوکی کاری نداری باید قطع کنم

_نه ببخشید که مزاحم شدم خدافظ

دستم روی قطع تماس رفت که یکدفعه با یادآوری مامان زودی گوشی رو دم گوشم گذاشتم و هول لب زدم :

_راستی از مامان چه خبر ؟؟

 

خداروشکر تماس قطع نشده بود چون طولی نکشید صدای جدیش تو گوشم پیچید :

_چطور شده تو احوال مامان رو از من میپرسی ؟؟

لبامو بهم فشردم دست خودم نبود که باز داشتم عصبی میشدم ، آخه این حرفش یعنی چی ؟! عصبی توی گوشی گفتم :

_چیه ؟؟ حق ندارم بدونم مامانم کجاست و داره چیکار میکنه ؟؟

با بالا رفتن صدام اونم عین خودم عصبی گفت :

_نه حق نداری وقتی که باعث شدی اونطوری دلشکسته از پیشت بره

باز داشت عصبیم میکرد این دختره یک دقیقه نمیتونست آروم و‌ قرار داشته باشه و بزاره مثل آدمای عادی باهم حرف بزنیم

_من هر کاری کردم بخاطر تو بوده

بهت زده گفت :

_چی ؟! من ؟!

گوشی رو محکم توی دستم فشردم داشت باز بحث های قدیمی رو راه مینداخت لعنتی همون حرفای قدیمی و همون اعصاب خوردی های گذشته که همشون بیفایده بودن

بی حوصله دستی به صورتم کشیدم و بی توجه به حرفش گفتم :

_بیخیال…..از مامان خبر داری یا نه ؟؟

_آره خبر دارم ولی از دستت خیلی دلخوره و نمیتونه ببخشتت

_حواست بهش باشه همین !!

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم گوشی رو قطع کردم و داخل جیبم فرو کردم هرچی باهاش حرف زدم بس بود دیگه کم کم داشت عصبیم میکرد

اصلا این وقت شب چرا باید بیدار باشه و به من زنگ بزنه ؟! هه معلومه که نتونستن پلک روی هم بزارن و اون شوهر دیوونه اش گذاشتتش زنگ بزنه به من تا اینطوری آمار من رو دربیاره

لبخندی مغرور گوشه لبم نشست و درحالیکه بی معطلی در خونه رو باز میکردم زیرلب با خودم زمزمه وار گفتم :

_حالا حالا باید دنبالم بدویی پسر !!

ماشین رو که داخل حیاط پارک کردم آروم وارد شدم و توی تاریک روشن خونه قدمی داخل گذاشتم و سعی کردم آروم بدون سروصدایی باز در رو قفل کنم

نمیخواستم مزاحم خوابش بشم و بترسونمش ولی همین که برای اطمینان از بودنش، در اتاقش رو باز کردم با دیدنش که توی تاریکی درحالیکه زانوی غم بغل کرده بود و موهاش آزادانه دورش ریخته بودن لبه تخت نشسته بود خشکم زد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام لطفا پارت هارو زود زود بزارید خواهش میکنم
    هم اینکه موضوع از یاد میره هم اینکه داره جالب تر میشه و ادم صبرش سر میره یک هفته خیلیه اگه امکانش هست تو هفته حداکثر دوبار پارت گذاری کنین ممنونم🙏🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا