رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 38

0
(0)

#ایران_تهران
#علیرام

بن سان وارد اتاق علیرام شد.

-امروز کجا بودی؟

علیرام نگاهش رو به تابلوی اهدائی پانیذ دوخت.

-هنوز یاد نگرفتی باید در بزنی؟

بن سان در و کاملاًبست و وارد اتاق شد.

-سمیرا رو دیدی ؟

علیرام متعجب به سمت بن سان برگشت.

-تو از کجا میدونی؟

بن سان خودش رو روی مبل توی اتاق انداخت.

-این دختر به دردت نمیخوره.

علیرام کلافه به سمت پنجره رفت.

-برای من به پا گذاشتی؟!

علیرام خودت میدونی بعد از دو سال تازه حالت بهتر شده. نذار با اومدن این دختر دوباره زندگیت بهم بریزه.

-من بچه نیستم بن سان!

بن سان بلند شد و پشت سر علیرام قرار گرفت.

-تو شناخت زن ها از بچه هم بچه تری. اصلاً ازش پرسیدی این دو سال وقتی تو اینجا حالت بد بود، اون کجا خوش می گذروند؟ یا نکنه قانعت کرده و توام قبول کردی؟

-میخوام بخوابم. فردا باید برم کیش.

بن سان آرام روی شانه ی علیرام زد.

-امیدوارم تصمیم اشتباه نگیری. شبت بخیر.

با بسته شدن در، کلافه به سمت گوشیش رفت. روی اسم پانیذ دست کشید.

دلیل اینهمه کلافگی رو نمی دونست.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

شب از نیمه گذشته بود. دکتر با چهره ای خسته از اتاق بیرون اومد. احمد به سمت دکتر رفت.

-چی شد آقای دکتر؟

-الان چیزی نمیتونم بگم. فردا با دیدن عکس ها و آزمایشات صحبت می کنیم. امشب رو بهتره اینجا بمونه و فردا بهتون میگم مرخص میشه یا نه. راستی، این چند روز حالت شوک عصبی یا استرس نداشته؟

احمد نگاهش رو به چهره ی گران شیما دوخت.

هر دو به معنای ندانستن سر تکون دادند. دکتر لبخند خسته ای زد.

-نگران نباشید. شبتون بخیر.

با رفتن دکتر هر دو روی صندلی های انتظار نشستند. شیما بلند شد و به سمت اتاق رفت.

پانیذ آرام خوابیده بود و چهره اش از همیشه معصوم تر شده بود. روی صندلی کنارش نشست.

چه اتفاقی افتاده بود که حال دخترکش انقدر بد بود؟! اشک دیدش رو تار کرد. آرام دست پانیذ رو توی دستش گرفت.

دستهاش سرد بودن. بوسه ای روی دستهای ظریف پانیذ نشاند.

تا صبح هیچ کدوم پلک نزدند و نگران جواب آزمایشها و عکس بودن.

پانیذ با احساس گلو درد آرام چشم باز کرد. نگاهش به سقف سفید افتاد.

متعجب نگاهش تو اتاق چرخید. نمیدونست برای چی بیمارستانه.

در اتاق باز شد و شیما وارد شد.

نگاهم چرخید روی مامان که وارد اتاق شد. با دیدن چشمهای بازم لبخند روی لبهاش نشست.

لبهای خشکیده ام رو از هم باز کردم.

-مامان.

اما صدام زمخت و خشدار از گلوم خارج شد. مامان به سمتم اومد. خم شد و عمیق پیشونیم رو بوسید.

-دیگه قول بده هیچ وقت مریض نشی، میفهمی؟

-اما من خوب بودم!

-تمام شب داشتی توی تب میسوختی.

دستم و توی دستش گرفت. با یادآوری دیروز احساس کردم دستی قلبم رو چنگ زد.

این حال عجیب و غریب رو دوست نداشتم. تمام این سالها بدون قید و وابستگی به دیگران بزرگ شدم.

میدونستم یه وابستگی ساده است. بابا وارد اتاق شد.

-به به خوشگل بابا هم که بیدار شده. حالت چطوره عزیزک بابا؟

لبخند زدم.

-عالیم.

بابا دست بلند کرد.

-خدایا شکرت.

-بابا تو باز نگران شدی؟

روی سرم رو نوازش کرد.

-نباید باشم؟

دستش و توی دستم گرفتم.

-چند ساله هر سال داری عکس از سرم می گیری فقط رو حساب اینکه دکتر احتمال اینو داده که شاید منم مثل مامانی خدا بیامرز تومور مغزی داشته باشم؟

دل احمد هزاران تیکه شد.

بغضش رو قورت داد.

-تو دختر ناز بابایی. دنیام با وجود تو قشنگه. اگر این کار و می کنم فقط برای اینه که خاطرم آسوده باشه.

پانیذ اخم شیرینی کرد.

-نمی خواین بریم خونه؟ من اینجا رو دوست ندارم.

-تا مامانت کمک کنه لباس بپوشی، منم کارهای ترخیصت رو انجام میدم.

از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاق دکتر رفت. دکتر نگاهی به پرونده و عکس های جدید انداخت.

-خدا رو شکر عکس ها چیز جدی ای فعلاً نشون نمیده اما خودتون هم می دونید که دخترتون مشکوک به این بیماریه. سعی کنید محیط آرام و شادی براش رقم بزنید. یه مسافرت برید یا با کسانی که دوست داره اجازه بدید به یه تفریح چند روزه بره؛ اینطوری حال و هواش عوض میشه.

-چشم آقای دکتر.

دکتر لبخندی زد. احمد از اتاق دکتر بیرون اومد و با هم به خونه رفتند.

پانیذ روی تخت دراز کشید. باران نم نم می بارید. در اتاق به یکباره باز شد و آنا پرید توی اتاق.

پانیذ دست روی قلبش گذاشت.

-نمیگی زهره ترک میشم؟

آنا با شیطنت ابرو بالا انداخت.

-باز که تو مریض شدی!

-اوهوع، همچین میگی باز، هر کی ندونه فکر می کنه من بیست و چهاری تو بیمارستانم!

آنا روی صندلی نشست.

-نمیتونم بوست کنم چون امکان داره مانی جونم مریض بشه !

#ایران_تهران
#علیرام

وارد شرکت شد. حس و حال هیچ کاری رو نداشت. قسمتی از قلبش انگار چند روزی بود که خالی بود.

اینهمه کلافگی رو درک نمی کرد. بن سان وارد شرکت شد. رو کرد به منشی:

-علیرام کجاست؟

-تو اتاقشون هستن.

بن سان بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد.

-سلام بر خان داداش.

-علیک سلام. از اینورا؟!

-امروز بیکار بودم گفتم بیام شرکت.

-کار خوبی کردی. ساعت ۶ باید برم فرودگاه.

بن سان سری تکان داد. علیرام دو دل بود. بیشتر از ۲۴ ساعت بود از پانیذ خبری نداشت. حتی جواب پیامکش رو هم نداده بود.

-آهنگ جدید نمیخوای بزنی؟

بن سان روی صندلی نشست.

-چرا، تو فکرشم. میخوام یه آهنگ خیلی غمگین عاشقانه بسازم.

علیرام خندید.

-تو؟!! نکنه عاشق شدی؟

-نه بابا! تو یکی عاشق شدی برای هفت جد و آبادمون بسه.

-پانیذ هم لازم داری؟

بن سان نگاه عمیقی به علیرام انداخت.

-آره اگه خودش قبول کنه.

-خب، چرا الان بهش زنگ نمی زنی؟

-بعدازظهر میخوام برم حضوری باهاش صحبت کنم.

علیرام دیگه چیزی نگفت. بن سان از اتاق بیرون رفت. علیرام وارد صفحه ی پانیذ شد.

عکسش اونی بود که با شال گردن قرمز تو برف انداخته بود و صورتش داد می زد چقدر سرده.

#ایران_تهران
#پانیذ

آنا وارد اتاق شد.

-پاشو یه دست به سر و صورتت بکش. بچه های اکیپ موسیقیت دارن میان دیدنت.

-چی؟ کی به اونا گفت؟

آنا بیخیال شونه بالا داد.

-والا من به مانی گفتم. مثل اینکه مانی هم به بن سان گفته، اونم گفته میایم دیدنش.

چیزی تو وجود پانیذ بالا و پایین شد و قلبش شروع به تپیدن کرد.

دستش و روی قلبش گذاشت. تند میزد؛ تندتر از همیشه!

-آنا؟

-هوم؟

-میگم نکنه من ناراحتی قلبی گرفتم؟

-نه، برای چی؟

-پس چرا بعضی وقت ها قلبم خیلی تند میزنه؟

آنا به سمت پانیذ رفت. دست روی پیشونیش گذاشت.

-شاید بخاطر مریضیته. خوب میشی.
پانیذ سری تکان داد.

 

بن سان به همراه چند تا از بچه ها وارد سالن شدند.

احمد و شیما با خوشروئی ازشون استقبال کردن. بن سان رو کرد به پدر پانیذ.

-فکر کنم پانیذ فهمیده قراره یه کلیپ جدید درست کنیم، می خواد از زیر کار در بره! اما نمیدونه شده به زور، با خودمون می بریمش کیش؛ البته با اجازه ی شما.

احمد و شیما نگاهی بهم انداختن. پانیذ وارد سالن شد.

-سلام.

همه بلند شدند. بن سان نگاهی به صورت رنگ پریده ی پانیذ انداخت.

چهره ای که در عین سادگی، جذابیت داشت. بعد از احوالپرسی، پانیذ کنار شیما نشست.

 

-شنیدم پشت سرم داشتید حرف می زدید.
بن سان خندید. پا روی پا انداخت و نگاهش رو بهم دوخت.

-داشتیم می گفتیم شده پتوپیچ، تو رو با خودمون میبریم.

سؤالی نگاهی به بقیه انداختم.

-کجا به سلامتی؟

بن سان: یه موزیک میخوام تو کیش استارت بزنم. البته یه کنسرت هم قراره برگزار بشه. میخواستم بیام با آقا و خانم شادمان صحبت کنم که شنیدم مریضی.

به پشتی مبل تکیه دادم. با اینکه دلم می خواست برم و میدونستم چقدر برای روحیه ام خوبه، چهره ی متأسفی به خودم گرفتم.

-حیف شد، ولی من مریضم!

در کمال تعجب بابا گفت:

-برو دخترم. برای حال و هوات هم خوبه. کیش هم که زیاد سرد نیست.

آنا: آره، من و مانی هم قراره بیایم.

مامان لبخندی زد.

-خوب، پس کی عازمید که من چمدون پانیذ رو ببندم؟

-ببینم، شماها حالتون خوبه؟ من مریض شدم ولی انگار شماها یه چیزیتون شده! مامان یادت رفته قبلاً مریض می شدم نمیذاشتی از خونه تکون بخورم؟ چی شد یهوئی؟!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا