رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 54

3.8
(4)

 

 

 

آنچنان یکدفعه ای به طرف خودش کشیده بودم که وحشت زدن جیغ بلندی کشیدم که عصبی کنار گوشم غرید :

_میبینم که برام دُم درآوردی ؟؟

_ولم کن روانی

با ترس تقلا کردم تا ازش جدا بشم ولی ول کن نبود ، جورج جلو اومد و کلافه به بازوی نیما کوبید

_ولش کن !!

حرصی دستمو رها کرد به طرف جورج برگشت و شاکی گفت :

_شما ؟! مگه نگفتم پاتو از گلیمت درازتر نکن ؟؟

با این حرف صورت جورج قرمز شد و رگای کنار شقیقه هاش بیرون زد ، منتظر بودم عکس العمل بدی نشون بده ولی یکدفعه دستش رو بالا برد و خشن غرید :

_ببریدش !!

با این حرفش چندتا نگهبان نمیدونم از کجا پیداشون شد و دور نیما رو گرفتن سعی کردن با خودشون بیرون ببرنش که به سمت جورج برگشت و عصبی گفت :

_از کی تا حالا با مهمونت اینطوری رفتار میکنی ؟؟!

جورج دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و درحالیکه صاف می ایستاد پوزخندی زد و گفت :

_مهمون…نه تو که توی شرکت خودم بهم بی احترامی میکنی در ضمن من و تو دیگه هیچ کاری باهم نداریم پس هیچ فرقی با یه غریبه برام نداری

نیما عصبی بازوش رو از دست یکی از نگهبانا بیرون کشید و پرسید :

_این حرف آخرته دیگه ؟؟

جورج نیم نگاهی به من بغض کرده انداخت و در جواب نیما جدی گفت :

_بله دیگه کارمون باهم تموم شده پس الانم میتونی بری وگرنه آقایون زحمتت رو‌ میکشن

باورم نمیشد جورج به همین راحتی داشت نیما رو نادیده میگرفت و بدون توجه به مسایل کاری که بینشون بود از شرکتش درست عین یه تیکه آشغال بیرونش مینداخت

از اینکه بالاخره یکی داره دق و دلی من رو سرش خالی میکنه ته دلم خوشحال بودم و درحالیکه دستی به دماغم میکشیدم بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست

نیمایی که قصد خروج از سالن رو داشت با دیدن لبخندم انگار جنی شده باشه به سمتم یورش آورد و عصبی بلند گفت :

_هه میبینم که خوشحالی ؟؟ زیاد خوشحال نباش چون اول و آخرش مال خودمی…میدونی که هرشب جات کجاست نه ؟؟

لعنتی داشت غیر مستقیم به رختخواب اشاره میکرد و غیر مستقیم با تمسخر سعی داشت بهم بفهمونه که هیچ ارزشی جز به زیر…خواب بودن براش ندارم

با اعصابی متشنج لبامو بهم فشردم تا مبادا دهنم باز بشه و آبروریزی که راه انداخته رو بزرگ تر کنم ، جورج با دیدن حال بدم به سمتم اومد ودرحالیکه دستش دور کمرم حلقه میکرد با نگرانی پرسید :

_حالت خوبه ؟؟

سری در تایید حرفش براش تکونی دادم که نیما عصبی زیر دست نگهبانا زد و با چیزی که گفت با ترس چشمام گشاد شد

 

_ولم کنید ….آیناز به نفعته که الان باهام بیای بریم وگرنه بد میبینی !!!

از همه تهدیدها و فشارهایی که روم بود خسته بودم و یه جورایی دیگه به سیم آخر زده و هیچی برام مهم نبود پس بی اهمیت به حرفش و برای اینکه لجش رو دربیارم طی یه حرکت بی مقدمه خودمو توی آغوش جورج انداختم

جورج که معلوم بود از این حرکتم شوکه شده دستاش بی حرکت دو طرفش مونده ولی بعد از چندثانیه زود به خودش اومد و دستاش رو دورم حلقه کرد

با آرامش از اینکه نقشه ام گرفت چشمام رو بستم که صدای داد بلند نیما که بلند اسمم رو فریاد میزد توی سالن شرکت پیچید

آنچنان داد میزد که بی اختیار با هر نعره ای که میکشید به خودم میلرزیدم و رعشه ای به تنم میفتاد ولی به هیچ وجه نمیخواستم جلوش کوتاه بیام و همراهش برم

نمیدونم دقیق چند دقیقه گذشته بود که کم کم صدای دادهایی که میکشید دور و دورتر میشد و سکوت مطلق بود که توی فضا می پیچید

با حس بوسه ای که جورج روی موهام نشوند به خودم اومدم و با خجالت از اینکه برای اجرای نقشه ام ازش سواستفاده کردم خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم ازش جدا بشم

که نزاشت و درحالیکه حلقه دستاش دور کمرم رو محکمتر میکرد آروم زمزمه کرد :

_خواهش میکنم یه کم بیشتر بمون !!

با این حرفش بی حرکت موندم و سعی کردم آروم بگیرم چون توی آغوشش یه حس امنیت و آرامش خاصی وجودم رو در میگرفت ، حسی که هر دختری بهش احتیاج داره

اینکه کسی هست که توی هر شرایطی پشتشه و در هر حالی که باشه بدون اینکه سوال پیچش کنه فقط و فقط با وجودش بهش آرامش بده و درحالیکه بغلش میکنه بهش بگه نگران نباش من کنارتم !!

بعد از چند ثانیه که لرزش بدنم کمتر شد و تقریبا تونستم ریلکس کنم ازم جدا شد نگاه سردرگمش رو به چشمام دوخت و با نگرانی پرسید :

_الان خوبی دیگه ؟؟

_آره ….ممنونم

لبخندی گوشه لبش نشست ، یکدفعه دستم رو گرفت و درحالیکه دنبال خودش توی اتاقش میکشوند خطاب به منشی که هنوزم اونجا ایستاده بود گفت :

_زود وسایل روی زمین رو جمع کن بعدش بگو دو لیوان آبمیوه برام بیارن اتاقم !!

_چشم رییس

داخل اتاق که شدیم روی مبل نشوندم و خودش هم تو فاصله نزدیک بهم نشست و درحالیکه نگاهش رو توی صورتم میچرخوند و انگار نه انگار چند دقیقه پیش چه اتفاقی افتاده جدی پرسید :

_خوب دختر چه عجب اومدی شرکت و یادی از من کردی ؟؟

از سنگینی نگاه خیره اش دستپاچه شدم و درحالیکه موهام پشت گوشم میزدم سرم رو پایین انداختم و نگاه گیجم رو به زمین دوختم

_هیچی همینطوری حوصله ام سررفته بود گفتم بیام سری بزنم

_واقعا ؟! چه خوب

با این گندکاری که نیما راه انداخته بود خجالت میکشیدم و یه طورایی نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم که اومده بودم اینجا تا ازش درخواست کار کنم پس به دروغ گفتم :

__آره که اونم اشتباه کردم و نباید میومدم

با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی پرسید :

_چرا اون وقت ؟؟؟

 

 

توی جاش تکونی خورد و با تعجب ادامه داد :

_نکنه بخاطر نیما اینطور میگی ؟؟؟

خجالت زده تو جام تکونی خوردم و درحالیکه سری در تایید حرفش تکون میدادم اهووومی زیرلب زمزمه کردم که پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_من و اون خیلی وقته بحث داریم مطمعن باش که به خاطر تو نیست !!

_ولی اون آبروریزی که راه انداخت و اونطوری داد و فریاد میزد بخاطر م…..

دستش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت

_هیس….اول آروم باش بعدا دربارش حرف میزنیم چطوره ؟؟

سری تکون دادم و با خجالت لب زدم :

_اوکی ولی من شرمندم که باعث آبروریزی توی شرکتت شدم

انگار کلافه شده باشه چشماش رو توی حدقه چرخوند و حرصی گفت :

_نباش اونی که باید خجالت بکشه نیماست که مسایل کاری رو با بقیه چیزای دیگه قاطی میکنه و در اصل…..

دستامو گرفت و درحالیکه آروم نوازششون میکرد و به آرامش دعوتم میکرد ادامه داد :

_اون اینجا اومده بود تا شراکتمون رو باهم بهم بزنیم و کارهای آخر رو انجام بده ولی وقتی تو رو دید عصبانیتش رو سر تو خالی کرد

با تعجب گفتم :

_چی ؟! یعنی شراکت و پروژتون بهم خورد ؟؟

شونه ای بالا انداخت و بیخیال لب زد :

_آره

_چرا ؟؟؟

_چرا نداره دیگه نمیتونستم اون قیافه از خود راضیش رو تحمل کنم

به لحن شوخ و بامزه اش بی اختیار خنده ای کردم که ضربه آرومی روی نوک بینی ام زد و گفت :

_آهااااا همینه بخند

به لحن مهربونش لبخندم بزرگ تر شد که تقه ای به در اتاق خورد و خدمتکار همراه سینی آبمیوه و کیک وارد شد روی میز جلومون گذاشت و بیرون رفت

جورح یکی از لیوان ها رو برداشت و درحالیکه به سمتم میگرفت جدی گفت :

_این رو بخور خیلی رنگت پریده

خودمم میدونستم حال و روزم خوب نیست این رو از لرزش بیش از حد دستام متوجه شده بودم ولی همش سعی میکردم خودم رو خوب نشون بدم ولی انگار جورج دقیق تر از این حرفا بود

لیوان رو از دستش گرفتم همین که یه کمی ازش خوردم حس کردم جون گرفتم و حالم سرجاش اومده ، با اشتیاق داشتم تند تند میخوردمش که یکدفعه با دیدش که با لبخندی گوشه لبش به مبل تکیه داده و خیره حرکاتم بود

آبمیوه تو گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن با دیدن خفه شدنم دستپاچه بهم نزدیک شد و شروع کرد به پشتم ضربه زدن

_چی شد ؟؟ آروم باش

بعد از چند ثانیه بهتر شدم و دستم رو به نشونه بسه بالا گرفتم که دستش رو برداشت و کلافه نفسش رو بیرون فرستاد ، یعنی چی این رفتارا ؟!

جورج هم عجیب و غریب میزد یعنی باور کنم واقعا بهم علاقه داره ؟! سرم رو به اطراف تکونی دادم و سعی کردم این افکار بیخود رو از خودم دور کنم

ولی همین که دستش برای لمس صورتم جلو اومد و سرش بود که کم کم جلو میومد چشمام گرد شد و خودم رو عقب کشیدم با دیدن این حرکتم دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :

_ببخشید آروم باش !!

حس میکردم زیاده روی کردم و نباید تا این حد بهش نزدیک میشدم اونم هرچی باشه یه مرده و معلوم نیست الان چی تو سرشه !!

اصلا نمیدونم چم شده بود که یکدفعه هرچی فکر و خیال خوب تو سرم دربارش داشتم یکدفعه دود شدن و به هوا رفتن ، انگار تو سالن بغلش کرده بودم فکر و خیال برش داشته و قصد نزدیکی بیش از حد بهم داره

این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود و همش حس میکردم دارم اشتباه میکنم دستپاچه بلند شدم و گفتم :

_من من باید برم

_چی ؟؟!!

به طرف در راه افتادم که دنبالم اومد و با ناراحتی گفت :

_ببین من منظوری نداشتم باور کن

دستی پشت گردنش کشید و کلافه ادامه داد :

_باورم نداری نه؟

_من قبلا بهت گفتم که فعلا آمادگی رابطه رو ندارم و شاید در آینده تونستم یه فرصتی بهت بدم ولی الان میبینم که تو…….!!

کلافه دستاش رو به اطراف تکونی داد و گفت :

_اوکی اوکی دیگه تکرار نمیشه مطمعن باش یه لحظه نمیدونم چم شده بود و کنترلم رو از دست دادم

زیر چشمی نگاهی به فاصله بیش از حدش با خودم انداختم که چند قدم عقب رفت و همونطوری که فاصله اش رو با من زیادتر میکرد گفت :

_حالام ازت خواهش میکنم بیا بشین چند کلمه باهم حرف بزنیم اوکی ؟؟

مردد سرجام ایستاده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم که نگاه منتظرش رو به چشمام دوخت و با اصرار لب زد :

_خواهش میکنم !!!

به اصرار بیش از حدش باز روی مبل نشستم که این بار پشت میزش جای گرفت و جدی گفت :

_ممنون ….ولی یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟؟

میدونستم میخواد چی بپرسه ولی اصلا حوصله صحبت درباره نیما رو نداشتم پس بی مقدمه گفتم :

_نمیخوام چیزی درباره نیما بشنوم !!

از صراحت کلامم با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ولی اینجوری نمیشه که باید هر مشکلی بینتون هست رو حل کنی تا دیگه مزاحمت نشه

شونه ای بالا انداختم و سعی کردم بی تفاوت باشم

_بیخیال برام مهم نیست

_اوکی ولی بدون هر وقت مشکلی داشتی میتونی روی من حساب کنی

توی سکوت سری در تایید حرفاش تکون دادم و ممنونی زیرلب زمزمه کردم بعد از اینکه حدود نیم ساعتی توی شرکتش موندم به بهونه اینکه میخوام برم دوستم رو ببینم از شرکتش بیرون زدم

با اعصابی خراب از اینکه روزم خراب شده پشت ماشین نشستم ولی همین که میخواستم روشنش کنم با دیدن کسی که درست جلوی ماشین دست به سینه ایستاده بود خشکم زد و بی حرکت موندم

 

 

این لعنتی مگه نرفته بود ؟!
پس الان باز چی از جونم میخواست ؟؟
اصلا کی اومده بود که من متوجه نشده بودم ؟!

ترس به جونم افتاد و قبل از اینکه دیر بشه یکدفعه شیشه ماشین رو بالا کشیدم با دیدن این حرکتم به طرف ماشین پاتند کرد که با دستای لرزون خم شدم و قفل مرکزی رو فشردم

با رسیدنش کنار ماشین ضربه محکمی به شیشه کنارم کوبید و عصبی داد کشید :

_بیا پایین کارت دارم لعنتی !!!

بی توجه به داد و فریادهاش پامو روی گاز فشردم که ماشین از جاش کنده شد و با سرعت از کنارش گذشتم چند قدمی دنبال ماشین اومد و بلند بلند اسمم رو صدا زذ

ولی وقتی دید بی فایده اس خم شد و با نفس نفس درحالیکه دستاش رو به زانوهاش میگرفت به زمین خیره شد

به سختی نگاهم رو از آیینه بغل گرفتم و بالاخره تونستم نفس حبس شده ام رو با فشار بیرون بفرستم تا خود خونه آرامش نداشتم و همش فکر میکردم دنبالمه !

با سرعت رانندگی میکردم و با رسیدنم بدون اینکه از ماشین پیاده شم ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل پارکینگ بردم چون میترسیدم برای ثانیه ای هم پیاده شم

بعد از پارک کردن ماشین با عجله وسایلم رو برداشتم و با قدمای بلند از پله ها بالا رفتم نمیدونم چطوری خودم رو داخل سالن انداختم

آخیش….دیگه آرامش دارم !!!

ولی همین که سرم رو بالا گرفتم با دیدن نگاه خیره همه که با تعجب و حالت عصبی سر تا پام رو برنداز میکردن خشکم زد و آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

امیرعلی سرش رو کج کرد و با اخمای درهم جدی پرسید :

_کجا بودی ؟! این چه حالیه ؟؟

بدون توجه به سوال دومش لب زدم :

_دنبال کار بودم

چشمای همشون گرد شد که مامان با تعجب پرسید :

_کار ؟؟؟ چه کاری ؟؟

_هر کاری که مرتبط با درسم باشه

خواستم بی اهمیت بهشون به طرف اتاقم برم که چشمم خورد به بابایی که با چشمایی لبالب از اشک و دلتنگی خیرم بود و پلکم نمیزد

دلم از غم توی چشماش گرفت بی اختیار قدمی به سمتش برداشتم ولی یکدفعه تموم اتفاقای این چند وقته جلوی چشمام زنده شد و باعث شد پاهام از حرکت بایسته

دلم ازش گرفته بود و اینقدر از بی مهری که در حقم کرده بود و نمیخواست ببینتم و حرفامو بشنوه ناراحت بودم که پاهام یاری نمیکرد پیشش برم

توی یه حرکت ناگهانی از پله ها بالا رفتم و با گریه خودم رو داخل اتاقم انداختم و درو بهم کوبیدم
لعنتی یک روزم که میخواستم بیرون برم و حال و هوام عوض بشه چرا باید این بلاها سرم بیاد

 

” نیما “

با اعصابی داغون نگاهی به خونه آیناز انداختم و سوار ماشین شدم و حرصی به فرمون ماشین کوبیدم لعنتی !!

این دختر عجیب داشت روی اعصابم راه میرفت و بازی در میاورد فکر میکردم بعد از اون رابطه ای که باهاش داشتم دنبالم موس موس میکنه و اونی که بهش محل نمیده منم !!

ولی انگار سخت در اشتباه بودم و به جای اینکه دنبال من بیفته به اون مردک جورج چسبیده و دُم تکون میده پس تنها چیزی که میتونستم باهاش اون رو به طرف خودم بکشونم همون فیلم بود و بس !!

با این فکر نیم نگاهی به پنجره اتاقش انداختم و گوشی موبایلم رو از جیبم بیرون کشیدم و با عجله شروع کردم به تایپ کردن چون میدونستم هرچی بهش زنگ بزنم جواب گوشیم رو‌ نمیده پس بهترین کار همون پیام دادن بود

بعد از فرستادن پیام با پوزخندی گوشه لبم گوشی روی صندلی کنارم پرت کردم و ماشین روشن کردم و به طرف خونه روندم چون دیگه اعصابی برام نمونده بود که بخوام به شرکت برگردم

وقتی که صبح برای انجام کارهای پایانی به شرکت هاوارد رفته بودم هیچ وقت فکر نمیکردم آیناز رو اونجا ببینم اونم چی ؟ بعد از اون همه اتفاقی که افتاده بود و باید میترسید

نمیخواستم باهاش بدرفتاری کنم ولی نمیدونم چم شده بود که به سرم زد و دیونه شده ام ، با رسیدن به خونه کتم رو از تنم بیرون کشیدم و درحالیکه روی مبل پرتش میکردم بلند امیلی رو صدا زدم

با نفس نفس از آشپزخونه بیرون اومد و گفت :

_بله قربان !!

_میرم اتاقم زود برام مشروب بیار

با تعجب نگام کرد

_چشم قربان !!

خواستم به طرف اتاقم برم که یکدفعه مامان از اتاقش بیرون اومد و با اخمای درهم گفت :

_چه عجب تشریف آوردی خونه ؟؟

از اون روزی که اون اتفاق بین من و آیناز افتاده بود چون میدونستم صد در صد نورا بهش خبرا رو میرسونه که چیکار کردم خونه نیومده بودم اونم چرا ؟! فقط و فقط از ترس غُرغُر و بازخواستی که مامان ازم میکرد

هیچ حوصله بازجویی نداشتم پس اخمامو توی هم کشیدم و بی حوصله لب زدم :

_بیخیال… اصلا حوصله ندارم مامان !!

همین که میخواستم از کنارش بگذرم بازوم رو گرفت و با صدای که از شدت بغض میلرزید گفت :

_این چه کاری بود که کردی ؟؟ میدونی چه آتیشی تو زندگی هممون انداختی

پوزخندی زدم و خیره نیم رخشش شدم پس تازه دارن حس من رو درک میکنن حس خشمی که تموم این سالها آتیش زده بود به روح و جسمم و نزاشته بود برای یه ثانیه هم طی این سالها بیخیال طی کنم

پس بدون اینکه ناراحت یا پشیمون باشم با بی رحمی لب زدم :

_کارهای من به شما مربوط نیست پس لطفا خودتون رو قاطی مسایل شخصی من نکنید

 

🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام میگم میشه منو عضو گرهتون کنید
    اووشت ببخشید نظرمم راجب رمان هیچ
    چیزی برای گفتن نموتده هر چی بگم کمه پس‌ همون ساکت بمونم کافیه♥️🤞🏻🙃

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا