رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 133

3.7
(3)

 

 

 

پس بایدم با همین چیزای کوچیک تا این حد خوشحال بشم و لذت ببرم

با رسیدن گارسون کنارم لیست رو‌ ازش گرفتم و از هر غذایی که دوست داشتم یک پرس سفارش دادم

 

گارسون با تعجب تک به تک همه رو یادداشت کرد و رفت ، بدبخت بایدم تعجب کنه یک نفر بخواد این همه غذا بخوره

 

دوست داشتم همه غذاهایی که دوست دارم رو امتحان کنم و بعد از مدت ها در آرامش دلی از غذا دربیارم و کیف کنم

 

طولی نکشید همه مدل غذایی جلوم روی میز چیده شد و این من بودم که عین ندید بدیدا نگاهمو روشون میچرخوندم

 

و از هر کدوم با لذت تکه ای برمیداشتم و توی دهنم میزاشتم و فارغ از همه دنیا فقط میخوردم و توجه ای به اطرافم نداشتم

 

توی حال و هوای خودم بودم

که یکدفعه با دیدن کسی که با لبخندی روی لبش از رو‌ به رو میومد و بهم نزدیک میشد

 

چشمام گرد شد و لقمه ای که توی دهنم بود آنچنان توی گلوم پرید که شروع کردم پشت سرهم سرفه کردن

 

از شدت سرفه هایی که میکردم اشک بود که از گوشه چشمام سرازیر شده بود یکدفعه لیوان آبی جلوی صورتم گرفته شد

 

بی معطلی گرفتم و یک نفس سر کشیدمش

با باز شدن راه تنفسم نفس عمیقی کشیدم و بالاخره تونستم آروم یه جا بشینم

 

_آخ خدا داشتم خفه میشدماا

 

_اینقدر از دیدن من خوشحال شدی که لقمه تو‌ گلوت پرید ؟؟

 

با شنیدن صدای نحس نیما اونم دقیق بالای سرم ، عصبی سرمو بالا گرفتم سرحال و با تیپ شیک و امروزی که زده بود بالای سرم ایستاده و با لبخندی گوشه لبش نگاهم میکرد

 

_اگه از دیدنت خوشحال میشدم که از دستت فرار نمیکردم در ضمن تا دیدمت غذا زهرم شد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بدون اهمیت به لحن بد و اخم و تخمامم صندلی رو به روم بیرون کشید و روش نشست

 

با لبخندی گوشه لبش نگاهش روی غذاهای روی میز چرخوند و نمیدونم چرا ذوق زده پرسید:

 

_همه این غذا ها رو دلت خواسته ؟؟

 

یعنی چی این حرفش ؟!

حتما دلم خواسته و گرسنه ام بوده که سفارش دادم دیگه

 

عصبی دهن باز کردم که چیزی بهش بگم ولی یکدفعه با چیزی که توی ذهنم جرقه خورد لبم رو گزیدم و سکوت کردم

 

این نکنه فکر میکنه من حامله ام که اینطور دارم میخورم و با فکر اینکه نقشه هاش دارن عملی میشن ذوق زده شده ؟!

 

اصلا از کجا این رو فهمیده که من حامله بودم وقتی که من به هیچ کسی در موردش نگفتم ؟!

 

وقتی دید هیچی نمیگم و سکوت کردم اشاره ای به گارسون کرد تا جلو بیاد و خطاب به من گفت :

 

_چی دلت میخواد سفارش بدم ؟!

 

عصبی قاشق توی دستمو توی بشقاب پرت کردم

 

_میشه بری و مزاحم خوردنم نشی ؟؟

 

انگار نه انگار بهش چی گفتم پررو رو به روم لَم داد و درحالیکه برای ثانیه ای هم نگاهش رو از روی من برنمیداشت شروع کرد به گارسون انواع خوراکی ها رو سفارش دادن

 

یعنی این همه چیز رو میخواست بخوره ؟!

با چشمای گرد شده نگاهش کردم که تو گلو خندید و سمتم خم شد

 

و گفت :

 

_نترس کوچولو منم باهات میخورم

 

دست به سینه به صندلیم تکیه دادم

 

_نکنه فکر کردی من خرسم که این همه غذا بخورم ؟!

 

_تو نه ولی …..

 

با چشمک کوچیکی اشاره ای به شکمم کرد و ادامه داد :

 

_پسر بابا میتونه بخوره !!

 

پسر بابا ؟!

وحشت زده آب دهنم رو صدا دار قورت دادم

 

خدای من یک درصدم به نبود بچه شک نداشت یه طورایی از وجودش مطمعن مطمعن بود یعنی اگه میفهمید که سقطش کردم چیکار میکرد ؟؟

 

 

 

 

 

 

با فکر بهش لرزی به تنم نشست

با حواس پرتی و اضطراب دستم زیر لیوان خورد که روی زمین افتاد و صدای هزار تکه شدنش توی فضا پیچید

 

__هیع …..

 

با شنیدن صدای بلندش بیشتر آدمایی که توی رستوران بودن به سمتمون برگشتن دستپاچه خم شدم تا خورده شیشه هاش رو جمع کنم

 

ولی همین که دستم به سمت اولین تکه شیشه رفت نیما دستم رو گرفت و مانع شد

 

_نکن دستت زخمی میشه

 

بلند گارسون رو صدا زد و با اشاره ای به تکه شیشه ها با اخمای درهمی گفت :

 

_میشه زود اینا رو جمع کنید ؟؟

 

_چشم قربان

 

خدمتکارا که مشغول جمع کردن شدن

دست لرزونم رو با عجله از دست نیما بیرون کشیدم و راست سر جام نشستم

 

غذا به کل زهرم شده بود

ترس اینکه نیما بفهمه بچه رو سقط کردم و دودمانم رو به باد بده باعث شده بود استرس به جونم بیفته و آروم و قرار نداشته باشم

 

تموم مدتی که گارسون غذاها و خوراکی های تازه ای روی میز میچید من توی فکر بودم که با رفتنش نیما صدام زد و جدی پرسید :

 

_چیزی شده ؟؟

 

دستپاچه موهامو پشت گوشم زدم و بلند شدم

 

_نه…..فقط من باید برم

 

هنوز قدمی برنداشته بودم که عصبی بلند گفت :

 

_بشین سر جات !!!

 

با صدای بلندش چند میز بغل با کنجکاوی نیم نگاهی سمتمون انداختن

 

_چرا صدات رو بالا میبری روانی ، مگه نمیبینی کجاییم ؟؟!

 

دستمال دور گردنش رو مچاله کرد و عصبی روی میز کوبیدش

 

_نمیخوای صدام رو بالا ببرم میشینی سرجات وگرنه …..

 

جمله اش رو نصف و نیمه رها کرد و بعد اینکه تهدید آمیز نگاهی بهم انداخت به پشتی صندلیش تکیه داد

 

خجالت زده نگاهمو روی آدمای که با کنجکاوی نگاهمون میکردن چرخوندم و به اجبار باز نشستم

 

_نخوام پیشت غذا بخورم باید کی رو ببینم ؟؟

 

بی اهمیت به حرفم مقداری میگو برام توی بشقاب جلوم کشید

 

_بخور برات خوبه

 

 

 

 

 

نیم نگاهی به غذای جلوم انداختم تنها راه فرار از دستش انکار وجود بچه بود

پس خشمگین دندون قروچه ای کردم و گفتم :

 

_چرا اینقدر تَوَهم بچه داری ؟؟

 

با چنگال تکه گوشتی رو داخل دهنش گذاشت و با لذت سری تکون داد

 

_توهم نیست واقعیته !!

 

_دیوونه شدی یا علم غیب که حس کردی من حامله ام ؟؟

 

معلوم بود تونستم عصبیش کنم

چون قاشق توی دستش رو توی بشقاب جلوش گذاشت و لیوان آبی رو برداشت یک نفس سر کشید و پشت بندش جدی گفت :

 

_دکترت حاملگیت رو تایید کرد پس دست از بازی دادن من بردار

 

وااای خدای من یعنی چی که دکترم تایید کرده ؟؟ اصلا این از کجا دکتر من رو میشناخته

 

اول‌ فکر میکردم داره دستم میندازه تا ببینه من چی‌ میگم و سر مچم رو بگیره ولی یکدفعه با یادآوری مهدی و امیلی که نزدیک مطب دکتر دیده بودم وار رفته زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_لعنت به این شانس !!

 

_چیزی گفتی ؟؟

 

دستپاچه خودمو جمع جور کردم

 

_نه نه

 

جدی خیرم شد و با اشاره ای به بشقاب جلوم گفت :

 

_شروع کن !!

 

میلی به غذا نداشتم فقط میخواستم هر چی زودتر از این مکان دور شم

پس بی میل نگاهمو روی میگوها چرخوندم

 

_نمیخورم

 

دستی پشت گردنش کشید و با صورتی که رو به سرخی و خشم میرفت عصبی غرید :

 

_متوجه ای که داری از آروم بودم سواستفاده میکنی ؟!

 

دلم نمیخواست اینجا آبروریزی به پا شه

پس به اجبار شروع کردم به خوردن بلکه آروم شه و بزاره برم

 

دوسه تیکه خورده بودم

که هی از غذاهای دیگه جلوم میزاشت و با اصرار ازم میخواست بخورم

 

 

 

 

 

 

جرات مخالفت کردن هم نداشتم

به اجبار هرچی جلوم میزاشت یه تیکه ای ازش میخورم که دیگه با حس خفه شدن چنگال توی دستمو داخل بشقاب جلوم گذاشتم و عصبی غریدم :

 

_دیگه نمیتونم …میخوام بترکم

 

فکر میکردم الان باز اصرار میکنه ولی خداروشکر کوتاه اومد چون بی حرف سری تکون داد و مشغول خوردن شد

 

بی اختیار نگاهم روی هیکلش چرخید

و این حرف توی ذهنم چرخید که این بشر چرا اینقدر میخوره چاق و بد هیکل نمیشه

 

هیکل ورزشکاری و اون سکس پکش جون میداد برای اینکه بغلت کنه و بین بازوهای بزرگش گم بشی

 

یکدفعه با فهمیدن چیزایی که توی ذهنم میگذشت وحشت زده چشمام گرد شد و زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

 

_نگو که الان داری ازش تعریف میکنی ؟؟ معلومه کم کم داری دیوونه میشی دختر

 

با حس سنگینی نگاهم متوجه قضیه شده بود چون رَد نگاهم رو گرفت و نیم نگاهی به هیکل خودش انداخت و لبش به لبخندی کج شد

 

برای اینکه فکر نکنه خبریه زود نگاه ازش دزدیدم با دیدن این حرکتم تو گلو خندید و گفت :

 

_راحت باش

 

چشم غره ای بهش رفتم و بلند شدم

 

_من میرم ولی از الان گفته باشم که دنبالم نیای هااا

 

و بدون توجه به صورت هاج و واجش با عجله ازش دور شدم و از رستوران بیرون زدم

با برخورد هوای سرد به گونه هام دستمو روشون کشیدم و با حس داغی بیش از حدشون زیرلب با خوم زمزمه کردم :

 

_معلومه چه مرگت شده آیناز

 

دزدگیر ماشین رو زدم و با عجله سوار شدم ولی همین که دستم به سمت روشن کردنش رفت در ماشین باز شد و نیما خونسرد کنارم نشست بهت زده دستم روی سوییچ خشک شد و ناباور خطاب بهش پرسیدم :

 

_کجا ؟؟

 

 

 

 

 

 

دزدگیر ماشین رو زدم و با عجله سوار شدم ولی همین که دستم به سمت روشن کردنش رفت در ماشین باز شد و نیما خونسرد کنارم نشست بهت زده دستم روی سوییچ خشک شد و ناباور خطاب بهش پرسیدم :

 

_کجا ؟؟

 

دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد

 

_هر جایی بری باهات میام

 

دندون قروچه ای کردم

یعنی نمیفهمید من از دست خودش فراریم ؟!

 

_برو پایین

 

تکونی به خودش نداد که عصبی سمتش خم شدم و در سمتش رو باز کردم

 

_برو پایین زود باش

 

انگار نه انگار تا چه حد عصبیم

در رو باز بست و جدی خطاب بهم گفت :

 

_دیگه قصد آزارت رو ندارم پس به نفعته که باهام در نیفتی و آروم باشی

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

 

_هه چی شده که آقای متجاوز…گر دیگه قصد آزارم رو‌ نداره ؟؟

 

خیره چشمام شد و پرسید :

 

_خیلی دلت میخواد بدونی ؟؟

 

سری به نشونه تایید تکونی دادم که لبخند کوچیکی زد و جدی چیزی گفت که ناباور خشکم زد

 

_بخاطر پسرم میخوام عوض شدم

 

انگار حرفشو روی دور تکرار زده باشن جمله اش چند بار پشت سر هم توی ذهنم و گوشم تکرار شد

 

پسرش ؟!

وااای خدای من

اگه امیبرد مطمعنم دنیا رو به آتیش میکشید و نابودم میکرد

 

هول و دستپاچه با تمسخر خندیدم و گفتم :

 

_صد بار گفتم خیال بچه برت نداره بچه ای در کار نیست بازم حرف خودت رو میزنی ؟؟

 

طوری که انگار حرفمو باور نکرده سری تکون داد و شنیدم زیرلب با خودش زمزمه کرد :

 

_باشه حالا تو هی انکار کن

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. و اینکه اون آیناز{ مگه عاشق جرج نبود؟! ) به قول یکی از دوستان چجوری از نیما تعریف کرد، با وجود اون همه بلائی که اون نیما مزخرف،اعصابخوردکن، چندش، عوضی ،شارلاتان، خودشیفته زور گو و••••••••••• سرش آورد ••••

  2. مگه جرج و آیناز عاشق هم نبودن؟! چجوری جرج تونست، دلش اومد با بی خیالی دختره رو به راحتی ترک و رها کنه••
    ( البته یک حدس دیگه هم میزنم که نقشه باشه )

  3. یعنی واقعن(همانطورکه گفته و حدس زده بودم ) جرج و آیناز جدا شودن🤔😐😕😑😒😓😟🤐😵😳😨 الکی الکی و به همین مسخرگی ؟!؟!

  4. نمیدونم از بس رمان یه شکل خوندم فکر میکنم که باید به نیما برسه یا نه مثه همه ی رمانا …اما اگه من جای نویسنده بودماز نظر نیما رو نمینوشتم و داستانو تغییر میدادم جوری که به فکر هیشکی نرسه مثلا اینکه اینا همه نمایش واسه دستگیری و جمع مدرک از جورج یا رعیساشه و بعد معلومشه تمام خواطرات اونا با هم با هیبتو تیزم عوض شه و اصلا بچه ای وجود نداشته باشه یا اصلا اتفاقی نیافتاده باشه و نیما برای ماموریت از ایران رفته باشه و با مثلا امیر علی همدست باشن و در جریان موضوع ها و در اخر متوجه شن و یه همچین چیزایی یا میتونیم جورج رو خلاف کار در نظز نگیریم مثلا امیلی یا مهدی رو در نظر بگیریم که مثلا جورجم پلیس باشه و خب ایرانی باشه یا خارجی باشه و با ایران در ارتباط باشه نمیدونم اما نیما چندانم بد نیست اگه رمان ارباب خشن من رو خوندین وحشتناک بود یا یه رمانی که دقیقا یادم نیست اما درباره یه دختره روستایی بود که با ارباب زاده ازدواج میکنه و ار باب زاده خیلی بد تا میکنه باهاش تا اخر داشتان و یا مثل رمان ارباب سالار اونم زیاد اوکی نبود به نظرم در هر حال این نیما دست رو ایناز بلند نکرده و از اولم همه چیو بهش گفته و خودتونو جای نیما بزارین اون چه تصوری از امیر علی داشته که با خواهرش اون کار رو کرده منکه طرف نیمام البته خوب میشد لااقل با ایناز به زور ازدواج میکرد اول و پایبند بود

  5. واقعا ک آیناز خودشم تنش میخاره
    اون همه عاشق جورج بود بعد حالا داده از سیکس پک و بغل ی مرد دیگه میگه؟
    هه واقعا مسخره ست ک هر سری با وجود این ک میدونه نیما دنبالشه باز تنها تنها ب ی دلیلی راه میفته تنهایی میره این ور و اون ور و گیر نیما میفته😏😏😏😏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا