رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 30

4.3
(6)

 

 

از شرکت بیرون زدم و درحالیکه به ساختمون شرکت خیره میشدم نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و کلافه به طرف ماشینم که اون سمت خیابون پارک کرده بودم راه افتادم

 

از حرفایی که بینمون زده شده بود چشمم آب نمیخورد که استخدام بشم و هرچی امید داشتم دود شده و به هوا رفته بود ؛ سوار شدم و بی حوصله پرونده توی دستم رو کنارم انداختم

 

سوییچ رو چرخوندم و درحالیکه پامو روی گاز فشار میدادم با سرعت ماشین به حرکت درآوردم و توی جاده افتادم

 

حوصله خونه رفتن رو نداشتم پس برای اینکه از این حال و هوا دربیام به خرید رفتم و اینقدر توی بازار گشتم که دیگه جونی توی پاهام نمونده بود 

 

ولی در عوضش حال و هوام عوض شده بود و تقریبا تونسته بودم روحیه ام رو عوض کنم و سرحال بیام ؛ با حس ضعفی که یکدفعه توی بدنم پیچید تازه به خودم اومدم که به جز صبحانه هیچ چیز دیگه ای نخوردم

 

و الانم تقریبا هوا تاریک شده بود و وقت شام بود کیسه های خرید رو توی دستم جا به جا کردم و با عجله از مرکز خرید بیرون زدم 

 

بعد از اینکه توی یکی از نزدیک ترین رستوران های اطراف شام خوردم و بعد از تسویه حساب از رستوران بیرون زدم و به طرف خونه روندم

 

با رسیدنم کیسه های خرید رو از صندوق عقب ماشین برداشتم و با لبخندی که گوشه لبم جا خوش کرده بود در سالن رو باز کردم و به طرف پله ها رفتم

 

ولی هنوز پامو روی پله اول نزاشته بودم که مامان صدام زد و گفت :

 

_چه عجب بالاخره یادت افتاد خونه و زندگی داری ؟!

 

به طرفش برگشتم که با دیدن اخمای درهمش فهمیدم بدجور شاکی و عصبیه ؛ دستپاچه لبخند مصلحت آمیزی روی لبهام نشوندم و مظلومانه آروم زمزمه کردم :

 

_خرید بودم !!

 

به طرفم اومد و درحالیکه رو به روم می ایستاد عصبی گفت :

 

_بودی که بودی ….تو مگه گوشی نداری یه خبر به ما بدی نگرانت نشیم !!

 

اوووه خدای من …. صبح که مصاحبه داشتم گوشیمو روی سایلنت گذاشتم و از طرف دیگه به قدری سرگرم بودم که به کل یادم رفته بود نگاهی بهش بندازم 

 

سرم رو پایین انداختم و خجالت زده لب زدم :

 

_ببخشید حواسم به گوشیم که روی سایلنت گذاشته بودم ؛ نبود !!

 

چشم غره ای بهم رفت و درحالیکه پشت بهم به سمت آشپزخونه میرفت بلند خطاب بهم گفت :

 

_ اوکی ….حالا بیا شام بخور میرم برات غذا گرم کنم

 

_نمیخواد شام خوردم ….میرم بخوابم خستم مامان !!

 

و قبل از اینکه باز به حرفم بگیره و سوال پیچم کنه با عجله از پله ها بالا رفتم و خودمو توی اتاقم انداختم و بعد از تعویض لباسام خودمو روی تخت انداختم و کم کم پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم

 

نمیدونم چقدر توی خواب بودم که با شنیدن صدای مکرر زنگ گوشیم غلتی زدم و با چشمای نیمه باز دستمو روی پاتختی کشیدم و گوشی رو برداشتم و بدون اینکه نگاهی به تماس گیرنده بندازم تماس رو وصل کردم

 

گوشی رو دم گوشم گذاشتم و با چشمای بسته خواب آلود نالیدم :

 

_الوووو !؟

 

صدای زنی توی گوشم پیچید که جدی گفت :

 

_سلام خانوم رضایی ؟! از طرف شرکت هاوارد زنگ میزنم

 

 

هنوزم توی خواب بودم و گیج میزنم به همین خاطر با صدای گرفته زیرلب زمزمه کردم :

 

_هوووووم !!!

 

و درحالیکه هنوز گوشی دَم گوشم بود سرمو زیر بالشت فرو بردم و خمیازه بلند بالایی کشیدم که صدام زد و با تعجب گفت :

 

_خانوم حواستون با منه ؟!

 

چشمامو روی هم فشردم و کلافه نالیدم :

 

_نه ….شما ؟! 

 

عصبی تکرار کرد :

 

_گفتم که از شرکت هاوارد زنگ میزنم 

 

با این حرفش انگار تازه از گیجی در اومده باشم چشمام گرد شد و چی زیرلب زمزمه کردم

 

ای خدا ….بازم با خنگ بازی هام گند زده بودم دستپاچه بالشتم رو کناری انداختم و درحالیکه صاف روی تخت مینشستم خجالت زده نالیدم :

 

_بله بله ….ببخشید

 

نفسش رو با حرص توی گوشی خالی کرد و گفت :

 

_برای بستن قرارداد فردا تشریف بیارید شرکت !!

 

چی ؟! قرارداد ؟!

حس کردم گوشام دارن اشتباه میشنون و گیج میزنم 

 

ناباور دستی پشت گردنم کشیدم و با بُهت لب زدم :

 

_قرارداد ؟!

 

_بله شما استخدام شدید و برای کارهای اداری و تنظیم قرارداد حتما باید تشریف بیارید شرکت

 

وااای خدایا واقعا من استخدام شدم؟!

 

با ذوق خندیدم و دستپاچه گفتم :

 

_باشه باشه میام 

 

_ پس ساعت ده حتما تشریف بیارید

 

با ذوق روی تخت تکونی به خودم دادم و درحالیکه سعی میکردم از خوشحالی زیاد دیوونه بازی درنیارم دستمو روی سینه ام که با شتاب بالا پایین میشد گذاشتم 

 

و با لبخندی که داشت هی روی لبهام بزرگ و بزرگتر میشد با شوق لب زدم :

 

_اوکی سر ساعت اونجام !!

 

_خوبه….روز خوش 

 

روز خوشی زیرلب زمزمه کردم و تماس رو قطع کردم و ناباور گوشی رو جلوی صورتم گرفتم و انگار تازه متوجه شده باشم چی شده 

 

جیغ بلندی از خوشحالی زدم و درحالیکه گوشی روی تخت پرت میکردم با دو از اتاق بیرون زدم و بلند داد زدم :

 

_مامان مامان کوشی ؟!

 

مامان با ترس کنترل تلوزیون روی میز انداخت و با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت :

 

_چیه چی شده ؟!

 

بی معطلی وارد شدم و درحالیکه سعی میکردم خوب به نظر برسم و آتویی دستش ندم صاف ایستادم و آروم لب زدم :

 

_سلام  !

 

بی ادب حتی به خودش زحمت نداد سرش رو بلند کنه و جواب سلامم رو بده درهمون حالیکه سرگرم پرونده جلوش بود و یه طورایی داشت مطالعه اش میکرد سری تکون داد و جدی گفت :

 

_بشین !!

 

با حرص لب پایینم رو با دندون کشیدم و با قدمای بلند به طرفش راه افتادم و روی تک مبل کنار میزش نشستم ، با سری پایین افتاده برگه ای از کنارش برداشت و به سمتم گرفت 

 

_شرایط قرارداد رو بخون !

 

بی حرف از دستش گرفتم و درحالیکه پامو روی اون یکی پام مینداختم جدی شروع کردم به خوندن …

 

شرایطش خوب که نه عالی بود !!

با خوندن هر خطش کم کم لبخند روی لبهام بزرگ و بزرگتر میشد و اینقدر با دقت داشتم مطالعه اش میکردم که به کل حواسم از اطراف پرت شده بود

 

با ذوق برگه رو پایین گرفتم و درحالیکه به سمت جورج برمیگشتم دهن باز کردم و بی معطلی گفتم :

 

_من خیلی موافقم و می……

 

ولی با دیدن جورجی که دستاش زیر چونه اش زده بود و با حالت خاصی نگاهم میکرد باقی حرف تو دهنم ماسید و همونطوری بی حرکت موندم

 

تو گلو خندید و درحالیکه به صندلیش تکیه میزد جدی گفت :

 

_خوب داشتی میگفتی ؟!

 

دستپاچه صاف نشستم و گیج لب زدم :

 

_هاااا ؟!

 

اشاره ای به برگه قرارداد توی دستم کرد و جدی گفت :

 

_گفتی خیلی موافقی و ….. ؟!

 

دستپاچه خندیدم و به اجبار لب زدم :

 

_همین دیگه !

 

گوشه ابروش رو خاروند که نگاهم به ابروهای پرپشت و مردونه اش افتاد و بی اختیار نگاهم روی چشمای درشت و سبزرنگش سُر خورد و توی دلم گفتم :

 

_اوووف پسر چقدر خوشکلی تو !!

 

_چیزی گفتی ؟! 

 

واااای لعنتی حرفم رو بلند به فارسی گفته بودم و باز خراب کاری کردم با این حرفش فهمیدم که درسته و باز سوتی دادم  

 

دستپاچه دستامو روی لبهام فشار دادم و عین خنگا نگاش کردم و سرم رو به نشونه نه به اطراف تکون دادم

 

با دیدن حرکات منگولانم چند ثانیه بی حرف خیرم شد و یکدفعه مثل بمبی که منفجر شده باشه قهقه اش بالا گرفت 

 

دستام رو پایین آوردم و خجالت زده توی خودم جمع شدم ، الان پیش خودش میگه دختره یه تختش کمه و ادا و اطوارای عجیب و غریب از خودش درمیاره 

 

هنوزم ناراحت توی خودم جمع شده بودم که یکدفعه با یادآوری اینکه اون که اصلا فارسی بلد نیست و نفهمیده چی گفتم اعتماد به نفسم رو به دست آوردم و درحالیکه صاف به صندلیم تکیه میدادم لبخندی زدم

 

با دیدن لبخند مسخره ام بالاخره دست از خندیدن کشید و همونطوری که دستی به لباش میکشید و سعی میکرد جدی باشه گفت :

 

_الان داشتی از من تعریف میکردی یا فوحش و بدوبیراه نثارم میکردی ؟!

 

_نه چرا باید فوحش بدم ؟!

 

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت :

 

_پس داشتی ازم تعریف میکردی ؟!

 

 

مونده بودم چی جوابش رو بدم که ابرویی بالا انداخت و دست به سینه منتظرم موند ، که دستی به موهام کشیدم و با لُکنت لب زدم :

 

_خو…خوب یه طورایی هم آره هم نه !!

 

چشماش رو ریز کرد و جدی پرسید :

 

_یعنی چی ؟!

 

لبامو بهم فشردم و نگاه ازش دزدیدم ، ای خدا حالا باید چی جوابش رو بدم ؟!

 

هنوز مردد مونده بودم و نمیدونستم چه جوابی بهش بدم که با شیطنت خندید و گفت :

 

_اوکی ….. بیخیال !!

 

نفسم رو با فشار بیرون فرستادم ، آخیش راحت شدم….. آدمم تا این حد گیر و پیگیر ؟!

 

برای اینکه حرف رو به جایی دیگه بکشونم دستامو توی هم چفت کردم و جدی پرسیدم :

 

_چیز دیگه ای هم هست که باید درباره قرارداد بدونم یا بخواید بهش اضافه اش کنید ؟!

 

دستش رو برای گرفتن قرارداد به سمتم گرفت و گفت :

 

_نه فکر نکنم !!

 

برگه رو به دستش دادم که جدی نگاهی بهش انداخت و زیرلب آروم زمزمه کرد :

 

_همه چی خوبه و درست تنظیم شده مشکلی نداره !!

 

خودکاری از روی میزش برداشت و درحالیکه قرارداد رو باز به طرفم میگرفت گفت :

 

_اگه توام مشکلی نداری میتونی امضاش کنی !!

 

از دستش گرفتم و خودکار رو توی دستام فشردم و خم شدم تا امضاش کنم ولی با یادآوری بلاهایی که نیما سرم آورده بود و بعد از بستن قرارداد مواردی بهش اضافه کرده بود دستم بی حرکت موند 

 

که با صدای جورج که صدام میزد به خودم اومدم و با اخمای درهم به طرفش چرخیدم :

 

_چیزی شده ؟!

 

مردد خودکار روی میز گذاشتم و سوالی پرسیدم :

 

_میدونم نباید این رو بپرسم ولی مطمعنید که بندهای قرارداد همیناس و قرار نیست بهشون اضافه بشه ؟!

 

با این حرفم جفت ابروهاش بالا پرید و با تعجب گفت :

 

_بله ….چطور ؟!

 

با دیدن حالت نگاهش لعنتی زیرلب خطاب به نیما زمزمه کردم ، اون بود که با کارهاش باعث شده بود به زمین و زمان بدبین شم و فکر کنم همه مثل اونن !!

 

سرم رو به اطراف تکون دادم تا فکرای بیخودی رو کنار بزنم و بدون معطلی خودکار رو برداشتم و امضام رو پای قرارداد نشوندم که گفت :

 

_خوبه میتونی از فردا بیای سرکارت !!

 

سری تکون دادم و در جوابش اوکی زیرلب زمزمه کردم که تلفن رو برداشت و خطاب به منشی گفت :

 

_خانوم رضایی رو به اتاقش راهنمایی کنید تا با محیط و محل کارشون آشنا بشن

 

ماکان بود که طبق معمول با اون لبخند جذابش دست به سینه تو قاب در ایستاده بود و با حالت خاصی نگاهم میکرد بعد از اون شب مهمونی که تقریبا در رفته بودم

 

و نخواسته بودم ببینمش ، حالا به جایی اینکه بهش بربخوره و این دور و برا پیداش نشه بدتر پیگیر شده بود و به اینجا اومده

 

همه ذوق و شوقم خوابیده بود و کلافه جعبه شیرینی رو پایین گرفتم و بی حرف خواستم از کنارش بگذرم که صدام زد و گفت :

 

_احیانا زبونت رو موش خورده ؟!

 

ایستادم از نیم رخ خیره صورتش شدم و بی حوصله لب زدم :

 

_سلام !!

 

تا خواستم برم دستش رو سد راهم کرد 

 

_نمیخوای آشتی کنی ؟!

 

چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم :

 

_مگه قهر بودیم ؟!

 

_از رفتارهای تو چیزی جز این دستگیرم نمیشه !!

 

داخل شدم که با شنیدن صدای قدماش که دنبالم میومد بلند طوری که به گوشش برسه گفتم : 

 

_رفتارهای من ، نتیجه حرفای خودته که فهمیدم باید حدم رو با تو نگه دارم فقط همین !!

 

جعبه شیرینی روی میز آشپزخونه گذاشتم که یکدفعه دستمو گرفت و با یه حرکت به طرف خودش برم گردوند و عصبی گفت :

 

_اینکه به دوستت داشتنم اعتراف کردم گناه کردم ؟!

 

دستمو از دستش بیرون کشیدم و عصبی گفتم :

 

_آره چون این همه سال من احمق به چشم یه برادر نگات کردم درحالیکه تو …… 

 

باقی حرفم رو نیمه تموم گذاشتم که دندوناشو روی هم سابید و عصبی گفت :

 

_من چی هاااا ؟!

 

تموم جراتم رو جمع کردم و بالاخره حرف دلم رو به زبون آوردم

 

_تو فکر و خیالاتت چیزای دیگه ای بوده خدا میدونه وقتی که من راحت میپریدم بغلت یا از سروکولت بالا میرفتم تو ؛ توی چه فکر و خیالایی ب…..

 

با سیلی محکمش که توی صورتم خورد سرم کج شد و ناباور دستمو روی گونه ام گذاشتم

 

_خفه شووووو !!!!

 

 با خشمی که اولین بار بود ازش میدیدم انگشتش رو تهدیدوار جلوی صورتم تکونی داد و با حرص ادامه داد :

 

_من هیچ وقت از تو سواستفاده نکردم اگر نامرد و لاشی بودم که وقتی دیدم در برابر زیبایت نمیتونم خودم رو کنترل کنم نمیزاشتم از این کشور برم که فقط و فقط از تو دور باشم

 

سرم رو بالا گرفتم و با چشمایی لبالب اشک خیره اش شدم که پشیمون چند قدم ازم فاصله گرفت و درحالیکه نگاه خیره اش رو به گونه ام که جای سیلیش بود میدوخت آروم زیرلب زمزمه کرد :

 

_ببخشید !!

 

کلافه دستش توی موهاش کشید و با لحن غمزذه ای اضافه کرد :

 

_نباید اینجا میومدم

 

و جلوی چشمای مات و مبهوتم با قدمای نامتعادل بیرون رفت و درو بهم کوبید ، با صدای بلند بسته شدن در تازه از شوک بیرون اومدم

 

اشک صورتم رو خیس کرد و برای اینکه جلوی افتادنم رو بگیرم دستمو به لبه میز گرفتم و کم کم پاهام بی حس شد و روی زمین آوار شدم

 

من چیکار کرده بودم ؟!

چطور با دوست دوران بچگیم و کسی که اینقدر بهش اعتماد داشتم و حتی بیشتر از امیرعلی دوستش داشتم اون حرفا رو زدم و غرورش رو به بازی گرفتم ؟!

 

نمی‌دونم چقدر اونجا نشسته بودم و به حال زار خودم اشک میریختم که با یادآوری اهالی خونه و ترس اینکه من رو با این اوضاع ببین به سختی بلند شدم 

 

تلوتلوخوران وسایلم رو برداشتم از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم و بی حس و حال روی تختم افتادم و نگاه یخ زده ام رو به سقف دوختم

 

حرفای ماکان توی گوشم تکرار میشد و باعث میشد از حرفایی که بهش زدم شرمنده باشم و با درد چشمام رو ببندم 

 

خدایا حالا باید چیکار کنم ؟!

چطور باید باهاش رفتار کنم ؟!

 

اگه غریبه ای بود میدونستم هیچ وقت دیگه چشمم بهش نمیفته و بیخیالش میشدم ولی قضیه ماکان فرق میکرد نمیتونستم بی اهمیت از کنارش بگذرم 

 

چون از یه طرف فامیلم بود و چه بخوام یا نخوام باهاش رو در رو میشدم و از طرف دیگه هم نمیتونستم بیخیال همبازی و دوست بچیگم بشم

 

اینقدر روی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم و به مشکلاتم فکر کردم که کم کم پلکام سنگین شد و داشت خوابم میگرفت که در اتاق با ضرب باز شد 

 

مامان توی قاب در قرار گرفت با ذوق گفت :

 

_استخدام شدی ؟؟!

 

برای اینکه صورت رنگ پریده و چشمای وَرم کرده ام رو نبینه به پهلو چرخیدم و درحالیکه ملافه روی خودم میکشیدم بی حال زیرلب نالیدم :

 

_اهووووووم

 

صدای قدماش که نزدیکم میشد تو فضا پیچید ، کنارم روی تخت نشست 

 

_با بابات که از بیرون اومدیم تا جعبه شیرینی رو دیدم دیگه مطمعن شدم که قبول شدی !!

 

چیزی نگفتم که دستی روی موهام کشید و با خوشحالی ادامه داد :

 

_حالا چرا خوابیدی ؟! پاشو از کار جدیدت بگو ببینم

 

سرمو بیشتر توی بالشت فرو کردم و با صورتی گرفته نالیدم :

 

_بیخیال….آخه چه جذابیتی برای شما داره ؟!

 

یکدفعه با یه حرکت ملافه رو از روی سرم کشید و غُرغُرکنان گفت :

 

_عه …..پاشو بببنم آخه مگه الان وقت خوابه ؟!

 

روی صورتم خم شد که به شوخی اذیتم کنه ولی تا چشمامو باز کردم نگاهش توی صورتم چرخید و درحالیکه روی چشمای سرخ شده از گریه ام زُم میشد با نگرانی پرسید :

 

_گریه کردی ؟!

 

میدونستم هر دروغی بهش بگم باور نمیکنه پس روی تخت نشستم و درحالیکه به تاجش تکیه میزدم بی حوصله نالیدم :

 

_یه کم سرم درد میکرد فقط همین !

 

دستش زیر چونه ام نشست و سرمو بالا گرفت :

 

_مطمعن باشم ؟!

 

نمیخواستم فکرش رو درگیر چیزای بیخود کنم پس بوسه ای کف دستش زدم نشوندم و با آرامش ظاهری لب زدم :

 

_آره قربونت شم !!

 

دهن باز کرد و خواست چیزی بگه ولی با صدای امیرعلی که مدام مامان رو صدا میزد لباشو بهم فشرد و درحالیکه از کنارم بلند میشد گفت :

 

_فکر نکن بیخیالت شدم ….حالام بیا پایین غذا بخور 

 

با اخمای درهم از اتاق بیرون رفت و درو نیمه باز گذاشت

 

 

 

🍃

🍂🍃

🍃🍂🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا