رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 75

4.6
(13)

 

تورج با خودش می جنگه … من حس میکنم هرکسی حتی وقتی موهاش یه دست
سفید بشه … یا وقتی بخواد بمیره … به پدر و مادر احتیاج داره … پدرو مادر دو تا
… فرشته ی الهی هستن … فرشته هایی که خدا به ما ها می ده
یکی قدرشون رو می دونه و یکی نه … اما تهش پشیمون میشه … همیشه برای
دوست داشتن و قدر دونستنه پدر و مادر دیره … من ذوق دارم … اما این ذوق رو
… مسیحه توی بیهوشی مونده خراب میکنه
جلو میرم … تورج درمونده س …. روی دسته ی مبل میشینم … دستم رو کنار
سرش می برم و سرش رو به سمت سینه م هل میدم … امروز بعد از این همه سال
: من سنگ صبور میشم … من مراقب میشم … میپرسم
.. .ـ تو می دونی تاریخ تولدت چه موقعه س ؟
. … پوزخند میزنه : االن مهمه ؟
ـ آخه دو ماه پیش بود حدودا که ماهرخ برات تولد گرفته بود … کیک درست میکرد
با گریه … خودم کمکش کردم .. چه خنده دار … نمی دونستم برای تو درست میکنه
! … اما فکر کنم تاریخش یادش رفته … یک ماه زودتر جشن گرفته بود
مکث میکنه … میگم : خواب رفتی ؟
ـ شناسنامه م رو جا به جا گرفتم حتی سن و مشخصاتم رو عوض کردم تا از این
. … خانواده دور بمونم … درست جشن گرفته
… نفس عمیقی میکشم : یه عمره گریه میکنه … اندازه ی ۱۸ سال
پر حسرت می خندم : وقتی عروسش بودم دیدم
سرش رو از روی سینه م برمی داره … عصبی بلند میشه و با پرخاش میگه : ببین ،
اگه فکر کرد با این حرفای صد من یه غاز بَرَِه میشم و یادم میره ما رو دور انداخته ،
… اشتباه میکنی
… ـ امیر گفت تو گوشت خونده تا عشقت به ماهرخ نفرت بشه
تورج بغض میکنه و من این روزا شکسته شدن بغضه چند تا مرد رو دیدم ؟ …. چقدر
! سخته … التماس های مسیح به امیر از خاطرم دور نمیشه
ـ چرا نیومد دنبالمون ؟
… ـ آسایشگاه روانی بوده … تا چند ماه … بعدشم امیر کال بیخیال میشه
… ـ کمال چی ؟
! لبخند کجی میزنم : از همه جا بیخبر بوده حاج بابا
ـ بهش میگی بابا ؟
سری تکون میدم … با همون بغضی که حاال توی حنجره ی منم نشسته میگم : به
… ماهرخم میگم مامان ماهی
… پوزخند میزنه : انگاری موندنی شدی
… ـ جای من همون جاست که تو هستی
… ـ پس حرفی نمیمونه

ـ توام به من احترام بذار
… ـ که بمونم ؟ مرده شوره هرچی احترامه ببرن
. … ـ که گوش بدی … گوش کنی
… ـ چی رو ؟ بهونه ها رو ؟
ـ اتفاقای افتاده رو … من چهار یا پنج ماه با اون خانواده زندگی کردم … سودابه و
کسری حرف خواهر و برادره گمشده شون که پیش میاد خون گریه میکنن … ماهی و
… کمالم همینطور… تو باورت میشه این آدما بخوان منو تو رو دور بندازن ؟
… ـ حرف که زدم ، میای بریم ؟
ناراضی ام … می خوام بگم نه ….. تورج نمیدونه دلم همون پشت شیشه کنار مسیح
جا مونده ؟… کنار پسر عموم
بغض میکنم … یه روزه آروم داشتنم آرزوست … سکوتم رو که میبینه می گه : …
… با توام
… ـ فقط … فقط تا مسیح به هوش بیاد
… تورج ـ اون گاوه وحشی می ذاره تو رو ببرم ؟
… آب دهنم رو قورت میدم و میگم : خودم میام … باش ؟
ـ اونی که اونجا خوابیده همین بیمارستان به زور قبولش کرد … عاشقه چیه اون
… شدی؟
اشکم روی گونه م میریزه و میگم : همین که برای دیگران گاوه وحشیه … ولی …
… ولی برا من
تورج عمیق نگام میکنه : امیر که زنگش میزنه … از تخت بلند میشه .. پرستار و دکتر
و بیمار و کال نظمه بیمارستان رو به هم میریزه … خودم تو خونه پیداش کرده بودم
…. رفته بودم دعوا … خودش داغون تر از این حرفا بود و خون باال آورد …. گندش
دراومد مشروب خورده و سیگار … نخورده ، خودش رو خفه کرده … دیدمش با اون
حاله مریض از بیمارستان زد بیرون … اومده بودم بیمارستان بگم بهش مقصره …
اما با تاکسی رفت … مشکوک بود این همه هول رفتنش … منم تاکسی گرفتم و
دنبالش راه افتادم … اومد اونجا … از دیوار پریدم که یکی از همون آس و پاس های
وِِلو با مسیح داد و بیداد میکرد …. دره انبار رو باز کردم … یاشار بود ، بعدشم که
… میدونی
! ـ جونه همه مون رو نجات دادی … من ، مادرت … پسر عمه ت و پسر عموت
! اخم میکنه : جمع کن این چرندیات رو
بین اشک لبخند میزنم : تا دیروز منو تو بودیم و امروز منو توییم و یه خانواده ی بزرگ
! … تورج
! پرخاش میکنه : مرض
ـ نمی تونی اشکای ریخته شده و سجده هاش رو برای پیدا شدنمون نا دیده بگیری
… … می تونی؟.

صدای در میاد …. تورج درو باز میکنه و با دیدن یسنا اخم میکنه : تو کار و زندگی
… نداری ؟
… یسنا ـ می … میذاری بیاد ؟
… تورج بی فکر میگه : نه
! یسنا ـ خواهش میکنم پسر دایی
تورج زل میزنه به یسنا … یسنا خوب قلقلک میده حس های خوابیده ی تورج رو …
ما خیلی وقته طعم یه خانوادهرو نچشیدیم …. یسنا امیدوار به تورج زل میزنه که
… تورج اخم میکنه : نهان جایی نمیاد
یسنا عصبی میشه …. بغض میکنه و صدا بلند میکنه ، صدا بلند میکنه و بی وقفه حرف
! میزنه … حتی بدونه یهتنفس
ـ تو یه عوضیه خود خواهی … یه عوضی که فقط خودش و ۱۸ سال دوری رو میبینه
… یکی که حرفای امیرو باور میکنه … حرفای کسی که تا مرز تجاوز به خواهرش
رفته به اسمه پدر بودن ، اما راضی نیست حرفای مادرش رو گوش کنه … مادری که
۱۸ سال بیتابیش رو ما همه دیدیم.. . تو ندیدی اما راضی هم نمی شی که بشنوی …
که باور کنی …. فاصله ی بینه حماقتی که تو می کنی با جهالتت هیچی نیست … یه
عوضیه جاهله احمقی که نمیفهمی کسری اون بیرون جای اشک خون گریه میکنه
برای توی بی لیاقت … نمی بینی سودابه هق هقاش نمی ذاره که راحت گریه کنه …
تو دایی کمال رو نمیبینی که داره آب میشه … که نمی تونه گریه کنه ، سجده کنه ،
شکر کنه و از شادی مثله ماهی جون اشک بریزه …. چشمات رو بستی و دروغه
کوچیکی که اون بی شرف یک بار بهت گفته … ۱۸ سال برای خودت تکرار کردی تا
بزرگش کنی … تا از ماهی جون دیو بسازی و از دایی کمال یه غوله دو سر که می
خواد تو رو بِِبََلعه … کور و کر شدی و نمیبینی نهان اگه خودش توی این اتاقه دلش
پیشه مسیحه … پیشه کسری … پیشه سودابه … کر شدی و نمی خوای صدای
گریه ی ماهرخ از خوشی رو بشنوی … ما بودیم ، ما دیدیم … ما حتی خسته شدیم
از حضوره خالیه دو نفری که تموم هیجده سال پیشه ما بودن در عینه نبودن چون یه
خانواده تو داغه اونا میسوختن … آدم باش … بزرگ شو …. قَِدِ هیکلت مََرد شو …
نهان اگه برات مهمه ببینش … به دلش ، به عشقش ، به خانواده ش احترام بذار …
. … اون فقط داره حرمته تو رو نگه می داره
… وا رفته بینه گفته هاش میگم : یسنا
ساکت میشه … نفس نفس میزنه … تورج بهت زده س … مََنگه … دقیقا عینه
کسی که تلنگر خورده … که بیدار شده … پرستار با عجله کنار یسنا می ایسته :
… خانوم چه خبرته ؟ … تو رو خدا آروم تر
یسنا هم به خودش اومده … لبش رو گاز میگیره … رنگش می پره… ترسیده …
می ترسه تورج چیزی بگه .. اما تورج ساکته … شاید الزمه … شاید الزم بود که
یسنا حرف بزنه ، خیلی از واقعیتا رو توی صورت تورج بکوبه .. منم دیدم بی تابی ها

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا