رمانرمان مرگ نوازرمان های آنلاین

رمان مرگنواز

2.3
(3)

 

دانلود رمان مرگ نوار

 

رمان مرگنواز

نویسنده : زینب ایلخانی 

 

فصل اول

افروز:

اجراى بى نظیر امشبش،
این باران خیابان “کرنتنر اشتراسه”
امشبِ وین را براى من بهترین شب سال رقم خواهند زد…
قرارمان بعد اجرا
کنار کلیساى سنت استفان بود….
اکثرا همینجا قرار میگذاشتیم…
این کلیسا نماد آزادى است، میگفت دوست دارد اگر قرار شد یک روز به ازدواج تن دهد، چونان موتزارت مراسم عروسى اش را اینجا برگزار کند، اعتراض میکردم
_ اهورا دین تو مسیحیت نیست

چشم هایش را تنگ میکرد و به عادت همیشه اش لب پایینش را یک طور دیوانه کننده بین دندان هایش میفشرد
_ از مرزبندى دین ها بیزارم

هوا سرد شده بود و راه رفتن در سنگفرش هاى خیابان قدیمى با این چکمه هاى پاشنه بلند مشکل بود…
به سنگ هاى خاکسترى دیوار کلیسا که میدانم یک روز سپید بوده است تکیه زدم و دست هایم را در جیب هاى پالتویم به قصد گرم شدن فرو بردم…

انگار موسیقى، خون این شهر شده بود و خیابان هاى وین بدون موسیقی قلبى بود که خون نداشت…
چند نوازنده دوره گرد مشغول نواختن بودند و من با حرکت آرشه ویالون مرد جوان فقط حرکات خبره و بى نظیر اهورا را حین نواختن ویالون با خودم مرور میکردم…
حرکاتى که معروف ترین نوازنده هاى ویالون اتریش، آن را بى نظیر و غیر قابل تکرار میدانستند…

بهترین خصوصیت این خیابان عدم وجود اتومبیل و دود بود، و اینکه انگار تاریخ در این قسمت از شهر زنده مانده بود و زیر سنگینى تکنولوژى غریب نشده بود…

از چراغ هاى رنگارنگ رستوران هاى لوکس این خیابان که فاکتور بگیریم عاشق نور کم سوى چراغ برق هاى بلند و قدیمى اش بودم محو تماشاى این نور خواستنى، با استشمام عطر قهوه درست نزدیک بینى ام، سرم راچرخاندم….

وقتى این طور با یک کشِ بى رحم موهاى صاف و خرمایى اش، که وقتى روى شانه اش میریزد زیباترین تابلوى نقاشی از صورت یک نوازنده مرد را رقم میزند، را بالاى سرش جمع میکند و قاب عینک طبى بزرگش که میدانم صرفا براى شناخته نشدن استفاده میکند قهوه اى روشن چشم هایش را از من دریغ میکند، دلم میخواهد در قلب وین وسط همین خیابان در مقابل سنت استفان فریاد بزنم
” آهاى دنیا! این مرد! اهورا مزدا پاکزاد! اعجوبه نواختن ویالون سال، عشق من! حالا اینجاست”

صدایش یک مردانگى غلیظ و شاید گاهى رُعب انگیز دارد نه که خشن باشد! ابدا!
در عین رسا و صاف بودن محکم است! کوبنده است…

” دم در ناخت”

با یک لبخند، لیوان قهوه را از دستش میگیرم

_ ترجیح میدم به زبان مادرى صدام بزنی

با شانه اش یک تنه ى خفیف به من میزند و اولین جُرعه از قهوه اش را مینوشد
_ بانوى شب!

بیشتر به او میچسبم، گرمایش را میخواهم…
گرمایش را میخواهم….

_ میرسه روزى که بانوى روزتم باشم؟

دستش دور کمرم حلقه میشود و سمت جلو هدایتم میکند
_ تجربه نشون داده جادوى شب روى شما بیشتر تاثیر داره

قهقهه میزنم
_ اهورا جدا فکر میکنم نکنه تو خون آشام باشى که براى من فقط شب ها ظهور میکنى

می ایستد طورى که حرارت نگاهش در این سرما هم بتواند وجودم را بسوزاند نگاهم میکند
_ شاید باشم

بعد انگشت شصتش روى لبم مینشیند و با فشار مختصرى از همین لحظه جادوى امشب را آغاز میکند…

***
این مرد اغواگر بى نظیرى است، و یکى از فاحش ترین روش هاى اغواگرى اش این است که هیچ گاه اجازه سیراب شدن به من نمیدهد…
یک مرتبه در اوج زمینم میزند
کنار میکشد
رویایم را مثل یک صفحه نت ِ اشتباه از وسط دو نیم میکند…
سرم را روى سینه برهنه اش میگذارم و ملحفه را تا زیر گلویم بالا میکشم،
این بار زیر نور قرمز آباژور اتاقش به تماشایش مینشینم،
حتى سیگار را هم مثل آرشه ویالونش با مهارت و هنرمندانه دست میگیرد، خاک سیگارش را در زیر سیگارى برنز عتیقه اى که میراث پدر داریوش است و من به او هدیه کرده ام، میتکاند…
به خاطر می آورم داریوش بارها در مورد قدمت و ارزش این ست جا سیگارى و جعبه افیونى با من صبحت کرده بود و هر روز صبح از مستخدم میخواست خاکش را بتکاند، حالا خودش زیر خروارها خاک است و نمیداند براى معشوق من حتى با ارزش ترین و با قدمت ترین عتیقه ها بى ارزش است و این چنین خاکستر سیگار را نثار یادگار و میراث پدرش میکند….

بدنش گرماى چند ساعت پیش را ندارد نمیدانم چرا گاهى این چنین یخ میزند و نگاهش در دود سیگارش محو میشود…

محکم تر بغلش میکنم، نگاهم نمیکند
_ اهورا

 

پارت های رمان    http://roman-man.ir

 

لینک و کپی کنید و در تلگرام پست کنید

 کانال تلگرامی 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫14 دیدگاه ها

  1. پیشنهاد میکنم رمان (این مرد امشب میمیرد) از زینب ایلخانی رو حتمااااااا بخونین
    این رمان محشره محشررررررر
    من خیلی خیلی رمان میخونم ولی هیج رمانی مثل این نمیشه

  2. رمان به سقوط دستهای تو را خوندم اصلا انتظار چنین پایانی نداشتم خیلی غم انگیز بود،درسته باید خواننده تحت تاثیر جملات قرار بگیره ولی تا چند روز مات و مبهوت و ناامید زندگی میکردم و خیلی افسرده ام کرد،برعکس رمان عابر بی سایه که فوق العاده بود،الان دنبال یه رمان میگردم که تلخی رمان ب سقوط دستهای تو رو بشوره ببره

  3. عااااااالیییییه … فوق العادست این رمااان…. حتما بخونیدش…. اصن زینب ایخانی یه چیز دیگست….. قلمش جادووییه مثله پگاه رستمی فرد…

  4. سلام خانوم ایلخانی فوق العادن وچیزی دروصفشون ندارم بگم ولی رمان مرگنوازو که جدیدادارم میخونم برام مبهم شده اول داشت از زبان افروز صحبت میکردیهو رفت فریال من متوجه نشدم ینی افروزچیشدالان؟؟؟

  5. رمان های زینب عزیز بسیار زیباست به طوری که با احساست عجین میشه اینقدر فضا سازی و توصیفات دقیقه که با همه وجودت شخصیت ها رو میتونی تجسم کنی . مانا باشی زینب ایلخانی عزیز

  6. رمان مرگنواز زیبا نوشته شده نسبت به رمانهایی که جدیدا مینویسند ومحتوا ندارند …تنها ایرادش بنظر من این است که نویسنده گاهی مرز بین گذشته و آینده نمیگذارد و خواننده را دچار سردرگمی میکند.خواننده مجبور است چند بار یک قسمت را بخواند تا متوجه شود نویسنده منظوزش چیست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا