رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 6

4.8
(10)

 

غرق خواب بودم که حس کردم یه ضربه سنگین تو صورتم خورد و درد شدیدی توی بینیم پیچید که صدای جیغم بلند شد و از جام پاشدم!

درد توی مغزم میپیچید و سرم و توی دستام فشار میدادم و اشک هام روی گونه هام سرازیر میشد…
بی اختیار دلم واسه خونه و خوابِ راحتم تنگ شد..
واقعا خریت محض بود لجبازی با عماد و گرفتار این مصیبت شدن!
با بغض به یه نقطه ی نامشخص خیره شده بودم که پلک زدم و نگاهم به عمادی که غرق خواب بود و خدا میدونست الان داره چندمین پادشاه و میشمره افتاد…
فارغ از تمومِ دنیا خوابیده بود و حالا با دوباره تکون خوردنش طاقت نیاوردم و با حرص هولش دادم و شروع کردم به غرغر که چشماش باز شد!

گیجِ گیج اطراف و نگاه میکرد و میگفت چیشده؟و من با ابرو های توهم گره خورده نگاهش میکردم که یه دفعه حس کردم مایعی گرم از بینیم داره خارج میشه!
عماد خواب آلو نگاهم کرد اما انگار تازه به خودش اومد که عین فنر از جاش پرید و صورتش و نزدیکم کرد و نگران گفت:

_یلدا؟…یلدا؟چت شده؟!
سرم که پایین بود و بالا گرفتم و با دیدن چشماش انگار که لیست بدبختیام و دیدم و دهنم و باز کردم و شروع کردم با صدای بلند گریه کردن!
خون ریزی بینیم هم هر لحظه بیشتر میشد و حالا نه اشک هام کوتاه میومدن و نه خونِ دماغم!
دستم و زیر بینیم گرفتم که کثیف کاری نشه، عماد که هول شده بود سریع چرخید و جعبه دستمال کاغذی و از کنار تخت برداشت و تند تند چندتا برگ در آورد و گذاشت توی دستام که پره خون بود و بقیش و گذاشت روی بینیم و فشار کوچیکی داد که دادم رفت هوا و داد زدم:
_مگه مریضی؟
که بیشتر فشار داد و گریه ام شدت بیشتری گرفت اما عماد با آرامش گفت:

_بیشتر فشارش بدیم خونش بند میاد!
همینطور که توی چشماش نگاه میکردم و چشمام لبا لب اشک بود با بغض و صدای تو دماغی گفتم:
_واقعا که..خیلی نامردی.
نمیدونم چرا اما حس میکردم از اینطور دیدنم ناراحته که چشماش رنگ غم گرفته و حتی بیشتر از اون روز توی اتاقش نگرانمه که زل زد تو چشمام و گفت:
_من؟!چرا من؟

اخمام تو هم رفت و با همون صدای تو دماغی گفتم:
_با جفتکایی که جنابعالی توی خواب مینداختین این بلا سرم اومد!
که خنده اش گرفت و سرش و توی بالشت فرو برد و تو همون حال آروم گفت:

_عادت میکنی!
از شنیدن این حرف تعجب کردم و فکر کردم شاید اشتباه شنیدم که پرسیدم:
_ چی؟چی گفتی؟!

سرش رو بلند کرد و درحالی که همچنان خنده اش میگرفت گفت:
_ هیچی!
و بعد نگاهی به پنجره انداخت…
هوا کاملا روشن شده بود و ما هنوز درگیر بودیم و انگار خواب باهامون قهر بود…

آفتاب شدیدا به صورتم میتابید…
به سختی چشمام و باز کردم،
خورشید وسط آسمون بود و توی چشمام میزد و بدجوری اذیت میشدم چشم از نور پنجره گرفتم که دیدم توی بغل جاویدم و سرم روی بازوشه!

فوری نشستم روی تخت و چشمام و مالوندم عین خرس خوابیده بود و هر چقدر صداش میکردم بیدار نمیشد!
دستم و بردم بالا و محکم یه سیلی مشتی توی گوشش خوابوندم
آخ که بدجوری خالی شدم و یه جورایی کار چند ساعت پیشش و تلافی کردم که انگار برق گرفته باشتش از جاش پرید و گیج و خوابالو و با صورت ورم کرده اطرافش و نگاه کرد که چشمش به من که روبه روش بودم افتاد و زل زد بهم و کف دستشو گذاشت روی صورتم و فشار داد جوری که از عقب پرت شدم روی تخت و با خودم گفتم باز شروع شد!

به هر بدبختی که بود دست از جنگ کشیدیم و رفتیم پایین و صبحونه ی مختصری خوردیم هنوز همه خواب بودن و چون من کلاس داشتم قرار شد جاوید من و برسونه خونه.

کمی طول کشید تا رسیدیم جلوی خونه و من سریع رفتم تو خونه که فوری آماده شم که صدای استاد جان در نیاد!

کلید انداختم و رفتم تو ،
جز مامان کسی نبود و از جایی که حتی مهلت نداشتم حرف بزنم به سرعت برق و باد لباسام و عوض کردم و با یه رژ صورتی کمرنگ آرایشم و انجام دادم و رفتم به سوی عماد و بعد پیش به سوی دانشگاه!

توی مسیر در حال حرکت و گوش دادن به آهنگ بودیم که صدای پوزخند عماد ابه گوشم خورد،
همینطور که سرم و به شیشه تکیه داده بودم از گوشه چشم نگاهش کردم:
_چیه؟!
با یه اخم ظریفی به رو به روش زل زده بود:
_بیشتر میمالیدی..
پوفی کشیدم و گفتم:
_الان انتظار داری دستمال بردارم پاکش کنم و بگم ببخشید آقایی؟!
از چهرش مشخص بود به زور جلوی خودش و گرفته که نخنده:
_خب به حال به من ربطی نداره..ولی راه های بهتری هست که بخوای توجه منو جلب کنی
و بعد ریز ریز خندید
داشتم آتیش میگرفتم:
_توجه تو یکی جلب کردن نداره که
و با اینکه میدونستم از فرزین بدش میاد ادامه دادم:
_باز اون پسره فرزین بود یچیزی
و روم و به سمت مخالف چرخوندم و هرجور شده جلوی خندیدنم و گرفتم…

یه نگاه کوچولو بهش انداختم که دیدم فرمون ماشین و داره جوری فشار میده که تا مرز شکستن میرفت و برمیگشت،
اما حرفی نمیزدم و تو دلم به عکس العملش میخندیدم…

تا رسیدن به دانشگاه فقط سکوت بود و بع رفت توی پارکینگ و گفت:
_ تو اول برو بعد من میام که کسی متوجه مون نشه
باشه ای گفتم و به محض توقف ماشین پیاده شدم…

 

وارد کلاس شدم .
چشمام و دور تا دور کلاس چرخوندم ولی نه! خبری از پونه نبود.

بی حوصله و خسته روی یه صندلی وسط کلاس لم دادم و سرم و به پشت خم کردم و چشمام و بستم که حس کردم یه چیز داره دماغم و قلقلک میده و خارش گرفتم!

مطمن بودم فرزینه و داره اذیت میکنه ،
صدای خنده ریز بقیه رو میشنیدم اولش از جام تکون نمیخوردم اما تو یه حرکت حرفه ای همینطور که مثلا خواب بودم مچ دستش و محکم چسبیدم و بدون اینکه بهش فرصت بدم تا اونجایی که جا داشت پیچوندم !
آخ که چه حس خوبی داشتم!

دادش رفته بود هوا و با فحش و ناسزا سعی میکرد تا دستش و از چنگم در بیاره اما من فقط با پوزخند سردی نگاهش میکردم!
صدای خنده دوستاش خوشحال ترمم میکرد و انگیزم بیشتر میشد و اون و حرصی تر میکرد که یهو صدایِ:
_اینجا چخبره ی
عماد
همه رو به خودشون آورد!

سرم و بلند کردم و با عماد چشم تو چشم شدم و آروم بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم دست فرزین و ول کردم!
عماد با اخم نگاهش و گرفت و رفت کنار میزش و کیفش و روی میز گذاشت
یه حس بد داشتم سر جام نشستم و سرم و توی دستام گرفتم ،
که صدای نکره فرزین و از پشتم شنیدم:
_به حسابت میرسم جوجه!

نفسم و عصبی به بیرون فوت کردم:
_هیچ غلطی نمیتونی بکنی شتر مرغ نابالغ!

کیفم روی پام بود و بند هاش اویزون بود که از پشت محکم کشیده شد اما من چسبیده بودم به کیفم که اون فرزین احمق انقدر محکم بندو کشید که به پشت با صندلی سقوط کردیم و بعد تو صدای قهقههی بچه ها عماد فریاد زد:
_ کلاس تعطیله،همه برید…اما آقای طاهری شما پشت در منتظر باش و شما خانم معین توی کلاس بمونید من همین امروز تکلیفم رو روشن میکنم…

 

نمیدونم چرا اما بدجوری از خشمِ تو چشماش میترسیدم و همین باعث کلافگیم شده بود!

کلاس به سرعت برق و باد خالی شد و حالا جز من و عماد کسی توی کلاس نبود که از همون فاصله زل زد تو چشمام و گفت:

_ همینجا میمونی تا بیام!
و بعد از اتاق زد بیرون…
هم یه استرس خفیف داشتم هم فضولیم

گل کرده بود رفتم پشت در و یکم لاشو باز کردم و به زور عماد و فرزین و میدیدم که انگار عماد داشت توبیخش میکرد
اما با صدای آروم جوری که من نمیشنیدم!

حواسم پرت شده بود به نقطه ای و خیره به همون نقطه توی فکر بودم که در محکم بسته شد

و کوبیده شد تو صورتم…
خورد شدنِ تک تک اجزای صورتم و حس میکردم و انگار جونم داشت از دماغم در میومد!
بیشترین آسیب رو هم همین دماغ بیچاره و پیشونیم دیده بودن و از این دو ناحیه فلج شده بودم!
دماغم به قدری ضربه خورده بود که صدای غضروفش به گوشم رسید!
این دماغ دیگه دماغ بشو نبود!

بی حال افتاده بودم روی صندلی و با یه دست پیشونیم و با دست دیگه بینیم رو ماساژ میدادم که یهو اومد داخل و

در و بست و با نگرانی سعی کرد آرومم کنه!
اون لحظه تنها کاری که کردم دستم و
گذاشتم رو دهنم که جیغ نزنم و با چشم هایی که از شدت درد پراز اشک شده بودن نگاهش کردم که روی زمین ،روبه روم زانو زد:
_خوبی؟!

با این حرفش که واقعا خنده دار بود درد تا مغز استخونم نفوذ کرد!
نمیتونستم حرف بزنم و فقط سرم و به چپ و راست تکون دادم

آروم بلند شد و بی هوا سرم و توی بغلش کشید!
با همون چشمایی که گرد شده بود تند تند پلک زدم که یهو عقب رفت و با

دیدن چهرم لبخند یواشی زد و گفت:
_عاقبت فضولی همینه
و بعد به سمت میزش رفت و کیفش رو

برداشت و گفت:
_ شانس آوردی دلم نمیاد دعوات کنم ،وگرنه خودم میزدم لهت میکردم به در زحمت نمیدادم!و با خنده سوییچ و از جیبش درآورد و داد بهم:

_برو تو ماشین،من چند دقیقه دیگه میام میریم میرسونمت
به سمت کیفم رفتم و گفتم:

_خودم میرم،نیازی نیست
با چشمای ریز شدش نگاهم کرد:
_اون و من تعیین میکنم،دیگه ام حرف نزن، برو!
و بعد از کلاس خارج شد و من مبهوت و گیج وسایلام و توی کیف جا کردم و بیرون
رفتم…
نشستنم توی ماشین و همینجوری که سرم و به شیشه تکیه دادم از شدت خستگی به خواب رفتم و حالا
با دستایی که شونه هام و تکون میداد و اسمم و صدا میزد از خواب بیدار شدم…

 

یه چشمم و باز کردم و با دیدن عماد گفتم:
_ ببخشید خوابم برد
که سری تکون داد و همزمان با خروج از پارکینگ دانشگاه گفت:
_ عیبی نداره توفیق جان

چشم و ابرویی براش اومدم که تک خنده ای کرد و به راهش ادامه داد.
با دیدن خیابونا و مسیری که داشت میرفت متوجه شدم به سمت کافه ی خودش میره اما چیزی نپرسیدم!

ماشین رو گوشه ای پارک کرد و وارد کافه شدیم و دوتایی مستقیم رفتیم تو اتاق خودش !
بعد از عماد وارد شدم و در رو بستم و دست به سینه به در تکیه دادم و نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و حس کرد و همینطور که دستاش روی میز بود و کمی خم شده بود چشماش و دوخت بهم:
_من یه کم کار دارم،بشینی بهتر نیست؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_نه من گشنمه!
سری به نشونه ی باشه تکون داد:
_بیا بشین الان میگم یه چیزی بیارن خودمم گرسنمه
دستام و از پشت سر بهم قفل کردم و به سمت کاناپه رفتم و نشستم و بعد صدای عماد و شنیدم که از پشت تلفن کیک و قهوه سفارش داد.
چند دقیقه ای که گذشت،
چند تا کاغذ از روی میزش برداشت و اومد رو به روم نشست،
نمیدونم چرا اما همه حرکاتش و با چشمام دنبال میکردم !
شاید از سر بیکاری بود!
بالاخره کارش تموم شد و به مبلی که روش نشسته بود تکیه داد که همزمان در اتاق بعد از چند تا تق تقِ کوچیک باز شد و کیک و قهوه مون و آوردن…

یه کم از قهوه اش چشید و گفت:
_راستی یلدا حد خودت و اون پسره ی مزخرف،فرزین و رعایت کن..اصلا خوشم نمیاد از این کارایی که سرکلاس میکنید!
و بعد به فنجون قهوه اش خیره شد
با چشمای متعجبم نگاهی بهش انداختم و بعد سرم و خم کردم:

_ببینم نکنه تو یادت رفته؟!..
و ادامه دادم:
_ هیچ چیز و جدی نگیر آقای جاوید !
چند لحظه ای مکث کرد و بعد با غرور بهم خیره شد:
_نه یادم نرفته خانمِ معین،اما تو به یادت بیار که الان همسر موقته منی!پس نمیتونی هر غلطی کنی…میدونی دیگه؟!
با حرص نگاهم و بهش دوختم:
_هنوز جای سوختگی قهوه قبلی که مهمونت بودم خوب نشده،شده؟!

 

شونه ای بالا انداخت:
_ نه نشده،اما فکر میکنم تو اونروزی که تو همین اتاق موهات و از ریشه کندم و همین دیشب و که میخواستم بندازمت تو استخر و به غلط کردن افتادی و بدجوری یادت رفته که زبونت دوباره دراز شده
و بعد حرص درار خندید که پوزخندی زدم:

_با این حرفات فقط داری کاری میکنی که بخوام خاطره تلخ برات بسازم
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و زد زیر خنده و بعد از قطع شدن صدای خنده هاش رو کرد بهم و خیلی جدی گفت:

_ گوش کن همسر موقت،طایفه ی جاوید کلا به زن جماعت رو نمیده که حالا بخواد شکر بخوره و خاطره ی تلخم بسازه!

جدا از تموم حرفاش وقتی گفت ‘همسر موقت’
یه حالی شدم و با خودم فکر کردم،
من چیکار کردم؟!
سر یه لجبازی احمقانه زن موقت همچین آدمی شدم؟!
و بعد نفس عمیق و پر دردی کشیدم که خنده از رو لباش محو شد با صدای آرومی گفت:

_ نکنه ترسیدی؟!
و با دیدن سکوتم ادامه داد:
_ به جونِ توفیق شوخی کردم!
اما هنوز دلخور بودم و
وقتی دید هنوز ناراحتم ،
دستم و گرفت توی دستاش و همینطور که به چشمام خیره بود دستم و سمت لب هاش برد و چند تا بوسه ریز پی در پی زد که یه لبخند کمرنگ و با تعجب روی لبم نشست!

انگار جاوید مهربون شده بود باهام و حالا من غرق لذت این بوسه ها چشم هام و بسته بودم که بعد از چند ثانیه با سوزشی که توی دستم پیچید از درد جیغ کر کننده ای زدم و چشم باز کردم و با دیدن دستم که جای فرورفتگی دندوناش رنگ کبودی گرفته بود

تموم حال خوبم پرید و دوباره غمگین شدم…
نه انگار این آدم تا همیشه از من متنفر میموند و هرگز توی دلش واسه من جایی نبود که اینطور با اذیت و آزارم خودش میخندید اما به من ناراحتی بی شماری هدیه میکرد…

واسه اینکه خجالتش بدم فقط با حالت مظلومانه ای نگاهش کردم و بعد خواستم از روی کاناپه بلند شم که با گرفتن دستم مانعم شد !
سعی کردم دستم و از تو دستش جدا کنم:

_ من دیگه یه دقیقه ام اینجا نمیمونم!
و تقلا کردم برم که یه دفعه از دو طرف صورتم گرفت و سرش رو آورد جلو و با یه لبخند لب هاش و روی لب هام گذاشت!

مات و مبهوت این صحنه،حتی پلک هم نمیزدم که یهو لب هامون از هم جدا شد و عماد خیره به چشمام با لحن خاصی گفت:

_ حالت بهتر شد؟!

 

تموم تنم یخ کرده بود و انگار زبونم بند اومده بود که نمیتونستم چیزی بگم و فقط با دهن باز نگاهش میکردم
که شونه ای بالا انداخت:

_ نه انگار تو نمیخوای باور کنی که زن منی و یه بوسه هیچ مشکلی نداره!
_نه مثل اینکه تو باورت نمیشه همه چیز سوریه
_میخوای همه چیو جدی کنم

و بعدش به سمت کمرم رفت که عین برق گرفته ها از جام پریدم
و سرپا ایستادم که دستم و گرف و کشید که خم شدم روش اما خودم و نگه داشتم که نیفتم روش
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
_ول کن دستم و
_نچ،نمیکنم
با همه توانم دستم و کشیدم اما فایده نداشت دستش بدجوری قفل شده بود!

با دوباره کشیدنم با دوتا زانو افتادم رو پاهاش و عماد از شدت درد چشم هاش بسته شد و با همون حالت با صدای بلندی گفت:

_ پاشو برو کنار له شدم
از اینکه به این حال افتاده بود داشتم لذت میبردم که هولم داد روبه عقب و گفت:

_مگه دسته توعه
دستم و دور گردنش حلقه کردم که نیفتم :
_پس چی که دسته منه،عمرا برم!

خواستم حرفم و ادامه بدم که دندون هاش و توی گوشت بازوم فرو کرد و از دردش ضعف کردم:
_ایی

لبش و آورد دم گوشم و گفت:
_سر به سر من نزار دختر جون!
چپ چپ نگاهش کردم که تک خنده ای کرد و
یهو یه فکر توی ذهنم جرقه زد!

اونکه من و بوس کرد پس چیز عجیبی نیست و راحت میتونم نقشه امو عملی کنم

لبخند شیطنت آمیزی زدم و درست وقتی که سرش و آورد عقب و با بیخیالی نگاهم کرد حلقه دستام و دور گردنش تنگ تر کردم وبا چشمای خمار شده

سرم و بهش نزدیک کردم و لبای غنچه شدم فاصلمون و کم کردم
اما همون فاصله ی کممون روحفظ کردم

و به چشم هاش خیره شدم
که اخم ریزی کرد:
_ادامه بده

نگاهم رو بین چشم ها و لب هاش چرخوندم که دوباره صداش و شنیدم:
_من منتظرم،بوسم کن…

لبام و تا یک سانتی لباش بردم و بعد بوسه ریز و سریعی روی لپش زدم !
که عماد تک خنده ای کرد و گفت:

_میخواستم مشروطت کنم،اما اگه همین حالا لبام و با عشق ببوسی و در گوشم بگی دوستم داری ،با یه نمره ی توپ پاس میشی معین!
خندیدم:

_نه من نمیتونم،فکرشم نکن استاد جاوید!
نگاهش و بهم دوخت:
_ببین،کاری نداره زل بزن تو چشمام و بگو دوستدارم!

هر چند که با شنیدن جمله ی ‘دوستدارم حسابی ذوق کرده بودم و بی اختیار لبخند میخواست مهمون لبام شه،اما خودم و کنترل کردم و حالت متفکری به خودم گرفتم:

_ از اولشم میدونستم که دوسم داری اما روت نمیشد بگی
و زدم زیر خنده که از چونم گرفت:
_یا بگو یا مشروطی!
و با حالت خاصی نگاهم کرد،
یه جوری که ضربان قلبم بالا رفت و حالم یه جوری شد!

خودم و روی پاش جابه جا کردم و گفتم:
_ اگه بگم بهم نمیگی دیوونه؟!
سرش و کج کرد:
_ دیوونه که هستی،دیوونه ی من بگو تا نظرم عوض نشده…
با یه لبخند چشم ازش گرفتم ولبام و به گوشش چسبوندم و با شیطنت گفتم:

_دوستْ دارم!
و بعد خندیدم که پوفی کشید:
_شک نکن مشروطی
و از شونه هام گرفت تا ازش جدا شم که سرتق بازی درآوردم و خودم و بهش چسبوندم:
_عع ببخشید از اول
دستش و روی کمرم سفت کرد:

_زود
آروم و شمرده شمرده گفتم:
_من…من دوستدارم!
صدای خنده های مستانش توی فضای اتاق پیچید:
_حالا شد
ازش جدا شدم و کنارش روی کاناپه ولو شدم:
_ببین بخاطر مشروط نشدن باید چه غلطایی بکنم!
ابرویی بالا انداخت:
_الکی مثلا بخاطرِ درس و دانشگاته!

 

گوشه چشمی بهش نگاه کردم و از روی کاناپه بلند شدم:
_ پاشو بریم دیگه
سرش و به نشونه ی نه تکون داد:

_ هنوز یادم نرفته که قرار بود بوسم کنیا!
نفس عمیقی کشیدم:
_ مشروط شم به صرفه تره!
و خندیدم که عماد دهن باز کرد تا چیزی بگه اما با به صدا دراومدن گوشیم سکوت کرد.
گوشی رو از تو کیفم بیرون آوردم و با دیدن شماره ی مامان لب زدم:

_ مامانِ گرامیه!
و جواب دادم:
_ جونم مامانم
صدای نگرانش توی گوشی پیچید:

_ اصلا معلوم هست تو کجایی دختر؟!
نگاهی به عماد کردم و سری تکون دادم:
_ بعد از کلاس با آقا عماد اومدیم یه چیزی بخوریم یه کم دیگه میام
لحنش مهربون شد:
_ پس سلام برسون و خودتم زود بیا
چشمی گفتم و بعد از خداحافظی کیفم و روی شونم انداختم و دست به سینه روبه روی عمادی که هنوز نشسته بود ایستادم:

_ نمیخوای پاشی؟
دستی توی موهاش کشید و بلند شد که راه افتادم به سمت در اما درست یک قدمی در با شنیدن صدای عماد ایستادم:
_ صبر کن یلدا

روی پاشنه ی پا چرخیدم به سمتش که دیدم درست روبه روم ایستاده و با یه حالت خاص نگاهم میکنه:
_ امری هست؟!
ابرویی بالا انداخت و جلوتر اومد که یه قدم به عقب رفتم و با برخورد به در پشت سرم گفتم:
_ زبونت و موش خورده؟!
نوچی گفت و بهم نزدیک تر شد،
انقدر نزدیک که هر دو دستش رو روی کمرم گذاشته بود و صدای نفس های کشدارش حالم رو دگرگون میکرد!
صورتش و نیم سانتی صورتم آورد و با صدای آرومی گفت:

_ من از خیر اون بوس نمیگذرم،زود باش!
خنده ی دلبرانه ای کردم و بی هیچ خجالتی دستام و دور گردنش حلقه کردم و روی پنجه ی پا بلند شدم و با چشم های بسته،
لبام و روی لب های داغش گذاشتم و با حسی که نمیدونم اسمش رو چی باید گذاشت،گرِم گرم بوسیدمش…

انقدر خوب و صمیمانه که اگه نفس کشیدن برام سخت نمیشد هرگز ازش جدا نمیشدم!
یک دقیقه ای گذشت تا صورتامون از هم جدا شد و به نفس نفس افتادم که عماد با لبخندِ کجی انگشتش و روی لباش کشید و گفت:
_ با این بوسه تا دکترا پاسی!
خندیدم:

_ خب خیالم راحت شد
یقه ی پیرهنش و مرتب کرد و همزمان با باز کردن در گفت:
_ البته یه سری شرط دیگه ام هست
چشمام و محکم روی هم فشار دادم و با لحن بامزه ای گفتم:
_بریم عماد…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا