پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 20 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

مریم متعجب به او نگاه کرد انتظار نداشت این حرف را بشنود،تکرار دعوت شدن او به خانه بهزاد معتمدی،مفهموم خوبی نمی رساند.
مریم:اون پسر خوبیه،فقط کمی عصبی بود…باید باهاش صحبت کنی و توجیه ش کنی اون اتفاق ممکن بود توی هر موقعیت و زمان دیگه ای بیوفته
-بی فایده است،اون حاضر نیست،یک دقیقه پیش من بشینه…گوش دادن به حرف هام فقط معجزه می خواد
آرش با اخم وسط آن دو ایستاد،بهزاد متوجه شد آرش از این هم صحبتی طولانی با مادرش خوشش نیامده است.لبخندی زد و گونه اش کشید:
-چشم الان میرم،مریم خانوم بفرماید سر کارتون تا پسرتون یه بلایی سرم نیورده
مریم لبخندی زد و گفت:پسرم غیرت داره
بهزاد خندید:ما که بخیل نیستیم
مریم با بردن آرش به مهد به کارش مشغول شد.بهزاد دست گلی که برای مریم خریده بود نتوانست به او بدهد.فقط جرات خریدن آن را پیدا کرده بود…بهزاد به دفتر کارش باز گشت و با دیدن آن دست گل پوزخندی به ترس ابراز علاقه ی خودش زد و آن در سطل آشغال انداخت،با اتفاقی که دیشب رخ داد ترسید همان چند قدمی که مریم به او نزدیک شده عقب نشینی کند.از پشت پنجره ی دفترش به مریم نگاه کرد،او متوجه نگاه های سنگین او شد سرش چرخاند و با دیدن رئیسش لبخندی زد.بهزاد متقابلا لبخندی در پاسخ او زد وزیرلب گفت:
-امیدوارم قبل از اینکه جرات کنم علاقه مو بهت بگم،تو ازدواج نکرده باشی
یک سال،از کار کردن مریم درآن فروشگاه می گذرد .و اوضاعش بهتر شده است.می توانست هم خرج کند ومقداری پس انداز.تمام این مدت بهزاد سعی می کرد حواس مریم را به سمت خودش بکشاند،به خانه ی او سر میزد او را درمواقعی که ارنست نبود به خانه اش دعوت می کرد،می خواست با آرش صمیمی شود.اما آرش عقب می کشید و می خواست تنفرش را از او حفظ کند.تمام این یک سال بهزاد از دفتر کارش مراقب او بود ونمی دانست چطور درخواستش را مطرح کند.
گه گاهی از کنارش عبور می کرد و به او خسته نباشید می گفت.برای خوردن شام آنها را به رستوران می برد. مریم موشکافانه رفتار های اورامی دید.و نمی خواست حدسش واقعیت داشته باشد بنابر این تمام محبت های او را به حساب کمک کردن به آنها می دید.
در این یک سال آرش قدش بلند تر شده و اندامش زیباتر، موهایی که روی پیشانیش گرفته بود حالا دیگر کوتاه شده، انقدر کوتاه که هم لاله ی گوشش مشخص است وهم پیشانی بلندش… آرش می خواست زیبایی اش را به رخ پسران و دختران ملبورن بکشد.
آرش همانطور که دستان مادرش محکم در دست داشت وارد فروشگاه شدند. تیپ تابستانی آرش یک شلوار لی ابی زیر زانوهایش وکفش اسپرت وپیراهن قرمزو کیفی که وسایل نقاشی اش درون بود روی شانه هایش انداخته است… زیبایی چشمان مشی اش بیشتر به چشم می خورد تا تیپش .مریم همچون پسرش بعد از سال ها به خودش رسیده بود،روسری مشکی و موهای ل*خ*ت سیاهش که بی اراده بیرون ریخته بود ومانتوی سورمه ای با گلهای ریز سفید.وشلوار پارچه ای مشکی به او زیبایی بخشیده بود اما هم چنان غبار غم و درد روی صورتش نشسته بود.انگار لباس نو هم نتوانسته بود او را شاد کند.
بهزاد،با دیدن آن دیگر نمی توانست تحمل کند باید امروز به او بگوید.وخودش را از علاقه ی او رها کند.به سمتشان رفت وگفت:
-سلام بر مادر و پسر
مریم به حرف زدن صمیمی بهزاد عادت کرده بود با لبخندی جوابش داد:
-سلام خوب هستید؟
-بله عالی،شما خوبید؟
-شکر ممنون
آرش هم چنان به حرف های بین مادرش وبهزاد گوش می داد دوست داشت یک بار به او بگوید”در حضور من با مادرم به جز انگلیسی به زبان دیگه ای صحبت نکن”آرش به مادرش نگاه کرد وگفت:
-مامان بریم
-با اجازتون ،میام خدمتون
-خواهش می کنم بفرماید
آرش با ورودش به مهد نظر مربی اش را به خود جلب کرد.آرالیا با لبخند به سمتش که مشغول در اوردن دفتر نقاشی و مدادهایش بود رفت وگفت:
-آرش امروز خیلی زیبا شدی
با چشمان گنگ وبی احساس نگاهش کرد مفهمومی از زیبایی نمی دانست برایش مهم نبود او از زیبای اش تعریف کرده مربی اش گفت:
-باید تشکر کنی آرش
سرد و خشک گفت:ممنون
دفترش باز کرد و مشغول نقاشی اش شد،آرالیا دفتر نقاشی بزرگ و زیبایی به او داد وگفت:
-برای تو آرش
باز هم با همان لحن سردش از او گرفت وگفت:ممنون
آرالیا از اینکه توانسته بود در این یک سال با آرش هر چند کوتاه صحبتی داشته باشد خوشحال بود.
مریم که مشغول حساب کردن خرید مشتری بود،متوجه بهزاد که به سمتش می رود شد.کنارش ایستاد وگفت:
بهزاد:مریم خانوم
-بله
-بعد از کار باهاتون یه عرضی داشتم
از اینکه وسط کارش می خواهد با او صحبت کند،متعجب شد:باشه
-این مشتری رو رد کردید با آرش بیاید بیرون
-ولی آقا بهزاد ساعتی کاری…
میان رفش پرید وبا لحن حق به جانبی گفت:من اینجا رئیسم یا نه؟
-بله
-پس دو دقیقه دیگه منتظرتونم بیاید بیرون
این را گفت و بیرون رفت،مریم کنجکاوانه به رفتن او نگاه کرد،و عجله او را برای حرف زدن نمی دانست… بعد از رفتن مشتری به مهد رفت و با آرش از فروشگاه خارج شد.بهزاد بعد از دیدنشان با ماشین جلوی فروشگاه ایستاد و گفت:
-بیاید سوار شید
مریم همراه آرش سوار ماشین شدند.در سکوت کامل رانندگی می کرد،و مریم سوالی نپرسید و به او اجازه داد حرف زدن را خودش شروع کند…ساعت دو بعد از ظهر در یک هوای بهاری به رستوانی رفتند.گارسون منو آورد.
بهزاد:خوب آرش جان چی می خوری ناهار؟
نگاه اعتراضش به مادرش که چرا با این مرد به رستوران امده می اندازد وسرش به بیرون می چرخاند،مریم با مهربانی گفت:
-آرش جواب بده
-مشکلی نیست خودتون براش یه چیز خوشمزه سفارش بدید
بعد از انتخاب غذا مریم تحملش از دست داد وبا لحن منتظری گفت:
-میشه میدونم با من چیکار داشتید؟
با لبخندی نگاهش کرد:اگر باهوش بودی می فهمدی یا شاید هم فهمیدی ولی به روی خودتون نمیارید
در حالی که دستانش روی میز می گذاشت گفت:ببخشید متوجه نمیشم
نفسی کشید و به چشمان سیاه و پر از درد مریم نگاه کرد:
-نمی دونم چرا تا حالا حاضر نشدی از زندگیتون بگید،البته شاید دلایل خودت داشت باشی؛ ولی من دوست داشتم اون کسی باشم که باهاش درد و دل می کنید
مریم با بهت به او نگاه کرد وهر لحظه شک و تردید ش نسبت به رفتارهای بهزاد قوی تر می شد،لب باز کرد که بهزاد زود تر گفت:
-می خوام برم ایران یه مسافرت یک ماه
مریم با این حرفش شبیه کسی که بار سنگینی از دوشش برداشته اند نفسی کشید وگفت:
-همین و می خواستید به من بگید؟
با آمدن گارسون و چیدن غذا روی میز گفت:نه…بقیش باشه بعداز ناهار
می گذارد ناهارشان بخورند بعد صحبت کند.که اگر جوابش منفی بود غذا در دهانشان زهر نشود.آرش به اجبار و از روی گرسنگی می خورد. ناهارشان که تمام شد بهزاد گفت:
-قدم بزنیم؟
مریم نفس عمیقی کشید،یادش نمی آمد آخرین بار چه کسی به او گفت “قدم بزنیم؟”برای آنکه هم خودش از آن فضا خارج شود و هم بهزاد بتواند بعد از آن همه دست دست کردن حرفش را راحت بزند قبول می کند.
-باشه،لطفا زیاد راه نریم که آرش خسته نشه
-چشم
خندید:بی بلا
به پارکی که در نزدیکی همان رستوران بود رفتند.آن دو قدم می زند و آرش در میان آنها راه می رفت بهزاد گفت:
-خیلی وقته می خوام این حرف و بهت بزنم،بخاطر همین مقدمه چینی نمی کنم..جوابتون هر چی بود قبول
مریم از روی کنجکاوی گوش هایش را برای شنیدن حرف او تیز می کند،بهزاد از روی استرس یک نفس عمیق کشید واکسژن تازه وارد ریه هایش کرد وگفت:
-من بهزاد معتمدی هستم…42 سالمه یه پسر 14ساله دارم خانومم چهار سال پیش فوت کردن…فروشگاهی هم که مدیرشم اول با یه مرد استرالیایی شریک بودم بعد من ازش خریدم
تحتانی ترین قسمت مغزش حساس شده بود که چه می خواهد بگوید؟نگاه پرسشگرانه اش به بهزاد انداخت.حرفی که او می خواست بزند مدت ها پیش مریم حدسش را زده بود.و امروز می خواست مطمئن بشود همان حرف است.
بهزاد ایستاد و متقابلا مریم رو به رویش ایستاد:
-من تا حدودی از زندیگتون خبر دارم البته همون قدری که بهم گفتید.شما اینجا مثل من تو غربت تنهایید…اونقدرا هم پیر نیستم که بگید لب گوره…می خوام باهاتون ازدواج کنم،و دوتامون رو از تنهایی در بیارم
چشمان مریم لحظه ای روی هم گذاشت و باز کرد،یک سال است خودش را برای چنین روزی آماده کرده بود،پس زیاد تعجب نکرد:
-آقا بهزاد…هنوز سالگرد شوهرم نشده…من هنوز هم دارم بهش فکر می کنم
بغض و اشکش، همراه مریم می شود:
-هنوزم وقتی یادم می افته که چه جوری زندگی کرد و مُرد…ببخشید من هنوز تصمیمی برای ازدواج مجدد نگرفتم
آرش به سرعت به مرد حمله کرد و چندین لگد به او زد که چرا مادرش را ناراحت کرده است.
مریم پسرش را از او دور کرد: آرش آروم باش زشته
آرش همچنان سعی داشت از دست مادرش فرار کند و به بهزاد بزند،مریم محکم در اغوشش گرفت و اشک ریخت:
-آروم باش عزیزم…آروم..حرف بدی بهم نزد
بهزاد ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد ترجیح داد برای آرش فعلا پدری نکند…مریم به آرش نگاه کرد و یاد پدرش کامیار افتاد و گریه اش از سر گرفت.بهزاد یک قدم به جلو برداشت وبا لحن دلدارانه ای گفت:
-من که چیزی نگفتم داری گریه می کنی…باشه اصلا جواب منفی بده این که گریه نداره،اما مریم خانوم، این و بدون اگر الان ازدواج نکنی چند ساله دیگه که آرش بزرگ تر شد اجازه نمی ده هیچ مردی یک کیلو متریتون رد بشه
با این حرف مریم لبخندی زد و بلند شد،بهزاد دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و به او داد:
-اشکاتو پاک کن..زنهای دیگه از شوق اینکه ازشون درخواست ازدواج شده گریه می کنن شما از ناراحتی
دستمال برداشت و در حالی که اشک هایش پاک می کرد و دست آرش در دست داشت گفت:
-گریه من بخاطر یه چیز دیگه ای بود
با تکان دادن سرش گفت:بخاطر چی؟
-آرش شبیه پدرشه..اون من و یاد همسرم می اندازه
نفسش با صدا بیرون داد وگفت:باید حدس می زدم زیبایی شو از کی گرفته،الان جواب من نه ست؟
با سر جواب داد:بله..ببخشید
دستانش باز کرد وگفت:مشکلی نیست به نظرتون احترام می ذارم،پس سوار شید بریم فروشگاه
مریم به همراه بهزاد به فروشگاه رفت و با حواس پرتی به کارش مشغول بود.آن روز بهزاد آنها را به خانه شان نرساند مریم از اینکه به آن اجازه داده بود برای آینده اش تصمیم بگیرد خوشحال بود.
ساعتی از خواب رفتن آرش گذشته بود که موبایلش زنگ خورد با دیدن اسم “رئیس” روی صفحه گوشی اش نفسی کشید وجواب داد:
-سلام
باز همان صدای پر انرژی به گوش مریم رسید:سلام مریم خانوم…مزاحمتون نمی شم فقط می خوام خداحافظی کنم
از روی تعجب گره ای به ابروهایش داد:برای چی؟
-گفتم که می خوام برم مسافرت ایران
آه با حسرتی کشید.دلش قنج می رفت برای دیدن ایران :آهان بله فراموش کردم…خوش بگذره
-ممنون..چیزی نمی خوای براتون بگیرم؟!
دلش می خواست به او بگوید “اجازه بده من هم با تو بیایم “اما بغضی شبیه گردو از حسرت دیدن ایران در گلویش نشست وگفت:
-نه ممنون
با صدای آرامش گفت:می خوام به خودم جرات بدم و بازم ازتون در خواست ازدواج کنم…
-من…
-اجازه بده حرفمو بزنم…ببین من دقیقا نمی دونم چرا نمی خوای با من ازدواج کنی!اگر واقعا به من علاقه نداری بگو نه وتمام،اگر می خوای صبر کنی تا همسرت فراموش کنی که این اصلا امکان پذیر نیست وهمیشه به یادش هستی…به فکر تنهایی خودت نیستی؟می خوای همیشه تنها بمونی که چی بشه؟!
مریم در سکوت به حرف هایش گوش می کرد، بهزاد تمام سعیش می کرد او را قانع کند بنابراین ادامه داد:
-به آرش فکر کن به آیندش،اون اگر بخواد توی یه دانشگاه خوب و یه رشته عالی قبول بشه نیاز به پول داره!!اگر بخواد کاری شروع کنه باز نیاز به پول داره..تو شاید بتونی از نظر عاطفی تامینش کنی ولی مالی چی؟می خوای حسرت چیزهایی که آرش دوست داره به دلش بذاری؟…اگر با من ازدواج کنی اینده آرش تامینه،هر جای دنیا بخواد درس بخونه و کاری داشته باشه من پشتشم
او نمی دانست قبل از کامیار از روی بی علاقه گی با کسی زندگی می کرد که عاشقانه دوستش داشت،و عاشق کسی شد که عشقش را به بهای دنیا فروخت و نتوانست ثابت کند که دوستش دارد،وآیا حالا مجبور است با کسی ازدواج کند که اصلا علاقه ای به او ندارد؟!مریم به آرش که در خواب بود نگاه کرد و اشک هایش ریخت حق با بهزاد بود اگر به او هم علاقه نداشته باشه بخاطر پسرش باید ازدواج کند.
بهزاد:مریم حرفامو می شنوی؟
از روی گرفته گی صدا آهسته گفت:آره
-پس چرا چیزی نمی گی؟
-چی بگم؟
-یه چیزی که فکر نکنم نسبت به حرفام بی توجه ای
دستی به صورتش کشید و آن دانه های اشک را پاک کرد:ببخشید حق با شماست اما من اجازه بدید فکر کنم
این یعنی دلش داشت رام می شد،لبخندی زد:باشه همین یک ماهی که من ایران هستم فکراتو بکن،موقع برگشت جوابمو بده خوبه؟
-بله ممنون
با لحن شادی گفت:من ازت ممنونم که اجازه دادی حرفامو بزنم
-خواهش می کنم..شب بخیر
-شب تو هم بخیر
گوشی قطع می کند..و کنارآرش خوابید به مژه های بلند وسیاهش خیره شد بوسیدش آهسته گفت:
-کاری که صلاح توئه باید انجام بدم؟
به فکر فرو رفت یاد دختری افتاد که ترکش کرد،نماند و برایش مادری نکرد،دل تنگ او هم شده بود.الان او هشت ساله شده گریه کرد
که چرا نماند و کاری که صلاح ساینا بود انجام نداد.نفسی کشید و طاق باز خوابید.اشک ریخت وگفت:
-ساینا دوست دارم،مامان میام پیشت قول میدم…می ترسم بابات نذاره،چقدر دلم می خواد بغلت کنم
فکر کردن به ساینا واینکه الان او چه می کند مانع فکر کردن به جواب بهزاد شد.
یک ماه گذشت،ودر این یک ماه مریم تصمیم خودش را گرفت.وبه همه ی جوانب زندگی اش با بهزاد فکر کرد وهر چیزی که ممکن است زندگی اش از چیزی که هست بدتر کند سبک وسنگین کرد…حتی در مورد رفتار های ارنست و آرش فکر کرد…نمی دانست اینده چه در انتظار اوست.
اواخر تابستان بود و هوا به شدن گرم شده بود مریم کرم ضد افتاب به صورت آرش زد اما آن پسر خشک هیچ علاقه ای به کرم نداشت.صورتش چپ و راست می کرد واجازه نمی داد مادرش به صورتش کرم بزند:
– مامان بدم میاد از کرم
با دست صورتش را نگه داشت،وتند کرم را روی صورتش می کشید:الان بدت بیاد بهتره از اینه که مریض شی
به مادرش نگاه کرد وگفت:آدم با آفتاب مریض میشه؟
-بله سرطان پوست می گیره
آرش نمی دانست این بیماری تا چه حد خطرناک است با تصور این که ممکنه است مثل سرما خوردگی باشد گفت:
-قرص می خورم خوب میشم
مریم همان طور که می خندید کرم آرش را در کیفش گذاشت و گفت:اگر با قرص خوردن خوب می شد الان دیگه کسی این مریضی نداشت،برو کفشت و بپوش بریم که دیر شد
آرش کفش های تابستانه اش پوشید مریم به محض باز کردن در بهزاد دید که با پاکت های در دستش قصد زدن زنگ داشت..بهزاد با دیدنش لبخندی زد وگفت:
-سلام،اجازه هست بیام تو؟
مریم تعجب از دیدن او گفت:آقا بهزاد شما کی برگشتید؟
-دیشب،طاقت نداشتم می خواستم همون موقع بیام…(به ساعت مچی اش نگاه کرد وگفت)تا الان که هشت صبح خیلی صبر کردم
مریم با آرش به بهزاد خیره بودند که چطور دیشب رسیده و صبح به این زودی با آن تیپ تابستانه اش، که مطمئنا وقت زیادی برایش گذاشته…آنجا حاضر شده؟ بهزاد وقتی تعجب پسر و مادررا دید با خنده گفت:
-این نگاهاتون یعنی مزاحمم باید برگردم برم؟
مریم به خود آمد وگفت:نه..ببخشید..بفرمایید تو..خوش امدید
آرش کوله اش را زمین گذاشت و به همراه آن دو به هال که دوازده متر بیشتر نبود رفت روی مبل کنار مادرش نشست.بهزاد سوغاتی هایش روی میزگذاشت ومریم گفت:
-دستتون درد نکنه زحمت کشیدید
-خواهش می کنم
آرش دست به سینه با اخم به بهزاد نگاه می کردبهزاد گفت:پسربا غیرتتون همچنان با من مشکل داره
مریم هم فقط به حس حسادت کودکانه او لبخند زد وگفت:خوش گذشت؟
-مگه میشه ادم بوی وطن و بفهمه و شاد نشه
لبانش تر کرد وگفت:واقعا!!،منم دلم می خواد برم ایران،حداقل برای یک دقیقه هم که شده تو خیابوناش قدم بزنم
با تعجب پرسید:چند وقته نرفتی؟
-هشت سال تمام
با ابرهای بالا انداخته اش گفت:خدای من..این همه مدت چطور تحمل کردی؟
با صدایی که مشخص بود از این دوری به رنج افتاده است گفت:
-به سختی!فقط خدا می دونه چه به من گذشت،دور از خانواده
با تا کید سرش تکان داد :پس حتما برو
با لبخندی سرش پایین انداخت،تازه توانسته پول مقداری پول جمع کند هنوز انقدر نشده که بتواند برای خانواده اش و دخترش سوغاتی بخرد.اگر پدرش اجازه بدهد او را ببیند، اصلا نمی دانست برای مهیار باید چیزی بخرد یا نه،به او نگاه کرد وگفت:
-حتما تو این هشت سال خیلی چیزها عوض شده
منظورش مهیار و زندگی جدیدش شاید با همسرجدیدش باشد.
با شوق گفت:اره تهران خیلی قشنگ تر شده،این پنج تا پاکت خوردنی های ایرانه از شیراز، اصفهان، یزد مشهد…
خندید: پس ایران گردی کردی
-بله…گفتم یک ماه ایرانم چرا فقط تهران بمونم و دود و دَم بخورم ..لباس هم براتون گرفتم
یکی از پاکت ها باز کرد وجعبه ی گز جلوی آرش گرفت:بفرماید
با اخم نگاهش می کند و تکیه اش را به مبل محکم تر کرد مریم گفت:
-آرش بردار خیلی خوشمزه است
با همان اخم گفت:دوست ندارم
بهزاد:آقا آرشی که فقط سال کبیسه حرف می زنی..شما که گز نخوردی از کجا می دونی خوشمزه نیست؟
چیزی نمی گوید وفقط به اشکال مربع سفید خیره می شود.
مریم دستش دراز کرد ویک از گز ها برداشت:
-دستتون درد نکنه میدم بعدا بخوره
گازی به گز زد،مزه شیرینی اش انقدر خوشمزه بود که اگر هزاران شیرینی با طعم های مختلف به او می دادند به اندازه آن لحظه،که مرور خاطراتش بود برایش لذت بخش نبود.
همانطور که شیرینی اش می جوید بهزاد گفت:
-جواب من چی شد؟
لحظه ای در سکوت به او خیره شد،سرش پایین انداخت وبی درنگ گفت:باشه
به جلو خم شد و با ناباوری گفت:واقعا؟
سرش تکان داد:بله
-وای خدا خیلی ممنون،خوشبختت می کنم
لبخند زهری برلبانش نشست یک بار یک نفر این حرف را به او زده بود:
-میشه قبل از ازدواج یه خواهش کنم؟
-بله حتما هر چی باشه قبول
-می خوام برم ایران برای دیدن خانواده ام الان هشت ساله اونا رو ندیدم
با دستان باز گفت:
-همین؟گفتم الان می خوای بگی سنگ مرمر از کوه الپ می خوای برات بیارم…باشه برو،هر چقدر هم خواستی بمون…خودم کارات و درست می کنم؛حیف که خودم تازه برگشتم وگرنه باهات می اومدم
با تبسمی گفت:ممنون
ایستاد وبا خوشحالی گفت:یه سورپرایز بزرگ هم امروز براتون دارم
-چی؟
-گفتم سورپرایز…به موقعش می فهمی،بریم؟
-آره
بهزاد از خوشحالی زیاد که جواب مثبت از مریم گرفته است،در مسیر تمام برنامه هایش بعد از ازدواج برای همسر آینده اش تعریف می کرد.و مریم فقط با لبخند تلخی که باز مجبور است زندگی اش با کسی شروع کند که هیچ علاقه ای به او ندارد.به حرف هایش گوش می داد.اگر می دانست زندگی اش اینطور دست روزگار می چرخد،از کنار مهیار تکان نمی خورد.
مریم بدون آنکه آن سوغاتی ها را باز کند به همراه بهزاد به فروشگاه رفتند. در راه به این فکر می کرد که کار درستی انجام داده یا نه؟با ارنست چه کند مطمئنا آینده خوبی با او ندارد…اگر با او مهربان و خوش رفتار باشد شاید بتواند دیدش را نسبت به خودش عوض کند.ازرفتار ارنست با آرش می ترسید..تکانی به سرش زد و به خودش قبولاند که هیچ مشکلی در آینده برایش پیش نمی آید.
به محض رسیدن به فروشگاه بهزاد گفت:همین جا منتظر بمونید
با کنجکاوی به همراه پسرش پایین آمد وهمان جا منتظر ماند بعد از دقایقی بهزاد،با لب خندان به آنها نزدیک شد و گفت:
-بریم
مریم هر لحظه کنجکاو تر و هیجان زده تر می شد.به محض ورودشان و خالی دیدن فروشگاه از مشتری و کارکنان متعجب گفت:
-پس بقیه کجان؟
-یه جای نزدیک بیا
به سمت مهد رفتند،بهزاد ایستاد وگفت:حاضری؟
سرش تکان داد،ونفس حبس شده اش از هیجان آزاد کرد وگفت:آره
بهزاد نگاهی به آرش کرد با لبخند تقه ای به در زد وبا باز کردن در،وارد مهد شدند ناگهان صدای دست و سوت بلند شد.و صدای هماهنگ و بلند گفتند:
-تولدت مبارک آرش
جیغ بچه ها و والدینشان که برای تبریک تولد آرش آماده بودند آن دو رو شوک زده کرد،”تولدت مبارک” آنان قطع نمی شد.آرش برای اولین بار خندید نمی توانست خودش را بی تفاوت نشان دهدومریم از شوق اشک ریخت.
-ممنون…خیلی…نمی دونم چی بگم؟
بهزاد:چیزی نمی خواد بگی،آرش و ببر جلو شمع ها رو فوت کنه
آرالیا مربی مهد از آنکه خنده زیبای آرش دیده بود،به وجد آمد و فریاد زد:
-آرش داره می خنده…اون داره می خنده..این باور نکردنیه
از فریاد های او کسی دیگر دست نزد و به او خیره شدند آرالیا خودش را جمع کرد وگفت:
-خوب برای اولین باره اون داره می خنده هیجان زده شدم
آرش با صدای بلند به حرف های مربی اش خندید،که آرالیا باز بلند گفت:دیدید؟دیدید؟داره باز می خنده
این بار همه خندیدند و مریم با تمام وجودش بعد از سال ها خندید..آرالیا به سمتش رفت و دستانش گرفت:
-آرش بریم شمع ها رو فوت کنیم
با کمال میل مربی اش را همراهی کرد.مریم رو به بهزاد گفت:
-کاش می گفتید سورپرایزتون چیه که یه لباس مناسب تر تنش می کردم
دستش به سمت آرش دراز کرد و گفت:لباس ها نیاز دارن به تن آرش زیبا بشن
لبخندی به تعرف او زد.آرش در میان آن همه آدم شاد خوشحال بود.شمع ها را فوت کرد و وارد چهار سالگی شد.مریم آن روز بیشتر از آنکه از تولد پسرش خوشحال باشد.از رفتنش به ایران آن هم بعد از هشت سال خوشحال بود.
فصل آخر
مهیار همانطور که استکان های صبحانه را درون سینگ می ریخت با صدای بلندی گفت:
-ساینا بدو دیر شد
ساینا با موهای باز در حالی که کیف ومقنعه اش در دست داشت با عجله از اتاقش بیرون آمد وگفت:
-بابا اینقدر به من نگو زودباش دیر از خواب بیدار میشی بعد غرزدنات برای منه؟…اصلا من وقت نکردم مو هامو ببندم
مهیار با لبخند به لب از شیرین زبانی های دخترش،به سمت میز کنسول رفت و سوئیچ ماشینش رابرداشت. وبه همراه ساینا از خانه بیرون رفتند. مهیار همچنان به دخترش که با موهای باز کیف ومقنعه در دست ایستاده نگاه می کرد.دکمه آسانسور زد و داخل شدند.ساینا همانجا رو به روی اینه آسانسور ایستاد موهایش بست و مقنعه اش پوشید.
مهیار با سر کچ کرده و لبخند گفت:الان با بابا قهری حرف نمی زنی؟
همانطور که پشتش به پدرش بود،بدون نگاه کردن به او با غیظ گفت:
-نه قهر نیستم،از یه چیز دیگه ناراحتم
-از چی؟
-هیچی
در اسانسور باز شد و هر دویشان وارد پارکینگ شدند…مهیار گفت:کیفتو بده خودم برات میارم
با همان اخم گفت:سنگین نیست خودم میارم
مهیار با تبسمی سرش تکان داد وگفت:باشه بعدا اگر دست درد گرفت آخ و ناله نکن
-نمی کنم
بعد ازآنکه سوار ماشین شاسی بلند لکسوس xnشدند…مهیارفرمان ماشینش رابرای خروج از پارکینگ چرخاند وگفت:
-هیچی جواب من نبودا خانوم
سرش به سمت پنجره ی ماشین چرخاند وبیرون نگاه کرد:من از اون خانومه که می خواد مامان من بشه بدم میاد
مهیار پوفی کشید،چندین بار با ساینا برسر موضوع ازدواجش با دختری که عمه اش معرفی کرده بود صحبت کرد،اما حرف ساینا تغییر نمی کرد،مادر نمی خواست…از این می ترسید که پدرش را از او بگیرند.وابسته گی اش به مهیار غیر قابل جدا شدنی بود.
مهیار با لحن مهربانی گفت:اون زنه خوبیه
ساینا با لجاجت به پدرش نگاه کرد:نه نیست،چون فقط تورو دوست داره می گی زن خوبیه
-خوب اون تورو هم دوست داره
-نه نداره
با لبخندی گفت:از کجا می دونی؟
سرش کج کرد با تاکید گفت:از لبخندای زورکیش
مهیارنگاهی به او انداخت می دانست این جمله را از خواهرش سایه یاد گرفته، بنابراین چیزی نگفت..و او را تا مدرسه رساند.ساینا در ماشین باز کرد،مهیار گفت:
-به بابا ب*و*س نمی دی؟
پیاده شد،در حالی که کوله اش روی شانه اش می انداخت وگفت:امروز نه
با خنده ی بی صدای مهیار در ماشین محکم بست ورفت،مهیار شیشه ماشین پایین داد وگفت:
-ساینا،زنگ تفریح میای بیرون کاپشنت تنت کن سرما نخوری
به پدرش نگاه کرد،و سرش را به معنای فهمیدن حرفش تکان داد و وارد مدرسه شد.
مهیار به خودش قبولانده بود.منتظر ماندن برای کسی که هشت سال از رفتنش می گذرد بی فایده است…سوالاتی که باید از مریم می پرسیدوذهنش را به شدت مشغول کرده بود برای همیشه باید دفن کند.باید به زندگی اش ادامه دهد…زمانی که تصمیم به ازدواج گرفت و با خانواده اش مطرح کرد،عمه اش راحله با خوشحالی دختران زیادی برای او معرفی کرد،برای ازواج رضایت دخترش با کسی که می خواهد با او زندگی کند در اولویت بود…از آنجایی که ساینا از هیچ کدام آن خانوم ها خوشش نمی آمد ویا اگر با او مهربان بودند و یکی از آنها را دوست داشت باز با لجاجت می گفت “نه”نمی خواست کسی پدرش را از او بگیرد.
مهیار می دانست اگر این روال ادامه پیدا کند هیچ گاه ازدواج نمی کند.بنابراین تصمیم گرفت از میان آن همه دختر مشتاق ازدواج با او،با دختری به نام گیتی ازدواج کند با او صحبت کرد که دخترش جز جدا نشدنی از زندگی اوست،باید با رضایت و دوست داشتن او ازدواج کنند مهیار برای نزدیک تر شدن ساینا به گیتی نامزد کردند.اما هنوز گیتی موفق به جلب رضایت ساینا نشده است.
مهیار در حالی که پشت میز نمایشگاه خودش نشسته بود.به عقربه های ساعت مچی اش که دوازده بعد از ظهر را نشان می داد نگاه کرد.در همان حین گوشی اش به صدا در آمد با دیدن اسم گیتی جواب داد:
-سلام
-سلام…خوبی؟ سلامتی؟
مهیار از روی خسته گی دستی به موهایش کشید وگفت:خوبم ممنون
گیتی با لحن دلخوری گفت:این چه طرز جواب دادنه؟
-مگه چه جوری جواب دادم؟
-بی جون و بی حال
با لبخندی گفت:ببخشید خسته ام
-مگه کسی هم پشت میز خسته میشه؟
مهیار با دلخوری گفت:می خوای تو بیا یه روز با این مشتری ها سرو کله بزن،ببین خسته میشی
-ببخشید ناراحت شدی؟می خواستم ناهار با هم باشیم فکر کنم تا دو هفته ی دیگه با هام حرف نمی زنی
مهیار با لحن دلجویانه ای گفت:اخه مگه من بچه ام که قهر کنم؟باشه میام
گیتی با لبخند خوشحالی گفت:واقعا؟ممنون..پس بریم رستوران همیشه گی
-رستوران دیگه ام هستا!!یه ذره تنوع خوبه
-آخه من اونجا خاطره دارم اولین باری که با هم صحبت کردیم اونجا بود…دلم می خواد همیشه، همیشه فقط اونجا غذا بخوریم
مهیار سرش تکان داد وگفت:گیتی خانوم،برای تجدید خاطره سالی یک بار می رن… نه هر روز،هرروز
گیتی بلند خندید وگفت:عین خنگا حرف زدم نه؟
مهیار با صدای آهسته ای گفت:اونو که هستی
با اعتراض و صدای بلندی گفت:مهیـــــار
گوشی از خود فاصله داد وگفت:بیام دنبالت؟
-نه با ماشین خودم میام،جایی کار دارم باید برم
-کجا؟
با لحن شیطنتی گفت:هر کجا!!قراره ملاقات با یه بنده ی خدای خوشگل
با بی تفاوتی گفت:آهان…بهتون خوش بگذره، کاری نداری؟
باصدای حرصدارش که مهیار به خوبی شنید گفت:واقعا که…یه ذره غیرتی شو
مهیار شانه اش بالا انداخت وگفت:این بده دارم بهت آزادی می دم؟
-نه بد نیست،اما وقتی دارم اینجوری حرف می زنم..باید کنجکاو بشی بپرسی با کی؟کجا؟اسمش چیه؟
-مگه با رویا نمی خوای بری خرید؟
متعجب پرسید:از کجا فهمیدی؟
با ورود دو مشتری به نمایشگاه با لبخندی به آنها خوش آمد گویی کرد وگفت:
-خبراش میرسه…اگر کاری دیگه نداری من برم مشتری اومد
-نه…یادت نره بیای؟!
-نه میام خداحافظ
-خدا نگهدار
مهیار بعد ازآنکه اجناسی را به مشتری ها فروخت،باماشین به سمت رستوران مورد علاقه ی گیتی رفت.با دیدن ماشین او با لبخندی گفت:
-معلوم نیست از گشنگی زیاد بوده یا برای دیدن منه که اینقدر زود اومده
با ورودش به رستوران و دیدن گیتی که کنار پنجره نشسته ودست به چانه بیرون تماشا می کرد،به طرفش رفت.گیتی دختری سی ودوساله و ظریف اندام بود انقدر ظریف که برای شکستن به یک تلنگر نیاز داشت.و همیشه برای لاغر بودنش می نالید.گیتی با حس حضور مهیار سرش چرخاند و بالبخندی نظاره گر نشستن مهیار شد.
گیتی:سلام..دیر کردی؟
مهیار سوئیچ در دستش روی میز گذاشت وبا لحن شوخی گفت:
-آخه من مثل تو که گشنه نیستم که سحر صبح اینجا باشم،نی قلیون
گیتی لگدی از زیر میز به پای او زد مهیار با گفتن”آخ”به او نگاه کرد گیتی با اخم ساختگی گفت:
-من زود اومدم که تورو ببینم بی احساس
مهیارخندید وگفت:زشته این کارا نکن،یه ذره وقار و متانت خودتو حفظ کن
-مگه تو می ذاری من وقار داشته باشم؟!
-آره میذارم تو خودت نداری…چه می خوری؟!
گیتی دستش به سمت منو برد که مهیار روی منو دست گذاشت وگفت:
-کباب..جوجه…قرمه سبزی ممنوع…یه چیز دیگه سفارش می دی
گیتی با لبخندی که نشان می داد از اینکه مهیار به فکر غذا خوردن اوست منو را از زیر دستش بیرون کشید وگفت:
-اینا غذاهای مورد علاقه ی منه ..نمی تونم چیز دیگه ای سفارش بدم
مهیار به جلو خم شد و به چشمان سبز او خیره شد وگفت:
-می خوای امروز هر دوتامون لازانیا بخوریم؟!
گیتی با سر کج کرده و بالبخند گفت:با دسر جوجه
مهیار سرش پایین انداخت و با خنده گفت:واقعا عین خنگایی
گیتی همراه مهیار خندید.
بعد از آنکه سفارشاتشان آوردند گیتی با دو دلی گفت:
-مهیار..کی جشن عروسی می گیریم ؟
مهیار به او که سرش پایین انداخته،نگاه می کند،با جدیت گفت:
-مگه قرارمون این نبود که کاری کنی ساینا دوست داشته باشه؟
چنگالش در بشقاب گذاشت و باناراحتی نگاه کرد:
-شاید دختر تو تا ده سال دیگه از من خوشش نیاد ما نباید ازدواج کنیم؟
مهیار با اخمی گفت:دیگه نگو دخترِتو،اگر قراره براش مادری کنی پس دختر تو هم میشه..اسمش و صدا بزن …ساینا
گیتی که ناراحتی مهیار دید با لبخند سعی کرد ناراحتی او را برطرف کند گفت:
-خوب ببخشید،ساینا خانوم گل…من باید دقیقا چیکار کنم؟براش عروسک می خرم،لباس های خوشگل هم که براش خریدم
مهیار با پوزخند گوشه ی لبش نگاهی به او انداخت:
-تو واقعا فکر می کنی دختر من نیاز به عروسک و لباس داره؟من بهتریناشو دارم براش می خرم،اون محبت مادرانه می خواد!
گیتی که کلافه شده بود،لبخند چند ثانیه ی پیشش خاموش شد وگفت:
-من چند تا شکم زائیدم که بلد باشم محبت مادرانه کنم؟
مهیار که هنوز ازصحبت قبل او دلخور بود گفت:
-محبت مادرانه نیاز به شکم زائیدن نیست،فقط اینقدر بهش محبت کن که باهات احساس راحتی کنه همین
با لحنی که رگ های عصبانیت در آن بود گفت: از فردا می شینم باهاش خاله بازی می کنم،می برمش پارک،موهاشو شونه می کنم،خوبه؟!
مهیار از لحن تمسخر آمیز او عصبی شد وگفت:
-چرا اینجوری حرفی می زنی؟مجبورت که نکردم که بامن زندگی کنی!نمی خوای جدا می شیم
-چرا زود بهت برمی خوره، هر چی می گم؟
-بهم بر نخورد از اینکه راجع به دخترم اینجوری حرف می زنی ناراحت می شم،روز اول هم بهت گفتم…دخترم همه ی زندگیمه،بخاطر هیچ حدالناسی از زندگیم جداش نمی کنم
گیتی که مهیار را عصبی دید آرام تر گفت:
-مهیار جان من هیچ وقت نگفتم ساینا رو از زندگیت حذف کن..من فقط از این وضعیت خسته شدم..ما الان یک ماه نامزدیم؛توی این مدت یک بار هم حرف عقد و عروسی نزدی!!من سی و دو سالمه،دختر هیجده ساله نیستم که اگر از تو جدا بشم منتظر یه موقعیت بهتر باشم..من و هم درک کن
مهیار نگاهی به او انداخت و گفت:
-تو که بابات کارخونه داره،موقعیت های خوبی برای ازدواج داشتی..چرا ازدواج نکردی؟می دونم تا قبل از اینکه من بیام،یه شازده پسر پولدار اومد خواستگاریت چرا گفتی نه؟
بالبخندی سرش تکان داد:چون ازشون خوشم نمی اومد،اصلا تصمیمی برای ازدواج نداشتم،تورو که دیدم که تو خوشم اومد به همین سادگی
مهیار به لازانیای سرد شده اش نگاه کرد،از اینکه گیتی او را دوست داشت خوشحال بود. اما دلش می خواست در گذاشته یک زنِ دیگر این چنین از او خوشش می آمد.
گیتی که او را در افکار غرق شده دید صدایش زد:مهیار

سرش بلند کرد و به نگاه کرد:بله
-کجایی؟به چی فکر می کنی؟
نفسش با پوف بیرون داد وگفت:هیچی…به یه چیز پوچ فکر می کردم،(بلند شد)من میرم،بابت دعوتت هم ممنون
پول غذا را روی میز گذاشت و سوئیچش برداشت.گیتی با نگرانی به او نگاه کرد:
-داری می ری؟
-آره،کار دارم…نمایشگاه هم کسی نیست
گیتی هنوز نشسته به قامت بلند مهیار نگاه می کرد:از دستم ناراحت شدی؟
از روی بی حوصله گی با دست چشمانش فشرد وگفت:
-گیتی میشه خواهش کنم اینقدر نگی ناراحت شدی؟از این جمله اصلا خوشم نمیاد،یک بار می گم برای همیشه میگم،من از حرف زدن منطقی در مورد زندگی ناراحت نمی شم، خوب؟
فقط سرش تکان داد وگفت:باشه..پس میشه در مورد آینده مون هم بیشتر فکر کنی؟
-نه،چون یک بار گفتم،ساینا باید دوست داشته باشه
-اصلا تو من و دوست داری؟من جایی تو قلب تودارم؟؟..معلوم نیست من و بخاطر خودت می خوای یا دخترت؟
مهیار زیر لب و با کلافگی و عصبی گفت:باز گفت دخترت
گیتی که صدای او را نشنیده بود ادامه داد:
-همیشه دخترت توی زندگیت در اولویته،پس من چی؟منم می خوام مثل دخترت دوستم داشته باشی…به منم مثل دخترت با عشق نگاه کنی
حسادت گیتی نسبت به ساینا در حرف هایش مشخص بود.
-من با تو نامزدم دوست دارم دو نفره جایی بریم،هر موقع می گم مسافرت میگی دخترم هم بیاد،میگم خرید؟ساینا بیاد..بریم بیرون..ساینا تنهاست اونم ببریم،من دقیقا کجای زندگی تو هستم؟!امیدوارم من وبرای مادری ساینا نخوای!چون در اون صورت من اصلا نمی تونم باهات ادامه بدم
مهیار که ایستاده بود دست هایش روی میز گذاشت و به طرف او خم شد وبا اخم گفت:
-تموم شد؟خودت و خالی کردی؟الان می تونم برم؟
گیتی در حالی که بغض کرده بود و با چشم های نمدارش به مهیار خیره شد وگفت:
-چرا با من اینجوری حرف می زنی؟!مگه من چی ازت می خوام؟یه ذره هم به من توجهی کنی
مهیار که اشک های حلقه زده در چشمان او دید دلش سوخت و با نفس صدا،داری کشید وباز نشست با لحن مهربان و دلجویانه ای گفت:
-گیتی چرا اینقدر بی انصافی می کنی؟چند بار رفتیم خرید؟ من فقط سه بارش گفتم ساینا بیاد چون کسی نبود نگهش داره!بعد از اون سه بار دیگه هیچ وقت نیاوردمش چون می دونستم خسته میشه،مهمونی هایی که می رفتیم بدون ساینا بود،مسافرت که دیگه ساینا باید بیاد..دلم نمیاد خودم برم دنبال خوشگذرونی ودخترم خونه باشه،این مسافرت و اصلا بهش فکر نکن که تنهایی بریم
چند قطره اشک روی صورتش ریخت:خیلی خودخواهی مهیار
مهیاردستمال کاغذی از کتش بیرون کشید و اشک ها ی روی صورت گیتی پاک کرد وگفت:
-گریه نکن دختر گنده زشته،باشه تنهایی مسافرت هم می ریم خوبه؟
گیتی از اینکه اشک هایش پاک کرده و اینطور نازش می کشد،خوشحال شد و اشک های ناراحتش مبدل به اشک های خوشحالی شد.با لبخند بر لب با دست هایش اشک هایش پاک کرد و گفت:
-ممنون،تو خیلی خوبی
مهیار با لبخندی گفت:می دونم خوبم،بازم که داری گریه می کنی!
خندید:نه این گریه خوشحالیه
مهیار با لبخند سرش تکان داد و گفت:شما خانوم ها برای هر حالت روحیتون یه گریه دارید
گیتی خندید،مهیاربلند شد وگیتی متقابلا ایستاد و او در حالی که بازوهای مهیار را در دست داشت با یک دیگر از رستوران خارج شدند.
************
مریم در حالی که دستان آرش در دست داشت.چمدان هایشان روی سالن می کشید. هر چند هیچ کس به استقبالش نیامد اما حس شادی و شعف وجودش را گرفته بود. اشک هایش بی وقفه جاری بود…لحظه ای ایستاد،چشمانش بست وبا تمام وجودش نفس عمیقی کشید.بعد از هشت سال به ایران بازگشته بود.ایران بوی لذت بخشی می داد.از اینکه در وطنش هست حس دلگرمی و امید داشت.به چهره های مردم نگاه می کرد،همه با لبخند و مهربانی منتظر عزیزانشان بودند…بعد از دیدن آنها به آغوششان می رفتند و گریه می کردند.این فضا برای آرش گنگ و نامفهموم بود…نمی توانست آنها رابفهمد،فقط به چهره ها و پوششان با تعجب نگاه می کرد.که چرا با جایی که زندگی می کرد فرق دارد.
مریم به ساعات پیش فکر می کرد.با دسته گلی بر سر قبر کامیار رفت.
-سلام کامیار…دارم بر می گردم ایران،بدون تو…کاش فقط یک بار با هم می رفتیم به خانواده ام سر می زندیم،یعنی دوست داشتم با هم می رفتیم به خانواده ام می گفتم انتخابم درست بوده،ما همدیگه رو دوست داریم زندگیمون عالیه،اما نذاشتی…اینقدر آرزوهای دست نیافتنی و بزرگ داشتی که خودت و با اون آرزوها نابود کردی…نمی خوام این و بگم ولی..خودخواه و بلند پرواز بودی؛من می بخشمت تو هم من و ببخش اگر کم برات گذاشتم..پیغامت و به مهیار می رسونم البته اگر اجازه بده ببینمش(نفس عمیقی کشید)اجازه میده،می دونم اون خوبه خیلی خوب
آرش به مادرش نگاه کرد ونمی دانست سر قبر چه کسی است و به او چه می گوید؛مریم با لبخند پسرش را به خودش نزدیک تر کرد وگفت:
-آرش و ببین چقدر بزرگ و خوشگل شده،مثل خودت..زیبا و جذاب،وقتی از ایران برگشتم دوباره بهت سر می زنم خداحافظ

بهزاد در حالی که به ماشین تکیه داده منتظر آنان بود.آرش و مریم نزدیک شدند وبهزاد با لبخندگفت:
-خیلی زود داری میری فرودگاه دو ساعت دیگه وقت هست
-اینقدر شوق رفتن به ایران دارم که نمی خوام یک ثانیه دیگه اینجا بمونم
بهزاد به حرفش خندید و آنان را تا فرودگاه رساند بعد از پیاده شدن وارد فرودگاه شدند.بهزاد پاکتی به سمتش گرفت:
-مریم این یه مقدار پوله ناقابل
-برای چیه؟
خندید:برای اینکه خرج کنی
-نه ممنون خودم به اندازه دارم،پول بلیطا هم شما حساب کردید دیگه بیشتر از این شرمنده ام نکنید
-شرمنده چیه؟مگه قرار نیست من و تو ازدواج کنیم؟پس پول گرفتن از شوهرت اشکال نداره بگیر
مریم خجالت زده سرش پایین انداخت وگفت:
-ولی ما که هنوز ازدواج نکردیم،ببخشید ولی من نمی تونم این پول و بگیرم..باور کنید به اندازه دارم از لطفتون هم ممنون
بهزاد که متوجه شد،غرور مریم اجازه گرفتن پول را به او نمی دهد با لبخندی گفت:
-پس به عنوان قرض بردار،هر موقع برگشتی بهم پسش بده،خوبه؟
مریم نمی خواست بهزاد به او به عنوان یک زن سوء استفاه گر نگاه کند،وتصور کند او را بخاطر پول می خواهد.با لبخندی در چشمان او نگاه کرد وگفت:
-خواهش می کنم اصرار نکنید نمی تونم بردارم،من اصلا نیازی به پول ندارم
بهزاد که اصرار کردن را بی فایده دید دستش عقب راند وگفت:باشه،اما اگر این پول و بر می داشتی خیلی خوشحال می شدم
سری تکان داد و گفت:ممنون
-به دخترت هم سر می زنی؟
با شوق دیدن ساینا لبخندی زد:معلومه که آره
با صدای مردی که او را”خانوم” خطاب داد ازگذشته ی چند ساعت پیشش بیرون آمد.با حواس پرتی گفت:بله؟
مرد پنجاه و چند ساله با سبیلی که پشت لب داشت،تصور کرد مریم ترسیده،با احتیاط پرسید:
-عرض کردم کجا تشریف می برید؟تجریش،فرمانیه؟
مریم لبخندی به گمان مرد که فکر می کرد از اهالی بالا شهر است زد:هیچ کدوم!
با تعجب پرسید:می رید شهرستان؟
مریم می خواست جواب مرد را بدهد که مردی جوان تر آمد و گفت:خانوم بفرماید سوار شید!چمدوناتون کجاست؟!
مرد مسن تر که زودتر آمده بود با عصبانیت گفت:چته آقا؟این خانوم مسافر منه!!
مریم که شروع بحث آنان دید با صدای نسبتا بلندی گفت:ببخشید،من با این آقا می رم
هر دو به دست زن جوان که به سمت مرد مسن تر اشاره می کرد نگاه کردند،مرد با خوشحالی بدون بحثی،چمدان های مریم برداشت و گفت:
-بفرمایید خانوم .بفرمایید،خیلی خیلی به ایران خوش آمدید..تهران هستید دیگه؟
-بله
بعد از حرکت مرد رادیویش را روشن کرد،مریم به اطراف نگاه می کرد.هوای سرد و درختان خشک و بی برگ،ظاهرا شهر بی روح بود اما برای او حس سر زنده بودن وشادی داشت.گوش دادن به صدای رادیو در یک تاکسی گرم،آنقدر برایش لذت بخش و شیرین بود که نمی توانست با هیچ کدام از خوشی هایش در استرالیا مقایسه کند.مرد که نمی توانست ساکت بنشیند،با لبخندی گفت:
-ببخشید خانوم فضولی نباشه،کدوم کشور بودید؟

سر چرخاند و به او نگاه کرد:استرالیا
با همان لبخندش سر تکان داد:
-به به،عجب جایی،کدوم ایالت؟ببخشید اینقدر سوال می پرسم..مسیر طولانیه بخوایم ساکت باشیم دو ساعت میشه چهار ساعت
مریم اعتراضی به این هم صحبت نداشت،او هم سعی می کرد با لبخند گرم پاسخش را بدهد.
-خواهش می کنم،ملبورن
مرد باز باشوق سر تکان داد:
-به به،عالیه! خانوم عالی!..خوش به حالتون عجب جایی زندگی می کنید.شنیدم بهترین جای دنیا برای زندگی انتخاب شده درسته؟
مریم با نارحتی سرش پایین انداخت،به این فکر کرد که آنجا بدترین جا برای زندگی او بوده است.
-بله جای خوبیه برای زندگی،همه ی امکانات داره
مرد که گاهی به رو به رو و گاهی از اینه به مریم نگاه می کرد با حسرت گفت:
-خانوم منم اگر داشتم می رفتم،آدمای امثال من اینجا فقط حمالی می کنن،صبح تا شب تو این خیابونا دنبال چندرغاز پولیم،هر چی هم که جمع می کنی آخرش کم میاری،میگن هر کی رفته الان پولداره،جسارت نباشه ها شما هم باید وضعتون خوب باشه نه؟!خوش به حالتون واقعا!
مریم پوزخندی به دل ساده مرد زد،که گمان می کرد هر کس خارج از ایران زندگی می کرد،در اوج خوشبختی است.
هر چه به خانه شان نزدیک تر می شد،استرس و اضطراب ناشی از هیجان دیدن خانواده اش بیشتر می شد،آنقدر که برای ساکت کردن تپش قلبش نفس های عمیق می کشید.بعد از رسیدن به مقصد وپیاده شدن..با دیدن آن محله خاطراتش با سرعت از جلوی چشمانش عبور کرد؛ بغض در گلویش نشست. یاد آور روزهای تلخ و شیرینی که با خانواده اش داشت…با پریسا با امین،با عماد وبا مادرش به خرید می رفت… حتی مهیار،حس خوشحالی و غریبی داشت.نفس عمیقی کشید.نزدیک کوچه شان شد..مغازه میوه فروشی توجه اش را جلب کرد،انگار تنها تغییری که محله شان کرده یک میوه فروشی در نزدیکی خانه شان باز شده،از نزدیکی آن عبور می کرد، که با دیدن مرد مسنِ آشنایی بر می گردد.
در چهره ی آن مرد دقیق شد،با آن عینک که مشخص بود شماره چشمش زیاد است مشغول چیدن میوه ها در پلاستیک برای مشتری بود…دستش بی جان می شود..چمدان ها از دستش می افتد،دست آرش را گرفت ووارد مغازه شد.مرد مسن حالا پشت به او ایستاده کمی خمیده وآهسته راه می رودومیوه ای دیگر در پلاستیک می کرد. حس دلسوزی ودلتنگی نسبت به آن مرد به سراغش آمد..مریم به بغضی که در گلویش بود…پشت او ایستاد،با لرزش دستش را جلو برد و روی شانه اش گذاشت،با صدای لرزان ناشی از بغض که از ته چاه بیرون می آمد گفت:
-بابا
جواد که احساس کرد کسی او را اشتباه گرفته سریع برگشت،ولی با دیدن مریم با شوک و ناباوری پلاستیک از دستش افتاد…متحیر به او خیره شده بود،باور نمی کرد کسی که رو به رویش ایستاده دخترش است،زبانش بند آمده بود و نمی دانست چه بگوید؟ وچه کند؟ مریم با اشک خودش را در آغوش پدرش رها کرد و گریست.
-بابا..بابا جوادم
مرد تحمل وزنش را نداشت،بی رمق روی زمین نشست..بعداز ثانیه ای به خودش آمد و دخترش را محکم در آغوش گرفت،و هم پای مریم گریست…گاهی نگاهش می کرد و می بوسیدش،گاهی شبیه کسی که می ترسید او را ازش جدا کنن،محکم به خودش می فشرد،با این کار شاید می توانست دلتنگی این هشت سال و چشم انتظاری اش را آرام کند.
مشتری که این صحنه را دید با لبخندی آنجا را ترک کرد.و آرش به آن دو فقط نگاه می کرد.
جواد با اشک چشم صورت دخترش را در دستانش قاب گرفت و گفت:خودتی مریم؟!
مریم با همان اشک ها که صورتش را خیس کرده بود با لبخند سرش تکان داد و گفت:آره خودمم
با عشق و مهربانی به چهره ی دخترش نگاه می کرد و می بوسیدش،متوجه تغییر چهر اش شد اودیگر جوان و سرزنده نبود…او یک زن جا افتاده شده است.به پسری که پشت سر مریم ایستاده بود نگاه کرد.
مریم با همان لبخند سر چرخاند،دست آرش گرفت و به خودشان نزدیک کرد:این پسرمه..اسمش آرشه
جواد لبخندی زد ودستانش برای در آغوش گرفتن آرش باز کرد،آرش که نمی دانست چه کند به مادرش نگاه کرد مریم با خوشرویی به سمت پدرش برد وگفت:
-بغلش کن
آرش در آغوش پدر بزرگش جای گرفت؛جواد او را با علاقه بوسید و گفت:
-چقدر خوشگلی ماشا ا…شبیه باباتی(رو به مریم کرد)کامیار نیومده؟
لبخند تلخی زد:نه نتونست بیاد
باز به آرش نگاه کرد و بوسیدش:بریم پیش مادربزرگ
مریم به پدرش کمک کرد که روی زمین بلند شود.جواد احساس می کرد هنوز بدنش بی جان است…دوست داشت باز دخترش را در اغوش بگیرد با لبخندی به میوه روی زمین ریخته شده نگاه کرد و گفت:
-مشتریم هم که پروندی
خم شد که میوه ها را جمع کند مریم سریع دست او را گرفت:من جمع می کنم بابا
چقدرجواد دلش برای این بابا گفتن های دختر دوست داشتنی اش تنگ شده بود،دوست داشت بنشیند و او به اندازه همه ی این هشت سالی که نبوده به اوبابا بگوید.
تا زمانی که مریم میوه ها را در جایش بگذارد جواد لحظه ای چشم از او بر نمی داشت،در مغازه بست و همراه دختر وو نوه اش که دستش در دست داشت به سمت خانه راه افتادند.مریم قدم در آن کوچه پس کوچه های بچه گی اش گذاشت.همه ی محله را از نگاه می گذراند هیچ چیز عوض نشده بود.همه چیز همان جایی هستن که باید باشند.
جواد نزدیک خانه که شد گفت:
-بذار اول به مادرت یه خبر بدم بعد بیاید تو،می ترسم خدای نکرده یهو ببینتت سکته کنه
با شوق دیدن مادرش گفت:باشه
جواد وارد خانه شد،مریم دقایقی پشت در خانه شان منتظرایستاده بود..بعد از گذشت دقیقه های مرگ بار صدای مادرش در حیاط که بلند با بغض صدایش می زد شنید.
-مریم..مریم
مریم به سرعت در را باز کرد و مادرش را در چهار چوب دید،با دویدن خودش را به در حیاط رسانده بود.حس فلج کننده ای در پای ناهید پیچید دیگر نتوانست روی پاهیش با ایستاد،مریم به سمتش رفت و در آغوشش گرفت…باز گریه و اشک و دل تنگی هایشان را به هم گفتند.آرام شدن مادرش زمان بیشتری نسبت به پدرش برد.مدت طولانی در آغوش یک دیگر ماندند و گریه کردند.بعد از آنکه آرم شدند ناهید گفت:
-الهی من قربونت برم…کجا بودی؟چرا خبری ازت نبود؟از خدا خواستم اول تورو ببینم بعد بمیرم..باور نمیشه خدا دعام و مستجاب کرده…خدایا شکرت
با شرمندگی و خجالت در چشمان مادرش،که گوشه اش چروک شده نگاه کرد:
-شما گفتید برو،دیگه فکر نکن پدر و مادری داری…منم ترسیدم زنگ بزنم،جوابمو ندید
صورتش در دست گرفت:
-اون موقع عصبانی بودیم یه چیزی گفتیم…تو نباید حالی از ما می پرسیدی؟مگه پدر و مادری هم هست به بچه اش همچین حرفی بزنه؟
-ببخشید
باز او را در آغوش گرفت وبوسید…ناهید احساس کرد سال ها جوان تر شده است…جواد که گوشه ای از حیاط ایستاده بود با اشک از زیر عینکش به آنان نگاه می کرد.آرش بیچاره نمی دانست آنها که هستند و چه می گویند.نمی دانست چرا مادرش اینطور بی قراری می کرد.هر دقیقه در آغوش کسی بلند گریه می کند وآنان را می بوسد.ناهید به آرش که کنارجواد ایستاده بود نگاه کرد و با چادرش اشک هایش پاک کرد و گفت:
-پسرته؟!
-آره…آرش بیا
آرش چند قدم آرام به سمت آنان آمد،ناهیدبا لبخندی،او را بغل کرد…آرش همچون نوه های دیگرش به دلش نشست و با محبت بوسیدش،جواد گفت:
-ناهید پاشید بیاید تو اینجا سرده…بچه هم سرما می خوره
جواد به دخترش کمک کرد چمدان هایش به داخل خانه بیاورد.مریم بدون آنکه بنشیند به همه جای خانه سرک کشید…خانه همان بود فقط وسایلش نو شده است.با وارد شدن به اتاق مشترکش با پریسا و دیدن عکس پسر جوان با تعجب جلو تر رفت و پوستر او نگاه دقیق تری انداخت و زیر لب گفت:
-اَمین؟
ناهید پشت سرش داخل شد،کنارش ایستاد وهمراه اوبه عکس پسرش نگاه کرد و با خوشحالی گفت:
-خوشگل شده؟
مریم هنوز مبهوت عکس امین بود،یادش می آمد زمانی که رفت بچه ای نه ساله بود،با اشک دلتنگی گفت:
-هم خوشگل شده…هم بزرگ
-17سالشه..
به مادرش نگاه کرد:الان کجاست؟
-با دوستاش می ره فوتبال
خندید:اون موقع دنبال چیپس و پفک بود،اما الان یه مرد کامل شده
-الان هم می خوره
-پریسا چیکار می کنه؟
چشم های گلایه مند وناراحتش را از مریم می دزد و به زمین نگاهی کوتاه انداخت:
-زندگی می کنه…دو تا پسر داره(لبخندی زد)خاله هستی و خبر نداری
مریم متوجه ناراحتی مادرش شد و گفت:دلم می خواد ببینمشون
بازچهره ی ناهید ناراحت شد اما خودش را جمع کرد و با لبخندی گفت:الان بهش زنگ می زنم
قبل از اینکه از اتاق خارج شود مریم گفت:مامان
برگشت:جانم
با کنجکاوی پرسید:چیزی شده؟
-نه…چی باید بشه؟…دخترم بعد سال ها اومده پیشم،دیگه از چی باید ناراحت باشم
از اتاق خارج شد و نمی دانست دخترش مهمان چند هفته ای اوست و بر می گردد….مریم برگشت و بازبه پوستر عکس برادرش نگاه کرد… نمی دانست چرا مادرش از دست پریسا ناراحت است،خندید یاد جوانی اش افتاد که همیشه کارهای پریسا را از پدر و مادرش پنهان می کرد.
با رفتن مادرش صدای زنگ در حیاط شنید… جواد برای باز کردن در،به حیاط رفت…مریم از پنجره امین را دید که با ساک ورزشی در دست وارد خانه شد،لبخندی زد… امین با دیدن کفش ها گفت:
-بابا مهمون داریم؟
لبخند خوشحالی بر لب جواد نشست:آره یه مهمون که سال هاست منتظر دیدنشیم
با اخم تعجبی که روی ابروهایش نشست پرسید:کی؟
امین با ورودش و دیدن آرش که آرام نشسته و سیب پوست گرفته، می خورد متعجب گفت:
-نمی شناسمشون…
مریم در چهار چوب در ایستاد…و به قامت بلند شده و اندام پُر امین لبخندی زد وبا شوق دیدنش گفت:
-سلام اقا امین
سرش را به سمت صدا چرخاند و با دیدن خواهر از روی ناباوری ساکش ورزشی از دستش افتاد.امین دیگر یک پسر چاق وگوشتی نبود،توانسته بود با ورزش کردن اندام زیبایی برای خودش بسازد…مریم جلو رفت و او را در آغوش گرفت.
-چقدر دلم برات تنگ شده بود..داداشم
اما امین با غیظ از آغوشش بیرون آمد وبا حالت گلایه مند و عصبانی گفت:
-دروغ نگو…اگر دلت تنگ شده بود یه زنگ می زدی!
ناهید با اعتراض گفت:امین !
آرش ایستاد و امین اخم هایش بیشتر درهم کشید وفریاد زد:
-چیه مامان؟!یادتون رفته تمام این سال ها چطوری زندگی کردین؟صبح تا شب گریه، گریه…بابا سوء چشماش از بین رفت از بس گریه کرد،با این عینکی که رو چشماش زده فقط می تونه جلو پاش و ببینه…هر دفعه تلفن زنگ می زد می پریدید به امید این که این خانوم باشه!
جواد جلوتر آمد وگفت:بسه امین،تازه از راه رسیده اینا چیه داری بهش می گی؟
مریم با حلقه های اشک و به نامهربانی برادرش نگاه می کرد، باور نمی کرد این حرف های تند را از زبان امین می شنود…وبدتر ازآن، این اتفاقات برای خانواده اش افتاده باشد.
امین در حالی که از عصبانیت و فریاد به نفس زدن افتاده بود در چشمان گرد خواهرش خیره شد وآرام ترگفت:
-واسه چی برگشتی؟!چی می خوای؟!…تا حالا فکر کردی اگر برمی گشتی و یکی از اینا مرده بود،دقیقا سر قبرش چی می خواستی بگی؟اصلا پشیمون می شدی که این چند سال نیومدی ایران؟!(پوزخندی زد)معلومه که نه…چون اینقدر اونجا بهت خوش می گذره که گفتی گور بابای،پدر و مادرم…
مریم صدایش لرزید و با اشک هایش گفت:داری اشتباه می کنی امین
کینه و نفرت از خواهرش در کلمات و جملاتش مشخص بود:ببخش که اینو می گم ولی ازت متنفرم
این را گفت و وارد اتاقش شد،روی تختش نشست و اشک ریخت…درد دوری و ندیدن خواهری که دوستش داری سخت بود…وسخت تر از انکه از روی ناچاری بخواهی بعد از چند سال حرف های خفه شده در دلت را به یک باره،بر سرش فرود.
جواد و ناهید نتوانستند چیزی بگویند انگارپسرشان حرف دل آنها را زده بود…جواد از خانه خارج شد و ناهید به آرامی دخترش را در آغوش گرفت وگفت:
-گریه نکن مادر…الان عصبانیه،بعدا آروم میشه میاد بغلت می کنه و میگه دلم برات تنگ شده
همانطور که سرش روی شانه ی مادرش بود گفت:
-فکر نکنم…ازم خیلی کینه داره ندیدی چه جوری باهام حرف زد
صورت دخترش در دست گرفت و اشک هایش پاک کرد وبا لبخند دلگرم کننده ای گفت:
-بهت قول می دم امین باهات خوب میشه
با چشمان شرمسارش به مادرش نگاه کرد:
-شرمنده ام، نمی دونستم همچین اتفاقاتی براتون افتاده…اینقدر سختی بخاطر منه بی لیاقت کشیدید
ناهید می خواست برای دلداری دادن دخترش حرفی بزند که صدای “آخ” امین بلند شد.هر دو با قدم های تند به اتاق او رفتند،ناهید با دیدن آن صحنه متعجب ایستاد اما مریم برای جدا کردن آرش از امین جلو رفت.
-آرش نکن زشته…
لگد های پیاپی به پای امین می زد و امین دور اتاق می دوید وآرش سعی می کرد کتک های بیشتری به امین بزند…امین همانطورکه می دوید با فریاد گفت:
-بابا بچه تو بردار،مگه از جنگل های آمازون آوردیش؟
مریم در یک حرکت آرش را بلند کرد واو در آغوش مادرش دست و پا می زد که آزاد شود..و به انگلیسی به امین گفت:زشته،زشت
امین با بهت به انگلیسی جوابشو داد:خودتی
مریم با خجالت رو به امین گفت:ببخشید،فقط داره از من دفاع می کنه…فکر می کنه منو اذیت کردی معذرت می خوام
ناهید همان حالت ایستاده بود،ازمریم پرسید:چی می گه؟
-به امین میگه زشت
ناهید با لبخند بر لب گفت:پسر من می گی زشت؟به این خوشگلی
مریم همانطور که دو دستش دور شکم آرش حلقه کرده بود از اتاق خارج شد..آرش بلندترگفت:زشت..زشت
امین هم متقابلا بلند تر از او گفت:خودتی! خودتی! فهمیدی؟
آرش از جرو بحث کردن با امین خوشش آمده بود،لبخند زد که مادرش او را زمین گذاشت و برای نصیحت کردنش رو به رویش روی زانوهایش ایستاد،با دیدن لبخندش متعجب گفت:
-امین و دوست داری؟!
با لبخند سرش تکان داد..تعجب مریم بیشتر شد وگفت:
-فکر کنم آب و هوای ایران داره بهت می سازه
امین متوجه حرف های او نشد وگفت:چی مامان؟!
ناهید کنارش ایستاد وگفت:چرا بچه ات فارسی حرف نمی زنه؟
سرش بلند کرد وگفت:بلد نیست مامان!یعنی یادش ندادم
یکتای ابرویش بالا برد و گفت:یعنی هر چی من بگم نمی فهمه؟
-نه باید به من بگید که من بهش بگم…امین انگلیسی بلده؟
-آره بلده
-خوب می تونید به امین هم بگید
خم شد و آرش را بوسید:حداقل بهش بگو ما کی هستیم
این را گفت و به آشپزخانه رفت، مریم رو آرش کرد وگفت:تو می دونی امین کیه؟
سرش به طرفین تکان داد:نه
انگشت اشاره اش به سمت اتاق گرفت و با آرامش گفت:
-اون اقا که بهش گفتی زشت…اسمش امینه..برادر منه،باید بهش بگی دایی باشه؟
برای آرش واژه ی غریبی بود:دایی؟
-آره دایی
سرش تکان داد:باشه
-دیگه هم بهش نمی گی زشت،چون من دوستش دارم وناراحت می شم..باشه؟
سرش پایین انداخت وبا ناخن هایش بازی کرد:باشه
-آفرین..اون خانوم هم مادر منه بهش میگی مادربزرگ…اون اقا هم پدر من بود بهش می گی پدر بزرگ،متوجه شدی؟
سرش با تعجب بلند کرد و به مادرش نگاه کرد…هضم کردن این همه افراد ناشناس برایش سخت و دشوار بود…برای یادگیری آنها به زمان نیاز داشت…مریم بلند شد و چمدان هایش در اتاق پدر و مادرش گذاشت.لباس های آرش و خودش عوض کرد و همراه دفتر نقاشی و مداد رنگی های آرش به پذیرایی برگشتند.
آرش روی زمین نشاند و دفتر نقاشی اش جلویش پهن کرد وگفت:
-یه نقاشی خوشگل برای مامان بکش
به آشپزخانه رفت با دیدن مادرش که مشغول شستن میوه است به طرفش رفت واز پشت مادرش را بغل کرد وبویش کرد:
-چه بوی خوبی میدی…بوی یه مامان مهربون …چقدر دلم برات تنگ شده بود..باورم نمیشه اینجام..پیش تو،خیلی دوست دارم مامان
ناهید دستانی که روی شانه اش بود بوسید وبا خنده گفت گفت:
-رفتی خارج کلمات قشنگی یاد گرفتی،قربونت برم منم دوست دارم…احساس می کنم ده سال جوون تر شدم…کاش با شوهرت می اومدید همین جا زندگی می کردید،چیه تو غربت،حالا چند وقت می مونی؟
مریم به فکر فرو رفت نمی دانست چطور به خانواده اش بگوید همسرش را از دست داده…باید مقدمه چینی کند؟! یا به یک باره به سراغ اصل بدبختی اش برود؟!نمی خواست به یک باره آنها را شوک زده کند،اجازه داد زمان مناسبش فرا برسد.از مادرش جدا شد و به کابینت تکیه کرد و به نیم رخ مادرش خیره شد:
-سه هفته می مونم
با دصای نیمه فریادش از تعجب گفت:همش سه هفته؟چرا اینقدر کم؟
-قول می دم دیگه بیشتر بهتون سر بزنم… زمان بیشتری هم بمونم
باز خودش را مشغول شستن میوه کرد،نفسی از سر ناراحتی کشید و گفت:
-سالی یکی دوبار یه عمریه…شاید من موقع رفتنت مُردم،نباید زندیکم باشی؟
با دلخوری گفت:مامان خدا نکنه!شما چرا همش حرف مردن می زنید؟
به مریم نگاه کرد وگفت:
-دلم می خواد کنارم باشی هفته ای حداقل یک بار ببینمت…اصلا چرا شوهرت راضی نمیشه بیاید ایران؟مگه اونجا چیکار می کنید؟!
احساس خشکی در دهانش می کند…مادرش با حرف هایش او را مجبور می کرد حرف بزند…واز آنجایی که مریم برای سبک شدن نیازبه درد و دل کردن داشت…شاید مجبور شودهمان لحظه از همه ی اتفاقات زندگی اش بگوید.
با دست گلویش فشرد:مامان چای نداریم؟
-ای وای..اصلا یادم رفت ازت پذیرای کنم
شیر بست که مریم با لبخندی سرش تکان داد.
-مگه من غریبه ام که می خوای ازم پذیرایی کنی؟چای هست؟
-الان سماورو روشن می کنم
مریم زودتر به سمت سماور رفت:خودم روشن می کنم
مریم همانطور که آب درون سماور می ریخت،ناهید با عشق به دخترش نگاه می کرد و در دل قربان صدقه اش می رفت، صدای زنگ تلفن آمد:
ناهید:فکر کنم جواده
ناهید بیرون رفت…مریم سرکی به بیرون کشید که بداند چه کسی پشت تلفن است…با دیدن امین وآرش لبخندی زد،امین با پاهای دراز شده به پشتی تکیه داده در حالی که کنترل تلویزیون در دست داشت..و با شیطنت انگشت شصت پایش را گوشه ی دفتر نقاشی آرش را بلند می کرد و دفترش می بست..آرش محکم با دست به پایش می زد..و او با خنده ی بی صدا باز کارش را تکرار می کرد.
سری تکان داد ووارد آشپزخانه شد،تا دم آمدن چای خودش را با شستن میوه ها مشغول کرد.ناهید وارد آشپزخانه شد وگفت:
-بابات بود..گفت شام چی بخرم
-مامان!شام برای چی؟یه چیزی درست می کنیم دیگه…چرا شما با من مثل غریبه ها رفتار می کنید؟
-غریبه چیه؟بابات دلش می خواست یه غذای خوشمزه برای دخترش بیاره،بعد از هشت سال اومدی انتظار نداری که املت جلوت بذاریم؟
-خوب می ذاشتید…
آنها دوست داشتند بهترین پذیرایی را از دخترشان انجام دهند…هر چند پول زیادی نداشتند.
ناهید:به پریسا زنگ زدم…گفت رفتن مسافرت…یکی از این کشور های خارجی نمی دونم اسمش چی بود،بهش نگفتم تو اومدی،گفت یکی دوروز دیگه میان
-هنوز با کیوانه؟
نفسش با آه کشید وگفت:آره…
چای درون استکان ریخت قبل از خوردن باز به آن دو نگاه کرد…این بار امین با مدادی که دردست داشت.روی دفتر نقاشی او خم شده و مشغول کشیدن نقاشی بود وآرش در صفحه ی دیگر نقاشی اش رنگ می کرد.از خوشحالی لبخندی زد و امیدوار بود دلخوری و ناراحتی اش زیاد طول نکشد.و با همان سرعتی که از آرش خوشش آمده با اونیز آشتی کند.
سفره شام کشیده شد،و همه به جز امین مشغول خوردن کباب شدند،هر چند گرسنه بود اما سعی کرد غرور مردانه اش را حفظ کند…آرش به غذا خیره شده بود و نمی دانست باید با آنها چکار کند…جواد کنارش نشست و با تکه تکه کردن کباب به او یاد دادچطور بخورد.مریم نگاهی به اتاق او انداخت و بلند شد…سینی برداشت و پرس غذایش به همراه مخلفات درون او گذاشت و از کنارچشمان پدرو مادرش که او را هنوز دختری دلسوز و مهربان می دیدند، گذشت و پشت در اتاق امین ایستاد…تقه ای زد و آهسته گفت:
-بیام تو؟
حرفی نزد،مریم خودش وارد شد و او را پشت میز مشغول درس خواندن دید.
-شام برات آوردم
آنقدر گرسنه بود،که لجاجت نکند و شام را پس نزند..مخصوصا آنکه بوی کباب به دماغش رسیده بود و مریم خوب این برادر شکمویش را می شناخت…سفره ی کوچکی پهن کرد و ظرف ها را در آن چید وگفت:
-بیا بخور تا سرد نشده
شش دانگ حواسش پیش غذا بود اما وانمود کرد درس می خواند.
-امین..اگر بودن من اینقدر ناراحتت می کنه میرم هتل یا مسافرخونه
از روی غیرت گفت:مگه خودت خونه نداری که می خوای بری هتل؟
از خوشحالی لبخندی زد که هنوز آنقدر کینه و دشمنی اش شدید نیست که او را از خانه بیرون کند.
-دارم،اما صاحب خونه این مهمون چند روزه رو نمی خواد
-من صاحب خونه نیستم،مامان و بابا هستن که رات دادن
از اینکه راضی شده با او هم کلام شود خوشحال بود،این یعنی راهی برای آشتی کردن ونرم شدن دلش وجود دارد،مریم با تبسم بر لب گفت:
-یعنی اگر تو بودی راهم نمی دادی؟
امین کلافه شده بود به او نگاه کرد وگفت:
-چرا زنگ نمی زدی که این پیرزن و پیرمرد از نگرانی این بلاها سرشون نیاد؟میدونی مامان هر سفره نذری بود می رفت؟می دونی چقدر این امام زاده ها نون وپنیر داد که خبری ازت بشه،یک نفر بیاد بهشون بگه فقط زنده ای
سرش پایین انداخت،وبا ناخن های کوتاهش بازی می کرد…خودش هم از دست خودش ناراحت بود؛که چرا نمی تواند سختی ها و درد هایش را به کسی بگوید:
-من اگر عذر خواهی کنم و بگم اشتباه کردم یا هر دلیل دیگه ای بیارم،تو قبول نمی کنی اما این و بدون اونجا بهم خوش نمی گذشته…با فکر شما و به امید اینکه یه روزی شماها رو ببینم زندگی می کردم
نگاهش می کند:پا می شدی می اومدی..کی جلوتو گرفته بود؟شوهرت؟
او هم خیره به برادری می شود،که روزی دلسوزانه از او دفاع می کرد اما حالا،همه چیز را از یاد برده و روزگار از او پسری بی انصاف ساخته است…مریم فکر کرد شاید حق با امین باشد…وقتی چمدانش را برای رفتن می بست،هیچگاه به چنین روزی فکر نکرد.
بغض کرده گفت:میگم منو نمی فهمی و درک نمی کنی بخاطر همینه…امین من شبیه پرنده ای بودم که فکر می کرد اگر از قفس فرار کنه،دنیای بهتری در انتظارشه…
پرواز هم می کردم عالی بود…همه چیز!تو اوج پرواز یه شکارچی بال هام وزد و سقوط کردم…با اون بال های زخمیم فقط سعی کردم زنده بمونم
امین با حالت گنگی نگاهش کرد:نمی فهمم چی میگی!
با آن حلقه های اشک بغضش قورت داد وگفت:
-می دونم…فقط بدون،نمی تونستم بیام(با حسرت در آغوش گرفتنش گفت)یعنی تو دلت برام تنگ نشده؟
سکوت امین که می بیند می گوید:منی که اینقدر دوست دارم و داشتم؟!فکر نمی کردم یه روزی اینقدر ازم متنفر بشی
با ناراحتی و دلی شکسته از سر سفره بلند شد،چشم های امین او را تا خروجش همراهی کرد..هنوز دلش از او راضی نشده بود.
مریم مشغول جاروبرقی زدن بود که صدای ضربه زدن سوئچ روی در حیاط آمد.او صدا را نشنید اما آرش که در حیاط با توپ امین بازی می کردبه سمت در رفت و دررا باز کرد.مهیار پلاستیک های خرید را از صندوق عقب ماشینش بیرون می آورد.به سمت در رفت و با دیدن آرش لبخندی زد وگفت:
-به چه آقا پسر خوشگلی…خوبی عمو؟می ری به ناهید خانوم بگی بیاد؟
آرش بدون حرفی ایستاده و به مهیار و لبخندش نگاه می کرد،مهیار خنده ای کرد وگفت:
-ناهید خانوم رو نکرده بود همچین فامیلای خوشگلی هم دارن
پلاستیک ها را زمین گذاشت و خم شد،در چشمان خوش رنگ ومیشی رنگ آرش خیره شد وبا همان لبخند مهربانش گفت:
-خوشگل پسر، برو به ناهید خانوم بگو بیاد
آرش باز نگاهش کرد،مهیار گمان کرد او کرو لال است با ناراحتی گفت:حرف های من و می شنوی؟!
وقتی دید پاسخی نمی دهد،با سوئیچش یک بار دیگر روی در کوبید،و زنگ آیفون همزمان زد…صدای ناهید ازحیاط آمد:
-کیه؟
-منم…چند لحظه تشریف بیارید دم در
ناهید با شنیدن صدای مهیار سریع خودش را دم در رساند،با اضطراب به آرش و مهیار نگاه می کرد.
-سلام مهیار جان،خوش اومدی کاری داشتی؟
مهیار از برخوردش جا خورد وگفت:نه فقط…اینارو آوردم برای همسایه تون
تازه یادش آمد که مهیار هر ماه مواد غذایی،برای زن بی سرپرستی که در محله شان است می برد و ناهید به عنوان قاصد آنها را به او می دهد.که مهیار ناشناس بماند.
گیج بودن ناهید که دید گفت:حالتون خوبه ناهید خانوم؟
-هان؟!!آره خوبم مادر، فقط امروز زیاد حالم خوب نیست
این را گفت که مجبور نشود او را به خانه اش دعوت کند..مهیار گفت:می خواید ببرمتون دکتر؟
-نه دستت درد نکنه،چند تا داروی گیاهی خوردم الان حالم بهتر میشه(رو به آرش کرد)آرش بیا بریم تو
-ببخشید ناهید خانوم
-جانم
-این پسر مشکلی داره؟منظورم اینه که خدای نکرده ناشنواست؟
با لبخندی گفت:نه عزیزم،این پسره…
نزدیک بود از دهانش بیرون بیاید که پسره مریم است و او وقت نکرده فارسی یادش دهد،حرفش را جمع کرد وگفت:
-پسره یکی از فامیل هامونه..تازه از فرنگ برگشته،بلد نیست طفلی فارسی حرف بزنه…
خیالش که راحت شد گفت:
-بله…گفتم حیفه پسر به این خوشگلی مشکلی داشته باشه(خم شد پلاستیک ها را برداشت)اینا رو میارم براتون تو
ناهید ترسید مهیار متوجه حضور مریم در خانه شود،و بخواهد، دخترش را اذیت کند و انتقام بگیرد،هر چند به مهربانی و دل رَحمی مهیار شک نداشت اما مادر بود و نگرانی های خودش را داشت.ناهید که هول شد پلاستیک ها را از دستش کشید وبا دست پاچگی گفت:
-نه نه..خودم همشو می برم..شما زحمت نکشید
آنقدر رفتارهای ناهید برای مهیار غیر قابل هضم بود،که احساس کرد بخاطر بیماری اش حالش اینطور شده است.یک پلاستیک میوه به دست آرش داد و بقیه را هر طوربود در ستان خودش جای داد وگفت:
-دستتون درد نکنه،زری خانوم خیلی دعاتون می کنه،همیشه میگه خیر از جونیت ببینی و عاقبت به خیر بشی
مهیار که هنوز متعجب بود به زحمت لبخندی زد وگفت:
-خواهش می کنم کاری نکردم وظیفه است…مطمئنید نمی خواید کمکتون کنم؟
-آره مادر…شرمنده که نمی تونم تعارفت کنم بیاید تو

-نه خواهش می کنم…خودم کار دارم باید برگردم..خدانگهدار
ناهید به داخل خانه رفت ولی هنوز آرش ایستاده بود،احساس کرد از این مرد هم خوشش آمده مثل دایی اش امین،مهیار که او را دید از داشبورد شکلات تخته ای که برای خودش خریده بود بیرون اورد و رو به رویش ایستاد و به انگلیسی به او گفت:
-برای شما
با لبخند او را گرفت وگفت:
-ممنون
مهیار خنده ی بلندی کرد وگفت:بالاخره قفلت شکست نه؟!پس مشکلت زبان بوده…(دستش دراز کرد وگفت)اسم من مهیاره اسم تو چیه؟
دست کوچکش در دستان مردانه ی مهیار قرار داد…برای اولین بار در عمر چهار ساله اش با یک نفر دست داد:
-اسمم آرشه
با لبخند سرش تکان داد:هوم..خوشگله مثل خودت
صدای ناهید از حیاط بلند شد:آرش بیا تو
آرش سرچرخاند و بعد به مهیار نگاه کرد..به او گفت:ناهید خانوم می گه بیا خونه
-مادر بزرگ…مامانم گفته اون مادر بزرگه
لبخند مهیار برچیده شد،نتوانست به هیچ چیز و هیچ کس فکر کند:چی؟!
ناهید بیرون آمد ودست آرش گرفت:ای وای شرمنده،این بچه شما را به حرف گرفته؟!بیا بریم تو..خداحافظ مهیار جان
به داخل خانه رفت،مهیار ماند و حرفی که آرش به او زده بود،بعد از چند ثانیه ای که آنجا ماندو خودش را،راضی کرد که پسر بچه شاید اشتباه کرده باشد..رفت.
مریم که مشغول تمییز کردن خانه بود گفت:کی دم در بود اینقدر طولش دادید؟
همانطور که وسایل داخل اشپزخانه می برد گفت:هیچ کس،یه آدم خیروسایل میاره برای یه زن نیازمند
به در آشپزخانه تکیه داد وگفت:یک ساعت داشتید با یه آدم خیر صحبت می کردید؟!
وسایل گوشه ای از آشپزخانه گذاشت وگفت:آره مگه اشکال داره؟
نگاه مریم به آرش افتاد که دوزانو نشسته و مشغول جنگیدن با پاک شکلات است، کنارش نشست و گفت:
-کی این و بهت داده؟
-آقای خوشگل
با تبسمی ومتعجب گفت:چه عجب تو به یکی گفتی خوشگل
پاکت شکلات برایش باز کرد و یک تکه از آن در دهانش گذاشت وخورد.
شب هنگام خوابیدن،به آشپزخانه رفت وقرص هایش می خورد مادرش امد وگفت:
-این قرص ها چیه تو می خوری؟دیشبم خواستم ازت بپرسم
قرص های که باعث می شد مریم آرام باشد،و ذهنش تمام دردهایش رافراموش کند،بر سر آرش فریاد نزد،و بتواند خودرا به ظاهر خوشحال و شاد نشان دهد.او نمی دانست دخترش هم مشکل اعصاب پیدا کرده وافسرده شده است.
با لبخند مهربانی به مادرش نگاه کرد:
-شما فکر کن قرص ویتامینه است
-این همه؟!
-مامان امشب پیشم می خوابی؟
با چشم غره گفت:آره حرف و عوض کن
لبخندی زد:فقط امشب
سرش تکان داد وگفت:واقعا وقتی بزرگ هم میشد هنوز بچه اید،باشه..برات قصه هم می گم
خم شد و بوسیدش :ممنون،الهی قربونت برم
مادرش از آشپزخانه خارج می شد که گفت:مامان فردا آرش و نگه می داری؟
با شک گفت:چطور؟جای می خوای بری؟
-آره به چند نفر هست باید سر بزنم
ناهید ترسید برای دیدن دخترش باشد گفت:می خوای بری سراغ خانواده ی سعادتی؟
از اینکه مادرش حدس درست زده بود،تبسمی کرد ولی نمی خواست نگران شود واورا از این کار منصرف کند.
-نه مامان،پیش یکی از دوستام،اگر برم پیش مهیارفکر می کنی راهم بدن؟
با نگرانی که در چهره اش بود جلو تر آمد و گفت:
-معلومه که نه،تو می دونی چی کار کردی؟
-آره می دونم…
-مریم نرو می ترسم بلایی سرت بیارن

-نترس مامان نمی رم
چشم های نگران ناهید به دخترش دوخت،مطمئن نبود این کار را نکند. از آشپزانه خارج شد و مریم با سر پایین به جعبه ی قرص در دستش نگاه کرد،نمی دانست به آنها باید چه بگوید.
در آن کوچه قدم بر می داشت…خاطراتش برایش زنده شدند،با یادآوری اولین دیدارش با مهیار گام هایش آهسته تر کرد،که مبدا خاطره ای که آن روز برایش بی تفاوت بود وحالا شیرین شده زیر پایش له شود… همان روز که مهیار را نجات داد و بدن خوش استیلش از ترس می لرزید… به در سیاه نزدیک می شد…از دیدن دوباره او می ترسید،.زنگ خانه ی سعادتی فشرد.کسی جواب نداد..دوبار فشرد.صدای دختری شنید:
-کیه؟
از استرس آب دهانش قورت داد:سلام منزل اقای سعادتی؟
-بله بفرمایید
حالا بگوید با که کار دارد؟
-میشه چند لحظه بیاید دم در؟
-بله الان؟
لحظات مرگبار به کندی می گذشت..نمی دانست با چه کسی قرار است رو به رو شود..زن همسر سابقش؟دخترش؟یا…با باز شدن در و دیدن دختر زیبا رویی که موهای قهوه ای و پوست سفیدش به زیبایی به او داده بود،لبخندی زد شبیه به کودکی هایش بود.
-سلام بفرماید؟
صدایی شبیه به لب خوانی گفت:سایه؟
سایه متعجب گفت:بله خودم هستم بفرماید؟
-چقدر بزرگ شدی؟!من و نشناختی؟
-نخیر ببخشید
مریم با شوق اینکه ممکن است از دیدنش خوشحال شود،دست روی سینه اش گذاشت و گفت:
-مریمم ..زن دادش سابقت
سایه با دقیق شدن به او …چهره ای آشنا از ته ذهنش بیرون کشید…اگر هم یادش رفته باشد برای همیشه نرفته است،هر چند از دیدنش تعجب کرده بود اما خودش را بی تفاوت نشان داد وگفت:
-خوب چی می خوای؟
جا خورد، انتظار همچین برخورد سردی از طرف سایه نداشت.انگار فراموش کرده بود او دیگر یک دختر هفت ساله نیست …سایه حالا پانزده سال سن دارد.
با ناراحتی که در چهره اش بودگفت:اومدم مهیار و ببینم
سایه پوزخندی زد و دست به سینه ایستاد:
-چیه شوهرت طلاقت داده دوباره برگشتی اینجا؟!دیر اومدی خانوم!داداشم داره ازدواج می کنه…به سلامت
سایه توجهی به چشمان تعجب زده مریم نمی اندازد و در را محکم می بیندد که مریم تکان خورد…با تعجب و ابروهای بالا رفته به گستاخی سایه و در بسته خیره شد.باورش نمی شد این حرف ها را سایه به او زده باشد.چند ین بار به در کوبید وسایه را صدا زد:
-سایه…سایه درو باز کن
صدایش در آن حیاط بزرگ می پیچید اما به گوش سایه نمی رسید…با نا امیدی پشت به خانه ی آنان کرد و راه افتاد…هنوز چند قدم نرفته بود که با حرف سایه ایستاد و زیر لب با تعجب گفت:
-داره ازدواج می کنه؟!یعنی تمام این سال ها ازدواج نکرده بوده؟
لبخندی از این فکر که مهیار هنوز او را دوست دارد زد اما لبخندش چند ثانیه بیشتر طول نکشید و به راه افتاد و باز با خودش حرف زد:
-شاید هم ازدواج کرده ولی بخاطر نابیناییش اون دختر هم ازش جداشده
در پارکی که در آن نزدیکی بود رفت،تا زمانی که در ایران است باید از آمدنش استفاده کند…همانطور که در آنجا قدم بر می داشت به این فکر می کرد که الان دخترش ساینا کجاست و چه می کند؟باید منتظر پدر شوهرش بماند او مهربان تر است وحتما می گذارد دخترش را ببیند.چقدر دنیا با او بد کرد بود؟یا خودش دینایش را بد کرد؟
*********
سر میز شام بودند،سایه نگاهش بین برادر و پدرش می چرخید…نمی دانست بگوید یا نه؟با اضطراب گفت:
-بابا!
پرویز نگاهش کرد:بله!
سایه با نگاه کردن به مهیار پشیمان شد وگفت:هیچی…چیزی مهمی نبود
ساینا:بگو عمه!
سایه نفس کشید،دلش به حال ساینا می سوخت اگر می دانست مادرش بعد از این همه سال آمده…چه می کند؟ابراز دلتنگی می کند؟یا مثل غریبه ها با او رفتار می کند؟!
مهیار که خواهرش را مسخ شده دید خم شد و با چنگالش به بشقابش زد،که سایه تکان خورد وگفت:بله؟
مهیار:چیه؟چرا به ساینا اینجوری خیره شدی؟
سایناهمانطور که چنگالش را دور ماکارونی می چرخاند گفت:چون خوشگلم
سایه به زحمت لبخندی زد:حرفای خودمم تحویل خودم می ده
بعد از شام سایه به پدرش کمک کرد سفره را جمع کند و مهیار مشغول صحبت با تلفن بود..سایه موقعیت را مناسب دید نزدیک پدرش رفت و آهسته گفت:
-بابا
پرویز برگشت وگفت:بله؟
-می خوام یه چیزی بهتون بگم؟!
پرویز که به دخترش شک کرده بود گفت:همونی که می خواستی سر سفره بگی نگفتی؟
-آره
-حالا چرا آروم حرف می زنی؟
سایه از آشپزخانه خارج شد و سرکی به بیرون کشید وقتی خیالش راحت شد که مهیار از آنان دور است وارد آشپزخانه شد که پرویز با کمی ترس گفت:
-چرا امشب تو اینجوری می کنی؟اتفاقی افتاده؟!
سایه انگشتش روی دهانش گذاشت:
-هیس!بابا یواش تر نمی خوام مهیار بفهمه…اگر بهتون بگم کی امروز اومده بوده اینجا باورتون نمیشه
با کنجکاوی و تعجب پرویز گفت:کی؟
به چشمان پدرش نگاه کرد:مریم
پرویز که باورش نمی شد با لبخندی گفت:
-همین بود از سر شام برای گفتنش دست دست می کردی؟!…خوابنما شدی!حتما با اون اشتباه گرفتی
سایه همچنان تن صدایش پایین بود..و سعی می کرد پدرش را قانع کند.
-خودش گفت بابا!من شناختمش…موقع رفتنش اونقدر بچه نبودم که چیزی ازش یادم نمونه
با لحن حرف زدن سایه پرویز قانع شد که سایه راست می گوید:مطمئنی خودش بود؟
-آره بابا مطمئنم،گفت می خواد مهیار و ببینه
-خوب تو چی بهش گفتی؟
با شرمندگی سرش پایین انداخت:هیچی خیلی بد باهاش حرف زدم،گفتم از اینجا بره
پرویز آمدن عروسش را باور کرده بود اما علت آمدنش را هنوز نمی دانست،از کلافگی نفسی کشید می ترسید مهیار بفهمد واتفاقات بعد از آن غیر قابل پیش بینی بود.
سایه که فکر می کرد پدرش از دست او ناراحت است گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا