پاورقی زندگی جلد دوم

پارت 15 رمان پاورقی زندگی (جلد دوم )

0
(0)

-نمی دونم باید چیکار کنم که تو احساس پوچی نکنی…من اگر نیوردمت…
-می دونم بابا…من فقط تو دست وپاتون بودم نمی تونستید هم مواظب من باشید هم ساینا روبستری کنید
پرویز بلند می شوددست کش از دستش بیرون می آورد درون سطل آشغال می اندازد:
-یه اتاق خالی هست اگه می خوای بخوابی می برمت…اگر دوست نداری یه پتو میارم روی مبل تواتاق ساینا بخواب
-بابا
پرویز که پشتش به او بود برگشت:جانم
-من..
پرویز روی صندلی روبه روی مهیار می نشیند:بگو چیزی می خوای؟
-گفتی هنوز شانس دیدن دارم…میشه با اون دکتر چشم پزشکه حرف بزنی؟
لبخندی می زند…با ناباوری از تصمیم پسرش به چشمانش نگاه می کند:واقعا؟ یعنی جدی می خوای من با اون دکتر حرف بزنم؟
-خوب آره…اگر اونجوری که اون دکتره می گه میشه ببینم میخوام شانسمو امتحان کنم
پرویز از خوشحالی زیاد چندین بار صورت مهیار می بوسد:خوشحالم کردی…همین فردا می رم پیشش…تصمیم درستی گرفتی
مهیار با لبخندی پدرش را در اغوش می گیرد…آرزو می کرد ای کاش حرف های پدر وآن دکتر چشم پزشک برای امید وار کردنش نباشد وواقعا خوب شود.
در اتاق دخترش روی مبل خوابیده بود با صدای پرستار ودخترش چشم باز کرد.
پرستار:بابا خوابه…تو هم باید اسراحت کنی
-بیدارش کن
مهیار:بیدارم عزیزم
هر دو برگشتند مهیار بلند شد پرستار نزدیکش شد:سلام…چند دقیقه ای بهونه تون ومی گیره نمی خواستم بیدارتون کنم
-کار اشتباهی کردی
چند قدمی راه رفت پرستار آستینش گرفت مهیار با ناراحتی آستینش کشید:
-این کارو نکنید
-ببخشید می خواستم راهنماییتون کنم
-می دونم…ولی خودم می تونم برم
به طرف صدای دخترش رفت پایش به تخت خورد ونشست…دستان کوچکش گرفت می خواست بغلش کند که پرستار خودش را به انان رساند.
-ساینا عزیزم سروم رو دستت…اقا مهیار شما بیاد جلوتر،که سروم اذیتش نکنه
او هم با احتیاط جلوتر امد ودخترش در اغوش گرفت…دخترک دستش را به پدرش نشان می داد واز دردش می گفت مهیار هم همان جا دست می کشید و می بوسید.
مستانه برای عیادت از ساینا با عزیز ومادرش وارد اتاق شد…مهیار متعجب از آمدن دختر عمه اش آن هم بعد از سه ماه چیزی به جز یک سلام وعلیک ساده بینشان رد وبدل نشد.
از اتاق بیرون آمد ومنتظر پدرش شد…پرویز به سمتش آمد وگفت:
-مهیار من می رم یه وقت پیش دکتر قاسمی بگیرم مستانه گفت میبردت خونه
-باشه
بعد از چند دقیقه ای که منتظر مانده بود وجود کسی در کنارش حس کرد… سر بلند کرد…به سمت چپ متمایل شد:
-کی اینجاست؟
بدون حرفی کنارش نشست…عطرش ناآشنا بود،سرش به سمتی که او نشستته بود گرفت:مستانه تویی؟
لبخندی زد:فکر کردم بدون اون عطر نمی شناسیم
-فقط حدس زدم مطمئن نبودم
هر دو سکوت می کنن مهیار لب باز می کند:واسه چی تولد ساینا نیومدی؟
-حوصله نداشتم
-حوصله ی منو دیگه
-نه..راستش خواستم یه مرد دیگه رو جایگزین تو کنم اگر تورو می دیدم نمی شد
-سه ماه زمان زیادی نبود؟
-خیلی هم کمه…اگر ساینا مریض نمیشد شاید این مدت بیشتر طول می کشید
-یه لحظه گفتم نکنه از اون شوهرای غیرتی گیرت اومده که اجازه نمیده از خونه پاتو بذاری بیرون
خندید:اتفاقا محمد مرد خوبیه،تا الان کاری جز خوشحال کردن من نکرده
-دوستش داری؟
مستانه با شرم لبخندی می زند وبه حلقه ای که هنوز از مریم در دستان مهیار یادگار مانده نگاه می کند:
-هی…یواش یواش دارم بهش علاقه مند میشم
-اون که از عشق قدیمی تو خبر نداره
-نه…و نمی خوام بدونه
-خوبه که نمی خوای بدونه…تصمیم عاقلانه ای گرفتی مطمئن بودم که پشیمون نمیشی…من خیلی بدبختم مستانه…از وقتی چشمامو از دست دادم یه روز خوش نداشتم…بدبختی پشت بدبختی اومد سراغم
-تو بدبخت نیستی…فقط فکر آدمای بدبخت وداری…تمام اتفاقات بد زندگیت نابیناایته که با رفتن زنت…اگر بودن ساینا هم بدبختی بدونی میشه سه تا
-ساینا دنیای منه اگر نبود من تا الان مرده بودم
-پس نگو بدبختم فقط کمی بدبیاری آوردی همین(به دست راست پانسمان شده اش نگاه می کند)توراست می گفتی همه آدما خوب مطلق نیستند…من همیشه تورو کامل وبدون عیب می دیدم اما الان فهمیدم آدم ضعیفی هستی زود ناامید میشی با هر مشکلی می خوای زود خودتو خلاص کنی بدون که صبر کنی وببینی قرار چی بشه
لبخندی مغموم روی لبان مهیار نقش بست:گل بی عیب خداست…حرفات قشنگه مستانه اما به درد کس دیگه ای می خوره نه من…فقط یه لحظه چشماتو ببند وراه برو بعد ببین درد ندیدن یعنی چی اونم چشمایی که قبلا می دید
مهیار بلند می شود آرام آرام با عصایش به سمت در ورودی می رود…مستانه در جایش نشسته وبه رفتنش نگاه می کند،بعد از بیرون آمدن عزیز وراحله هر چهار نفر سوار ماشین شدند وحرکت کردند.مهیار به خانه رساند وخودشان راهی خانه هایشان شدند…خانه سکوت وکور بود صدای هیچ کس نمی آمد به سمت اتاقش می رفت…روی تخت نشست .
امیررضا:سلام
عصایش جمع کرد وبا لبخندی جوابش داد:سلام امیر رضا جان خوبی؟
-آره…مامان گفت ساینا مریض شده راست می گفت؟
دست چپش دراز کرد..امیررضا در اغوشش رفت مهیار گفت:آره مامانت راست گفت…اماساینا امروز میاد خونه ومی تونی باهاش بازی کنی
با خوشحالی گفت:راست میگی
-بله
با خوشحالی بیرون می رود..مهیار بعد از حمام به سمت آشپزخانه می رود..فاطمه لبخندی می زند…اما مهیار با بوی عطر سرد وآشنایی که استشمام کرد اخم هایش با خشم در هم گره خورد دستش مشت کرد.
فاطمه:سلام اقا مهیار حال ساینا چطوره؟
لحن عصبی اش از میان دندان فشرده اش بیرون کرد:این عطرو از کجا آوردی؟
فاطمه شرمنده لبش گاز گرفت…او فقط می خواست پیش مهیار خوشبو باشد وچون پولی نداشت از این عطری که نمیدانست ممنوعه است استفاده کرد.
-اینو از…جعبه ای که توی انباری بود برداشتم
فاطمه نمی دانست اورا یاد زنی انداخته که همیشه از این عطر استفاده می کرد باتمام وجودش فریاد زد:
-کی بهت اجازه داد بهش دست بزنی؟!!به چه حقی این عطر روبه لباست زدی؟
-ببخشید اقا اخه تو انباری بود گفتم به درد نمی خوره یه ذره به لباسم زدم
-کی گفته هر چیز به درد نخور رو توبایداستفاده کنی ؟واسه چی رفتی انباری؟!!اونجا چی می خواستی؟زود برو لباستو عوض کن
مجالی برای حرف زدن به او نداد فاطمه بغض کرد…با صدایش ترسیده بود اما جرات نداشت بگوید لباسی همراهش نیاورده واصلا لباس زیادی ندارد.
با همان بغضش گفت:چشم اقا
مهیار که برای خوردن یک استکان چای به آشپزخانه امده بود از خیر خوردنش گذشت وبه اتاقش رفت بماند که در میان راه پایش به هر چیزی سر راهش بود می خورد و
درد می کشید اما اخش درنیامد سرش در بالشت فرو برد وصدای دردش خفه کرد.
مهیار که همراه پدرش در ماشین نشسته بود گفت:دکتر قاسمی مرده دیگه؟
-چیه دوست داری زن باشه
-زن می خواد باشه یا مرد چشمای منو خوب کنه
-انشاا… دوباره می بینی
در طبقه دوم ساختمان پزشکان در مطب دکتر منتظر بودند…بعداز بیرون امدن مریضی منشی رو به آنان کرد:
-بفرماید نوبت شماست
پرویز دست پسرش گرفت وبا هم وارد اتاق شدند بعد از نشستن دکتر به چشمان مهیار که ثابت یک جا خیره است نگاه کرد:
-پس آقا مهیار شمااید ؟می دونی پدرت چقدربرای دیدن دوباره چشمات پیش من اومد؟می خواست مطمئن بشه قول الکی بهت نمیده
-من هیچ وقت نمی تونم زحمات پدرمو جبران کنم وهمیشه بخاطر محبتاش شرمندم…وامیدوارم شما هم امید واهی بهش نداده باشید
-من قول صددرصد به پدرت ندادم گفتم شصت درصد
-خوب شصت در صد زیاده کم نیست
-اقای سعادتی به پسرتون کمک کنید رو صندلی بشینه
به کمک پدرش روی صندلی نشست …چشمانش در دستگاه گذشت،یک سری آزمایشات برایش نوشت…نگرانی واضطرابش تا امدن جواب آزمایش هر روز هر شب زیاد می شد…بعد از یک هفته با جواب ازمایشات وعکس چشمش پیش دکتر قاسمی رفتند.
به آنها نگاه کرد وبا لبخندی گفت:خوبه…الان اون شصت درصد شده هفتاد درصد
مهیار در پوست خودش می گنجید با خوشحالی خندید وگفت:خوب کی عمل می شیم؟
با نگاهی پر از حرف به پرویز نگاه کرد وگفت:خوب..باید ببینم جالی خالی برای نوبت عمل کی میشه بهتون خبر میدم
مهیار:خیلی دیر نشه
-دیر نمیشه…کسی عمل سبکی داشته باشه نوبتشو به تو میدم خوبه؟
-بله ممنونم
پرویز متوجه نگاهش شد وگفت:پس ما میریم …تماس از شما دیگه
-حتما
با یک خداحافظی از اتاق خارج شدند پرویزگفت:وای مهیار گوشیم وجا گذاشتم یه لحظه اینجا بشین الان میام
-باشه
وارد اتاق شد…دکتر سرش پایین بود با دیدن قامت بلند پرویز که درنگرانی قاب بسته شده لبخندی زد:واسه چی رنگت پریده؟
-آخه یه جوری نگام کردی که گفتم همه ی حرفات دروغ بود
-دروغ نبود ولی…همون که حدس زدم باید پیوند قرنیه بشه
دست به صورتش کشید:خدایا نه
-این که خوبه چیز بدی نیست
-چشم برم از کجا پیداکنم؟
-تو خودت رئیس بیمارستان مغزواعصابی فکر کنم بیمارای مرگ مغزی داشته باشی
-هست…ولی کی حاضر میشه چشم پدر وپسر ویا دخترشو به من بده؟
-پول…اول باشون حرف بزن شرایط پسرتو بهشون بگو اگر دیدی قبول نمی کنن پول وپیشنهاد بده…بهترین راهگشاست
-با چهارتا مشت که به صورتم می خوره ها؟
-به دیدن دوباره بچت می ارزاه نه؟
-کتک خوردن که چیزی نیست من حاضرم همه ی ثروتم وبدم که یکیشون حاضر بشه چشماشون وبه پسرم بدن
دکتر قاسمی آزمایشات مهیار به دست پرویز می دهد:اینا رو بگیرهر بیماری مرگ مغزی دیدی که شرایطش با مهیار جوره با من تماس بگیر من خودم میام باهاشون حرف می زنم
برگ ها می گیرد:ما اجازه نداریم اطلاعات مریض واز بیمارستان خارج کنیم…می دونی چند تا آدم توی نوبت پیوند اعضا هستند…من حتی اسم مهیار و هم ننوشتم
-خوب باشه..تو رئیس یه بیمارستان خصوصی هستی..هر کسی دوست داشت اعضای آشناشون وهدیه بده…تو هم میری یکی رو پیدا می کنی که به زور هدیه بده…حالا هم زودتر برو تا مهیار مشکوک نشده
با دکتر دست می دهد وبیرون می آید…مهیار به دیوار تکیه داده به سمتی می رود بازوهایش می گیرد:
-مطمئن باشم فقط برای گوشی رفتی؟
لبخندی زد: دوستم تازه یاد خاطرات گذشتش افتاده بود
-دوستتون؟مگه شما با هم دوست بودید؟
سوار آسناسور شدند پرویز دکمه زد:مگه بهت نگفته بودم تو کانادا با هم آشنا شدیم؟
-نه…
-اسمش مهران،اونجا باهم دوست شدیم…اون چشم پزشکی می خوند من اعصاب…من بعد تموم کردن درسم اومدم ایران اما اون بعد این همه سال تازه تصمیم گرفت بیاد وطنش
-آهان
ازآسناسور پیاده شدند وبه سمت ماشین رفتند به محض نشستن مهیار گفت:صداش به سنش نمی اومد فکر کردم جون تر باشه
پرویز خندید وماشین روشن کرد:اون جونه؟!!سرش تا پشت گوشش تاسه مو نداره
مهیار خندید ماشین راه افتاد ومهیار گفت:بابا میدونم نرفتی دنبال موبایلت هر چی هست نمی خوای من بدونم…منم اصرار برای گفتن نمی کنم
نگاهی به پسرش انداخت:من فقط موبایلم وجا گذاشتم
-پنج دقیقه برای برداشتن موبایل زیاد نیست؟
چیزی نمی گوید ومهیار بدون اصرار سرش به شیشه می چسباند…یک ماه تمام مهیار منتظر خبری از دکتر برای عملش بود…نمی دانست پدرش بیمارانی پیدا می کند وحرف های دکتر قاسمی وپرویز آنان را راضی نمی کند…هیچ کدام حاضر نمی شوند چشمان عزیزانشان را به دیگری بدهد.مهیار صبرش از این تحمل یک ماه لبریز می شود:
-بابا خبری نشد؟الان یک ماه شد؟
پرویز شلوار لی ابی روشن ولباس سفیدی روی پایش می گذارد:منم منتظرم
-راستشو بگو…می دونم خبر داری اما به من چیزی نمی گید من خوب نمی شم نه؟آزمایشا نشون داد من خوب نمیشم؟؟
-نه مهیار تو خوب میشی
-خوب پس چرا عملم نمی کنن؟مگه قرار نشد زود عمل شم یعنی یک نفر عمل سبک نداشته که من جاش برم؟
پرویز کنارش می نشیند باید از اول این حرف را با پسرش در میان می گذاشت:بذار از عروسی مستانه برگردیم بهت میگم
-خبر بدیه؟
-نه نیست فقط
-بابا خواهش می کنم الان بگید
نفسی کشید:قبلا بهت گفتم یاعمل یا پیوند قرنیه
-قراره عمل پیوند بشم؟
-آره
-وکسی حاضر نمیشه بمیره؟
-مهیار اینجوری حرف نزن…چند مورد پیدا کردیم من و مهران باهاشون حرف زدیم…خواهش کردم…التماس کردم…پول پیشنهاد کردم اما قبول نکردن حاضر بودن بیمارشون زیر خروار ها خاک بپوسه اما کسی رو نجات ندن
می توانست هنگام التماس های پدرش تحقیر شدنش را ببیند،فریاد های که برسرش فرود می آمد:
-ول کن بابا…دیگه نمی خواد دنبال مرده ی مردم باشی من چشم نمی خوام
-ول نمی کنم حالا که مطمئنم می تونی ببینی حتما برات چشم پیدا می کنم شده تمام بیمارستان های ایران می رم
بلند شد:لباستو بپوش بریم
دستی به لباس هایش می کشد،همان یک ذره امیدی که داشت با این حرف نابود شد پرویز به همراه دو فرزند و نوه اش به تالاری که عروسی مستانه در آن برگزار می شد رفتند.
پرویز نوه اش را در کنار خودش نشاند.یک جا بند نمی شود فرزین با ورودش ودیدن مشت شیرینی که در دست دارد او را بغل کرد وبوسید:
-شاینا خوشگله خوبی عمو؟(به دست مشت شده اش نگاه کرد)این شیرینی ها رو می خوای بخوری؟
-نه…بلابابا
-ای من قربون تو برم که فکر باباتی
هر دوکنار مهیار نشستند:سلام
-سلام
ساینا دستش به طرف پدرش گرفت:بابا جیرینی
مهیار دستش دراز کرد واو دو شیرینی در دستش گذاشت مهیار باز کرد ودر دهانش گذاشت از مزه ی ترشش چشمانش بست ساینا یک شیرینی در دهان خودش گذاشت:
-به به…خومشزمست
مهیار خندید:آره خوشمزست اما کاش می فهمیدی بابات شیرینی لیمویی دوست نداره
فرزین:پس عمو چی؟
ساینا به شیرینی دردستش نگاه کردبرای خودش بود :نیشت تموم شد
-پس اون چیه تو دستت؟
-برای من
برای آوردن شیرینی برای فرزین به سمت مردی رفت فرزین لیوان شربتی می نوشید گفت:
-عملت چی شد؟
-هیچی…دروغم دادن قراره پیوند قرنیه بشدم وبهم نمی گفتن…الانم دنبال قرنیه می گردن
-خب چرا بهت نگفتن؟
-نمیدونم لابد از شکستن روحیه ام می ترسیدن انگار من دخترم
-نگران نباش بابات حتما برات چشم پیدا می کنه
-پیدا کردن اما اونا حاضر نمی شدن چشمای بیمارشون وبه من بدن…من نمی خوام بابام بخاطر من به دست وپای این واون بیوفته
-نمی خواد نگران این باشه که چرا کاری که از دستش برات بر امد برات انجام نداده
ساینا با شیرینی هایی که از حجم زیادش به لباسش چسبانده بود امد:عمو بیا
فرزین با دیدنش خندید وشیرینی ها را از دستش گرفت:چیکار کردی دختر…نگاه کن به قران چقدر شیرینی اورده
مهیار:ساینا اینقدر شیرینی نخور دندونات خراب میشه
فرزین همه را روی میز ریخت ساینا به فرزین نگاه کرد منتظر تشکر بود:دست شما درد نکنه خانوم …عمو قربونت بره با این دندونا ی یکی بود یکی نبودنت اینقدر شیرینی نخور
فقط می خندد و می رود.فکر چشمانش جشن برایش کنسل کننده بود واینکه چطور به پدرش بگوید دیدن چشمانش را به تحقیر شدنش نفروشد.
منیره در آشپزخانه مشغول حاضر کردن صبحانه بود…پرویز وارد آشپزخانه شد ونشست:صبح بخیر اقا
پرویز با نگاه کردن به ساعت اشپزخانه وعقربه هایی که ساعت ده صبح نشان میداد گفت:چه صبحی ساعت ده …پات چطوره منیره خانم؟
استکان چای جلویش می گذارد،بد اقا بد…از وقتی تصادف کردم پام اینجوری شد،هرروزم داره دردش بیشتر می شه انگار تو استخونم سوزن می زنن
-فکر کنم دیگه وقت بازنشست شدنت باشه منیره خانم
-اتفاقا امروز می خواستم همین وبهتون بگم
با صدای تلفن پرویز با گفتن یک ببخشید بلند شد تلفن از روی میز جلو مبل برداشت:سلام مهران
-سلام عروسی خوش گذشت؟
روی مبل راحتی نشست:بدرد جونا می خورد بد نبود، فکرم تمام پیش مهیاره اصلا نفهمیدم عروسی چی شد؟
-راستش یه مورد برای مهیار پیدا شده
لبخندی زد انگار التماس کردن هایش شروع شد:باشه کجاست؟
-این فرق می کنه،توی بیمارستان دولتیه وضع خانوادشون خیلی بده…قراره امروز دستگاه رو از روش بردارن دیشب باهاشون حرف زدم اما قبول نکردن
لبخندی تلخ بر لبانش می نشیند:مثل همه ی اونایی که التماسشون کردیم
-ناامید نشو من خودم الان اینجام تو هم زود بیا
-خیلی ممنون مهران
آدرس بیمارستان ومشخصات مریض به او داد…بدون معطلی حاضر شد وبه آنجا رفت.با دیدن مهران که در حیاط بیمارستان منتظرش بود به سمتش رفت.
-سلام
-سلام…من باهاشون حرف زدم یه ذره عصبین بذار اروم بشن بعد
-نمی تونم صبر کنم هر لحظه امکان داره دستگاه رو از روش بردارن
-حال مادرش خوب نیست
-حداقل نشونم بده کدوما هستن
هنوز قدمی بر نداشته بودن که زن مسنی به همراه دخترش که زیر بازوهایش گرفته بود وارد بیمارستان شدند.
-پرویز همینان
پرویز جلوتر رفت:سلام می تونم چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
زن مسن چادرش عقب تر می کشد وبه دکتر قاسمی نگاهی می اندازد او سرش را پایین انداخت:
-تو هم مثل اون اومدی دنبال چشمای بچم؟…نکنه دوتا تون دستون تو یه کاسه است ها؟دلالین؟دنبال فقرایی مثل ما میگردین که جیبتون پر کنید؟
قاسمی جلوتر آمد:خانم این چه حرفیه می زنید من صد دفعه دیشب به شما گفتم دکترم…این آقا هم خودش رئیس بیمارستانه
به چشمان قهوه ای پرویز نگاه کرد:پس فرقی با دلالا ندارین..پول از مریضای پولدارتون می گیرید ووعده یه عضو میدین
یک قدم برداشت که پرویز جلویش ایستاد:بذارید من چند دقیقه باهاتون حرف بزنم اگر حرفام بدرد نخور بود بگید میرم
-من حرفی با شما ندارم
-خواهش می کنم خانم…دودقیقه فقط دودقیقه
دختربا گریه گفت :آقا حال مادرم زیاد خوب نیست…الان هم اومدن فقط رضایت بدن دستگاه رو از روی بچش بردارن
-به خدا من حال شمار و می فهمم
زن:نمی فهمی داغ دیدن یعنی چی؟
-دیدم خانم…اونقدر که جیگرم وسوزند
زن که حلقه های اشک در چشمانش دید دلش به رحم آمد…قبول کرد فقط چند دقیقه حرف های تکراری او را که چند دکتر دیگر به او زده بودند بشنود.
روی نیمکتی نشستند..پرویز از جیبش عکس پسرش بیرون آورد روبه روی زن گرفت:
-این یه دونه پسرمه اسمش مهیاره…پنج ساله نابینااست،توی یه تصادف بیناایشو از دست داد زنم که مرد یه داغ رو دلم گذاشت کور شدن پسرم یه داغ دیگه…اینم نوه امه ساینا دختر مهیار از وقتی دنیا اومد دخترش وندیده تنها آرزوش اینه که ببینتش….
زن اشک ریخت نمی دانست بخاطر پسرش است که امروز تمام می کند یا پسر بیچاره ای که عکسش در دست دارد:باور کنید شما با این کارتون گ*ن*ا*ه نمی کند…اون توی اون دنیا عذاب نمی کشه…مطمئن باشید اون برای دیدن شما احتیاج به چشمای دنیایی نداره…می دونید با این کارتون جای پسرتون توی اون دنیا بهتره؟دل یه خانواده رو شاد می کنید؟…دل یه دختر سه ساله رو شاد می کنید که مثل بقیه دخترا می تونه با باباش بره بیرون نه حسرت به دل بمونه،مگر شاد کردن دل مومن ثواب نداره؟
زن که به پنهای صورت اشک ریخته بود به پرویز نگاه کرد هردو عکس به دست پرویز داد:نمی تونم چشمای پسرم و که بیست سال نگام می کرد وبدم به شما
زن ایستاد پرویز نا امیدانه به او نگریست:بذارید پسرتون با مهیار من دنیا رو ببینه
فقط سرش تکان داد وسلانه سلانه حرکت کرد که دخترش به او نزدیک شد وبه داخل بیمارستان رفتند.مهران به او نزدیک شد .
-قبول نکرد نه؟
-نه
سوارماشینش شد وبدون رمقی از آنجا دور شد به پارکی رسید روی چمن ها نشست.به کسانی که در پارک بودند نگاه کرد رو به مشهد رضا نشست سلامی داد.درد ودل کرد،گریه کرد و از خدا کمک خواست انقدر حرف زد که آرم شد. چند ساعتی در پارک نشست صدای اذان شنید به نزدیک ترین مسجد رفت وضویی گرفت ….موبایلش زنگ خورد با دیدن اسم مهران جواب داد:
-چیه مهران اگر می خوای حالمو بپرسی خوبم
-خوب الحمدوالله ولی با حال تو کاری نداشتم…پاشو مهیارو بیار بیمارستان
-واسه چی؟
-قبول کرد پرویز…می خواد کل اعضای بدن بچشو اهدا کنه چی بهش گفتی؟
دست روی پیشانی عرق کرده اش می کشید با شوق اشکی ریخت باورش نمی شد دعایش مستجاب شده:واقعا؟شوخی که نمی کنی؟
-شوخی چیه؟زود مهیاررو بیار تا پشیمون نشدن…باید ازمایشات وانجام بدیم و سریع بستری بشه
میان گریه اش خندید بعد از نمازهایش دو رکعت نماز شکر به جا آورد…سریع به خانه رفت واین خبر ناباورانه را به مهیار داد او هم نمی توانست چطور خوشحالی اش را بروز دهد،اورا برای آزمایشات وعمل به بیمارستان چشم پزشک بردند.این خبر در میان دوست واشنا پیچید وهمه منتظر بودند مهیار زودتر عمل شود.
*********
با دستان جمع شده زیر بغلش وبه آخرین وسیله ای که بار می شد نگاه کرد.کامیار با سگی که در بغل داشت کنارش ایستاد دست دور شانه اش انداخت:
-جون من اخم نکن اونجا هم مثل اینجا قشنگه
با حال گرفته ای به چشمان میشی رنگش خیره شد: ناراحتی من بخاطر جای زندگیم نیست…من ازاینکه کل پولتو دست کسی که نمیشناسی می خوای بدی می ترسم
کامیار به کامیون در حال حرکت نگاه کرد:می شناسمش مرد بدی نیست مریم(به مریم نگاه کرد)نگران چیزی نباش عزیزم هیچی نمیشه..من میشم رئیس شرکت ویه زندگی بهتر برای تو می سازم
-من یه زندگی بهتر رو کنار آرامش می خوام …اینو می خوای چیکار کنی؟
-میاریمش دیگه
-کجا؟یه فسقل جا بیشتره خواهش می کنم حالم وبدتر نکن
-اووو…همچین میگه حالم بدتر نکن انگار اعدامیه…اونی که باید دمغ ورو به موت باشه منم که دارو ندارم ودادم دست کسی که نمی فهمم ننه باباش کین نه تو…تو فوقش با ورشکست شدن من میری زن یکی دیگه میشی
-واقعا که کامیار
با دلخوری سوار ماشین می شود کامیار لبخندی گفت:پس زشتو رو میاریم؟
-کامیار اذیتم نکن کجا می خوای بذاریش
-جا واسش پیدا می کنم،تو نگران نباش
چیزی نمی گوید فقط به یک نگاه بسنده می کند وبه همراه همسرش شهر سیدنی را ترک کردند وبه خانه جدیدشان که یک واحد اپارتمان خریداری شده در ملبورن بود رفتند.به خیابانی که اپارتمان های بلندش کوچ هایش را تنگ کرده بود رسیدند پیاده می شوند…کامیار کارگرها را راهنمایی می کند که اثاث هارا به داخل خانه ببرد…فضای آپارتمان انقدر سوت وکور بود که مریم احساس کرد کسی در آنجا ساکن نیست…بعد از آوردن تمام وسایل کامیار پول انان را حساب کرد و به اتفاق مریم وارد خانه کوچکشان شدند.
کامیار:غصه کوچیکیشو نخور…وضعمون خوب بشه بزرگ ترشو می خرم
لبخندی برای دلگرمی او می زند:حتما..اگر نخری من می دونم تو
-خودم نقششو می کشم
مریم می خندد وبا چشم به سگ درآغوش او اشاره می کند:شب کجا تشریف دارن ایشون؟
-خیلی سخت میگریا…بابا این بدبخت که با کسی کاری نداره
-کثافت کاریاش حالم وبهم میزنه…من نماز می خونم یه تار موی این نجسه
-باشه فهمیدم الان میرم می ندازمش سطل آشغال که خیال جفتمون راحت بشه
کامیار با حالتی که سعی می کرد عصبانیتش نشان دهد از واحدشان خارج شد مریم با ترس دنبالش رفت:
-چیکار می کنی دیونه…گ*ن*ا*ه داره نندازیش بیرون
کامیار به طرف همسایه رو به رویشان رفت…مریم با تعجب به او نگاه می کرد چند دقیقه بعد پیرزنی دررا باز کرد…با عصایی که به دست داشت توانسته بود از افتادن خود جلو گیری کند …عینک روی چشمانش جا به جا کرد:
کامیار:سلام…من وکه فراموش نکردید؟
با دقت به او و سگش نگاه کرد لبخندی زد:اوه..البته که نه،سگی که گفتید اینه؟
-بله…امیدوارم پشیمون نشده باشید
-نه ابدا…فقط خودتون بیاریدش تو
کامیار بازبانش شکلکی برای مریم در اورد وبا حالت دخترانه ای وارد خانه پیر زن شد …مریم خندید وبرای سرک کشیدن در خانه پیرزن جلو تر رفت..اما چیزی به دست نیاورد،چند دقیقه بعد کامیار بیرون امد در اپارتمان پیرزن بست..مریم نگاهش کرد وگفت:
-خب؟
-خب که چی؟خجالت نمی کشی صبح تا شب سرت تو خونه ی مردمه نمی ذاری یک دقیقه با عزیزم تنها باشم…عزیزم نه عشقم
به طرف آپارتمانشان رفتند مریم پشت سرش وارد شد:خودتو لوس نکن بگو با سگه چیکار کردی؟
کامیار میان ان همه وسایل مبلی پیدا کرد ونشست:مگه ندیدی دادم به پیرزنه دیگه
-چرا؟
-اولندش اینکه جنابعالی از زشتو بدت می اومد گفتم بخاطر اینکه توی روحیش تاثیر نذاره وافسرده نشه بدمش دست کسی که خوب بزرگش کنه…دومندش همون روزی که برای خرید خونه اومده بودم فهمیدم شما اجازه نگهداری ازسگ تو خونه به من نمی دید این شد که با دیدن دختر رویاهام وسگش به این نتیجه مهم رسیدم که زشتو وبدم دستش هم تنها نیست هم شما غر نمی زنید هم من سگمودارم..خوبه؟
-خوبیش که خوبه ولی…سگ پیرزنه بزرگ که نیست ازاین وحشیا؟
کامیار بلند شد:نه بابا از زشتو ی ما هم کوچیک تره…می رم شام بگیرم
قبل از خروج از خانه همسرش می بوسد تا کدورتی بینشان نباشد…مریم میان اثاث بهم ریخته می نشیند…نفس می کشد..دست زیر چانه اش می گذارد:
-اخرش قراره چی بشه؟
هر دو روی زمین تکیه به مبل می نشیند مریم گازی به ساندویچش می زند:چقدر طول می کشه اینارو بچینیم؟
-کارگر می گیرم زودتر تموم بشه..باز خوبه نصف وسایلو فروختیم وگرنه خیلی طول می کشید تا چیده بشه
-کار خوبی کردی که اینجا رو خریدی حداقل خیالمون راحته یه خونه هست که،اگر بد اوردیم یه سقف داریم
نگاه دلخورش را به مریم می اندازد:بهت قول دادم یه خونه بهترشو برات می گیرم پس اینکارو می کنم…شما هم مثل زن ایرانی پشتم باش حمایتم کن که وسط راه زانو نزنم ….خودت دیدی که پولم باید رند میشد
-همش احساس می کنم وضعمون از این بهتر نمیشه…همش نگرانم که بدتر بشه حتی چیزی رو هم که داریم از دست بدیم
-نمی دیم من مواظبم…تو هم بهتر مراقب کوچولومون باشی
نفس عمیقی می کشد ومشغول خوردن ساندویچش می شود..آنشب میان آن همه وسایل جایی برای خوابیدن پیدا کردند…مریم شب سخت وپر استرسی سپری کرد،از بی خوابی هر از گاهی به همسرش که در خواب خوش به سر می برد نگاه می کرد…به آن همه وسایلی که اطرافش بود نگاهی انداخت وخندید.از سرنوشتش از آسایشی که بیشتر از سه سال طول نکشید به خودش وزندگی اش خندید وخوابید.
چند روزی از امدنشان به آن خانه می گذشت ومریم به جز با یک پیرزن تنها که عهده دار نگهداری از سگشان بود دیگر نتوانسته بود با بقیه اعضای ان ساختمان ارتباط برقرار کند…..او می خواست، اما اهالی آن ساختمان انقدربا سردی وبدون توجه از کنار او رد می شدند ووجودش را انکار می کردند که انگار او وجود خارجی ندارد واین رفتارها و تنهایی که هرروز بر آن اضافه می شد او را عذاب می داد.
کامیار در حالی که دکمه آستینش می بست رو به مریم گفت:آماده ای مریم؟
مریم به کرم پودر روی صورتش نگاه کرد:آره بریم…ولی کاش این به صورتم نمیزدم
-خوبه بابا بریم
از خانه خارج شدند وبه سمت رستورانی که شریک جدید کامیار برای شام دعوتشان کرده بود رفتند…دستانش در دست شوهرش بود وبه سمت میزی که جیمز وهمسرش نشسته بودرفتند.
کامیار:سلام
آن دو بدون ایستادن لبخندی زدند وسلامی کردند…جیمز و همسرش به گونه ای نشسته بودند که کامیار بدون تصمیم گیری مجبور به نشستن در کنارایزابلاهمسر جیمز و رو به روی همسر خودش شد…اما مریم راضی به این نوع نشست نبود بنابراین با اخم وایستادن اعتراض خودش را اعلام کرد…هر سه به او نگاه کردند اما نگاه او بیشتر به همسرش بود…او بلند شد وکنارش ایستاد آهسته گفت:
-یه امشب وسخت نگیر، خواهش می کنم بشین
صدای عصبی و خفه اش را به گوش کامیار رساند:خوشم نمیاد کنار این مردک بشینم،به این زن بگو بره کنار شوهرش بشینه
کلافه دستی به موهایش می کشد: تو که رو به روی من نشستی اصلا به اون نگاه نکن
-یعنی تو راضی میشی من کنار این بشینم؟
-راضی نیستم ولی…تو سه ساله اینجا زندگی می کنی هنوز به فرهنگ اینا عادت نکردی؟
جیمز:ببخشید…مشکلی پیش اومده؟
مریم می خواست حرفی بزند که کامیار با لبخندی سریع گفت:نخیر…ظاهراهمسرم چیزی روفراموش کردند من بهش گفتم امکان برگشتن وجود نداره
مریم با اخم وحرص کنار مردی که اولین باراست او را دیده ولی هیچ ازاو خوشش نمی امد نشست…مرد دست به طرف او دراز کرد:
-من جیمز هستم
مریم فقط نگاهی به دستان او وصورت کامیار انداخت وگفت:خوشوقتم…من هم مریمم
به دستانش نگاه کرد وخندید:زن جالبی هستید
جیمز برایش نوشیدنی ریخت:به افتخار آشناییمون
اما او ترجیح داد از آن نخورد لیوان برداشت وبرای ایزابلا گذاشت:ممنون من میل ندارم
وبرای رفع تشنگیش لیوان ابی که روی میز بود برداشت ونوشید…آن دو با تعجب به مریم ورفتارهای عجیبش نگاه می کردند..کامیار لبخند تلخی زد وسرش پایین انداخت مریم سر به زیری همسرش که دید گفت:
-نمی خوای منو معرفی کنی؟
کامیار نفسی کشید وگفت:ایشون مریم، خانم بنده هستند
زن باهمان چهره تعجب ولبخندی سری تکان داد اما جیمز گفت:پس اسم شما خانم عجیب مریه
با گفتن کلمه مری او یاد مهیار افتاد که یک بار مری صدایش زده بود به یاد این خاطره لبخندی زد جیمز خندید وگفت:
-من فکر می کردم خیلی آدم بد اخلاقی باشید اما با این لبخند زیبا متوجه اشتباهم شدم
ایزابلا:کامیار واقعا شما رو دوست داره…زمانی که با همسر سابقش بود اصلا احساس خوشحالی نمی کرد…همیشه می گفت زن رویاهای من در ایران زندگی می کنه…خیلی دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم
مریم به همسرش نگاه کرد:امید وارم لیاقت این همه محبت کامیار روداشته باشم
-حتما همین طوره…همین دعوای کوتاهی که الان داشتید ومن نمی دونم بخاطر چی بود شما با نشستنتون تمومش کردید یعنی کامیا رو دوست دارید
لبخندی به اجبار زد ومشغول خوردن شامشان شدند…نگاه مریم بیشتر به زنی بود که فاصله خیلی نزدیک به همسرش نشسته وگاهی با لبخند در گوش او چیزی می گوید وکامیار می خندد وچیزی که بیشتر عذابش می داد وعصبیش کرده بود توجه نکردن همسرش به او بود…آنقدر حواسش به آن دو بود که نمی دانست جیمز با آن صدایی که بیشتر شبیه صدای گرفته ی کلاغ بود چه می گفت با خنده های اوفقط کشی به لبانش به عنوان لبخند می داد وخودش هم نمی دانست برای کدام حرفش این لبخند را زده…بعد از شام جیمز گفت:
-ما به دو مناسبت اینجا جمع شدیم اول آشنا شدن دو خانواده چون قراره بعد از امضا کردن قرار داد توسط کامیار ما رابطه نزدیکی با هم داشته باشیم و دوم تولد همسرعزیزم ایزابلا
اواز شوق دست جلوی دهانش گذاشت:عزیزم…بازم مثل همیشه غافلگیرم کردی
با آوردن کیک آنها دست زدند وتولد به او تبریک گفتند ایزابلا می خواست شمع ها ار فوت کند جیمز:
-عزیزم صبر کن…اول اجازه بده کامیار قرار داد وامضا کنه،بعد می تونی برای موفقیت شرکت آرزو کنی چطوره؟
ایزابلا با لبخند به آن دو نگاه کرد وگفت:شما هم موافقید؟
کامیار با خوشحالی بله ای گفت اما مریم به زحمت لبخندی رضایتش را اعلام کرد…کامیار زیر برگ ها امضا می کرد ومریم با ناراحتی و دلخوری به خودنویسی که امضاء همسرش روی ان کاغذ نقش می بست نگاه کرد ضربان قلبش بی اراده بالا رفته بود…کامیار پاکت سفیدی که محتویات تمام دارایی وارثش بود به دست جیمز داد…کیک بریدن ودر شادی سه نفر وناراحتی یک نفر خورده شد…بعد از جشن از آنجا خارج شدند.
جیمز:کامیار تو از فردا برو یه جای مناسب برای شرکت باش منم کارای اداریش وانجام میدم
-حتما
با یک دیگر دست دادن وجیمز دستش به طرف مریم دراز کرد با لبخند دستش عقب کشید:فراموش کرده بودم شما دست نمی دید
-شب بخیر
هنوز چند قدمی به ماشین نزدیک نشده بود که برگشت:باید یه اسم خوب برای شرکت پیدا کنیم به نظر شما چه اسمی مناسبه؟
ایزابلا نزیک آمدبازوی همسرش گرفت:فکر نکنم اینجا جای مناسبی باشه هر چهار نفر بریم خونه فکر کنیم چه اسمی بهتره
هر سه با خنده موافقتشان را اعلام کردند و با خداحافظی سوار ماشین هایشان شدند وهر یک به سمت خانه شان رفتند…وارد آپارتمان تاریکشان که مریم نام آن راقبرستان متروکه گذاشته بود شدند…کامیار چراغ ها زد مریم با باز کردن دکمه هایش گفت:
-کاش اینکارو نمی کردی
پالتو از تن بیرون کرد وروی مبل نشست کامیار خم شد وبا لبخندی در چشمانش نگاه کرد:
-چقدر دوست دارم روزی رو ببینم که میگی کامیار کاش زودتر این کارو می کردی
این حرف را می زند وبرای درست کردن قهوه به آشپزخانه می رود… دو فنجان روی میز میگذارد مریم لبانش تر می کند:
-کامیار
-جانم
-میشه بریم ایران؟
به شوهرش که پشت به او ایستاده نگاه می کند…او برمی گردد نگاهش می کند:ایران؟چرا؟
-دلم تنگ شده…تو قول دادی هر وقت خواستم میذاری برم
-آره گفتم هنوزم میگم هر وقت دوست داشتی برو…حالا دلت واسه کی تنگ شده؟ خانوادت؟تو اصلا زنگ بزن ببین جوابتومیدن…(نگاهی دقیق به مریم می اندازد)نکنه دلت واسه کس دیگه تنگ شده؟
مریم بی اراده فریاد می زند:بس کن کامیار…تو چرا هر چی میشه به اون می چسبونیش؟مهیار برای من تموم شده میفهمی؟…اگر هم قرار باشه برم ایران فقط برای دیدن دخترمه همین بفهم
این چند روزآنقدر از دست کارهای شوهرش عصبی بود که به دنبال یک بهانه برای خالی کردن خودش میگشت وبهانه جور شده بود…با اشک در چشمانش به سرعت به سمت اتاقش می رودصدایش را در بالشت خفه می کند…آرام دست زیر بالشت می کند وگردنبد سفالی بیرون کشید…هر وقت دلتنگ ایران بود گردنبدی سفالی که مهیار با خاک وطنش ساخته بود بو می کشد اینطور دلتنگیش کمتر می شد.
*********
همه در اتاق جمع شده بودند دکتر کنار تخت ایستاد:مهیار جان حاضری؟
مهیار آب دهانش قورت داد ترس وامید به یک باره به سراغش آمده بود سر تکان داد وبا صدایی که می لرزید گفت:آره
دکتر با گفتن “بسم الله الرحمن الرحیم”باند از روی چشمانش بر می داشت..پرویز تحمل وزن سنگین بدنش را نداشت وبه دیوار تکیه داد…فرزین از استرس نفس های عمیق می کشید…عزیز پایین تخت روی مبل نشست وبا تسبیح در دستش ذکر می گفت…سایه در آغوش عمه اش در کنار تخت ایستاده بودند..مهران تمام باند ها برداشت وگفت:آروم چشمات وباز کن
افکاربد به سمتش هجوم بردند..واز ترس ندیدن چشم باز نمی کرد این آخرین عمل وآخرین امیدش بود…پلک هایش می لرزید آرام باز کرد وسریع بست…فشاری به چشمانش داد ودوباره باز و بسته کرد.
دکتر: چرا چشمات وباز نمی کنی؟
-نور..نور اذیتم می کنه
با شنیدن این جمله لبخندی زدند سایه از عمه اش جدا شد ودستان برادرش گرفت:
-یعنی می بینی؟
-سایه تو هم اینجایی؟
-آره اینجام…تورو خدا چشمات وباز کن
مهران:فقط نور؟
-آره
دکتر نگاهی به پرویز که دیگر رنگی به صورت نداشت انداخت می ترسید عملش ناموفق باشد وفقط نور باشد.جرات گفتن هیچ حرفی نداشت رو به مهیار گفت:
-سعی کن چشمات وکامل باز کنی حتی اگر نور اذیتت کرد
چندین بار چشمانش باز وبسته کرد تا به نور اتاق عادت کند واز لای چشمان خمار وبی تاب دیدنش صورت خیس از اشک عزیزمی بیند لبخندی می زند چشم می بندد ، باز می کند چند قطره اشک می ریزد:
-عزیز دارم می بینم
سایه وراحله با جیغ وخوشحالی خودشان را در آغوش مهیار می اندازند پرویز می نشید:خدایا شکرت…شکرت
عزیز با چادری که ازسرش افتاده به سمت مهیارمی رودو در بغل می گیرد قربان صدقه اش می رود،می بوسیدش مهیار فقط به انان که پنج سال از دیدنشان محروم بوده می نگردمی خندد دوست داشت همچون دیوانه ها فقط بخندد.
-هنوز جونیا عمه
راحله گریه می کرد نمی توانست جوابی دهد مهیار به سایه که روسری پوشیده نگاه کرد دست روی صورتش کشید:
-سایه تویی؟چقدر خانوم شدی با این روسری
خودش را در اغوش برادرش می اندازد:داداشم دوست دارم…خیلی دوست دارم
مهران به سمت پرویز که روی زمین نشسته واشک می ریزد رفت دست به طرف او دراز می کند:
-پاشو مرد…تو این چند سال مگه منتظر نبودی بچت ببینه ؟
پرویز نگاهش می کند:هیچ وقت اینجوری کمر خم نکردم
دست مهران می گیرد وبلند می شود…نگاهش به پدرش می افتد،تغییر کرده بود انگار دیگر آن پدر شاد سالهای گذشته نبود… موهای سفیدی که در ته ریشش بود نشان دهنده ی پیری پدرش بود…سایه از او جدا می شود مهیار لبخندی با بغض به پدرش می زند.
-بابا
پرویز خم می شود و چندین بار چشمانش می بوسد:جان بابا..عمرم
سفت و محکم در اغوشش می کشد مهیار آرام می گوید:چقدر پیر شدی

-الان جوون شدم…بیست سال جوون تر شدم،کل عمرم به اندازه امروز خوشحال نبودم
فرزین که گوشه ای ساکت ایستاده واز خوشحالی اشک می ریخت وفقط نظاره گر مهیار بود…نمی خواست مزاحم شادی انان شود مهیار گفت:
-پس فرزین کو؟
پرویز کنار رفت وبه فرزین که کنار در ایستاده بود نگاه کرد:تو چرا اونجا وایسادی بیا
پرویز کنار می رود مهیار با دیدن فرزین لبخندی زد و وخندید:اوه اینو ببین …این ریشا چیه گذاشتی ؟
فرزین بدون حرفی در اغوشش می رود گریه می کند مهیار از خوشحالی خندید:چطوری مرد؟
به چشمان مهیار که در حرکت است نگاه می کرد:عالی…مگه بهتر از این هم میشه؟
با دست اشک های فرزین پاک می کند:اون موقع که نمی دیدم اینا چشمای من بودم اشکیشون نکن
-دلم برای دوباره با هم بودن تنگ شده
-من خیلی بیشتر از تو
باز در گوشش می گوید:اون دختر تپل خوشگلت عروس خودمه ها
تازه یادش آمد دختری دارد…تازه یادش افتاد زنی در زندگیش بوده…لبخندش با یاد آوری آن زن از بین رفت.به عمه اش نگاه کرد:
-ساینا کجاست؟
-الان می گم مستانه بیارتش
دکتر با وجود اینکه چندین بار به او تذکر داده بود اشک نریزد باردیگر هم به او گفت:
-اقا مهیار سعی کن توی چند روز اشک نریزی برای چشمات خوب نیست..واینکه ما باید یه مدت چشمات وببندیم
مهیار:چرا؟
فرزین:حداقل بذارید دخترش وببینه بعد
-بنده که نگفتم ایشون نمی تونن دخترشون و ببینن…یه مدت که میشه بیست روز باند چشماشو عوض می کنیم که عفونت نکنن
-خب خانواده ی آقای سعادتی…وقت ملاقات تموم
سایه:ببخشید اقای دکتر میشه داداشم دخترشو ببینه؟یعنی میشه ما شب بیاریمش
-بنده اینجا هیچ کارم دخترم…شب وقت ملاقات نمی دن مگر اینکه پدرتون بتونن کاری کنن
سایه به برادرش نگاهی انداخت:نگران نباش دخترت و میارم
مهیار با لبخند تشکری کرد…همه برای خداحافظی به نوبت مهیار را بوسیدند وبیرون رفتند.
فرزین:می خوای پیشت بمونم
– نه ممنون (به چشمانش خیره می شود) اگر تمام عمرم ازت تشکر کنم کمه
-منم نمی تونم گوشه ای از محبتای تورو جبران کنم…پس دیگه در موردش حرف نمی زنیم باشه؟
فقط چشمانش را برای گفتن باشه باز وبسته می کند بعد از رفتن دوستش به اطراف نگاه کرد،چشمانش همه چیز را تار می دید. خوشحال بود هر چه بود بهتر از ندیدن بود…پرستار کنارش ایستاد وباندی برای بستن چشمانش بر داشت،نگاهش به پنجره افتاد…تنها کسی که الان می خواست اورا ببیند مریم بود،فقط دوست داشت ببیند چهره اش همچون دل نامهربانش خشن است…نفسی کشید وچشمانش بست..بست تاشاید خاطرات گذاشته اش از بین برود.
سه هفته تمام به دستور پزشک دران بیمارستان ماند،هر روز تعدادی برای دیدنش می امدند،تنها ارزویش رهایی از ان قفس برای دیدن دنیا ناجوانمردانه بود.
عزیز:بیا این اب هویجم بخور
مهیارکه روی تخت نشسته بود به لیوان نگاه کرد:عزیز نمی خورم شدم عین هویج
راحله:بخور برای چشمات خوبه
-به خدا اگر قبل از عمل این همه اب هویچ به خوردم می دادید،اصلا احتیاجی به عمل نبود بینا می شدم
به اجبار پنجمین اب هویجش هم خورد..ساینا جلو امد: بابا می هوام
خم شد از روی زمین بلندش کرد ودر اغوشش گرفت:یه ب*و*س بده
با بوسیدن ساینا مهیار چند بار صورت وچشمانش بوسید:دختر خوشگلم…الان میگم بهت اب هویج بدن
قبل از اینکه چیزی بگوید عزیز اب هویجی به دست ساینا داد…مهیار جرعه جرعه اب هویچ به دخترش می داد.دکتر وپدرش وارد اتاق شد.
پرویز ساینا رااز مهیار گرفت ودکتر برای اخرین بار چشمانش معاینه کرد وگفت:
-عینک برات نوشتم دادم فرزین برات بگیره
-ممنون…کی می تونم برم؟
-از دیدن قیافه های ما خسته شدی؟
-نه..دلم برای خونه تنگ شده می خوام زود تر برم
-باشه می تونی فردا بری
با ناباوری وتعجب گفت:واقعا؟جدی می گید؟
-بله…فردا مرخصی
-یعنی می تونم برم خونه؟
-خب اره…مگر اینکه خودت دوست داشته باشی بمونی
-اصلا…حتی یک لحظه هم نمی مونم
-فقط…هر دوهفته برای معاینه چشمت باید بیای مطب
-چشم حتما…بابت زحمتی که برای چشمام کشیدید ممنون،کلا از بیناایم نا امید شده بودم
-من کاری نکردم عزیزم..تمام کارها رو پدرت کرد،این عملم اگر خدا نمی خواست موفقیت امیز نبود
راحله وعزیز با تشکر کردن از دکتراز اتاق خارج شدند.راحله وعزیز برای تهیه مراسم مهمانی رفتند.پرویز گفت:
-چیزی لازم نداری؟
-لباس…احساس می کنم دارم تبدیل به فسیل میشم حالم از خودم داره بهم می خوره
خندید:گفتم فرزین برات بیاره
لحظاتی بعد از رفتن پرویز ودخترش که به زحمت از پدرش جدا کردند، فرزین با ساکی که در دست داشت وارد شد:
-درود
سر برگرداند وبا لبخندی به عینک افتابیش نگاه کرد:سلام…افتاب خیلی اذیتت می کنه؟
-شدیددددد
-اهان
-خوشگل شدم؟
-هییی
لبه تخت نشست:رفتم یه عینک خوشگل برات گرفتم..با همون ادرسی که گفته بودی خوبه؟
جعبه اش باز کرد وعینک برداشت روی چشمانش زد خوب شده بود دنیا دیگر تار نبود:چطور شدم؟
فرزین انگشت شصتش بالا اورد:یک
-آینه اینجا نیست؟
از پاکت اینه ای بیرون اورد مهیار خندید وگفت:اینو از کجا اوردی؟اینکه دخترونه است
-گرفتمش دیگه…ببین خودتو
آینه در دست گرفت یادش آمد پنج سال است چهره اش ندیده …خیره به پشت اینه چوبی شده بود.
فرزین:چیه؟
-خیلی وقته خودمو ندیدم
-خوب می خوای بعدا خودتو برانداز کن
اینه از دستش بر می دارد…آن شب خواب به چشمانش نیامد…بغض کرده بود زنی فکرش را مشغول کرده.نفسی کشید وچشمانش بست می دانست با فکر کردن به او اوضاع زندگی اش بد تر می شود.ثانیه ها به سرعت می امدند ومی رفتند…روی تخت منتظرنشسته بود که تقه ای به در خورد برگشت با دیدن فرزین ودخترش که در اغوش اوست لبخندی زد.
فرزین:بگو بابا سلام
-شلام
-سلام به روی ماهت خوشگل من
فرزین کنارش نشست ومهیار ساینا گرفت وبوسید:خوبی؟آره؟
سرش تکان داد:آره…
فرزین ساکی روی تخت گذاشت:اینم لباس اگر به سلیقه ات نیست دیگه ببخش
نگاهی به لباس ها می اندازد:خوبه دست درد نکنه..بابا اومده؟
-آره رفته کارای خلاص شدنت وانجام بده
خندید:واقعا اینجا مثل زندون شده برام(روی صورتش دست کشید)خیلی بد شده؟
-هنوز خودتو ندیدی؟
-نه
-مهیار جان چشمات نمی دیده صورتت که نسوخته بوده که این کارا و می کنی…نترس لولو نشدی،فقط ریش وسبیلت شده عین پاپانوئل
می خندد: برید بیرون می خوام لباس عوض کنم
ادای خانم ها در می اورد:وا همچین میگه برو بیرون که انگار هیچیشو ندیدم
می خندد:گمشو برو دیگه
فرزین ساینا در اغوش گرفت:اخه خدا رو خوش میاد تو این سرمای زمستون با یه بچه بیرونم می کنی؟شیرمو حرومت می کنم
مهیار با تعجب به ادای زنانه ی فرزین که از اتاق خارج می شد نگاه کردلبخندی زد:این چهل سالش هم بشه هنوز مغزش رشد نکرده
لباس عوض کرد و با زدن عینک به چشم از اتاق بیرون امد..به نظر خودش با ان ته ریش وان عینک شیشه ای ظاهر خوبی پیدا نکرده.
مهیار با دیدن ساینا که به عروسکش دارو می داد به طرفش رفت بغلش کرد:چیکار می کنی؟
فرزین:بابا این بچه رو یک دقیقه بذار زمین نفس بکشه همش بغله
-دوردونه خودمه می خوام لوسش کنم
در سالن قدم بر میداشت وبه همه جا نگاه می کرد انگار هنوز از دیدن این دنیای پست سیر نشده…حس می کرد اولین بار چشمانش می بیند.با دیدن پدرش لبخندی زد.
-سلام
-سلام..خوبی؟چشمانت اذیت نمی کنه که؟
-نه فعلا
-خوبه پس بریم
به حیاط بیمارستان رسیدند با تابیدن نور خورشید به چشمانش. چشمانش فشرد. دستانش سایه بان قرار داد.
فرزین:چی شد؟
-عینکتو بده کور شدم
عینکش بدستش دادبه محض زدن فرزین گفت:الان منو می بینی؟
-اره اما شفاف نیستی
-عیبی نداره همین که منو ببینی کافیه
همانطور که قدم بر میداشتند فرزین در گوشش گفت:کثافت این عینکه چند صدتومنی بیشتر به تو میاد تا من
مهیار نگاهش کرد:خب؟
-بخرش..من دیگه نمی خوامش
-جنس بنجول خریدی می خوای به من بندازیش؟
چهره اش بغض الود کرد مهیار با خنده نگاهش کرد:چیه؟
-به پات سوختم وساختم الان اینه دستمزد این چند سال؟این حرفا تحویلم میدی؟
بلند خندید:مگه من گفتم بمون می خواستی بری
به ماشین نزدیک می شدند پرویز از خنده ی بلند مهیار لبخندی زد می دانست فقط دوستش می تواند اورا اینطور بخنداند.
فرزین:کاری ندارید من برم
مهیار:مگه نمیای ؟
-یه ذره از مهمونات کمتر بشن میام پیشت
پرویز:فرزین جان من ازت…
فرزین:خواهش می کنم احتیاجی به تشکر نیست،من هر کاری کردم واسه داداشم بوده وبس پس بیشتر از این شرمندم نکنید
پرویز:خیلی ممنون
مهیار عینک افتابی به سمتش می گیرد:دست درد نکنه
از دستش می گیرد وبه چشمان مهیار می زند:برای خودت خوشگل…بزار یه چیزی از من یادگاری داشته باشی که شبا به یادم باشی وبدونی چه گوهری از دست دادی
مهیار با لبخندی گفت:یه دونه ای فرزین
-نوکریم…خداحافظ
به محض نشستن در ماشین خودش را در اینه بغل دید…دقیق شد واب دهانش قورت داد، به چهره اش زل زد انگار به مردی غریبه می نگرندچهره اش دیگر جوان بیست وچند ساله نبود نفسی کشید وبه رو به رو خیره شد..ودر افکار خودش غوطه ور شد.
با دیدن مغازه ای گفت:وایسا
-چی شده؟
-یه عروسک فروشی بود رد کردی
-گفتم چی شده..این دخترت عروسک زیاد داره حالا باشه یه وقت دیگه
-باشه
نگاهی به پسرش انداخت می دانست اولین هدیه اش به دخترش است:پیاده شو
خندید:دلت به حالم سوخت؟
-از بس قیافت هم مظلومه
پیاده شدند عروسک خرسی بزرگ قرمز رنگی خریدند ساینا از شوق روی پایش بند نبود.
پرویز:نمیشد کوچیک ترش بخری حداقل تو ماشین جا شه؟
-برای تک دخترم باید بهترینا رو بخرم
همان طور که بیرون نگاه می کند سر دخترش بوسید…موهای دخترش شبیه خودش نبود پس احتمالا به مادرش رفته سوالات زیادی در مورد ان زن در سرش رژه می رفتن اما نمی توانست بپرسد.از میان دود اسپندی که منیره به راه انداخته بود رد شد…به خانه نگاه کرد هیچ چیز عوض نشده بود…خانه ای که با سلیقه ی مادرش چیده شده بود دست نخورده مانده…بغضش فرو فرستاد لبخند تلخی زد…با باز وبسته کردن چشمانش مستانه را روبه روی خود دید.چهره ی دخترانه اش به زنانه تغییر کرده بود.سری تکان می دهد وسلامی می کند…جوابش می دهد:
-خوش اومدی،خوشحال شدم دوباره می تونی ببینی
– ممنون
وارد خانه می شود. با هر کس می بیندسلام و احوال پرسی می کند روی مبل می نشیند رو به پرویز می کند:به هیچ چیز خونه دست نزدی؟
-دوست داشتم خونه همونجوری که بود بمونه
-اینجوری بیشتر یاد مامان می افتی
-بخاطر همین بهش دست نزدم
پرویز بلند می شود با گفتن بفرمایید زنی سر بلند می کند چشمانش به زن جوانی که با سینی چای خم شده با کنجکاوی نگاهش می کند صدایش شنیده اما مطمئن نبود:
-میل نمی کنید؟
-شما فاطمه خانمید؟
لبخندی می زند وآرام سرش تکان می دهد:بله
فاطمه با تصوراتش هم خوانی نداشت با ان همه مشکلات توانسته بود طراوت جوانی اش را حفظ کند،با لبخند زیبای اش را تحسین می کند،زنی که پرستار دخترش بود از خودش هم کوچک تر است…استکان چای بر میدارد وتشکری می کند…ضربان قلب فاطمه بالا گرفته بود اولین بار بود مهیار اینگونه اورا می کاوید.بعد از خوردن چای اش به اتاقش رفت.به محض باز کردن در،خاطرات ان زن به سمتش هجوم بردند…دستگیره ی در فشرد با عصبانیت به طرف کمد ان زن می رود،باز می کند خالی بود چشمانش می بندد ونفسی با تمام وجودش می کشد، هیچ چیز نبود حتی بوی عطر سردی که همیشه نقش لباس هایش بود.در کمد می بندد به سراغ کمد خودش می رود:
با حسرت به تمام لباس هایش نگاهی می اندازد:یه بارم برام لباس نخرید
تمام اتاق را برای پیدا کردن البوم یا حتی عکسی می گردد که چهره همسر سابقش ببیند.بی نتیجه نفسی می کشید و حوله اش برداشت وبه حمام رفت.
در اینه به خودش نگاه کرد…به چشمان سیاه ودرشتش…به ابرویش…گونه اش..مژه هایش،به چشمانش زل زد:
-مگه من چی کم داشتم رفتی؟
دستی به ته ریشش می کشد ونگاه دقیق تری به خودش می اندازد:
-چقدر پیر شدم(خندید) دیگه تا کی می خوای جوون بمونی؟!!!
بعد از حمام به سراغ لباس هایش می رود از اینکه می توانست بدون کمک دیگری رنگ و مدل لباس را انتخاب کند خوشحال بود همه لباس هایش بیرون می ریزد که یک لباس خوب پیدا کند.بعد از پوشیدن به آشپزخانه می رود .یک راست به سمت یخچال رفت در آن باز کرد به همه چیز نگاه می کرد خوشحال بود که برای برداشتن چیزی دیگر احتیاجی نیست روی ان دست بکشد.
راحله:چیزی می خوای ؟
نگاهش می کند در ان می بندد:نه…نمی دونم..فکر نکنم
-چی می گی تو؟بالاخره چیزی می خوای؟
خندید به در یخچال تکیه داد:نه..ناهار چی داریم؟
-از بیرون کباب سفرش دادیم الان هم می خوام سالاد درست کنم
.لبانش تر کرد…عینکش روی بینی جابه جا کرد… هردو دستش در جیب هایش فرو میبرد …می خواست حرفی بزند..در گفتن تعلل داشت…دو دل بود بگوید یانه؟از نظر خودش درخواست یک عکس از زن سابقش چیز زیادی نبود…اما از دل خودش وعکس العمل دیگران می ترسید نفسی کشید واز گفتن پشیمان شد.
راحله:به چی فکر می کنی؟
-هیچی
-عینک خیلی بهت میادا
-جدی؟
-آره..خیلی با شخصیت شدی
-قبلا بی شخصیت بودم؟
-نه منظورم اینه که خوشگل تر شدی آقا تر شدی
مهیار نیم خنده ای کرد وگفت:منم بچه ی 5ساله که با این حرفت ذوق کنم
در این بین مستانه وارد شد…مهیار نگاهش کرد دلش برای دختر عمه اش تنگ شده بود: جدیدا این مدل ابرو اومده؟
-چی؟
گره ای به ابروهایش داد:چرا اینجوری هستی تو؟
خندید:به محمد زنگ زدم میگم بیا اینجا میگه کار دارم
-خوب ولش کن..شاید کار داره
زنگ آیفون نواخته شد مستانه بادیدن محمد گفت:می بینیش دم در بوده الکی به من می گه نمی تونم بیام
با وارد شدن محمد به سمت مهیار رفت وابراز خوشوقتی کرد:وقتی خبر بیناایتو شنیدم واقعا خوشحال شدم
-ممنون
بعد از سلام واحوال پرسی کردن محمد وراحله از اشپزخانه بیرون رفتند مستانه مشغول تزیین میوه ها شد مهیار نگاهی به او انداخت:
-خوشبختی؟
سرش بلند می کند:هوم؟…آره خیلی دوستش دارم
لبخندی می زند:خوشحالم که اصرار هام بی نتیجه نبود…برات خوشحالم
به مهیار نگاه می کند دیگر دردلش جایی نداشت جایگزینش محمد شده:ممنون
فاطمه برای کمک به مستانه وارد اشپزخانه می شود،از شرم سرش پایین انداخت است مهیار با لبخندی او را تا رسیدن به مستانه همراهی می کند نگاه سنگینش به فاطمه باعث دستپاچگی و لرزشی در دستان او شد و کارهایش را با هم حال انجام می داد مهیار متوجه می شود و با همان لبخند می گوید:
-خوب من میریم
مستانه به رنگ پریدگی صورتش نگاه می کند:خوبی فاطمه؟
-هان؟اره…اره خوبم
آن شب مهیاربا آن همه سرو صدا وشادی نتوانست افکارش را به سمت ان زن نکشاند.انگار با خودش عهد بسته بود نام ان زن که مریم نام داشت حتی در ذهنش هم نیاورد.

*****
فصل چهارم
به ظرف های تلنبار شده ی روی سینگ که برای دوروز است می نگرد.. وبا فکر اینکه ای کاش یک نفر دراین خانه کمک دستش بود لبخند می زند.با دستکش در دست مشغول شستن می شود.با شنیدن صدای بسته شدن در سر می چرخاند کامیار ان شب خسته تر از همیشه به خانه آمد.خودش را روی مبل رها می کند بی حوصله و عصبی بودن را میشد در چهره اش دید.
مریم با تبسم همیشگی اش می گوید:سلام،
با سکوت کامیار و دیدن حالت چهره اش می پرسد:چی شده؟اتفاقی افتاده؟
-اگر رفتن اون عوضی اشغال و به حساب اتفاق بذاری اره
منظورش را نمی فهمد:کی رفت؟
هر کس که می خواهد برود فقط ان کسی که در افکار مریم هست نباشد.
-اون نامرد عوضی،اونی که قول شراکت به من داد…همه دارایم همه پولم برداشت و رفت،بدبخت شدیم مریم
در همان ورودی در خشکش زد بی جان وبی رمق ارام به زمین می نشیند: وای خدا ….نه
کامیار به سمتش میدود:مریم!!مریم خوبی؟
اب قندی برایش می اورد جرعه جرعه می خورد کامیار نگاه حسرت بارش به مریم که چرا به حرفش توجه نکرد می اندازد.
-بهتری؟
فقط سرش تکان می دهد بغض وگریه مانع حرف زدنش می شود :
-اون گفت میرم مسافرت و برمی گردم،من برای شرکت اسم انتخاب کرده بودم،ما جای شرکت و پیدا کرده بودیم
کامیار که خودش را در منجلاب بدبختی می دید با کلافگی وعصبانیت فقط نفس می کشید وکنار او نشست.
مریم بعد از چند دقیقه سکوت می گوید :از کجا فهمیدی؟ شاید برگرده
-برنمی گرده،باهاش تماس گرفتم گفتم دوماه از سفرت گذشته نمی خوای برگردی؟(از لای دندان های ساییده اش)آشغال راحت گفت هیچ وقت،هیچ وقتم پیدام نمی کنی
-حالا چیکار کنیم؟میشه شکایت کنیم؟!!!
خنده تمسخر آمیزی می کند:شکایت؟فکر کردی اینا بیکارن دنبال شکایت ما رو بگیرن
-کامیار…
دستش به نشان اینکه دیگر ادامه نده ووقت مناسبی برای حرف زدن نیست بالا می اورد.
کامیار به اتاق می رود و خودش را روی تخت می اندازد.مریم قرصی برایش می اورد فقط می خورد و می خوابد.کسی برای دلداری دادن به مریم نبود،کاش یکی بود او را در اغوش بگیرد.شبیه روزهای که با مهیار بود. با ان وضعش در پارک می نشیند،دستش روی شکمش می گذارد:
-بابا حالش خوب میشه..وضعمون بهتر میشه،بعدش بابا رو مجبور می کنیم برگردیم ایران…ایران خیلی خوشگله،غذاهای خوشمزه داره هواش بهتره مردمش مهربونن …مثل اینجا نیست..(اشک می ریزد)مامان دلش برای وطنش تنگ شده برای دایی امین، خاله پریسا، مامان وبابام سه ساله حتی صداشونم نشندیم(میان اشک ها یش لبخند شیرینی می زند)می دونی یه آبجی داری؟اسمش سایناست الان سه سالشه حتما الان خیلی بزرگ و خانوم شده واسه خودش…
در ان پارک نشست و با پسرش حرف می زد.پسری که هنوز این دنیا را ندیده، باید شاهد بی پولی پدر و مادرش باشد.با اولین قطره بارانی که به صورتش می نشیند بلند می شود و به اپارتمان کوچک و بی روحشان می رود.
صبح با شنیدن صدای وزش باد چشم باز می کند.برای خوردن صبحانه راهی اشپزخانه می شود با یادداشتی که روی یخچال است به ان سمت می رود”سلام می رم دنبال کار شب برمی گردم مواظب خودت باش دوست دارم” (زیر لب می گوید)”منم دوست دارم”
لبخندی از روی رضایت می زند خوشحال بود از انکه همسرش هنوز عشق ورزیدن را فراموش نکرده است خوشحال بود از انکه خودش را نباخته و دنبال راهی برای فرار ازآن وضعیت اسفناکشان است.
بعد از خوردن صبحانه غذای سگشان را به خانه همسایه می برد.چند دقیقه ای با آ ن پیرزن صحبت می کند.هم صحبتی جالبی نبود اما از هیچی بهتربود.دوماه تمام کامیار برای پیدا کردن کار به همه جا سر می زد و شب ها دیر وقت به خانه می امد.و هرشب با این سوال مریم که “کار پیدا کردی؟” مواجه می شد و او را عصبی و کلافه می کرد اما صدایش را بلند نمی کرد.مراعات زن باردارش می کرد. میان ان همه شب که دست خالی باز می گشت یک شب با لب خندان و دست پر پول امد.
مریم با تعجب به دستانش نگاه می کند:کار پیدا کردی؟
روی مبل می نشیند ودست پولی اش بالا می اورد:از اسمون که نیوافتاده حتما یه کاری بوده که پولشو دادن..بگیرش
مریم نگران به حلال یا حرام بودن بود از دستش می گیرد:این کدوم کاره که یه شبه این همه پول بهت دادن؟
چشمان میشی رنگ ودلخورش به او که کنارش ایستاده می اندازد:یک دفعه می گفتی حروم دیگه
کنارش روی مبل می نشیند:کامیار جان،این پولو از کجا اوردی؟
با لحن کشدار و حرصی اش می گوید:قرررض
-این همه؟تو که اینجا کسی رو نداری بخواد بهت قرض بده،اگر داشتی چرا اون موقع نمی گرفتی؟
صدای عصبی اش بلند می کند:مریم بسه؟چرا عین مته رو اعصابم میری؟تو چیکار داری پول و از کجا اوردم،تو خرج کن
مریم شوک زده و متعجب به او نگاه می کرد اولین بار بود صدای بلند او را می شنید عادت به همچین برخورد هایی نداشت.پول ها را روی میز پرت می کند و با بغض در حال گریه اش به اتاق می رود وروی تخت می خوابید.کامیار نفسش را با فوت بیرون می فرستد.بعد از چند دقیقه ای که اول باید خودش را آرام می کرد برای دلداریش به اتاق می رود.
سرش در بالشت بودکامیار دید به صورتش نداشت کنارش روی تخت می نشیند:مریم جان ببخش…مریمی!!!نمی خوای حرف بزنی؟گریه نکن دیگه عزیزم
-با من حرف نزن
-قهری ؟
-بچه نیستم
-مگه فقط بچه ها قهر میکنن
می نشیند مو هایش که از اشک خیس شده کنار می زند:من به اون پول دست نمی زنم تا نگی از کجا اوردی؟
-بگم توالت می شورم خوبه؟لباسای مردم و می سابم…دوست داری این کارارو؟توچرا اینقدر به حلال و حروم پول حساس شدی؟
-بودم!!!چون بهش اعتقاد دارم،بابام با پول رفته گری بزرگمون کرد
-بابا اینجا استرالیاست نه ایران این حرفا چیه؟
با حرص به او چشم می دوزد:مگه خدای ایران و استرالیا فرق می کنه؟؟
-نه منظورم اینه که اینا هر کاری می کنن خمس و زکات اموالش و که نمی دن من بگم حلاله
– کاری که تو می کنی در امدش باید حلال باشه من چیکار به پول اونا دارم
سرش پایین می اندازد:باور کن یه کار خوب پیدا کردم
-چه کاری؟ کارت چیه که یه شبه بهت پول دادن …بگو که خیالم راحت بشه
کامیار همانطور که با کلافگی دستی به موهایش می کشید دنبال یک دروغ بود سریع می گوید:تو یه کافه
-کافه؟
-اره…کافه،نسکافه میدم ،قهوه میدم،کف تمییز می کنم…بهش گفتم حقوق این ماهمو زودتر بده
حرفاهایش با چشمانش هماهنگ نبود..مریم هم نمی توانست باور که مرد زندگی اش که دم از کار خوب،پست خوب، مقام خوب و درامد رویایی میزد حالا حاضر شده در یک کافی شاپ کف بسابد.
-میشه کافتونو ببینم؟
-کجا می خوای بیای؟(حالا نمی دانست چطور جمعش کند)باشه….حالا بیا بریم یه چیزی بخوریم
-چقدر بهت پول دادن؟
به زود باوری مریم لبخندی می زند:زیاد نیست بیا بریم بشماریم
یک روز بعد از ان شبی که قولش داده بود همراه همسرش وارد کافه ای کوچک که قبلا توسط کامیار هماهنگ شده است می شود. مریم را به سمت مردی می برد،صحبت کوتاهی می کند او خیالش راحت می کند که انجا مشغول به کار است… قهوه ای می خورند….مریم با فکری اسوده که همسرش برای راحتی واسایش او دست به هر کاری می زند به خانه می رود.
-دیدی گفتم همه چی درست میشه!!!بابا یه کار خوب پیدا کرده،حقوقش زیاد نیست اما خوبه(لگدی می زند می خندد)آرش مامانمو می زنی؟
از ان روز به بعد کامیار هر شب با وضعی به خانه می امد شبی خوشحال و دست پر از پول وشبی عصبی که حتی یک دلار هم نداشت،شبی با چهره ای کلافه وحرصی …مریم تمام این حالات چهره اش را به حساب خستگی ناشی از کار می گذاشت و نمی دانست کامیار هر مقدار پولی که هر شب به دست می اورد از او پنهان می کند و به عنوان حقوق ماهیانه یک مقدار ثابت هر ماه به او می داد غافل از اینکه روزگار دستش را رو می کند.
هر دو سر میز مشغول خوردن غذا هستند کامیار رو به مریم می کند:بریم برای آرش یه چیزایی بخریم؟
-بریم…ولی چیزای اضافی نمی گیریم
-اگر اون اشغال گند نمی زد به زندگیم الان بهترین سیسمونی رو برای پسرم می خریدم
مریم با حسرت روزهای خوش زندگی اش به صورت کامیار که با لبخند در بشقابش بازی می کند می نگرد،انگار در گذاشته ای غوطه ور است که بر نمی گردد.
-مطمئنم بالاخره یه روزی از این وضع در میایم
به چشمان مریم خیره می شود این حرفش از روی تمسخر بود یا دلداری:
-چرا اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟کسی که تو کافه عین خدمتکارا سینی تو دستشه از نظرت تو یه روز میلیونر میشه؟
مریم که نمی خواست دوباره بحثی شروع شود سرش پایین می اندازد:دوباره می خوای دعوا کنیم؟
دستی به مو های کوتاهش می کشد:معذرت می خوام(از سر میز بلند می شود)اگر دیگه نمی خوری پاشو بریم
سرش بلند می کند و به او که ایستاده می نگرد:تو که چیزی نخوردی؟
-سیر شدم..تو می خوای بخور من می رم حاضر شم
گاهی اوقات رفتارسرد و بی تفاوتش مریم را نگران می کرد که زندگی با او دل سرد شده است.به اتاق می رود و بعد از پوشیدن لباس بیرون می روند هر چند قرار بود خرید اضافی نداشته باشند اما نمی شد،هر چه در چشمانشان زیبا می امد می خریدند.انقدر که دیگر پولی در جیب نداشتند. به خانه می رسند کامیار خودش را از فرط خستگی روی تخت می اندازد مریم روی زمین می نشنیدو تک تک لباس ها باز می کند و با ذوق به انها دقیق می شود:
-وای قربونش برم…چقدر کوچیکه،کامیار ببین
کامیار با چشمان نمناکش لبخندی به او میزند:خدا کنه اندازش باشه
-کامیارچیه؟
-بابت روزهایی که سرت داد می زنم واشکتو در می اوردم معذرت می خوام،اصلا حالم خوب نیست
چشمان نمناک و ناراحتش بخاطر دروغ هایی است که به مریم می دهد وشاید بخاطر کارش …می ترسید اتفاقی برای همسر و فرزندش بی افتد،که نتواند بعد ها جبران کند و پشیمانی هم سودی نخواهد داشت.
مریم با لبخند برای دلداری همسرش لبه تخت می نشنید:عیب نداره،درک می کنم …بالاخره بیکاری برای تویی که یه شغل خوب یه در امد عالی وزندگی مرفع داشتی اما الان اینجا در به در دنبال یه شغل خوبی سخته…هر کسی جای تو بود عصبی میشد…اما الان که داری تو کافه بخاطر من کار می کنی این خیلی برام با ارزشه،در امدت هر چقدرم کم باشه مهم نیست…مهم اینه که ما همدیگرو دوست داریم وبا همین علاقه زندگیمون رو هر چقدر سخت باشه پیش می بریم
کامیار تبسمی می کند اماباز هم نگران بود:ممنون..تو خیلی خوبی
می خندد:پس قدر این زن خوبتو بدون
-دلم می خواد این سه ماه زودتر تموم بشه و پسرم و ببینم
-اینقدر زود تموم میشه که…همین فردا میشه عروسیش،و اونوقت تو می گی چقدر زود گذشت
آن شب و شب های بعدش نیز گذشت و کامیار همچنان به کار خودش مشغول بود.وبا پول های ممنوعه به خانه می آمد.اما مریم بدون انکه بداند از چه راهی بدست امده انها را راحت خرج می کرد.
دچار روزمرگی شده بود هیچ اتفاقی در زندگی اش نمی افتاد.خواب،تماشای تلویزیون،اشپزی…هیچ اشنایی هم نبود محض سرگرمی به آنان سر بزند. شام درست میکند و میز را می چیند.و منتظر کامیار که ساعتی مشخص برای امدنش نداشت می ماند.ساعت از نیمه شب می گذرد اما خبری از او نشد،بیش از صد بار با همسرش تماس گرفته بود اماهر دفعه با نگرانی و اضطراب بیشتر تماس را قطع می کند.در آن وضعیت که باید مایه آرامش وآسایش او باشد دلشوره اش را بیشتر کرده بود.با به صدا در امدن زنگ با حالت دویدن به سمت می رود با دیدن چهره کامیار “هین”می کند.
-کامیار چی شده؟
کامیار که بخاطر دعوایی که داشته با صورت خونی و چشم باد شده و قرمز بی جان وبا بدن درد به سمت مبل می رود و خودش را روی ان پرت می کند.مریم به سمتش می رود و لباس نیمه پاره اش به دست می گیرد.
-چی کار کردی؟چی شده؟کامیار با تو ام؟
دستش بالا می اورد رمقی برای حرف زدن ندارد:برو یه لیوان اب بیار
مریم با همان چهره مضطربش به سمت اشپزخانه می رود.کامیار بلند می شود به حمام می رود و بخاطر لگد هایی که به شکمش خورده است هر چه در معده اش است بیرون می ریزد وهمانجا روی زمین تکیه به دیوار می نشیند مریم با عجله خودش را به او می رساند لیوان به دستش می دهد فقط نگاهش می کند و روی زمین می گذارد نمی تواند بخورد:
-یه چیزی بگو کامیار؟برای چی دعوا کردی؟
چشمان قرمز و متورم و کبود شده اش را به او می اندازد اما بازم هم لب باز نمی کند…مریم کنارش می نشنید و آرام صورتش را با بتادین تمیز می کند وگوشه لبش نگاه می کند:
-بخیه می خواد باید بریم دکتر
-خوبم نمی خواد
خیز برمیدارد که بلند شود مریم اهسته هلش می دهد که سر جایش می نشیند با چشمان اشکی وشاکی مریم رو به رو می شود:
-من چیکارتم؟یعنی محرم دلت نیستم بگی چرا این بلا سرت اومده؟
از روی خستگی و دردی که گوشه لبش خوابیده آهسته می گوید:دعوا کردم
-سر چی؟
نتوانست بگوید برسر فحشی که به تو دادن ومن غیرتی شدم، فقط گفت:با صاحب کارم، از همه چی ایراد می گیره میگه کارت خوب انجام نمی دی
مریم نمی توانست صورت داغان شده شوهرش رابه حساب یک نزاع ساده که با دوتا فریاد بلند تمام می شود بگذارد.به چشمان شوهرش دقیق می شود،راست نگفته است.
-یعنی الان اخراجی؟
-نه
با دست به صورتش اشاره می کند:با این بلایی که سر صورتت اورده کمه کمش اخراجه
دستش روی زمین می گذارد که بلند شود از درد بدنش چشمانش جمع می شود و “آخ”بلندی سرمی دهد مریم زیر بازوهایش می گیرد که بلندش کند اما کامیار دستش می کشد:
-چیکار میکنی دیونه؟می خوای بلایی سر آرش بیاد؟!!!
با تمام دردی که داشت به زحمت و سختی خودش را به اتاق می رساند.وروی تخت دراز می کشد.مریم کنارش می ایستد و به کمک شوهرش لباس های پاره شده را از تنش بیرون می کشد.
-چیزی می خوای؟
به زحمت صدایی از ته حنجره اش بیرون امد:نه هیچی..فقط می خوام بخوابم
کامیار خواب بود اما مریم گاهی روی تخت کنار کامیار می نشست، گاهی طاق بازمی خوابیدو به اه و ناله های در خواب کامیار گوش می داد.گه گاهی او را بیدار می کرد که برویم دکتراما او فقط با گفتن یک کلمه”خوبم”باز می خوابید.یک هفته کامیار در خانه بود و مریم از آن پرستاری می کرد.خوبی آن واحد آپارتمانی این بود که پله نداشت ورفت و آمد برای او راحت بود.
چند هفته ای ازرفتن کامیار به اصطلاح کارش می گذشت ومریم مشغول تمیز کردن خانه بود همه ملحفه های کثیف در ماشین انداخت ودکمه استارت را زد.نشستن و بلند شدن از روی زمین برایش سخت بود. تختشان را مرتب می کرد که صدای افتادن چیزی توجه اش را جلب کرد می نشیند اما نمی تواند زیاد خم شود نفسش تنگ می شد.دسته ی طی زیر تخت می کشد به محض برخورد با نایلون که زیاد هم سنگین نیست به طرف خودش می کشد نایلون باز می کند.و از چیزی که می دید متعجب بود.چرا کامیار باید این مقدار پول را از او پنهان می کرد. فکش منقبض می شود.
-آخ کامیار…خدا کنه تمام این مدت به من دروغ نگفته باشی،دعا می کنم فقط امانت باشه
خودش هم می دانست امانت کار غیر شرعی نیست که بخواهد از او پنهانش کند .تا امدن همسرش کلافه در خانه راه می رود.افکارمزاحمش به سمتش هجوم می برند.دزدی،کار خلاف،فروش مواد،قاچاق… اعصابش بهم می ریزد سری تکان می دهد شاید دست از سرش بردارند کامیار وارد خانه می شود با دیدن مریم که با چهره عبوس و عصبی روی مبل نشسته با لبخند به سمتش می رود و کنارش می نشیند:
-چی شده عزیزم؟آرش اذیت می کنه؟
بلند می شود نایلون مشکی از اشپزخانه می آورد رو ی میز می اندازد:این چیه کامیار؟برای چی قایمش کردی؟
او که خودش را از قبل برای چنین روزی آماده کرده بود با کم ترین عکس العملی لبخند تلخی روی لبش می نشیند خودش قصد داشت یک روز ماجرای شغلش را بگوید و خودش را خلاص کند.دیگر از پنهان کاری خسته شده بود اما حالا و در ماه های اخر بارداری مریم فهمیدن چنین چیزی زود بود:
– پس بالاخره فهمیدی؟
مریم می نشنید:یعنی اگر نمی فهمیدم هیچ وقت بهم نمی گفتی؟
-چرا می گفتم…اما الان زود بود می خواستم بعد از دنیا اومدن آرش بگم
-خوب؟!!جریان پول چیه؟
-اول تو بگو چطوری پیداش کردی؟اینقدر محکم بسته بودمش که خودم به زور بازش می کردم…نکنه رفتی زیر تخت؟
بی حوصله تر از آن بود که بخواهد حرف های اضافه بشنود لحن کلافگی اش که می خواهد زودترجریان پول را بفهمد به گوش کامیار می رساند:
-بگو این پولو چرا زیر تخت جاسازی کرده بودی؟
سرش پایین می اندازد:کارم اون چیزی نیست که بهت گفتم
مریم چشمانش را فهمیدن بهتر ماجرا ریز می کند:کارت تو کافه نیست؟پس چیه؟
-من …
مرد دنبال واژه بهتر برای شغلش بود…کلمه ای که بتواند حداقل کار را خوب جلوه دهد ..اما حافظه اش او را یاری نمی کند…همان کلمه عامیانه را به زبان می اورد:
-قمار
چقدر راحت کلمه را تلفظ می کرد حتی رگ هایی از شرمساری در لحنش نبود …حس فلج کننده ای مریم را می گیرد دیگر در بدنش خونی در جریان نیست…بدنش سرد می شود ..نیروی بدنش رو به تحلیل می رود…به زحمت نفسش می کشد:
-وای نه…
بلند می شود…کامیار می خواهد به او نزدیک شود دستش بالا می اورد صدایش بغض دار است:به من دست نزن
-کجا می خوای بری؟کاری داری بگو برات انجام می دم
اشک هایش جاری می شود به سمت اشپزخانه می رود:می خوام برم بمیرم
اب می خورد روی صندلی می نشنید برای گریه کردن سرش روی میز می گذارد:
-چطور تونستی بهم دروغ بگی؟من چقدر ساده بودم فکر می کردم پولت حلاله،بخاطر من داری عین خدمتکارا کار می کنی…حالا می بینم فقط بخاطر خودت بوده
رو یه رویش می نشیند:بخاطر تو هم بوده
سرش با خشم بلند می کند صورتش خیس است:
– با این کارت داری زندگیمون و نابود می کنی…میفهمی معنی قمار یعنی چی؟می فهمی؟یعنی اگر باختی باید منو جاش بدی؟ اینقدر بی غیرت شدی؟
کامیارکه نمی خواهد صدایش بلند کند اما از لحنش مشخص است از این جمله اخر عصبی شده است:
-من کی تو رو شرط گذاشتم…من ماشینمو فروختم دادم، شده این خونه رو بفرشم اسمی از تو نمی برم به من نگو بی غیرت
مریم که متوجه ناراحتی او شد فقط نگاهش می کند،حس می کرد باید عذر خواهی کند،اما نه باید تکلیفش را باکارش مشخص می کرد کامیار ادامه می دهد:
-مریم نترس من بلدم بازی کنم بهم یاد دادن نمی بازم یعنی یه جورایی تقلب و یاد گرفتم
-وای خدا…داری چیکار می کنی؟
-چیکار می کنم دارم کار می کنم مثل بقیه پول در میارم
-همه عین تو پول در نمیارن
هنوز خشمش را کنترل کرده است:مجبوریم می فهمی؟
-مجبور نیستم،چرا دبنال یه کار بهتر نیستی
-نمی تونم جلوی هر کس سرخم کنم
-یه ذره از اون غرور لعنتیتو کم کن تا بتونی(کمی مکث می کند نفسی تازه می کند)بیا برگردیم،می ریم تو یه ده کوره زندگی می کنیم که کسی ما رو نشناسه
سرش پایین می اندازد با دو دستش صورتش ماساژ می دهد:صد بارگفتم اسم اون کشورو پیش من نیار
-پس منم دیگه به پولایی که تو میاری دست نمی زنم، می رم یه کار پیدا می کنم…
-وای…وای.. مریم تور خدا بس کن،با این وضعیتت کجا میخوای کار کنی؟
-هر جا،دوست ندارم بچم با پول حروم بزرگ بشه
خشم کنترل شده اش را رها می کند:اینقدر نگو ..حروم، حروم،…دیونم کردی،فکر کردی عالم وآدم حلال خورن فقط ما شدیم حروم خور؟
-عالم وآدم قمار نمی کنن،من این زندگی رو نمی خوام
نفس نفس می زند با لبخند زهرش سرش تکان می دهد:
-چیه منتظر یه زندگی رویای بودی؟خونه بزرگ ویلایی؟ماشین آخرین مدل؟خریدای اخر هفته؟مسافرتای اروپا؟ببخش که خط کشیدم روی آرزوهات
با بهت و ناباوری حرف های اورا هضم می کند:من کی همچین حرفی زدم؟تو از تمام حرفای من همین برداشت کردی؟من اگر پول می خواستم که هیچ وقت از مهیار جدا نمی شدم!!!باباش اونقدر داشت که می تونست از پول سیرم کنه..اما من تورو دوست داشتم بخاطر تو این همه سختی دارم می کشم اونوقت تو…
بغض مجالی برای ادامه حرف زد ن به او نمی دهد کامیار نفسش فوت می دهد کنارش می نشیند وسرش در آغوش می گیرد:
-معذرت می خوام…عصبیم کردی اما خوب چیکار کنم من نمی تونم کارای که تو میگی رو انجام بدم،احساس می کنم افسرده شدم
سرش بر می دارد به چشمان رنگی زیبای همسرش خیره می شود انگار از عصبانیتش کاسته شده این را می توانست از چشمانش بفهمد:
-من که نمی گم کارایی که من میگم و بکن..یه کاری که هم سرگرمت کنه هم از این اوضاع واحوال درت بیاره
خندید:مثلا کنار خیابون بشینم و یولون بزنم و مردم جلوم پول بندازن؟
-من هر چی می گم تو یه چیزی می گی؟
کامیار بلند می شود مریم سرش به سمت او می چرخاند:قرار نیست همیشه تو رئیس باشی
-اما من فقط ریاست می خوام
-الان با این کارت فکرمی کنی رئیسی؟
دستش میان موهایش فرو می برد:مریم من به ته رسیدم فکر می کنم این تنها چیزیه که منو آروم می کنه
-نابودمون می کنی
-نه شاید خوشبخت ترت کردم
-کسی با قمار خوشبخت نشده
هر دو نگاه خسته ای به هم می اندازند.خسته از جدال و بحث به نتیجه نرسیده…کامیار سرش را پایین می اندازد و به اتاق می رود.با خودش کلنجار می رفت به جز این کار کجا می توانست شغلی پیدا کند که “بله قربان، چشم قربان نگوید”اگر به ایران هم برود ممکن بود مریم به سمت همسر سابقش برود.در ذهنش به دنبال شغلی می گشت که اسوده و پر در آمد باشد.اما راه به جایی نبرد و به خواب رفت.
مریم سر میز صبحانه به خوردن همسرش نگاه می کند:کامیار
با بلند کردن سرش با دو چشم ملتمس مواجه می شود با تبسمی جوابش می دهد:جانم
-میشه خواهش کنم…
میان حرفش می پرد:نه
-بذار حرفمو بزنم
-من که می دونم می خوای چی بگی..یا کار کنی یا من دیگه این کارو ادامه ندم،…کدومش؟
نفسش با بینی بیرون می فرستد:دومی که حرفمو گوش نمی کنی و می خوای کار خودتو انجام بدی….اولی
– تو با این وضعیتت به زور راه میری،نفس می کشی چه جوری می خوای کار کنی؟ چرا اینقدر بی فکری
با لحن اعتراض ودلخورش می گوید:من بی فکرم یا تو؟
-منه عوضی خوبه؟؟اصلا می دونی چیه هر کاری دلت خوات بکن فقط بچمو بده و برو…
خودش هم از حرفی که زده متعجب بود. می دانست در عصبانیت نباید هر حرفی زد اما او زده بود. به چشمان بهت و شوک زده مریم خیره می شود:
-چی می گی؟به من داری این حرفا رو می زنی؟ چرا اینقدر عوض شدی؟!!!چرا هر چی به ذهنت میاد بهم میگی؟!!نمی شناسمت کامیار
کلافه بلند می شود از اشپزخانه بیرون می رود نمی داند چطور باید دلداری اش بدهد چی باید به او بگوید… کلمات محبت آمیز و عاشقانه را از یاد برده بود مریم حس می کرد از امروز باید به دعواهای هر روزشان بر سر شغل کامیار عادت کند.کامیار به اشپزخانه بر می گردد هر دودست در جیبش است پشیمانی در چهره اش نمایان است مریم با چشمانی که اشک ان را احاطه کرده نگاهی به او می اندازد:
– ازت خواهش می کنم دنبال کار نرو سعی می کنم امروز دنبال کار برم باشه؟
مریم خوشحالی اش را پنهان می کند و فقط نگاهش به او می دوزد:
-باور کنم؟!!!بعد ازاین همه حرف هایی که از دیشب بهم می زنی باور کنم الان دنبال کار می ری؟باشه تو خونه می مونم..من تا ابد توی خونه می مونم فقط تو این کار آشغال و بزار کنار
پوزخندی گوشه لب کامیار می نشیند:هیچ وقت ما با هم اینجوری حرف نمی زدیم،اون روزها چقدر با عشق بهم نگاه می کردیم
سکوت چند ثانیه ای بینشان می نشیند مریم خیره به همسرش است لب باز می کند:
– من هنوزم دوست دارم من فقط با کارت مشکل دارم نه خودت،تو یادت رفته بهم بگی مریم دوست دارم..عزیزم…عشقم..اینارو قبلا بهم می گفتی الان دیگه نمی گی
سر تکان می دهد:راست می گی(با کمی مکث به چشمانش خیره می شود لبخندی می زند)دوست دارم
-بهم ثابت کن..نه با ب*و*س بغل؛ با کارت
-ناهار میام دنبالت بریم بیرون

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا