رمان دیانه

پارت 6 رمان دیانه

4
(5)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_96

برات آب آوردم، گفتم شاید شبا عادت داشته باشی و اذیت نشی.

رفتم سمتش و پارچ آب‌و از دستش گرفتم.

نگاهش سنگین بود. لبخندی زدم.

– ممنون.

طره‌ای از موهای بلندم‌و توی دستش گرفت.

-چرا این‌قدر نرمه؟

ریز خندیدم.

-خوب موئه.

نوک بینیم‌و کشید.

-فکر کردم نیست. برو به‌خواب.

-شب به‌خیر.

از اتاق بیرون رفت و در اتاق‌و بستم.

لبخندی دوباره روی لب‌هام نشست.

از توجه‌های امیرحافظ غرق لذت می‌شدم؛ حتی اگر از روی ترحم باشه.

کمی آب خوردم و کنار بهارک دراز کشیدم. روز پر ماجرایی داشتم. چشم‌هام روی هم قرار نگرفته خوابم برد.

با تابش نور خورشید از پشت پرده‌ی حریر چشم‌هام رو باز کردم. کش و قوسی به بدنم دادم.

بهارک چشم باز کرد، بغلش کردم و لب‌هاش رو بوسیدم.

دستی به مانتو و شلوارم که از دیشب تنم بود کشیدم. موهام‌و سفت بستم.

بهارک‌و بغل کردم و از اتاق بیرون اومدم.

صدای خاله و بقیه از آشپزخونه می‌اومد.

وارد سرویس بهداشتی شدم‌. دست و صورت بهارک‌و شستم. آبی به دست و صورت خودم زدم.

نگاهم تو آینه به چهره‌ام افتاد. کمی ته آرایش داشتم، اما حالا کبودی زیر چشمم خودش‌و بیشتر نشون می‌داد

و باعث می‌شد در نگاه اول جلوه‌ی خوبی نداشته باشه.
سمت آشپزخونه رفتم و…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_97

خاله با دیدنم از جاش بلند شد.

-بیدار شدی عزیزم.

-سلام. صبح‌به‌خیر. چرا زودتر بیدارم نکردین؟

-دیدم چه‌قدر ناز خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم، حالا بیا بشین.

امیرعلی و امیرحافظ کنار هم نشسته بودن. امیرعلی با دیدنم گفت:

-از هلوی دیشب تبدیل شدی به لولو.

خاله اخمی کرد.

-امیرعلی.

-آی آی مامان جان شما زنا و دخترا این وسایل آرایشا رو نداشتین چیکار می‌کردین.

-نه که تو بدت می‌آد پسرم.

امیرحافظ لبخندی زد و بهارک از بغلم گرفت و گذاشت روی پاش.

امیرعلی زد روی شونه‌‌ی امیرحافظ.

-بریم برات آستین بالا بزنیم، که بچه‌داری خوب بلدی.

-لازم نکرده تو اگر لالایی بلدی برا خودت بخون تا خوابت ببره پسر.

-آخرم آرزوی ازدواج شما دو تارو به گور می‌برم.

-خدانکنه مامان جان.

-پس برید زن بگیرید.

-به به چه مامان روشن فکردی داریم. ای به چشم. پسرم بزرگ شد می‌آم می‌گم اینم زن و بچه‌ام.

خاله نهایت دستش‌و بالا برد و گفت:

-پسره چش سفید، من می‌خوام لباس دومادی تو تنت ببینم.

-می‌بینی عزیزم.

-خدا کنه.

خاله چای کنارم گذاشت.

-بخور عزیزم.

در حال خوردن صبحونه بودم، که گوشی خونه زنگ خورد. خاله بلند شد تا جواب تلفن بده.

نمی‌دونم چرا یهو احساس دل‌شوره کردم و اشتهام بسته شد.

صدای خاله اومد که گفت:

-اِ احمدرضا تویی!

با آوردن اسم مردی که وجودش رعشه به تمام تنم می‌نداخت، لقمه از دستم روی بشقاب افتاد.

امیرحافظ نگاهم کرد. با صدایی که آرامش رو به آدم القاء می‌کرد، گفت:

-حالت خوبه؟

سری تکون دادم، اما خدا می‌دونست توی دلم داشتن رخت می‌شستن‌.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۲:۵۹]
#پارت_98

امیر علی گفت:

-این احمد رضا دیوث عجب سیاستی داره‌ها، بدبخت رنگش مثل گچ شده.

امیر حافظ اخمی کرد، اما حالم من اصلا خوب نبود از این‌که دوباره با اون هیولا زیر یک سقف تنها بودم هراس داشتم.

خاله وارد آشپزخونه شد، گفت:

-احمد رضا بود. نگران دیانه و بهارک شده بود، بهش گفتم اینجایین.

امیرحافظ پوزخندی زد. دیگه اشتها نداشتم.

-آقا امیرحافظ شما منو می‌برین خونه.

-کجا خاله؟

-برم خاله جون.

-آره، برو آماده‌ شو.

-ممنون خاله.

از آشپزخونه بیرون اومدم، اما صداشونو می‌شنیدم. امیرحافظ عصبی گفت:

-معلوم نیست مردک چیکار کرده!

صدای خاله که با ملامت بود، گفت:

-احمدرضا فقط یکم عصبیه و اینم به‌خاطر شرایط سخت زندگیشه.

دیگه واینستادم که ادامه حرف‌هاشونو بشنوم. به‌سمت اتاق رفتم، وسایلمو بر داشتم.

امیرحافظ بهارک تو بغلش از آشپزخونه بیرون اومد.
با خاله روبوسی کردم و همراه امیرحافظ از خونه بیرون زدیم.

هرچی به خونه نزدیک‌تر می‌شدیم استرسم بیشتر می‌شد.

گوشی امیرحافظ زنگ خورد. نمی‌دونم کی بود اما باعث شد که اخم‌های امیرحافظ تو هم بره.

ماشین کنار خونه نگه‌داشت.

-تو نمی‌آی؟

نفسشو کلافه بیرون داد.

-نه کار دارم، می‌ترسم بیام و خودمو نتونم کنترل کنم و یه بلایی سرش بیارم. ممنون بابت این دو روز.

-کاری نکردم، برو مواظب خودت باش.

از ماشین پیاده شدم. با کلیدی که دستم بود، درو باز کردم و وارد حیاط شدم.

با دیدن ماشین احمدرضا ته دلم خالی شد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۰]
#پارت_99

بهارک و تو بغلم جابجا کردم و با گام هاى نامتعادل و قلبى که محکم و تپنده به سینه ام میزد سمت در سالن رفتم.

آروم در سالن و باز کردم اما با دیدن هیکل پر احمدرضا ترسیده جیغى کشیدم و قدمى به عقب برداشتم.

اخمى کرد گفت:

-مگه جن دیدى؟

-بدتر از جن.

-چى؟

دستم و روى دهنم گذاشتم. لعنتى، باز بی موقعه باز شد .

-هیچى.

سرى تکون داد گفت:

-بهارک و بذار تو اتاق، بیا کارت دارم.

-اما آقا من که کارى نکردم!

پشت بهم سمت مبل رفت.

-دختره ى احمق … تا تو بزرگ بشى من هفت کفن پوسوندم. زودباش کارى که گفتم رو انجام بده.

-چشم.

از پله ها بالا رفتم. بهارک و کنار اسباب بازى هاش گذاشتم و موزیکال تختش رو روشن کردم. در اتاق و بستم و با قدم هاى لرزون از پله ها پایین اومدم.

روى مبل دو نفره اى لم داده بود و سیگار مى کشید. رفتم جلو و رو به روش ایستادم. نیم نگاهى بهم انداخت.

-بشین.

روى مبل تک نفره اى رو به روش نشستم. دستى به ته ریشش کشید گفت:

-دو روزه نبودم مى بینم راه افتادى و اینور اونور میرى … لابد دو روز دیگه دوس پسرتم میارى!

-من دوس پسر ندارم آقا …

قهقهه اى زد گفت:

-آخه دختره ى امل دهاتى تو دوس پسر میدونی چیه؟ اصلاً عشوه و ناز بلدى که کسى جذبت بشه؟

از اینهمه حقارت و تمسخرش گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

-شنیدم با مظلوم نمائیت باز گرد و خاک به پا کردى! کى مى خواى یاد بگیرى که تو رو هیچ کس نخواسته و نمى خواد؟ منم اگر بیرونت کنم هیچ جائى براى زندگى ندارى.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۱]
#پارت_100

انگشتهام رو توى هم قلاب کردم. دست هاش و دو طرف پشتى مبل گذاشت و کمى خودش رو جلو کشید.

سر بلند کردم. لحظه اى نگاهم به چشم هاش خورد.

نگاهى سرد و نفوذناپذیر!

سرم و پایین انداختم.

-این بار کارى بهت ندارم اما واى به روزى که پیش دیگران چغولى کنى و بخواى مظلوم نمائى کنى … کارى مى کنم که روزى هزار بار آرزوى مرگتو کنى، فهمیدى؟

چنان با فریاد گفت فهمیدى که تو جام تکونى خوردم.

-بله آقا … من چیزى نگفتم.

-کارى ندارم گفتى یا نگفتى، از این به بعد مثل یه خدمتکار سرت به کار خودت باشه. حالام برو یه چایى بیار که خسته ام.

-بله.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم. زیر چائى رو روشن کردم تا جوش بیاد.

سرى به بهارک زدم، در حال بازى بود. باید مانتو شلوارم رو عوض مى کردم.

مانتو شلوارم رو درآوردم. نگاهى به لباس هاى توى کمد انداختم.

دوباره یاد حرف ها و تحقیر هاى احمدرضا افتادم اینکه دل هیچ مردى با دیدن من نمى لرزه … من عشوه ندارم.

سرى تکون دادم و عصبى تونیک کوتاهى که به زور روى باسن مى رسید همراه با شلوار تنگ ستش برداشتم و پوشیدم.

نگاهى توى آینه به خودم انداختم. کمى ناجور بود و برآمدگى هاى هیکلم رو بدجور نشون میداد.

خواستم درش بیارم اما پشیمون شدم.

موهام رو با کلیپس بالاى سرم جمع کردم و روسرى روى سرم انداختم.

بهارک و بغل کردم و از پله ها پایین اومدم.

لب تابش روى پاش بود و عینک دور مشکى به چشم هاش. سرش تو صفحه ى مانیتور بود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۱]
#پارت_101

وارد آشپزخونه شدم و بهارک و روى صندلیش گذاشتم.

سریع کمى فرنى براش درست کردم و تا سرد شدنش چائى درست کردم. فرنى رو جلوى بهارک گذاشتم.

پیش بندش رو بستم. سینى چائى آماده رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

سمت مبل احمدرضا رفتم. دوباره استرس گرفتم.

فنجون چائى رو با قندون روى میز کنارش گذاشتم. نیم نگاهى بهم انداخت. با پوزخند گفت:

-چه عجب یاد گرفتى یه لباس بهتر بپوشى و اون گونى ها رو درآوردى!

بى توجه به توهیناش گفتم:

-شام چى درست کنم؟

-مگه تو غذا هم بلدى؟

-بله آقا همه چى بلدم.

-میرزاقاسمى درست کن. وااى به حالت بد بشه!

-بله.

و سمت آشپزخونه رفتم. این مرد از ترس نفسم رو تو سینه حبس میکنه.

وارد آشپزخونه شدم. بهارک مثل همیشه خودش و کثیف کرده بود.

با دیدنم خندید. لبخندى زدم. دست و صورتش رو شستم و کنار اسباب بازیهاش گذاشتمش و سریع دست به کار شدم.

بعد از چند دقیقه صداى ملایم پیانو تو فضاى خونه پیچید. بهارک با شوق دست زد گفت:

-بابا

بغض نشست توى گلوم. خم شدم و بوسیدمش. کاش کمى مهر پدرى نسبت به این بچه داشت.

شام آماده بود. میز و چیدم. سمت سالن رفتم. تو سالن نبود. یعنى تو اتاقشه؟

پله ها رو آروم بالا رفتم. در اتاقش نیمه باز بود. دودل بودم صداش کنم یا برم سمت اتاقش.

با گام هایى که بى میل از دنبالم کشیده مى شد سمت اتاقش رفتم.

پشت در اتاقش نفسى تازه کردم و با دو انگشت به در زدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۱]
#پارت_102

بدون اینکه وارد اتاق بشم همون پشت در گفتم:

-آقا شام آماده است. میز و چیدم.

-برو میام.

از در فاصله گرفتم و سمت پله ها رفتم. میدونستم میدونه من آشپزى بلدم و فقط براى تمسخر گفت آشپزى بلدم یا نه.

بعد از چند دقیقه صداى گامهاى محکمش به گوشم خورد و لحظه اى نگذشته بود که بوى عطرش پیچید تو فضا.

صندلى رو عقب کشید نشست.

غذا رو روى میز چیدم و کنارى ایستادم. لقمه اى گذاشت دهنش. سرى تکون داد.

-خوبیه دختر دهاتیا اینه که حداقل آشپزى بلدن.

سرم و پایین انداختم که با صداى بهارک شوکه سر بلند کردم.

-ماما …!!

قلبم هرى با این حرفش ریخت. نگران به مرد اخموى رو به روم خیره شدم.

پوزخندى زد. دست هاى کوچک بهارک سمتم دراز بود. اشک توى چشم هام حلقه زد.

صداى محکم و سرد احمدرضا رعشه به تنم انداخت.

-خوبه خوبه … چقدر باهاش کار کردى که بهت بگه مامان، ها؟؟

چنان دادى زد که قدمى به عقب برداشتم.

-آقا بخدا من بهش یاد ندادم. اصلاً نمیدونم چى شد که همچین چیزى گفت؟!

-برش دار از جلوى چشم هام گمشو … نه، وایستا!

از روى صندلى بلند شد. قلبم محکم و تپنده میزد.

میدونستم رنگ صورتم پریده. توى چند قدمیم ایستاد. کمى سرم و بلند کردم.

با اینکه شاید قد خیلى بلندى نداشت اما هیکلى بود و چهارشونه.

انگشت اشاره اش رو گرفت جلوى صورتم.

-ببین دختره ى دهاتى، تو از یه مادر خرابى پس حواستو خوب جمع کن براى من یکى نمى تونى مظلوم نمائى کنى.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۱]
#پارت_103

پشت بهم سمت میز شام رفت. با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. بهارک و بغل کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

با دور شدن از آشپزخونه بهارک رو با عشق بوسیدم و تمام حس هاى خوب دنیا تو قلبم سرازیر شد.

*****

روزها از پى هم مى گذشت و صورتم خوب شده بود. کم تر تو پر و پاى احمدرضا بودم. بیشتر وقتم رو با بهارک و کتاب خوندن سر مى کردم.

با صداى زنگ تلفن سریع دستام رو با لباسام خشک کردم و سمت تلفن رفتم.

-بله؟

-کجایى یه ساعت دارم زنگ میزنم؟

ابروهام از تعجب بالا پرید.

-جایى نبودم آقا. همین الان زنگ زدین که برداشتم.

-نمیخواد براى من توضیح بدى. شام درست کن مهمون دارم.

-بله.

و بدون اینکه خداحافظى کنه قطع کرد. شونه اى بالا دادم و سمت آشپزخونه رفتم.

بهارک با تاپ شورتک و عروسک خرگوشیش که گوش هاى بلندى داشت دنبالم راه افتاد.

بخاطر اینکه بعضى روزها شیطنتش گل مى کرد و گمش مى کردم، پاش پابند بسته بودم و با هر قدمى که برمیداشت صداش بلند مى شد.

خرگوشکشو کشید گفت:

-ماما … ماما …

-جون ماما … عشق ماما …

با ذوق خندید و دندوناى جلوش نمایان شد. خم شدم.

-بذار غذا درست کنم باباى بداخلاقت مهمون داره. اگه دیر غذا درست کنم عصبى میشه.

و الکى اداى هیولا درآوردم. ترسید و خزید تو بغلم. گردنش رو بوییدم.

-توأم از باباى هیولات مثل من مى ترسى؟

کمى خوراکى کنارش گذاشتم و خودم مشغول شدم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_104

برنج و دم کردم. زیر خورشت و کم کردم و دیس مرغ سوخارى رو تو فر گذاشتم.

دسر ها رو تو یخچال گذاشتم. دستى به پیشونى عرق کرده ام کشیدم.

دستى به خونه کشیدم. خسته روى مبل ولو شدم اما باید دوش مى گرفتم.

با بهارک بالا رفتم. وان و پر از آب کردم. توش کف حبابى ریختم. لباسهاى خودم و بهارک و درآوردم و توى وان نشستم.

کمى با هم آب بازى کردیم. با بهارک زیر دوس ایستادم و بعد از یه دوش دو نفره که کلى خوش گذشت از حموم بیرون اومدم.

لباسهاى بهارک رو تنش کردم. تونیک سبز رنگى که آستین هاى حریر داشت و از آرنج به پایین بود با شلوار مشکى پوشیدم.

موهامو خشک کردم و محکم پشت سرم بستم.

نگاهم به لوازم آرایش هاى روى میز افتاد. وسوسه شدم کمى ازشون استفاده کنم.

ریمل و برداشتم و سعى کردم همونطورى که خاله یا امیر حافظ برام زدن بزنم.

چند روزى بود که ازشون خبر نداشتم. به سختى کمى ریمل زدم.

نگاهى تو آینه انداختم. بد نشده بود اما کمى اطراف چشم هام سیاه شده بودن.

دستمالى کشیدم و رژ صورتى رنگ رو برداشتم به لبهام زدم. با ذوق به ریمل و رژى که زده بودم نگاهى انداختم.

بهارک و بغل کردم و از پله ها پایین اومدم.

با صداى باز شدن در سالن سر جام ایستادم. احمدرضا همراه همون مردى که اون شب با دوستهاش اومده بودن وارد سالن شدن.

سلامى دادم که هر دو سرى تکون دادن. احمدرضا گفت:

-براى هامون چائى بیار تا من لباس عوض مى کنم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_105

حالا فهمیدم اسمش هامون بود. بهارک و زمین گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.

تو فنجون هاى آماده شده چائى ریختم و از آشپزخونه بیرون اومدم.

هنوز پایین نیومده بود. چائى براى هامون تعارف کردم. فنجونى برداشت.

سینى رو روى میز گذاشتم. احمدرضا از پله ها پایین اومد.

تیشرت یقه هفت سفید با شلوار مشکى اسپورت تنش بود. اومد و روى مبل رو به روى هامون نشست پاشو روى پاش انداخت. هامون گفت:

-حالا چیکار مى کنى؟

نگاهى به احمدرضا انداختم. انگار کلافه بود.

-میگى چیکار کنم؟

-یعنى هیچ کى نیست که براى مدتى نقش همسرتو بى دردسر بازى کنه؟

-نه، میبینى که هیج کى نیست!

با صداى بهارک به سمتش رفتم.

-ماما … ماما …

هر کارى کردم نتونستم این کلمه رو از دهنش بندازم. خم شدم و بغلش کردم که متوجه ى نگاه خیره ى هامون، دوست احمدرضا، به خودم شدم.

از اینهمه خیرگى نگاهش تعجب کردم. احمدرضا عصبى گفت:

-چیه مثل مجسمه اونجا وایستادى؟ برو دنبال کارت.

-بله آقا !

و سمت آشپزخونه رفتم اما صداى هامون باعث شد مکثى کنم.

-احمدرضا، چرا به فکر خودت نرسیده بود؟

-چى؟

-همین دختره خدمتکارت!

-تو احمق شدى؟

-این هیچ دردسرى برات نداره و تازه دخترتم بهش مامان میکه … نهایتش تحمل کردنش فقط یه هفته است؛
بعد از قرارداد و برگشت به تهران همه چى منتفیه … تازه برات هیچ دردسرى هم درست نمى کنه!

دلم گواه بد مى داد. منظورشون چى بود؟!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_106

با فکرى پریشون و ذهنى درگیر میز شام رو چیدم. میدونستم خبرهاى خوبى در راه نیست. بى بى همیشه مى گفت “دلت که شور زد بدون گواه بدى داره”

-آقا شام آماده است.

هر دو بلند شدن. هامون گفت:

-احمدرضا به حرفاى من گوش کن، پشیمون نمیشى.

احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-فعلاً شامت رو بخور.

-از من گفتن بود، چند روزى بیشتر فرصت ندارى!

به سمت آشپزخونه رفتم و با بهارک شام خوردم. بهارک خوابش مى اومد و داشت نق نق مى کرد. بغلش کردم.

-آقا میرم بهارک و بخوابونم.

دستى تو هوا تکون داد. سمت پله ها رفتم.

-برام عجیبه .. شادى هم پرستارش بود، چرا به اون مامان نگفت؟

-لابد این دختره ى دهاتى خودش بهش یاد داده.

-بعید مى دونم.

وارد اتاق شدم و بهارک و خوابوندم. پتوشو روش کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.

شامشون رو خورده بودن. میز رو جمع کردم و ظرف ها رو تو ماشین گذاشتم. چاى و میوه بردم پیششون.

-با من کارى ندارین؟

-نه، میتونى برى.

خسته وارد اتاق شدم و با همون لباسا و روسرى به خواب رفتم.

صبح با تابش نور آفتاب بیدار شدم. بهارک هنوز خواب بود.

پرده ها رو مثل تمام این روزها کنار زدم. نسیم صبحگاهى وارد خونه شد.

با شادى چرخى دور خودم زدم. وارد آشپزخونه شدم. دلم نون خاشخاشى تازه مى خواست.

زیر چائى رو روشن کردم اما پولى نداشتم تا برم نون بخرم و تا حالا هم از خونه بیرون نرفته بودم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_107

چائى دم کردم و میز صبحونه رو چیدم که وارد آشپزخونه شد. حوله ى کوچکى دور گردنش بود.

پشت میز نشست. براش چائى ریختم که خیلى جدى و محکم گفت:

-بشین کارت دارم.

استرس گرفتم. صندلى رو عقب کشیدم و رو به روش نشستم. نیم نگاهى بهم انداخت گفت:

-قراره یه سفر یه هفته اى بریم.

-یعنى چى؟

-یعنى اینکه تو توى این سفر همراه من میاى اما …

خم شد روى میز گفت:

-اما واااى به حالت اونجا خل بازى دربیارى و یا کارى کنى عصبى بشم، فهمیدى؟ تو به عنوان همسرم و بهارک به عنوان دخترم همراه من میاین.
اینم بدون از روى اجبار دارم مى برمتون. احدى بفهمه که تو به عنوان چى دارى همراه من میاى اون وقت کارى مى کنم که مرغ هاى آسمون هم دلشون برات بسوزه.
پس مظلوم نمائى رو کنار میذارى و راپورت خونه و زندگى من و به کسى نمیدى.
تو که سلیقه ندارى، زنگ میزنم تا همراه عطیه براى خرید برى هم براى خودت هم براى بهارک ..

-آقا میشه ما نیایم؟

-کسى ازت نظر نخواسته، این یه دستوره. تو همراه من میاى و هرچى گفتم گوش مى کنى.

و از پشت میز بلند شد. کلافه سرم و توى دست هام گرفتم.

آخه من چطور مى تونم با این مجسمه ى ابوالهول مسافرت برم؟ یا خدااااا …. اونم به عنوان همسرش!!!

صداى صحبت کردنش از توى سالن مى اومد.

-نه عطى خانم خیالت راحت یه سفر کاریه گفتم بهارکم ببرم حال و هواش عوض بشه.

پوزخند تلخى زدم. بخاطر کار و منفعت خودش مجبوره اون طفل معصوم رو هم با خودش ببره.

-باشه، پس با این دختره میرى خرید؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_108

-خیالم راحت باشه که بهترین چیزها رو مى خرى براش؟ آبروى من در میونه… باشه، خداحافظ.

با صداى گامهاش سر بلند کردم. کارتى روى میز گذاشت.

-عطى میاد دنبالت تا با هم به خرید برید. من حوصله ى اینکه هر چیزى رو چند بار توضیح بدم ندارم، پس لطف کن دور و برم نباش … یه دستى به اون ابروهاتم بکش.

از آشپزخونه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه صداى موتور ماشینش خبر از رفتنش داد.

میز و جمع کردم. هنوز تو شوک بودم از اینکه بخوام با این آدم به مسافرت برم!

ساعتى نگذشته بود که صداى آیفون بلند شد. خاله بود. در و باز کردم و کنار در سالن منتظر ایستادم.

خاله تنها بود. با دیدنم دستى تکون داد. لبخندى زدم. خاله گونه ام رو بوسید و با شوق گفت:

-درست شنیدم؟ احمدرضا مى خواد تو و بهارکم با خودش ببره؟

دلم مى خواست مى گفتم داره براى منافع خودش این کار و مى کنه اما میدونستم اگه بگم این بار تضمینى براى زنده موندنم نیست.

-بله، همینطوره.

-خیلى خوشحالم عزیزم.

-امیر حافظ و امیر على خوبن؟

-اونام خوبن، درگیر کار … بهارک کجاست؟

-بهارک خوابه.

-پس زود آماده شو. قرار شد امیر حافظ بیاد و با هم بریم.

-به زحمت افتادین.

خاله اخمى کرد.

-چه زحمتى عزیزم؟

-پس میرم آماده بشم.

-برو عزیزم.

سمت پله ها رفتم و وارد اتاق شدم. مانتو شلوارى پوشیدم. بهارک و عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم.

زنگ آیفون بلند شد. حتماً امیر حافظه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۲]
#پارت_109

خاله سمت آیفون رفت.

-دیدى، خودشه! بیا بریم عزیزم.

همراه خاله از خونه خارج شدیم. امیر حافظ تو ماشینش نشسته بود. با دیدن ما از ماشین پیاده شد. نگاهى بهم انداخت گفت:

-چطورى؟

لبخندى زدم.

-سلام.

-سلا. خوب، کجا بریم؟

خاله جلو نشست.

-یه پاساژى که همه چى داشته باشه.

عقب جا گرفتم و امیر حافظ آینه رو روى صورتم تنظیم کرد. باعث شد ضربان قلبم بالا بره. از توى آینه نگاهى بهم انداخت.

-مى بینم رنگ و روت باز شده!

دستى به گونه ام کشیدم که لبخندى زد. ماشین و روشن کرد.

-حالا چى شده که این آقازاده مهربون شده و قراره تو رو همراه بهارک ببره؟

شونه اى از ندونستن بالا دادم.

-نمیدونم فقط گفت که ما رو هم مى بره.

-واه … امیر حافظ، مادر، بده که حال و هواى این دو تا عوض بشه؟ بهت گفته بودم که احمدرضا ذات مهربونى داره.

امیر حافظ پوزخندى زد.

-ولى من فکر مى کنم یه چیزى هست.

خاله سرى تکون داد. ماشین و تو پارکینگ پاساژ پارک کرد.

-خوب خانم هاى عزیز، اینم از یه پاساژ بزرگ براى خرید!

از ماشین پیاده شدیم و با آسانسور به طبقه ى پنجم رفتیم.

-از کى شروع کنیم؟

-از بهارک.

-عالیه.

وارد چند تا مغازه شدیم و با سلیقه ى هم چند دست لباس براى بهارک گرفتیم.

امیر حافظ کنارم ایستاد و دستى به پابند بهارک کشید گفت:

-تو از این کارا هم بلدى؟

سؤالى به چشم هاى مهربونش نگاه کردم که اشاره اى به پابند بهارک کرد گفت:

-این بچه رو به این خوبى مواظبشى و پابند براش بستى!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_110

-آها … بس که شیطونه این و به پاش بستم تا وقتى کار دارم از صداى این پابند بفهمم که همون اطرافه.

نگاه خیره اى بهم انداخت گفت:

-پس منم یکى از اینا براى تو ببندم تا تو شلوغى اطرافم گمت نکنم!

سؤالى نگاهش کردم. لبخندى زد و مثل عادت این روزهاش آروم نوک دماغم زد.

-بهش فکر نکن.

و رفت سمت خاله. بعد از خرید چند دست لباس براى بهارک رفتیم تا براى خودم لباس بخریم.

خاله هر لباسى نشون میداد امیر حافظ مى گفت “نه!”

-امیر حافظ مگه براى تو مى خوام بخرم رو هر چى دست میذارم میگى نه!!

-مادر من باید یه لباس شیک اما طورى نباشه که بدن نما باشه. اون جایى که قراره احمدرضا اینو ببره معلوم نیست چطور جائیه!

خاله سرى تکون داد.

-باشه، پس شما دو تا انتخاب کنید.

و بهارک و از بغلم گرفت. امیر حافظ اومد کنارم.

-خاله ناراحت شد؟

-نه، بهتره نگاهى به ویترین اون مغازه بندازیم.

امیر حافظ کمى ناراحت به نظر مى رسید. بالاخره بعد از کلى سختى سارافون زیر زانو که کت نیم تنه ى آستین بلند و تن پوش قشنگى داشت رو با چند دست لباس دیگه انتخاب کرد.

هر سه خسته از خرید زیاد وارد رستورانى شدیم و سفارش غذا دادیم. خاله گفت:

-باید صورتت رو هم اصلاح کنى.

امیر حافظ اخمى کرد.

-براى چى باید بره اصلاح صورت؟

-واه، امیر حافظ … مادر چه حرفا مى زنى؟ خودمم قصد داشتم ببرمش، حالا که احمدرضا گفت دیدم خیلى خوبه.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_111

امیر حافظ نفسش رو کلافه داد بیرون گفت:

-تا دیروز که دیانه زیادی بود تو خونش، چی شده مهربون شده؟

-امیر مادر، الان دیگه یه دختر چهارده ساله هم برای اپیلاسیون میره، دیانه که دیگه ماشاالله خانم شده.

-اون دختر چهارده ساله خیلی کارا میکنه، دیانه هم باید بکنه؟

هاج و واج نگاهم رو به امیر حافظ دوخته بودم. من کار بدی نمی کردم که امیر حافظ انقدر عصبی بود!

-میرم دستامو بشورم.

با رفتن امیر حافظ خاله لبخندی زد گفت:

-بچه ام نگرانه، تو براش مثل خواهری. امیر حافظ از بچگی خیلی مهربون بود.

سرم و انداختم پایین. حرفی برای زدن نداشتم. امیر حافظ بعد از چند دقیقه اومد.

گارسون غذاها رو آورد و هر یه در سکوت نهارمون رو خوردیم.

بعد از خوردن نهار سوار ماشین شدیم که خاله گفت:

-امیر مادر، برو همون آرایشگاهی که همیشه میریم.

امیر حافظ بدون هیچ حرفی سر تکون داد و بعد از چند دقیقه ماشین جلوی آرایشگاه بزرگی نگهداشت.

-امیر حافظ مراقب بهارک باش تا ما میایم.

-باشه.

همراه خاله سمت آرایشگاه رفتیم و وارد سالن مجلل و بزرگی شدیم. زنی همسن و سالهای خاله با دیدن خاله اومد سمتمون.

-به به عطیه خانم، از این ورا …

-سلام پریسا جون خوبی؟

-ممنون عزیزم. در خدمتم.

خاله دستش رو پشت کمرم گذاشت.

-میخوام دیانه ی عزیزم رو اصلاح کنی.

پریسا خانم نگاهی بهم انداخت.

-بیا عزیزم روی این صندلی بشین.

روی صندلی ای که پریسا خانم گفته بود نشستم. آرایشگاه خلوت بود و چند نفر بیشتر توش نبودن.

شروع به بند انداختن صورتم کرد. کمی درد داشت اما خیلی زیاد نبود.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_112

بعد از اینکه صورتم رو بند انداخت.

خواست ابروهامو برداره که گفتم :میشه دخترونه بردارین؟

_بله عزیزم نامزدی؟

_حرفی نزدم.

خاله لبخندی زد و در جوابش

اصلاح صورتم کامل تموم شد.

خاله با شوق نگاهم کرد.

_هزار ماشالله چقدر خوشکل شدی، نگاهی تو آئینه به صورتم انداختم.

از این همه تغییر ذوق کردم و دستم و روی صورتم کشیدم.

نرم تر از قبل شده بود و ابروهام تمیز و کمانی

خاله پول اصلاح رو به پریسا رو داد.

هر چند که کلی تعارف کرد. و نمی خواست قبول کنه

همراه خاله از آرایشگاه بیرون اومدیم.

سمت ماشین رفتیم.

کلی از امیر حافظ خجالت میکشیدم.

همین که روی صندلی عقب جا گرفتم.

امیر حافظ چرخید و نگاهم کرد.

سرم و پایین انداختم.

خاله با شوق گفت :ببین دخترم ماشالا چه ناز شده. .

اما امیرحافظ بی هیچ حرفی چشم ازم گرفت و ماشین و روشن کرد.

دلشوره گرفتم یعنی امیرحافظ خوشش نیومده؟

نمیدونم چرا برام مهم بود تایید امیرحافظ اینکه در نظر امیر حافظ خوب بیام.

ماشین و کنار خونه ی احمدرضا نگهداشت بهارک و بغل کردم.

امیرحافظ گفت : شما تو ماشین بمون مادر من وسایلا رو می برم.
_باشه عزیزم
_دیانه عزیزم
_ بله خاله
_ مراقب خودت خیلی باش
_چشم
_چشمت بی بلا گلم.

گونه خاله رو بابت تمام محبت هاش بوسیدم.

همراه امیرحافظ سمت خونه رفتیم.

در سالن و باز کردم.

امیرحافظ خرید ها رو کنار در ورودی گذاشت. نگاهم کرد،عمیق و خیره.

_زشت شدم؟

دستش اومد سمت صورتم.

اما انگار پشیمون شد و دستش رو پس کشید و…

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_113

-مراقب خودت باش. خیلی به پر و بالش نپیچ. حواست به خودت باشه دیگه تکرار نکنم.

-خیالت راحت.

-تا سالم برنگردی خیالم راحت نمی‌شه.

-برم.

دستی تکون دادم که آروم لب زد:

-خیلی خانم شدی خرگوش کوچولو.

پشت بهم سمت در حیاط رفت.

هجوم یک‌باره‌ی خون و روی گونه‌هام حس کردم.

دستم‌ و روی گونه‌های ملتهبم ‌گذاشتم. با صدای بهارک به خودم اومدم.

باید چمدون می‌بستم.

چمدون بزرگی وسط سالن‌گذاشتم و تمام کارایی که خاله گفته بود و انجام دادم.

حوله، شامپو، لباس زیر، لباس‌های بهارک و تمام لباس‌هایی که برای خودم خریده بودم توی چمدون چیدم.

با بستن چمدون نفسم و آسوده بیرون دادم.

بهارک خوابیده بود. از اتاق بیرون اومدم. سمت پله‌ها رفتم که با احمدرضا روبه‌رو شدم.

دو پله بینمون فاصله بود و هر دو روبه‌روی هم قرار داشتیم.

سر بلند کرد، نگاه کلی به صورتم انداخت.

-سلام.

-چه عجب یه تغییری کردی! چمدونت و بستی؟

-بله.

-بیا اتاقم.

سمت اتاقش رفت که به دنبالش راه افتادم.

در اتاقش و باز کرد. با استرس پا تو اتاقش گذاشتم.

سمت کمد دیواری بزرگ اتاق رفت و چمدونی از توش در آورد.

رفتم جلو و چمدون و از دستش گرفتم. کنار تختش روی زمین گذاشتم.

در کمد لباس‌هاش و باز کرد و چندین دست لباس روی تخت گذاشت.

-همه با دقت تا می‌کنی!

-بله.

شروع به جمع کردن لباس‌ها کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_114

همه رو توی چمدون چیدم.

-تموم شد؟

-دیگه چیزی نیست زیپش و ببند.

-باشه.

در چمدون بستم و گوشه‌ی اتاق گذاشتم.

روی مبل چرم مشکی اتاق نشست که دقیقاً روبه‌روی عکس قرار داشت.

چند تا تیر دارت از روی میز عسلی برداشت و نشونه گرفت روی صفحه‌ی دارتی که عکس زنی روش بود.

ترسیده بودم و تیر مستقیم به لب‌های زن خورد.

-حواست و جمع کن که یک روز تو به جای این زن نباشی روی دیوار. این سفری که داری می‌ری فکر نکن برای خوش گذرونیه. من باید قراردادی ببندم که مجبورم تو و بهارک با خودم ببرم، کافیه اشتباهی ازت سر بزنه اون‌وقت تضمین نمی‌کنم که زنده برگردی!

-بله آقا.

-حالا برو بیرون.

با عجله از اتاق بیرون اومدم ؛ مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه پام و اتاق بیرون گذاشتم.

نفسم و آسوده بیرون دادم. تمام کارهایی که گفته بود، انجام داده بودم.

چند بار چک کردم تا چیزی جا نمونده باشه.

لباس‌های بهارک تنش کردم. مانتو و شلوار خوش رنگی و پوشیدم.

ریمل و برداشتم و با دقت به مژه‌هام زدم. رژ کالباسی و روی لب‌هام کشیدم.

چهره‌م از بی‌رنگی در اومده بود.

احمدرضا چمدون به دست از اتاقش بیرون اومد.

کت و شلوار سورمه‌ای با پیراهن سفید یقه باز پوشیده بود و عینک دودی روی موهاش گذاشته بود.

بوی عطرش تمام فضا رو برداشته بود….

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۰۳]
#پارت_115

نگاهم رو ازش گرفتم. چمدون من و بهارک رو هم برداشت و از پله ها پایین رفت. دنبالش رفتم.

چمدون ها رو تو صندوق گذاشت. خواستم عقب بشینم که عصبى گفت:

-فعلاً باید جلو بشینى.

و رفت سمت در راننده. در جلو رو باز کردم و نشستم. احمدرضا ماشین و روشن کرد و از حیاط خارج شد.

عینکش رو گذاشت روى چشم هاش.

سقف ماشین باز شد. نسیم بهارى باعث میشد تا لبه هاى روسریم کمى بهم بخوره.

یه دستش و لبه ى پنجره ى ماشین گذاشت و با یه دستش رانندگى مى کرد.

هرچى به فرودگاه نزدیک تر مى شدیم استرسم بیشتر مى شد. تا حالا سوار هواپیما نشده بودم و مى ترسیدم.

ماشین و تو پارکینگ فرودگاه پارک کرد.

مردى اومد جلو و هر دو چمدون رو گرفت. همراه احمدرضا به سالن اصلى رفتیم. فرودگاه خلوت بود. اشاره اى به صندلى ها کرد.

-بشین تا برگردم.

روى صندلى نشستم و احمدرضا سمت متصدى فرودگاه رفت. نگاهم بهش بود.

بلیط ها رو نشون داد. بعد از چند دقیقه اومد سمت ما و روى صندلى نشست.

استرسم لحظه به لحظه بیشتر مى شد. با اعلام پرواز و بلند شدن احمدرضا، حس کردم رنگم پرید.

از روى صندلى انتظار بلند شدم و همراه احمدرضا بعد از تحویل مدارکمون از سالن بیرون اومدیم.

اصلاً نمیدونستم کجا قراره بریم و براى چى باید من و بهارکم باشیم!

با دیدن هواپیما تپش قلب گرفتم. احمدرضا نیم نگاهى بهم انداخت.

-تا حالا هواپیما سوار نشدى؟

-نه، بار اولمه!

-ترس نداره … مثل تمام وسیله هاست.

حرفى نزدم. تو دلم همه اش دعا مى کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا