رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت آخر رمان بگذار آمین دعایت باشم

3
(6)

– من همیشه کشته مرده ی این شخصیت پدرانتون بودم.

طنز رفته به خورد حرفام رو فهمید و و بیشتر شونم رو فشرد.

جمشیدخان – بهتر نیست تو این شرایط شوخی نکنی؟

– شوخی ؟ زندگی من پره از شوخی این یکی هم روش.

مامان – ببینم امشبو میتونی به دهن بچم زهر کنی یا نه؟

و این غدبازی های مامان بود و کاش میدونست این زن نشسته روبروش زندگی به کامش تلخ شد امشب.

جمشیدخان – نمیدونی اون دوتا دارن چه غلطی میکنن؟

مامان – جمشید ؟

جمشیدخان – جانم؟

این جانمش هم با غدی بود و من موندم که چطور به طلاق نکشیدن این دو…

– من میرم پیش سارا.

جمشیدخان – برو ولی یادت میمونه که اون پسره لایق این نبود که عا…

مامان – جمشید…

قدم هام کشیده و معدم به تیر کشیدن افتاده شد.

نه میتونم از این احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی

***********

سارا هقی زد و من کوبیدنی حروم کمرش کردم و آهو ترتر خندید و چیزی تو گوشم گفت و سارا غش کرد از خنده من کمی و فقط کمی از این همه بی شرمی خجالتزده شدم.

– خوشبخت شو.

بهزاد دست دور شونه ی ساراش انداخته ، روی موهاشو بوسیده گفت : خوشبختش میکنم.

آهو – خدا واسه هم حفظتون کنه.

بهزاد – ایشالا واسه تو و سالار.

سالار – خدا بشنوه و بعضیا.

کم کمک سارا راهی خونه بختش و آهو به دعوت زن بابای سالار راهی خونشون و من هم بدون توجه به قول رفتن به خونه ی پدری راهی خونه ی آهو شدم و کلید که توی در انداختم تن به سکوی راهرو کشیدم و روبروی حوض حیاط نشستم و خیره ی موج های ریز سطح آب با صدای زنگ در پریدم و خوف کمی برم داشت.

– باز کن آمین…

این صدا کشوندم تا در و در که باز کردم و خیره ی نگاش شدم مچ به چارچوب تکیه داد و خم شد روی صورت غرق بهتم و گفت : تنهایی؟

و این مرد رقصید و من میون تراس برای کوروش از هق هام گفتم.

– اینجا چی کار داری؟

و جواب تنهایی اون جز این جمله ی کلیشه به دنبال دار بود؟

یه ور لب هاش بالا رفت و من حتی مدل یه وری خندش رو هم دلتنگم.

– گفتم بیام تنها نباشی.

و با دست کنارم زد و کمی بعد میون حیاط آهو گوشه گوشه رو برانداز میکرد و من هنوز هم مات اون روی همیشه داشته ی تیام ملکان بودم.

– برو.

و صدای ولم پایینم منافات نداشت با اون کلمه ی مثلا با غیظ گفته.

– مهمون نوازیت در همین حد بود آمبن ؟ انتظار بیشتری داشتم از آمینی که میشناسم.

– خیلی وقته مرده اون آمینی که همه میشناختن.

و این جمله هم انگار کلیشه داشت و من میون دعوا نرخ ردیف میکردم امشب.

– برو، ساعت سه نیمه شبه ، خسته ام ، میخوام بخوابم.

– میخوابیم هم…

وکفر آدم بالا اومدن که چیز عجیبی نیست ، هست؟

– برو تیام ، حوصله ی حرف زدن ندارم ، نمیخوام بینمت.

– پس حسویت شده.

مات اون حرف موندم و قدمی به سمتم اومد و در بست و من میون دالون خونه ی آهو به دیوار کوبیده شدم و الان که فکر میکنم مرداد چقدر گرمه ، حتی سه نیمه شب.

دست های ستون شدش کنار سرم رو براندازی کردم و خیره ی صورت کمی ته ریش دارش گفتم : میدونم خوب بلدی قدرتتو به رخم بکشی ، پس بی زحمت بذارش واسه یه وقت دیگه جناب.

خم شدن صورتش رو دیدم و نفس هاش گوشم رو داغ تر کرد و این هوای مرداد هم چقدر گرمه تو این سه نیمه شب.

– بهت گفتم که امشب نفس بریدی ؟ دل بردی ؟ خوشگل بودی ، همه نگات میکردن و من…

و هوا انگار داغ تر هم میشه و این مرداد ماه و سه نیمه شب خیلی گرمه و نفس میبره این گرماش.

پایین گوشم جایی نزدیک گردنم میون لبهاش فرو رفت و صدای گوشیم توی جیبم قطع کرد اون اتصال نیم بند رو و من دست کشیدم به صفحه و نفس رفتم ، برگشت و گفتم : بله ؟

و هوا گرمه ، مرداد خیلی گرمه، سه نیمه شبش گرمتر…

زیرسنگینی نگاش صدای آروم مهربون ترین این روزهام رو شنیدم.

– رسیدی خونه؟

– تویی؟

– منتظر کس دیگه ای بودی ؟

– نـ….نه.

– حالت خوبه ؟

– حالم ؟ نمیدونم.

و دستی هر لحظه پهلوی راستم رو میفشرد و نفسی کنار گوشم پخش تر میشد.

– تنهایی آمین ؟

– تنها ؟

– تو چته الان؟

– نمیدونم.

تمرکز نداشتن هم تو این گرمای سه نیمه شب مرداد ماه عجیبه؟

– تو انگار حالت خوب نیـ….

گوشی کششده شد ومن نگاه تا اون تاریکی نگاه روبروم کشیدم و دستش بیشتر پهلوم رو چنگ زد و من بیشتر به سینش چسبیدم.

– چرا این مرتیکه ساعت سه نیمه شب باید زنگ به زن من بزنه؟

– زن تو؟

و گیجی هم انگار تو ساعت سه نیمه شب مرداد ماه به گرما افزوده میشه.

– صنمت با اون نسناس چیه؟

و انگار برق فحشش به خود آورد این تن غرق گیجی رو.

– به تو ربطی داره؟

گرونی حرفم به تنش چسبید و تنم رو از دیوار کند و من میون دستاش به طرف ساختمون بافت قدیم دار خونه ی آهو کشیده میشدم.

– دیوونه چی کارم داری ؟

– میخوام ربط و با ربط قضبه رو معلوم کنم.

– دستتو بکش ، ولم کن.

و این جیغ جیغ هام هم مثمرثمر واقع شدن بلد نیستن.

به روی کاناپه پرت شدم و دست اون کراواتش رو چنگ زد و من به اون مرد رقصیده با آیلین خیره بودم و حتی ذهنیتی به حرکت بعدیش هم نداشتم.

– که به من ربط نداره ، که زنم سه نصفه شب با یه الدنگ ناموس دزد تلفنی حرف میزنه…تقصیر تو نیستا، تقصیرمن بی غیرته.

و انگشتاش به نبرد دکمه های مانتوی تنم اومدن و من لرزیدم و این مرد با آیلین رقصید.

دستم دستش رو پس زد و دستش هنوز هم موندگاری داشت روی دکمه هام و لباس مجلسی و خوش دوخت هنر دست مامان که معلوم شد سر به گردنم برد و بوسه های ریز و داغش از زیر گلوم تا چونم کشیده شد و من هق زدم و دست هام لرزید و من هوسی بیش نیستم انگار.

چونم میون لبهاش موند و کنارم روی کاناپه تن کوبید و تنم رو به تن کشید.

– اخ شدم ؟ بد شدم ؟ این همون تنیه که تو عشق بازی باهاش کم نذاشتی ، آمین چته تو ؟

سر به سینش چسبونده بودم و هق میزدم و من چقدر چندش آورم با این گریه های لعنتی هیچ وقت تموم نشده.

لبهاش موهام رو به بازی میگرفت و تن من فقط ارضای هوس هاشه؟

– چته آمین ؟ مگه اولین باره؟

– من مثه اون دخترای…

دست به لبهام برد و من خفه خونی پیشه کردم.

– هیس…آمین من پاکه.

– تیام برو.

– نمیرم ، امشب همه ی امیدوم همین یه ذره بودن باهات بوده.

– فقط واسه هوسات؟

پوف بلندش رو شنیدم و دستش که تنم رو بیشتر به تن کشید رو حس کردم.

از این رویای طولانی ، از این کابوس بیزارم

از این حسی که میدونی و میدونم به هم داریم

– هوس ؟…میگم بچه ای بدت میاداون وقت ، منی که لب تر کنم برام ریختن واسه هوس اینجام؟…همه برداشتت همین بود؟…ناامیدم کردی.

– من خیلی وقته ناامیدم ، از همون اولش .

کمی سکوت و حرفی که بالا پایین کرد این دل بی جنبه رو.

– دلم تنگ عطر تنت بود.

و زن بودن یعنی محتاج یک گوشه چشم بودن.

و این زن بودن گاهی همون روی مخ بودن هم معنی میده.

تنم رو از تنش کندم و توی اتاق گم شدم و تاپ و شلوارکم جای اون لباس کار شده رو گرفت و من بی خیال اون تن نشسته روی کاناپه ی وسط خونه راهی آشپزخونه شدم و آبی خوردم.

– دلبری کردن تو خونته؟

به اونی که شونه به چارچوب در تکیه داده بود نگاهی کردم و اون گفت : تو چه با این لباس چه با هر لباس دیگه ای واسه من جذابی…اینجور که بیشتر ، یاد خاطره های خوبم میندازیم ، همونایی که یه دختر خوشگل تو تراس ویلام منو بوسید.

– همه ی آدما تو زندگیشون یه لکه ی سیاه دارن ، بذارش اون قضیه رو پای لکه ی سیاه زندگی من.

– هیچیت به بابات نرفته باشه این زبون تلخت تنها ارثته.

– اشتباه تو اینجاست ، همه میگن من نمونه ی بارز جمشیدخانم.

– نیستی ، تو شبیه هیچکس نیستی ،حداقل نه تو زندگی من.

نیشخندم کارساز بود و انگار دکمه های لباسش آزارش میداد که همه رو باز کرد و این سینه ی سیکس بک رو کجای این دل وامونده بذارم من؟

زنگ خونه نگام رو تا اخمای درهمش بالا کشید و اون گفت : این وقت شب کیه؟

– نمیدونم ولی امشب انتظار هر چیزی رو میتونم داشته باشم.

چادر نازک آهو رو به تن کشیدم و میدونستم که گام به گامم این مرد همیشه کنجکاو در زندگی من ،قدم برمیداره.

چشمام رو گشاد کردم و مرد روبروم به لبخندی مهمونم کرد.

– خوبی ؟ فکر کردم پشت تلفن حالت خوب نیست ، اومدم که خیالم…

و دلیل نصفه موندن حرفش چی میتونه باشه جز اون حجم انسانی پشتم قرار گرفته.

دهن کوروش باز شد ، بسته شد ، قدمی عقب گذاشت و هل بودنش رو من به چشم دیدم.

کوروش – نمیدونستم تنها نیستی.

تیام – و اگه تنها بود؟

و این مرد انگار به فردی به نام کوروش آلرژی داره.

کوروش – من میرم ، شب خوش آمین.

و انگار اشتباه کردم …هردو مرد به هم آلرژی دارن.

سوار پرشیاش شد و من ناراحت شدم از اون سرعت خرج کرده واسه رفتن.

– عادتشه شب و نصفه شب سرت خراب شه؟

– فرض کن باشه.

– فرض نمیکنم که اون روم بالا نیاد.

و دستش باز با کمرم بازی کردم و من رو امشب این مرد از راه به در میکنه.

از این رویای طولانی ، از این کابوس بیزارم

از این حسی که میدونی و میدونم به هم داریم

نمیخوای بری؟

– یه روزی همه چی رو بهت میگم.

– فکر نمیکنم گفتنی مونده باشه.

– اگه تو اون مخ کوچولوت یه لحظه هم این فکر باشه که میتونی از من ببری میدم مختو شستشو بدن ، من برای با تو بودن حتی با خودت هم میجنگم.

– انگار از آیلین ناامید شدی…آره خب کی خرتر از آمین؟

انگشت به لبم کشید و لبم سوخت و دلم باز بازیش گرفت انگار.

– زبونت تلخ که میشه ریشه میسوزونه ، از چیزایی هم که خبر نداری حرف نزن ، من به هدفم که رسیدم همه چیزو کف دستت میذارم.

– تو و آیلین دارین چی کار میکنین؟

– گفتم بهت مبگم.

– تا تو بگی خیلی میشه ، حرف فردا و پس فردا نیست ، حرف خیلی وقته ، میخوام بدونم.

– دونستن تو فقط تویی رو اذیت میکنه که یه عمره بی چشم داشت همه رو دوست داشتی ، دونستنت بده ، حداقل الان بده.

– میخوای به جمشیدخان ضربه بزنی؟

– به جمشیدخان ؟ ضربه ؟ از آیلین بپرس ، کارگردان نقشه هامون خودشه.

– اون هم میگه تویی.

– پس بهتره بگم این فیلم اشتراکیه.

و بگم این اشتراک میون اون فیلم به ثبت نرسیده هم دلم رو به هم زد حسود تلقی میشم؟

– برو به هدفت برس تیام ، من عادت کردم همه ازم به خاطر خواسته هاشون بگذرن ، حتی آرمان هم داره میگذره از تو که انتظاری نمیره.

و بازوهام اسیر پنجه هاش میشه و نفساش گونه هام رو داغ میکنه و همه ی نگاه معطوف شده ی من هدفی داره شبیه لب های اون.

– همه ی انتظارت فقط از منه ، اینو تو گوشت فرو کن.

و کمی لب به لبم فشرد و من هم کام دل گرفتم و این مرد امشب رو با آیلین رقصید و هدفشون هم معلوم نیست این دو نفر.

– میرم ولی صیامو پیشت میفرستم ، بهتره این چند روز پیش تو باشه ، خیالم جمع تره.

و چنگی به دلم خورد و صیامم رو از چه بابت باید خیال راحت داشته باشه این پدر این روزها؟

– چیزی شده؟

و من بوسه اش رو با این لحن نگران زیر سیبیلی رد کردم و تلخ نکردم شیرینی این حریر چسبیده به لب هام رو.

– تو نگران نباش ، هرچی هم باشه من مواظبتونم.

و اون تون آخر مواظب رو من دوست داشتم…عاشقم دیگه…خب دوست داشتم.

کمی بعد که رفت و من تنها شدم انگار تمام تنم بی کاپتان بلک میداد.

من اینجوری دلم خوش نیست ، شبم با ترس هم مرزه

بهشت هم اونورش باشه به این برزخ نمی ارزه

***********

عاطی دستی به لطافت پارچه کشید و من دلم پر زد برای این مادرانه هایی که باید روزی خرج میشد.

صیام – عاطی جون نی نیت چقده لباس میخواد ؟

عاطی – شما واسه من ادا عمو جونتو درنیاریا.

صیام لبی جلو داد و من گونش رو بوسیدم.

عاطی – تیام بفهمه اومدیم بیرون کشتتمون.

– نمیگه چه خبره و یه بند داره کنترلمون میکنه.

عاطی – وثوق هم نگرانه.

– پس یه خبری هست.

عاطی – بعد عروسی بهزاد و سارا انگار کک افتاده تو تنبونشون ، وثوقو امروز کشتم تا بتونم بیام خونتون.

– تیام هم واسه صیام و من بپا گذاشته.

عاطی – خاطرتو عجیب میخوادا.

– برو بابا ، آیلین برگشته و من نمیدونم چرا تیام هیچ اقدامی نمیکنه.

عاطی – تعجبی هم نداره ، مزه ی زندگی با تو رفته زیر دندونش ، دلشو بردی گلم.

ته دلم که غنج میره خودآگاه و ناخودآگاه هم لبخند میچسبه به لبم و رسوای دوعالم میشم.

صیام دستم رو کشید و من خم شدم و اون تفنگ آبی رو نشونم داد و انگار عزم این بچه واسه خریدن این فقره خیلی جذمه.

حساب کردم تفنگ رو و گوشیم زنگ خورد و این دهمین باریه که تو این یه ساعت بیرون زده از خونه اسم تیام روی صفحه حک میشه.

اینبارو بی خیال جواب ندادن جواب دادم و داد اون مرد اکثرا عصبانی تو گوشم پیچید.

– کجایی؟

– بیرون.

– چرا لج میکنی ؟ گفتم چند روز…آمین فقط چند روز…

– داشتم تو اون خونه می پوسیدم.

– بیخود واسه من لوس نشو ، نازت خریدار داره تا وقتی که من حس خطر نداشته باشم خانوم ، حالا عین بچه آدم میرین سوار ماشین راننده ای که فرستادم میشین و برمیگردین خونه و کار من و وثوق تموم شد میایم دنبالتون شب شام بریم بیرون.

– دلت میاد خودت به بچت بگو که کل خوشی امشبش پریده.

و با دست تکون دادن عاطی دست صیام رو کشیدم و از عرض خیابون گذشتم و جیغ عاطی در اومد و من فقط صیام رو کنار کشیدم و…

عصبی دست به سر بردم و باز صدای هق عاطی بالا رفت.

وثوق – این دختره ی نفهم به درک ….

اووی من رو شنید و چشم غره رو دافع شد به این اووی.

وثوق – آخه اگه چیزی میشد…

تیام – دِ شده…حالا برو بیرون بذار یه کم استراحت کنه.

وثوق چشم و ابرویی اومد و تو این یه ساعت و نیم گذشته این چسب چسبیده به گوشه ی ابروی من چه قشقرقی از این دوتا درآورده بود رو خدا شاهد بود.

موندن تیام توی اتاق روی مخم رفت و دستش توی موهای بیرون زده از گوشه ی شالم.

– حرف گوش نمیدی دیگه ، اگه چیزیت میشد…

– چه بیرون میرفتم چه نه بالاخره باید یه جوری من و بچت بابتت ضربه بخوریم ، درضمن هدف اونا من نبودم صیام بود.

– آمین این همه آدم میپانت که چیزیت نشه… دِ عزیز وقتی اون چسب چسبیده به گوشه ابروت انگار یکی وایساده رو خرخرم.

– اون همه آدمت هیچ غلطی به جز آمار دادن که بلد نیستن نه؟

– شهیاد حسابشونو میرسه ، فقط کمتر لج کن ، من فعلا زیر تیغ تهدیدشونم.

– داری چی کار میکنی؟

– من هیچ کاره ام ، دقیقا چون تو این قضیه نقشی ندارم دارن خرخرمو میجوان.

– میشه بریم؟

– جواب سی تی اسکنات اومد رفتیم.

– صیام…

– شهیاد بردتش خونش…آمین تلافی امروزو سرت درمیارم.

پوفی کشیدم و تقه ای در رو با مکث باز کرد و من مرد نسبتا جوونی رو دیدم که لبخندی به تیام زد و دستش رو فشرد.

– شرمنده ، ازاین یکیش خبر نداشتم.

– من یه ماهه دارم به خاطر شماها اذیت میشم ، خونوادم مورد تهدیدن.

– میفهم ، ولی ما مجبوریم ، رئیسشون تا دو روز دیگه وارد ایران میشه و میتونیم همه چیزو تموم کنیم.

– فقط زودتر ، چون اگه اتفاقی واسه همسرم افتاده بود اینقدر آروم نبودم.

– همونطور که پسرتو حفظ کردم از این به بعد کل خونوادتو حفظ میکنم.

تیام سری تکون داد و اون مرد گفت : من باید برم ، ولی جز آدمای خودت چند نفرو با اختیار خودم برای مراقبت گذاشتم ، اینم چون سرهنگ رفیق باباته.

– خوبه.

و اون مرد رفت و نگاه من تیامی رو دید میزد که بهم خیره بود.

– میدونم ، باید زودتر بهت میگفتم.

– من عادت کردم همه بعنوان آخرین نفر منو خبر کنن.

– دقیقا تو کشمکش هام با تو فهمیدم چرا هیچ اتفاقی برای صیام تو اون دزدی نیوفتاده ، مثه اینکه یه سرگرد توی اون گروه نفوذیه و تقریبا دست راست رئیسه ،اینه که من تونستم از حرکتاشون خبردار بشم.

سری تکون دادم و این روزها عجیب های زندگیم زیاد شدن.

در اتاق باز باز شد و من مامان رو دیدم و لبخندی مهمونش کردم و اون با اون همه مادرانش میبوسیدم.

جمشیدخان هم بود و اون نگاه یخیش روی تیام ملکان.

مامان – چی شد مامان جان ؟

تیام – عمه چیزی نیست ، فقط یه خراش بوده.

مامان – تو اینجا چی کار میکنی؟

تیام – دور از ذهنه که پیش زنم هستم؟

جمشدخان – خونوادش هستن میتونی بری.

تیام – هستم ، قراره بریم خونه ، منتظر سی تی اسکنشم.

و این بعد رودرویانه من رو کشته بود.

مامان – تیام دوباره شروع نکن.

تیام – عمه خواهش مبکنم تو زندگی خصوصیم دخالت نکنین ، این بین من و آمینه.

نگاه جمشیدخان بند نگاه تیام بود و تیام تو نیم ساعت بعد من رو کشون کشون سوار ماشینش میکرد.

از آینه نگاهش به بیرون بود و اکثرا تو پر تردد ترین خیابون های شهر مینداخت و مسیر زیادی طول دار به نظر میرسید.

– میخوام بدونم…

– چیو؟

– رابطه ی بین تو آیلینو…

– دیگه رابطه ای نیست.

و این گوش ها انگار نیاز مبرمی به شنیدین رابطه ای نداشتیم داشتن.

بغ به تنم نشست و دست هام چلیپای سینم شد.

– چت شد باز؟

– میخوام برم خونه یآهو.

– میریم خونه ی خودمون.

– خودمون؟

– خودمون.

– چی ازم میخوای؟

– خودتو.

– خواستنی نبودم برات.

– خواستن برای آدماییه که چیزیو ندارن ، من دارمت.

– من چیزی نیستم.

– آمین خسته ام ، شوک تصادفت یه طرف ، این کری خوندنای بابت هم یه طرف دیگه ، فکر کرده میذارم تو رو ببره .

سکوتی شد و من خیره ی تردد خیابون ها شدم و کمی بعد میون تن خاله مهری فشرده میشدم و وثوق هنوز هم با من و عاطیش سرسنگین بود بابت این بی خبر خرید رفتن.

خاله مهری – خوبی مادر؟

– خوبم به خدا ، فقط کمی تنم کوفته است.

وثوق – برو بخواب ، دادم اتاقتو آماده کنن.

تیام – نیازی نیست ، تو اتاق من میخوابه .

و من ابروهای بالا رفته ی وثوق و عاطی رو کجای دلم بذارم ، البته لبخند چسبیده به لب های خاله مهری رو کلا فاکتور میگیرم.

لبخند گیجی زدم و عاطی بازومو کشید و راهی اون اتاق با اون تختی که نمیدونم تن آیلین رو به تن کشیده یا نه شدم.

عاطی- از کی تا حالا؟

– چی؟

عاطی – از کی تا حالا تو یه اتاق میخوابین؟

– عاطی.

عاطی – من تیامو میشناسم ، دست نگاهش واسه ماها روئه.

و خندید و من نگاهی به اون شکم جلو اومده کردم.

روی تخت نشسته بودم و نگاه دور میگردوندم که تیام اومد و فنجونی به دستم داد و کنارم نشست و باز درگیر اون تکه موی افتاده تو صورتم شد.

– خوبی؟

– خوبم.

– اگه مشکلی…

– تیام ، بسه ، بهت نمیاد واسه من نگران بشی.

پوزخندش رو دیدم و دلم یه وری خندهای معروفش رو میخواست.

– بخواب ، خسته ای.

تن دراز کردم و و کنارم دراز شد و من دستش دور کمرم پیچید و دل من کمی این آغوش رو میخواست.

کمرم مماس سینش بود و نفس هاش رو تنم میشمرد.

– حرف بزنیم؟

– برنیم.

و تن گردوندم و خیره ی نگاهش شدم.

– اولین بار که دیدمت خیلی عصبانی بودم ، همه چی به هم ریخته بود همه ی نقشه هام و اون پیشنهاد بابات کفریم کرد ، تو سیزده سال ازم کوچیکتری و بابات به اولین نفری که ظلم کرد تو بودی.

– اون هم بهونه های خودشو داشت.

– بابات همیشه قبل از همه به خودش فکر کرده.

– تو هم همینطور.

و باز موهام رو به بازی گرفت.

– ولی این روزا قبل از خودم به تو فکر میکنم….

دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

– چرا این همه دو گانگی؟

– ببین آمین خیلی چیزاست که باید بدونی.

– من الان میخوام بدونم.

– و بعدش میتونم مطمئن باشم که تا ابد دارمت؟

– تو الانش هم منو نداری؟

– حداقل نیم بند چرا .

– این حرفا منتهی میشه به آیلین؟

– شاید نیمیش آره.

– میترسونیم.

– وقتی میترسی بیشتر دوست دارم ، اون وقتا که بهم تکیه میکنی ، من محکم بودنتو دوست دارم ولی نه در این حدی که دیگه به من نیازی نداشته باشی.

– باید باور کنم؟

– چی رو؟

– اون عشق آتشینت به آیلینو یا این حرفای دو پهلو رو؟

– داری مته به خشخاش میذاری ، من و آیلینی از اول هم نبوده.

من بودم و چشمان تو ، نه عاقلی و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

– یعنی چی؟

– من به هدفم رسیدم ، اونو نمیدونم ، من الان هم تو رو دارم هم اون چیزایی رو که این همه براشون برنامه چیدم.

– داری گیجم میکنی.

– سه سال پیش پروژه ی آمین کلید خورد ، نه به این اسم ، این اسم هم به خاطر منو سوزوندن بود…

– خب بقیش…

– میدونستم سرمایه گذارای اصلی جمشیدخان و پاشان ، من اون چنان هم مشکلی با پاشا ندارم ، فقط خرده حساب هام با بابات زیاد بود ، مخصوصا که چند باری بهترین خریدارهام رو خبر داشتم که به شرکت بابات جذب شدن و این صد در صد اتفاقی نبود ، کینه ی خانوادگی ما هم از بابات بابت اون ازدواجی که به هم خورد هم پابرجا بود ، این بود که کم کم به آیلین نزدیک شدم و ….

– تو عاشقش شدی.

خندید و موهام رو محکم بوسید و این دل من امون دونستن نداره انگار.

– چه تراژدی قشنگی میتوست باشه در این صورت.

– یعنی…

– یعنی کم کم آیلین برام شناخته ترین دختر دنیا شد ، طوریکه بهش پیشنهاد دادم که…

– که چی؟

– فکر میکنم هردومون خسته ایم ، بخوابیم نه؟

و من مشتی به سینه ای زدم که به خاطر آزار من بالا پایین میشد از خنده.

– خب بابا چرا رو ترش میکنی؟

– خوشت میاد اشکمو درآری؟

– اگه بدونی چشات چقدر قشنگ میشن.

– تیام…

و باز خندید.

– ما به هم نزدیک شدیم و این نزدیکی تو چشم جمشیدخان بود ، هدف آیلین هم ضربه به باباش بود هم پاشا ، خب کیه که مدل نگاه آیلین به پاشا رو نخونه و خب باید اعتراف کنم پاشا با همه کثافت بودنش احساسش به آیلین راسته.

– نقشتون چی بود؟

– طبق پیش بینی که داشتیم اصولا جمشیدخان سهام پروژه های ساخت و ساز رو به نام آیلین یا به نام عمه مهشیدت میزد تا دور از موضوع اشراف کامل به موضوع داشته باشه و ما میدونستیم که تو اون برهه عمه مهشیدت و بابات زیادی با هم مشکل داشتن و بابات همچین ریسکی نمیکرد و تمام سهام رو به نام آیلین میزد .

– خب اگه شما به پروژه ضربه ای هم میزدین فقط آیلین…

– نه اون ضربه نمیدید ، قرار بود به محض اینکه سندا به دست آیلین رسید ما تمام سهام رو به یکی بفروشیم که چند وقت پیش تمام اسناد اخلاقی و کاریش رو شده بود و این ضربه ی محکمی به بنده ی پروژه ای بود که همه ی سهامداراش از بین بهترین ها انتخاب میشدن .

کمی سکوت من و نگام به اون طرحای گردنبند روی سینش.

– دزدیدن من بابت چی بود؟

– قبول دارم که تو این مورد خیلی مقصرم ، آمین من واقعا متاسفم.

– تو ؟ بهت نمیاد.

و این یخ های بسته به دهنم فقط کارشون سرما ریختن بود و بس و گرمای تنش بیشتر شد.

– بد نشو آمینم…دزدیدن نقشه ی آیلین بود ، قرارمون همین بود ولی یه هفته قبل از اجرای نقشمون غیبش زد و راه هر تماسی رو بست…ولی من آدمامو فرستادم ، قرار بود جایی این کار انجام بشه که دوربینا به صورت واضح فیلمبرداری کنن.

– اصلا دزدی برای چی؟

– مثلا به قول آیلین یه کار تاثیر گذار روی باباش ، اینکه ما جشن نامزدیمونو تو ویلای من بگیریم با این مدل فراخونی برای جمشیدخان جذاب بوده.

– اینجاشو راست گفته. ، مشکل جمشیدخان اینه که عادی بودن دوست نداره….و تو چرا اون روزی که اومدی تو اتاق ویلا گفتی آیلین عزیزم وقتی به قول خودت حسی هم نبوده؟

و فیلم های ذهن من بک و پلی شدنشون گرفته امشب.

– همه این روزها بنده ی پولن ، اون آدما اجیر بگیر بودن و من زیاد هم صنمی باهاشون نداشتم و احتمال اینکه جمشیدخان بعدها بخواد از طریق اونا از رابطه ی من و آیلین خبردار بشه وجود داشت و اکثر اون حالات تظاهر بود.

– کتک خوردن من هم؟

– من نمیدونستم خواهر آیلینی ، عصبی بودم ، میترسیدم همه ی نقشه هام به هم ریخته باشه و من دستم یه جایی بند نباشه.

– چرا پیشنهاد جمشیدخانو قبول کردی ؟ به خاطر اینکه بهت اعتماد کنه؟

– من…

– همه چی به ضرر من تموم شد ، آره؟

– ضرر؟

– ضرر ، اینکه تحقیر بشی ، کتک بخوری ، بابات نخوادت و پیشکشت کنه ، اینکه دوشب شوهرت بی رحم بشه و بیفته به جونت ، اینکه درد صیغه ای بود آزارت بده ، اینکه برای همه آخرین نفر باشی ، اینکه حتی یه خونه هم نداشته باشی …اینا ضرر بود ، خیلی ضرر بود تیام.

– جبران…

– میتونی ؟ درد اون دو شبی که هنوز به تنمه رو میتونی جبران کنی ؟ رد اون کمربندی که تا ابد روی کتفم میمونه رو چی؟

خش برداشت صدای نزدیک گوشم و من دلم امشب بیرون ریختن میخواست و بس.

– جبران میکنم.

– خسته ام.

– پس بیا امشبو راحت بخوابیم.

و دست هاش حصار تنم شد و پیشونیم به حجم سینش پیوست.

***********

دستام دور زانوم محکم تر شد و چونم بیشتر به زانوهام چسبید.

امشب به اندازه ی همه نداشته هام فرو ریختم…

هق شدم و به تن خودم ریختم…

امشب داغ داشتم و دلم کمی مرهم خواست…

مرهمی هرچند به اندازه ی بوسه های ریز مرد این روزهای من ، روی گردنم…

امشب به باور پیش کش شدن رسیدم ….

و بلاکش هم بودم و خبر نداشتم….

امشب حسرت خواب آروم اون مرد به هدف رسیده رو دیدم و تنم هنوز هم پر از آرام بخش بود و آرومی بلد نمیشد…

امشب دلم کمی صیام میخواست و عطر تنش رو به ریه کشیدن…

امشب دلم…

دلم اعتراف میخواست…

و حتی معمولی…

چیزی شبیه دو کلمه…

و حتی با تلفظی نه از ته دل…

زن که باشی گاهی محتاج میشی…

مثل من زن بوده در بیست سالگی های نیمه شب شهریور ماه…

زن که باشی دلت اس ام اس میخواد….

از اون عشق بازی های صفحه کیبوردی میخواد و آنلاین بودن…

زن که باشی و نچشی اینها رو دلت شکستن که نه ترک برداشتن رو خوب از بر میشه…

زن که باشی و بیست ساله دلت چیزی شبیه هجی های دوستت دارم میخواد و بس…

ومن امشب اعتراف میخواستم نه آنچه گذشت…

– چرا نمیخوابی؟

– دارم فکر میکنم.

– به من؟

و این اعتماد به نفس هاش من رو کشته.

– به اینکه دلم….دلم میخواد برم پیش مامان.

– خب فردا یه سر میزنیم.

– میخوام یه چند روزی خونه ی جمشیدخان بمونم ، آهو و سالار هم دارن برنامه ی سفر میچینن ، میخوایم بریم تبریز ، راستی باید روپوش مدسه ی صیام هم بخرم ، لوازم تحریرش هم هست ، کارام زیادن… فکر میکنم حالا خوابم میاد.

و تنه زدم به تنش و من فقط دوستت دارم میخواستم نه آنچه گذشت.

– سالی.

پس گردنی خوردم و دلم یه مشتی برای کوبیدن تو ملاجش خواست و آهو به این ابراز احساست سالی جونش خندید.

چشم غره رفتم و سالار دستی دور گردنم انداخت و روی موهام رو بوسید و دلم برای این بودن هاش پر زد.

آهو – من برم یه نگاه به این بوتیکه بندازم.

نخود سیاه خری راه انداخته بوده این رفیق ما این آخریا…

میدونست حرف دل منو و محرم دل بودن سالارو.

سالار – گفته برگردی.

– برگردم؟

سالار – میخوادت.

– باید بخوامش؟

سالار – درد من اینه که میخوایش و طاقچه بالا میذاری.

– مگه فرق من با سارا چیه؟ هان ؟ من هم دوست دارم لباس عروس بپوشم…من هم دوست دارم ازم خواستگاری بشه….دلم برگرد نمیخواد…دلم یه دلم تنگ شده میخواد وبس…سالار من فقط بیست سالمه…من هم رویا دارم ….دخترونه دارم ….آرزوی یه دوستت دارم شنیدن دارم.

و تنها کمکش تجویز داروهای سالارونه بود و من که دستش گرد گردنم بود رو ایمان داشتم.

آهو هم رسید و قدمی میون پاساژ زدیم و سالار نق میزد که چرا میبینیم و نمی خریم و ما عادتمون بود به این دیدن ها و از روی مدل دوختن ها.

کمی بعد که به خواسته ی مامان جلوی خونه جمشیدخان از ماشین سالار پیاده شدم و هوای اواخر مهرماه رو تو ریه کشیدم باورم شد که یک سالی گذشته.

مامان و آیلین هم با هم خوب بودن و ار همه جالب تر حضور کوروش بود و لبخند من.

این مرد هرچی نداشت آرامش رو داشت و من مدیونش بودم بابت همه ی بودن هایی که میتونست نباشه.

جمشیدخان هنوز هم گاهی ناملایمت داشت و این خصلتشه و کاری هم نمیشه کرد.

آیلین هم گاهی محو حرف زدن با کوروش میشد ومیدونم که میون حرفای کوروش دنبال ردپایی از حضر پاشاست و انگار دخترهای جمشیدخان توی عشق نفرین شدن.

توی تراس به حرکت نرم آب استخر خیره بودم و شب هایی میشد که من کنار این استخر به آینده ی نداشتم فکر میکردم.

– چرا تنها؟

– عادت کردم.

و لیوان آب پرتقال رو از دستش گرفتم و مامان هم لوس کردن من رو از سر گرفته این روزا.

– شنیدم تیام کل سهامت رو از بابات خریده.

و این یک نوع شوک بود دیگه نه؟

– جمشیدخان چطور سهام رو فروخته؟

– پشت همه ی حق هایی که به تو و آیلین داده یه وکالت نومه خوابیده…من هم زیاد سهام دارم ولی وکالت نومه ی بابام پشتش خوابیده….میفهمی که؟

– پول رو پول گذاشتن چی نصیبشون میکنه به نظرت؟

– نمیدونم…سردت نیست آمین؟

و باید به باد پاییزی میونمون توجه کرد یا اون چشمایی که دزدیده میشد؟

– میخوای چیزی بگی؟

– هقته دیگه میرم.

چنگ زدم به لیوان و نگام رو باز هم دادم به نرمی حرکات آب استخری که حتما تا آخر هفته خالی میشد.

– میخواستم بگم….

و نگفت…

– چی میخواستی بگی؟

– بگم که…هر وقت ناامید شدی ، هروقت بریید در خونه ی من به روت بازه…

– چی داری میگی؟

– تیام اونقدر جربزه داره که نذاره از دستش بری…کاش من هم یه جوشو داشتم.

– کی برمیگردی؟

– برگشتن؟…نمیدونم جزء برنامه هام هست یا نه.

– کو…

– هیش…آمین تو این خاک هیچکی منتظرم نیست.

– من…

– اونقدر تو زندگیت غرق میشی که آدمی مثل من رو یادت میره.

– کوروش یادم نمیره…تو برای همه ی ما عزیزی.

– کارای آرمان هم ردیف میکنم ، قبل از سال تحصیلی آینده پیش منه.

و من بودم و لیوان آب پرتقال لب نزده و حرکت نرم آّب استخر و تراسی که بو داشت…بوی عطری شبیه به بوی مردی که یک شب پناهم داد.

***********

سویی شرت رو تاب میدادم و دلم کمی صیام میخواست و بس…

بس که نه…

شوخی شوخی تیام هم میخواست این لامرت چسبیده به سینم…

سانتافه ی وثوق لبخند رو لبم آورد و من نمیدونم عاطی با اون هیکل چطور سوار این ماشین میشه…

تن روی صندلی کشیدم و لبخند پهن کردم و گفتم : چه اعجب یاد ما کردی.

لبخندی زد و نگاه دزدید و من گفتم : چه خبر؟

– خبر که…چرا بلا شدی تو؟ خوشت میاد این داداش ما رو سر بدوئونی؟

ابرو بالا انداختم و گوشیم زنگ خورد و این روزها کانتکت هام هم زیاد شدن.

– الو…

– الو آمین میدونم مزاحمت شدم ولی باید اینو بهت میگفتم…آمین پاشا منو شام دعوت کرده…باورت میشه؟….حالا من چی بپوشم؟

– در کمدتو باز کن…انتخاب راحت تر میشه…

– آمین فرشته جون میگه طاقچه بالا بذارم امشبو قبول نکنم.

و کمی حسادت به تنم میشینه…فرشته فقط مامان منه ، مگه نه؟

– راهکارای مامان حرف ندارن…

– میبینمت آمین…

– میبینمت…

– دوست دارم عزیزم.

و من عادت ندارم به این جملات پر احساس خاندان مهرزاد.

– کجا داری میری؟

– یه گشتی میزنیم…این آبمیوه رو واسه تو گرفتم..بخور.

آبمیوه خوردم و نگاه از جاده ی پیش رو برنداشتم جاده چالوس واسه چی؟؟؟؟

***********

سنگینی روی تنم داشتم و تکون هم نمیتونستم بخورم و این چشم ها کمی خواب میخواستن.

– اینقده وول نخور.

و چشمام در کسری از ثانیه باز شد و لبهای اون باز هم به عادت همیشه گوشه ی لبهام رو شکار کرد.

– بخواب.

– تو…من…اینجا…

و پریدم و اون بی خیال حرکات من باز دست دراز کرد و مچم رو کشید و روی تخت تنم رو به سمت خودش مایل کرد.

– بگیر بخواب هنوز زوده واسه بیدار شدن.

نگاه دور چرخوندم واینجا که…

– من اینجا چیکار میکنم؟

– بخواب آمین…خسته ام.

– وایسا ببینم…تو باز…نگو که باز منو دزدیدی.

– میدونم مسخره است که باید زن خودمو بدزدم.

– تیام…

– جان دل تیام؟….بیا بخواب جون تیام.

– باز میخوای چه بلایی سرم بیاری؟

اخم کرد و تمام نگاه من به شش تیکه بودن بالاتنش بود و بس.

– حرف مفت بسه بیا بخواب…تا فردا قراره خیلی خسته بشیم.

– چی داری میگی؟ اصلامنو چطور آوردی؟

– وثوق آوردت.

– فکر میکردم وثوق طرف منه.

– طرف توئه…خونمو کرد تو شیشه تا آوردت.

به مانتویی که روی کاناپه افتاده بود و از شدت چروکی نمیشد نگاش کرد چنگی زدم و اون با تفریح و دست زیر سر قلاب کردن منو با اون تاپ دکلته ی تنم برانداز میکرد.

– باید بیشتر به خودت برسی…وزن کم کردی.

دستگیره پایین بالا کردم و اون غلتی زد و گونه به بالش فشرد و با اون چشمای خماری که دل بیتاب تر میکرد خیرم شد و گفت : تا من نخوام از این در بیرون نمیریم.

– دقیقا من با تو هیچ جا نمیرم…بیا درو باز کن.

– آمین چی میخوای دیگه؟ این همه برات حرف زدم اون وقت باد هوا؟

– تو خواستی برگردم خونت…من هم گفتم نه..در ضمن صیغه ی ما فردا تموم میشه.

– امروز…ساعت شش صبحه…البته اگه میذاشتی بخوابیم این شش صبح دوست داشتنی تر بود.

– من ازکی اینجام؟

– از دیشب.

جیغم که بالا رفت و لبخندش عمق گرفت دل من لرزید…یک سال گذشته.

آلونک خوشبختی این کفتر بغ کرده

دلتنگ تر از هر روز دنبال تو میگرده

– چرا آوردیم اینجا؟

– صیغه تمم شده…باید رسمیش میکردیم دیگه نه ؟ نمشه که همینجوری تو بغلم بخوابی…البته من مشکلی ندارم فکر کنم بابات و مامانت و خودت یه نمه مشکل داشته باشین.

– چقدر وقیحی.

– دقیقا چرا؟

– من تو چشم تو فقط یه هم خوابه ام؟

– حرف مفت که میزنی میخوام از وسط گرت بزنم جون صیام.

– جون بچمو قسم نخور.

– نمیخورم ،تو هم بیا تو بغل آقاتون بذار یه دوساعت دل خوش بخوابیم.

– این درو وا کن ، بعد هرچقدر خواستی بخواب.

– آمین داری حوصلمو سر میبری.

– یه ساله حوصلم از دستت سر رفته یه امروز میذارم حسمو درک کنی.

– غافل شدم ازت این شدی.

– تیـــــــــام.

-جون تیام ؟…خب تو میخوای هی جون تیام جون تیام بشنوی که دیگه این همه داد نداره به خودم بگو هر دو دقیقه یه بار یه جــــــــــــون بارت میکنم.

و چقدر وسوسه سیب حوا به من از نسل حوا دق میده.

عمر زندگی کوتاست مثل شعله کبریت

عمر هرچی جز عشق مثل عمر کوتاهه

– چی میخوای ازم ؟ تو که بهتر از م نواست ریخته…بابام نمیذاره دیگه صیغت بشم.

– کی خواست صیغم بشی؟

همسفر شدن مثل دربه در شدن خوبه

پس قدم بزن با من توی راه و بیراهه

چشم های من گشاد شده بود و اون پا روی زمین گذاشت و من نمیدونم که چرا مردهای زندگیم علاقه ی وافری به شلوارک دارن.

تو کشوی میز توالت دست گردوند و من تمام مدت خیرش بودم و انگار دستور زبان فارسیم به گند کشیده شده بود و جمله ی آخرش رو با قواعد و بی قاعد تفهیم نمیشدم.

جعبه ی مخمل تو دستش رو بالا پایین کرد و دست دیگش رو دور تنم پیچید و با انگشتاش قفل جعبه رو باز کرد و من دیدم اون حلقه ی مزین به سه نگین برلیان رو.

– دوسش داری؟

– چی؟

یه وری خندش رو به رخم کشید و امروز وسوسه ی لب هاش من رو رویرون میکنه.

دست چپم میون مشتش بود و دست دیگش میخواست حلقه به دومین انگشتم بند کنه که اخمام به هم کشیده شد و دست کنار کشیدم و انگار حال خوشش پرید.

– چرا دستتو کنار کشیدی؟

– یعنی بهت اینجوری یاد دادن؟

– چی؟

دست به سینه شدم و نگاه اون انگار هنوز هم غرق خواب بود.

– بده این دستتو این حلقه رو بندازم بهش خیالم راحت شه بخوابم.

جاش نبود که بگم خواب به خواب بری ای مرد ؟…خداوکیلی جاش نبود؟

– یعنی الان داری بهم پیشنهاد ازدواج میدی؟

– نچ.

ابروهام به آنی بالا پرید و باز این مرد خواب آلود روبروی من یه وری خند به رخ کشید و دل من بیتاب تر میشد انگار.

– من دارم بهت خبر میدم که داریم باهم ازدواج میکنیم.

– اون وقت من کی قبول کردم؟

– همون شی که تو همین تخت واسم عشوه ریختی…ناز اومدی…لبامو از جا کندی…بیشتر بازش کنم یا خاطرته؟

از این همه حق به جانبی کفری بودم و دلم یک جفت پای مشتی میون صورت ته ریش دار مرد روبروم میخواست و بس.

– هرکسی تو زندگیش اشتباه زیاد داره.

– با این مرتیکه چی بود اسمش؟…هان…کوروش…گشتی خیال برت داشته من میذارم جز من نگاه بندازی تو چشم مرد دیگه ای.

و به خودم که میام میون در و تن اون گیرم و اون با تری میون لبهاش انگشتم رو خیس میکنه و من حسی دارم شبیه نوازش شدن با بوس ای نرم.

انگشتر که به انگشتم نشست و پیشونی اون به پیشونیم، نفس گرفتم از میون کاپتان بلک های تنش.

– دلم تنگت بود لامصب.

و دلم اینجور شنیدن ها میخواست…

از این شنیدن ها که دل میبرد و تن میلرزوند…

از این شنیدن ها که لب میبست و گوش باز میکرد…

از این شنیدن ها که دل میسروند و پا میلغزوند…

از این شنیدن ها که زندگی میداد و مردگی میبرد…

از این شنیدن ها که خوشی میداد زیرپوست و روح به تاراج میبرد…

– واسه کشتن آدم بسی….میری بدرقه اون نسناس و وقت نداری یه جواب تلفن بدی؟…خیالت رسیده میذارم بی من جایی بری؟…خیالت رسیده میذارم نفسم جایی غیر از جای من باشه؟

نگاه خیره ی نگاش کردم و جفت چشمام رو نرم بوسید و تیام بلده من نابلدو تو راه بیاره.

– نخوابیم قول نمیدم یه بچه نذارم تو دامنت.

و چشم های گشاد من بود و قهقهه اون.

کنارش درازم کرد و دست دورم حلقه کرد و سر تو گردنم برد و من بوسه های ریزش رو هم دوست دارم.

– من هنوز قبول نکردم.

– قبول نکردی و الان تنت میون تنم آرومه؟ با کی لج میکنی؟

– با تویی که یه خواستگاری هم بلد نیستی.

خندید و پوست گردنم میون لبهاش مک محکمی خورد و آخم هوا رفت و اون خندید.

– با خواستگاری بی خواستگاری خانوم خونه ی خودمی.

و لبهای من کش بیاد چیز عجیبیه؟

تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم

چه دلیلی داره از تو دست بردارم

– حرف زدنت ملاطفت نداره.

– مرد با کار عشق میریزم خانومم.

و این خانوممش گوشت میشه و به تن میچسبه.

من احساساتی به تو عادت کردم

هرجا باشم آخر به تو برمیگردم

شوکه ی لباس روبروم بودم و صیام تو بغلم لم داده بود و مامان حس مادرزنی عجیب گرفته بودش و چپ و راست دستور میداد و از حلقه دست کردن من چهارساعت هم نمیگذشت.

آهو – تو چرا عین این شوکه ها جلو من نشستی؟ بلند شو الان آرایشگرت میاد.

– چی؟

– به به آمین خانوم.

لبخندی به شایان زدم و دستش رو گرم فشردم و همه ی این راه رو کوییده بود تا به امروز برسه؟

– واقعا خوشحالم که تیام انتخاب خوبی داشته.

– ممنون.

– من برم کمک…تیام انگار امروز ما رو با کارگراش اشتباه گرفته.

خندیدم و سری تکون دادم و مامان با آرایشگر رسید و من فقط دلم کمی تیام رو میخواست و حرف زدن با اونو.

آهو – خیلی میخوادتا.

لبخندم رو حفظ کردم و چشم هام بسته ی سایه زدن بود.

سارا – دیوونشه…برگشته راست راست تو چشای جمشیدخان زل زده گفته آمین ازم حامله است.

لبم رو به دندون کشیدم و این لبها هم محتاجن انگار.

و صدای عاطی و هن و هون راه رفتنش با اون پیشی شکمش بلند شد و من رو گفته بود حامله ام مرد دیوونه ی این روزهای من.

عاطی – آمین من و بچم تصمیم گرفتیم عروسیتو به هم بزنیم ، بچم قرار شده امشب بیاد.

آهو – چه هیجانی…فقط بیمارستان این اطراف هست؟

عاطی – خیالت راحت…دو کیلومتر اونورتر یه خوبش هم هست…وقت هم گرفتم.

سارا – الهی بگردم چقدر خاله ذوق داره.

آهو – عروسی دخترشه دیگه.

سارا – تو کی عروس ما میشی؟

آهو – شاید چند وقت دیگه…ولی حالا نه.

سارا – سر دوئوندن داداشمو دوست داری؟

و من درک میکنم آهویی رو که دلش کمی چرک داره هنوز….

چرک اون آپارتمان و دخترونه هایی که ازش به تاراج رفت…

چرک پس زده شدن از طرف سالاری رو داره که عاشقانه هاش رو دیر فهمید….

من هم چرک دارم…

من هم دلم گاهی میگیره از اون اتاق طبقه پایین و دوشبی که روحم رو خراشید…

من هم گاهی چرک دلم سر باز میکنه و خود نشون میده و تمام دوستت دارم ها رو تحت الشعاع خودش میگیره…

ولی آدم که عاشق باشه…

حساب و کتاب بلد نیست…

عاشقی هست و بس…

دل دادن است و بس…

خواستن بی دلیل است و بس…

و من بی دلیل خواستم مرد این روزهام رو….

مردی که گاهی بود و گاهی نبود….

مردی که دوشب سخت با اون داشتم و چند شب زیبا تو همین ویلا…

مردی که من خواستمش و اون پرستیدم…

مردی که گاهی دل برد و گاهی دل چرک کرد…

من عاشقانه به عشق احترام میذارم…

و عشق دلیل نمیخواد…

برهان نمیخواد…

و دل دادن دور انداختن تمام خاطرات بد رو میخواد….

به عشق ایستاده احترام میگذارم.

دستش روی دستم بود و منتظر بله ی پشت لبهام سد شده و من نگام به جمشیدخانی بود که سری به مثبت برام تکون داد و این مرد هرچقدر هم بد باز پدر بود.

تور روی صورتم که بالا زده شد و تیام یه وری خندش رو به رخم کشید فهمیدم تو نظرش زیبام .

مامان برام اشک ریخت و آهو و سارا پر ذوق بوسیدنم.

وثوق دستم رو فشرد و سالار منو به تن کشید.

جمیدخان گامی نزدیک شد و من میون بوی تلخ ادوکلنش گم شدم و اون کنار گوشم گفت :

گرچه لیاقت دختر جمشیدخانو نداره ولی امیدوارم خوشبختت کنه وگرنه اولین کاری که میکنم اینه که به زور طلاقتو میگیرم.

– باید این جملاتو به حساب آرزوی خوشبختی بذارم؟

– اینا آرزو نیست یه مشت بایده…توجیحش کن.

– باشه.

و گونم رو نرم بوسید و من ته ریش هاش رو هم دوست دارم.

آیلین بدون پاشا بود و مامان زیرگوشم گفته بود که دوتایی رد حال دق دادن پاشان.

شاهین دو روز قبل از ایران رفته بود و تماس گرفت و من حتی انتظار نداشتم که این همه ذوق داشته باشه بابت ازدواجم.

و آذر…

جمشیدخان گوشی بهم داد و حق انتخاب بابت حرف زدن با مادری از جنس نامادری.

و من دست کشیدم روی قرمز ترین دکمه ی گوشی جمشیدخان.

صیام بشقاب شیرینی به دست میون من و تیام نشست و یکی خودش خورد و یکی به من داد و تیام بهش میگفت تبعیض میذاری بچه و من با این دونفر خوشبخت میشدم مگه نه؟

رقص دونفرمون قشنگ بود و من دوسش داشتم و حسادت صیام رو از این بابت باید کجای دلم بذارم؟

همه توی باغ شام میخوردن و من تنها بودم توی تراس و تیام کمی قبل رفته بود که شامی درخور عروس و دوماد پیدا کنه.

دستی روی شونم نشست و من خیره ی نیمرخی شدم که یک عمر برام پایان همه چیز بود.

– به آیلین نگو ، حساس و زودرنجه…ولی اگه آیلینو دوست دارم تو برام همه چیزی…سال پیش که تو این ویلا عقدت میکردم برای تیام فکر نمیکردم دخترم دل بده به مردی که شبیه پدرشه…من دوست داشتم دور بمونی از اون خونه و یاد بگیری بدون من بودن یعنی چی…قبول دارم که هیچ وقت دست جلوم دراز نکردی ولی تو به من و مادرت و دوستات متکی بودی…باید این درجه ی اتکار و کم میکردم…کسی که قراره امپراطوری تجارت منو بگردونه تویی…میخواستم آب دیده بشی…میخواستم فقط طعم خوشی نداشته باشی…سختی کشیدن مرد بار میاره…تو دخترمی و برام از یه پسر بیشتر عزیزی…من سهم آیلینو از میراث دادم…داره از ایران میره…میدونم که دلش گیر پاشاست ولی این جدایی براش بهتره…بذار ببینیم این مردک چند مرده حلاجه…تیام که خوب از پس خواستنت براومد…مامانت یه پوشه گذاشته روی میز آرایشت…سند تمام مایملکیه که همه ی این سالا برای تولدت به نامت شده…نمیخوام جلوی این مردک کم باشی…هر وقت حس کردی نمیتونی تحملش کنی من پشتتم…درضمن میز من از سال دیگه به تو نیاز داره…نظرت با یه کمپانی پوشاک چیه؟

ناباور بودم و اون لبخندی به وسعت تمام دلتنگی های بیست سالم زد و من تنش رو بغل زدم و ریه پر کردم از میون حجم سینش.

روی موهامو بوسید و رفت و پدرم دوست داشتن هاش هم سبک دارن.

– چس میگفت بابات؟

– فکر میکنم دیگه نمتونم منشیت باشم.

– تو خیلی وقته منشیم نستی…نفسمی.

لبخندی نشست روی لبم و اون دست دور کمرم پیچید و من کوبیده به سینش شدم و اون پیشونی به پیشونیم چسبوند و گفت : بابات چی میگفت؟

– بهم پیشنهاد داد پشت میزش بشینم.

– یعنی تو از من میخوای سرتر بشی؟

– اونو که بودم…فقط مواظب باش…من تو تجارت بی رحمم.

خندید و پیشونی به شونم چسبوند و من سر تو گوشش بردم و گفتم : دوست دارم.

– من دوست ندارم…عاشقتم و میپرستمت.

پایان

3/1/1393

ساعت2:30بعدازظهر

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. عالیییییی
    من این دوران کشیدم…البته صیغه نشدم…
    آمینرو درک میکنم من با کلفتی یه پادشاهی درس کردم الانم بهترین زندگی و دارم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا