رمان اسطوره

پارت 3 رمان اسطوره

3.2
(5)

نگاهی به ساعتم انداختم و حرفش را قطع کردم.

-اجازه می دین استراحت کنم؟

رنگ هر دو سرخ شد…به سرعت از جا برخاستند و با یک عذرخواهی کوتاه از اتاق بیرون رفتند.صدای مهندس ایزدی را شنیدم که به آرامی گفت:

-این دیگه کیه؟

خندیدم و باقیمانده شربتم را سر کشیدم.

شاداب

تبسم..با کتاب توی دستش…محکم بر سرم کوبید.چنان آخی گفتم که کل بچه های حاضر در سایت به سمت ما چرخیدند.شرمزده از نگاه خندان پسرها دستم را روی محل ضرب دیده گذاشتم و زیر لب گفتم:

-الهی دستت بشکنه…الهی خیر از جوونیت نبینی…مگه مرض داری؟

دوباره کتاب را بالا برد.سریع سرم را عقب بردم و گفتم:

-چته؟هاپو گازت گرفته؟

با عصبانیت گفت:

-زهرمار…یه ساعته دارم این یه صفحه رو واست توضیح می دم.از کلاس حیاتی و مهمی مثل تنظیم خانواده گذشتم اومدم نشستم وردل تو که مثلا یه چیزی تو اون کله پوکت فرو کنم.ولی معلوم نیست کدوم گوری سیر می کنی.

کمی سرش را نزدیک آورد و گفت:

-میشه خواهشا از فکر پر و پاچه اون دیاکوی مادر مرده بیای بیرون و حواست رو به این فتوشاپ کوفتی بدی؟

احساس کردم الان است که از چشمانم خون بجهد…با خشم به بازویش کوبیدم و گفتم:

-درد…بی ادب…بی شخصیت…بی حیا..بی نزاکت…شعور داشته باش…تربیت داشته باش.

موذیانه خندید و گفت:

-چیه؟چرا عصبانی می شی؟پرو پاچه می تونه کف پا باشه…می تونه انگشتای پا باشه…می تونه ساق پا باشه..می تونه زانو باشه…می تونه رون باشه…

دیدم اگر جلویش را نگیرم همچنان ادامه می دهد.دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:

-ببند لطفاً..!

گاز محکمی از کف دستم گرفت.دوباره جیغ زدم.اینبار یکی از دخترها معترض شد.

-چه خبرتونه خانوم؟رعایت کنین.

با گونه های سرخ شده عذرخواهی کردم و گفتم:

-خدا لعنتت کنه تبسم.آبرو واسمون نذاشتی.

چشمکی زد و با بی خیالی گفت:

– تو اگه آبرو داشتی به جاهای ناجور مردم فکر نمی کردی.

هم عصبانی بودم..هم خنده ام گرفته بود…با مشت روی پایش کوبیدم و گفتم:

-کافر همه را به کیش خود پندارد.

آی آی کنان زیرلب گفت:

-آره جون خودت…اگه فکرت منحرف نبود و مثلا داشتی به موهای خوش حالتش یا چشمای شیداش یا قد رعناش فکر می کردی اونجوری سرخ و سفید نمی شدی.کور شه اون بقالی که مشتریش رو نشناسه.

غریدم:

-تبســـم…!

با لبخند گل و گشادی گفت:

-جـــــون جـــــــــیگر؟؟؟

چندشم شد…اینبار محکتر به پایش کوبیدم.فریادش به آسمان رفت.مسئول سایت از همان دور داد زد:

-خانوما اونجا چه خبره؟

صدای مردانه آشنایی که خیلی هم نزدیک به ما بود جواب داد:

-چیزی نیست داوود جان…دارن فتوشاپ تمرین می کنن…

همانجا روی صندلی وا رفتم…!
شاداب

مگر می توانستم سرم را بچرخانم؟تمام رفلکسهایم از کار افتاده بودند.زانوهایم را به هم چسبانده بودم اما به طرز محسوسی می لرزیدند.لازم نبود صاحب صدا را ببینم…قیافه رنگ پریده تبسم عمق فاجعه را مشخص می کرد.قلبم را دقیقاً زیر زبانم حس می کردم.خون حتی از دستانم هم فرار کرده بود وای به حال صورتم.

-خانوم نیایش اینجوری می خواین فتوشاپ یاد بگیرین؟

تبسم سقلمه ای به پهلویم زد.به هر بدبختی و جان کندنی بود از جا برخاستم و با تته پته سلام کردم.جرات نداشتم در چشمانش نگاه کنم.

-علیک سلام…می بینم که به هوای فتوشاپ کل سایت رو روی سرتون گذاشتین.

به تبسم نگاه کردم…رسماً مرده بود…به زور تلاش کرد درستش کند:

-راستش چیزه…ما تنظیم بودیم…یعنی نه اینکه تنظیم باشیم…تنظیم نبودیم…یعنی داشتیم…بعد نرفتیم…گفتیم فتوشاپ تمرین کنیم… که چیز شد…شاداب چیز بود…یعنی چیز شده…یعنی حالش خوب نبود…نشد..!

ضربه ای به پایش زدم و در دل گفتم:

– ای بمیری تبسم…شاداب چیز بود؟؟؟خفه شی با این حرف زدنت…حالا واقعا فکر می کنه من چیز شدم…!

تبسم آخ خفه ای گفت…حرکتم از چشم دیاکو مخفی نماند…بلند خندید..زیرچشمی نگاهش کردم…هیچ اثری از اخم در صورتش نبود…نفس راحتی کشیدم…حرفهایمان را نشنیده بود…! آهسته آهسته آرامش به وجودم بازگشت…

قدمی به جلو برداشت…با تعجب نگاهش کردم…در چشمانش چیزی بود که تا به حال ندیده بودم…نوعی شیطنت…نوعی خباثت…خودم را به تبسم چسباندم…لبخند مرموز گوشه لبش هرلحظه بیشتر شدت می گرفت.حس می کردم تمام تنم قلب شده و می زند…تبسم به کمرم چنگ زد..من به پهلویش…چشمانش لحظه ای روی دستان ما ثابت شد و بعد به صورتمان برگشت…نمی دانم در قیافه ما چه دید که خنده اش اوج گرفت…شمرده و آرام گفت:

-اصلا نگران کلاسی که نرفتین نباشین خانوما…شما کاملا تنظیمین…نیازی به تنظیم خانواده ندارین…به تمرین فتوشاپتون ادامه بدین…

و رفت…با دهان باز به تبسم نگاه کردم…دهان او از من بازتر بود…احساس کردم لبم می لرزد…تبسم به خودش آمد..سریع صندلی را جلو کشید و گفت:

-بیا بیا…بیا بشین…الان می افتی…!

گیج و منگ نشستم و آرام گفتم:

-تبسم…منظورش از اون حرف چی بود…یعنی چی ما تنظیمیم؟

تبسم هم روی صندلی نشست و به دیوار زل زد.

-فکر کنم منظورش این بود که خونوادمون تنظیمه.

دستم را روی گلویم گذاشتم:

-یعنی چی خونوادمون تنظیمه؟گفت خودتون تنظیمین.

تبسم نگاهش را از دیوار بر نداشت.

-نه…منظورش این بود که در آینده خودمون می تونیم خونوادمونو تنظیم کنیم.

اشک در چشمم حلقه زد.

-چجوری؟

همچنان مات و بی حرکت گفت:

-با دقت به مسائل پر و پاچه…!

لبم را گاز گرفتم:

-یعنی حرفامونو شنیده؟

جوابم را نداد.

-تبسم با توام.

رویش را برگرداند و گفت:

-نظرت چیه این ترمو حذف کنیم؟

دو دستی بر سر خودم کوبیدم…!
دیاکو

از سایت که بیرون آمدم همچنان می خندیدم.بعد از یک جرو بحث اساسی با دانیار…این دو تا دختر واقعاً سرحالم آورده بودند…پس این بچه نوزده ساله مظلوم، عاشق هم بود…حیف که برای یک لحظه تبسم صدایش را پایین آورد و نتوانستم اسمش را بفهمم و ببینم کیست این پسر خوش قد و بالا و خوش پر و پاچه…! از یادآوری حرفها و تجسم قیافه های وا رفته شان دوباره خنده ام گرفت…آنقدرها هم که به نظر می رسید ساده و چشم و گوش بسته نبودند…! مخصوصاً آن تبسم مارمولک…!

-خدا رو شکر یه بارم ما قیافه خندان شما رو دیدیم.

با شهاب دست دادم.

-کجایی داداش؟کم پیدا شدی؟

سرم را تکان دادم.

-گرفتار شرکتم…خیلی زیاد.

ضربه ای به پشتم زد و گفت:

-ولی خدا رو شکر حسابی کار و بارت گرفته.

روی صندلیهای یک کلاس خالی نشستیم.

-آره…خوبه…شکر…تو چه خبر؟

خندید و گفت:

-سلامتی…امشبو که هستی؟

چشمانم را تنگ کردم:

-امشب؟مگه چه خبره؟

-ای ول حافظه…یه هفته ست دارم تو گوشت می خونم…قراره بریم باغ مهیار اینا…شب جمعه و کیف و حال…!

ها…برنامه ی همیشگی…

-دخترا هم هستن…به خدا خیلی خری اگه اینبارم نیای.

دستی به موهایم کشیدم و گفتم:

-بازم دختر فراری؟

اخم کرد و با غیظ گفت:

-برو بابا ضدحال…دختر فراری کجا بوده…یه بار یه غلطی کردیم…تا شیش ماه بعدشم که جواب ایدزمون منفی شد روزی هزار بار مردیم و زنده شدیم و تاوانش رو پس دادیم…بچه ها با پارتنراشون میان…تو هم دست یکی رو بگیر با خودت بیار اونجا…اتاق خالی…چادر عالی…نوشیدنی متعالی…همه چی فراهمه…!

پوزخند زدم.

-دست یکی رو بگیرم و با خودم بیارم؟

با هیجان گفت:

-حالا اگه کسی رو پیدا نکردی زیاد مهم نیست…چندتا از دخترا هم سینگل میان…اونجا با هم مچتون می کنیم.

از اصطلاحاتی که به کار می برد خنده ام گرفت.دستی به شانه اش زدم و گفتم:

-نه داداش…من وقتش رو ندارم…شما برین خوش باشین…!

چینی روی بینی اش انداخت و گفت:

-شد یه بار پایه باشی؟خسته نشدی از این همه مثبت بودن؟اصلا من شک دارم به مردیت…فکر کنم اونم همراه با کلیه ت دادی به دانیار…!

ضربه محکمی به پشت سرش زدم و گفتم:

-خفه…هرچی من هیچی نمی گم پررو تر میشه…صدبار گفتم…بازم می گم..من اهل این غلطای زیادی نیستم…خوشم نمیاد…یه عمره دارم سر این قضیه با دانیار کلنجار می رم…حالا خودم پاشم بیام مثل اون احمق با دوتا دختر عین یه حیوون رفتار کنم و بعدشم هیچی به هیچی؟اگه مردی به این چیزاست…ارزونی تو و دانیار…!

ابروهایش را بیشتر در هم گره زد و گفت:

-حیوون کجا بوده؟مگه قراره به زور باشه؟اون دخترا خودشون می خوان…یه سر بیا…همچین که قد و هیکل تو رو ببینن یه جوری آویزونت می شن که اصلا این شعارا یادت می ره…! فکر کردی عهد بوقه؟ یا اینجا مثل کردستانه؟ نه برادر من…دوره اون حرفا گذشته…با این شرایط مملکت ما…تنها دلخوشی دختر و پسرا به همین روابط و خوشگذرونی های ماهی یه باره…همینم نداشته باشیم که دق می کنیم…دخترا هم دیگه اونقدر عاقل شدن که بفهمن…ما پسرا حتی اگه وعده ازدواجم بدیم دروغه…می دونن دنبال چی هستیم…و می دونن وقتی بهش برسیم هر کی می ره سی خودش…بنابراین هیچ اغفال و نامردی و دروغی هم در کار نیست…به همون اندازه که ما کیف می کنیم…اونا هم لذت می برن…این کجاش غلط اضافیه؟

خنده آرامی کردم و از جا برخاستم.دستم را روی شانه اش گذاشتم و دوستانه فشردمش.

-باشه داداش…مشکل تفاوت در طرز فکرمونه…از نظر من شرایط مملکت توجیه مناسبی واسه بی بند و باری و کثافت کاری نیست…من به فردایی که فکر می کنم که خودم یه دختر داشته باشم…یا حتی یه پسر…قطعاً واسه اونا نمی تونم این نسخه رو بپیچم…نمی تونم به بهانه خراب بودن شرایط مملکت و نداشتن سرگرمی…به راحتی اجازه بدم ناموسم بازیچه دست پسرای مردم باشه و هر شب دست به دست شه…پس در شرایطی می تونم درست تربیتش کنم…یا درست نصیحتش کنم…که خودم درست زندگی کرده باشم…!من به ناموس کسی بد نگاه نمی کنم…به این امید که در آینده کسی به ناموسم بد نگاه نکنه…!

نیشخندش…توهین مستقیم بود به عقایدم …اما بی توجه ادامه دادم:

-شما راحت باشین…مشکل از اعتقادات منه که کهنه و پوسیدست و از نظر شما مسخره…! به هر حال هرکسی یه جور فکر می کنه…یه جور زندگی می کنه…من عادت ندارم عقایدم رو به کسی تحمیل کنم…حتی به برادرم…! نظرمو می گم…اما مجبورش نمی کنم…چون می دونم نتیجه عکس می ده…شما هم همونطور که فکر می کنید درسته، ادامه بدین…منم راه خودمو می رم…الانم اگه اجازه بدی باید برگردم شرکت.بعداً می بینمت.

در حالیکه با افسوس سرش را تکان می داد بلند شد و گفت:

-باشه..هرطور راحتی…ولی کاش حداقل زن بگیری…موندم چطور سی و چهار سال خودت رو کنترل کردی؟

جوابش را با یک لبخند دادم و از کلاس بیرون آمدم.

او چه می دانست که تمام این سالها… دغدغه به سامان رساندن دانیار…چطور بی رحمانه..تمام احساساتم را سرکوب کرده بود…او چه می دانست غصه نان شب…چگونه تمام امیال یک بشر را نابود می کند…او چه می دانست بیست ساعت کار در شبانه روز…غریزه عشق به حیات را هم می کشد چه رسیده به…! او چه می دانست درد بی کسی و فشار مسئولیت یک برادر کوچک تر…چگونه شانه های یک بچه ده ساله را در هم می شکند و از هرچیزی که مربوط به زندگیست خالی اش می کند…! آنوقت شهاب…کسی که تمام دغدغه اش…عوض کردن سال به سال ماشین و خریدن آخرین ورژن گوشی موبایل و زدن مخ دخترهایی مثل خودش بود…برای من دم از شرایط بد مملکت و ناچاری و مشکلات جوانان می زد…!
ماشین را پارک کردم و به رستوران رو به روی شرکت رفتم…شلوغ بود…مثل همیشه…اما آن گوشه دنج مورد علاقه ام خالی بود…نشستم…گوشی ام را سایلنت کردم و مردم را زیر نظر گرفتم..دو مرد مسن…یک گروه پسر و دختر…چندتا پسر…یک زن جوان و فرزند کوچکش…سه تا دختر دانشجو…هوووم…هیچ کس تنها نبود…هیچ کس به جز من…! دستم را به صورتم کشیدم و سرم را پایین انداختم…نمی خواستم قبول کنم…اما حرفهای شهاب دلم را به درد آورده بود..فکرم را مشغول کرده بود…که راستی چرا؟؟چرا من مثل بقیه آدمها نیستم…چرا اینقدر تنهایم؟چرا تا این سن تنها مانده ام؟حالا که پول داشتم…حالا که موقعیت خوب و رفاهیات داشتم…حالا که دانیار مستقل شده و یادی هم از من نمی کند..چرا باز تنهایم؟

سرم را بالا گرفتم و به مادر و فرزندی که نزدیکم نشسته بودند نگاه کردم…چیزی در دلم تکان خورد…دلم بچه خواست…بچه ای به همین کوچکی و زیبایی…بچه ای که مال خودم باشد…برای خودم باشد…و زن خواست…زنی به مسئولیت پذیری و مهربانی همین که رو به رویم نشسته بود و تمام حواسش را به گرفتن لقمه های کوچک برای فرزندش داده بود…با همین عشق بی قید و شرطی که نورش تمام رستوران را تحت الشعاع قرار داده بود…! دلم زن خواست…نه فقط برای پر کردن بسترم…برای روشن کردن خانه ام…برای تلطیف روحم…می دانستم که به تازگی جاذبه های سلطانی کلافه ام می کند اما زنی می خواستم برای خودم…نه مشترک با تمام مردان تهران…زنی که زیباییش فقط مال من باشد…برای من باشد…یک زن نجیب…که عشقش…خدای روی زمینش…مردش باشد…! زنی مثل مادرم…مثل زنان کردستان…که در خانه زن بودند و بیرون از آن از هر مردی مردتر…قرص تر…محکم تر…!زن می خواستم…عروسکی برای خودم…لطیف..زیبا..پر از ظرافت های زنانه…زنی که زنانگی بلد باشد…دلبری بلد باشد..اما فقط برای من…فقط برای من…

-خوش اومدین جناب حاتمی…غذاتون رو انتخاب کردین؟

نگاهم را از بچه گرفتم…گارسون دست به سینه و با لبخند مودبانه ای منتظرم ایستاده بود…نگاهی به منو انداختم و گفتم:

-نه…ممنون…پشیمون شدم..گرسنم نیست…!

کمی خم شد و گفت:

-هرطور مایلین.

کیف پول و موبایلم را برداشتم و از رستوران بیرون زدم.

دلم زنی می خواست با موهای روشن…پوستی سفید…قدی بلند…که در زیبایی زبانزد…در خانه داری تک…در وفاداری شهره…در نجابت فراتر از مریم مقدس…و در آرامشبخشی…بالاتر از دیازپام باشد…زنی که نتوانم از وجودش دل بکنم…زنی که بتواند مرا دلتنگ خودش کند…زنی که بی قرارم کند…زنی که خواب شب را از چشمم بگیرد و دلخوشی روزم شود…! زنی که در این روزگار اگر چه نایاب نه…اما کمیاب شده بود..!

وارد ساختمان شرکت شدم…نگهبان جلوی پایم برخاست…برایش سر تکان دادم…در دفترم را گشودم و جواب سلام سلطانی را به زور دادم…پشت میزم نشستم و کامپیوتر را روشن کردم.سلطانی پشت سرم آمد…حوصله اش را نداشتم…از گوشه چشم نگاهش کردم…مثل همیشه با آرایش کامل و لباسهای ست و مرتب و البته بدن نما…! و صدایش مثل همیشه…پر از ناز و تمنا…!

-غذا خوردین یا بگم بیارن خدمتتون؟

-نه..فقط یه فنجان چای لطفاً..!

چشم کشداری گفت و رفت..بعد از چند دقیقه با سینی محتوی چای و یک تکه کیک بازگشت…بدش نمی آمد گاهی نقش آبدارچی را هم بازی کند…! وسط اتاق ایستاد.

-اینجا می شینین؟

عادت نداشتم پشت میزکارم چیزی بخورم…رفتم و روی مبل نشستم.هنوز سینی به دست ایستاده بود…با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

-ممنون…بذاریدیش روی میز…!

خم شد…شالش از روی شانه اش سر خورد و پایین افتاد…موهای بازش رها شدند…سرم را پایین انداختم…

-آقای حاتمی؟

هنوز خم ایستاده بود…

-بله؟

-چیز دیگه ای احتیاج ندارین؟

سرم را بالا گرفتم که بگویم نه…اما نگاهم روی یقه باز و خط سینه اش ثابت ماند…لعنتی… زیر این مانتوی نازک و بی درو پیکر حتی یک تاپ هم نپوشیده بود…دندانهایم را روی هم فشار دادم…توی چشمانش نگاه کردم…چشمانی که پر از وسوسه و دعوت بود…اخمهایم را تا آنجایی که می توانستم در هم کشیدم و گفتم:

-خیر خانوم…می تونید تشریف ببرید…!

لبخندی زد و راست ایستاد…

-پس با اجازتون…!

چای داغ را سرکشیدم…زبانم یکسره سوخت…عصبانیتم بیشتر شد…زیر لب فحشی یه شهاب و موفقیتش در بیدار کردن حسهای خفته ام دادم…فنجان را توی سینی کوبیدم و گوشی تلفن را برداشتم.

-بگین خانوم صالحی بیاد به اتاق من…!

تا آمدنش روی میز ضرب گرفتم و دندان روی هم ساییدم.در که زدند از جا پریدم..خانوم صالحی که زن حدودا پنجاه ساله ای بود داخل شد.

-با من امری داشتین.

بدون اینکه به نشستن دعوتش کنم…بدون مقدمه…گفتم:

-می خوام به عنوان پیشکسوت این شرکت یه زحمتی بکشین.

با متانت به صورتم نگاه کرد و گفت:

-خواهش می کنم…در خدمتم…!

سعی کردم اثر خشم را از صدایم پاک کنم:

-به خانوم سلطانی بگین بیشتر مراقب رفتار و لباس پوشیدنشون باشن.این طرز پوشش مناسب شرکت من نیست…و اگه تکرار بشه..طور دیگه ای برخورد می کنم.

زن بیچاره رنگ به رنگ شد و گفت:

-بله..چشم..حتما…امر دیگه ای نیست؟

از این خصلتش خوشم می آمد…بدون حرف و سوال اضافه کارش را می کرد.

-نه ممنونم…!

در را که بست..پوف کلافه ای کردم و به کارم مشغول شدم…قطعاً با این سن و سال و اینهمه تجربه…اجازه نمی دادم حیثیت اخلاقی و کاری ام به وسیله زنی مثل سلطانی خدشه دار شود…!
شاداب

تبسم نی ساندیس را مقابل دهانم گرفت و گفت:

-توام بین این همه پیغمر جرجیس رو گیر آوردی؟ آخه این شِرِک چی داره که تو اینجوری عاشقش شدی؟

چشم غره ای رفتم و گفتم:

-چرا حرف مفت می زنی؟من تو شرکتش کار می کنم.منشیشم…همش چشمم تو چشمشه…آخه الان با این افتضاح چطور برم شرکت؟

نی را در دهان خودش گذاشت و گفت:

-راست میگیا…به این قسمت ماجرا فکر نکرده بودم…دیاکو رو بگو…از این به بعد همش باید استرس پر و پاچش رو داشته باشه..نه اینکه می دونه تو بهش نظر داری دیگه هی باید ازت قایمش کنه..!

از این همه بی خیالی تبسم گریه ام گرفته بود…با ناله گفتم:

-تبسم جون مامانت..یه کم جدی باش…بگو چه خاکی تو سرم بریزم؟من نمی تونم این کارو از دست بدم…!

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-وا…چرا از دست بدی؟ اینهمه این پسرای ورپریده در مورد بالا و پایین و مناطق ممنوعه ما حرف می زنن و اظهار نظر می کنن و ککشونم نمی گزه…حالا یه بارم ما در مورد ناحیه جنگ زده و خاک بر سر اونا یه چیزی گفتیم…کفر که نکردیم…

دلم می خواست سر خودم و تبسم را همزمان به دیوار بکوبم.داد زدم:

-تبسم…!

با خونسردی پوکه ساندیس را در دستش مچاله کرد و گفت:

-اه…داد نزن…صدات همینجوریش عین جیرجیرک رو اعصاب آدمه…وای به حال وقتی جیغ می زنی.

نخیر…از این دوست ما آبی گرم نمی شد…باید خودم یک فکری می کردم.کیفم را روی دوشم انداختم و بدون خداحافظی از دانشگاه بیرون زدم.دنبالم دوید…دستم را گرفت و هن هن کنان گفت:

-کجا می ری؟چرا ناراحت می شی؟خب اتفاقیه که افتاده…آسمون به زمین نیومده که…اصلا بهش فکر نکن..انگار نه انگار…کاملا عادی و طبیعی رفتار کن…بعدشم من مطمئنم نفهمیده در مورد اون حرف می زنیم…وگرنه اونقدر خوش اخلاق و خندون نبود.

نوری در دلم تابید.

-راست می گی؟

نفسش را محکم به بیرون فوت کرد:

-آره بابا…یه ذره اون مخ آکبندت رو به کار بنداز…اگه خودت بشنوی یکی داره در مورد پر و پاچت حرف می زنه…اونجوری جنتلمنانه رفتار می کنی؟

کمی به فکر فرو رفتم.

-آخه پسرا که مثل ما نیستن…این چیزا واسشون مهم نیست.

قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:

-کی گفته؟اتفاقاً به طور کاملاً استثنایی رو این منطقه جنگیشون خیلی حساسن…جرات داری از گل نازک تر بهش بگو..ببین چیکارت می کنن.

در اوج غم و افسردگی خندیدم.

-وای تبسم…من ببینمش خندم می گیره…!

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-غلط کردی…مگه قراره ببینیش؟

خنده ام شدت گرفت:

-گمشو…دیاکو رو می گم منحرف..!

آهانی گفت و ادامه داد:

-خلاصه آره…اینجوریه..به قول مامانم مردا فقط دو چیز واسشون مهمه…شکمشون و یه وجب زیر شکمشون…! اگه به این دوتا چپ نگاه کنی…شلوارتو می کنن کراوات…می ندازن دور گردنت…تازه اونم مرد کرد…مثل این پسر سوسولای تهرونی نیست که…مستقیم وارد عمل میشه…بنابراین مطمئن باش دیاکو نفهمیده پر و پاچه مورد بحث مال خودش بوده…وگرنه همونجا از سر در سایت آویزونمون می کرد…

آهی کشیدم و گفتم:

-به هر حال آبروی من که رفته…خدا می دونه چه فکری در موردم می کنه…خیر سرم قول داده بودم فتوشاپ یاد بگیرم..ببین چه گندی زدم..حالا با چه رویی برم شرکت و تو چشماش نگاه کنم؟

دستش را زیر بازویم انداخت و گفت:

-اگه تو خودت رو کنترل کنی و هربار می بینیش قرمز نکنی…اون یادش می ره..ولی من که تو رو می شناسم..این خاطره رو تو ذهنش ابدی می کنی….می دونم.

دستش را با خشونت پس زدم و گفتم:

-ببین کی داره منو نصیحت می کنه…خوبه که این فتنه ها همش زیر سر توئه…! شرف واسه من نذاشتی…!

بازویم را گرفت و دوباره دستش را زیر آن جا کرد و با آرامش گفت:

-اتفاقا تازه خوشم اومده..می گم بیا ایندفعه در مورد پر و پاچه اون رفیق خوشگلش حرف بزنیم…اسمش چی بود…آها..شهاب…از این دیاکو که بخاری بلند نمیشه..بلکه اونو به این روش یه کم سر غیرت بیاریم.

از پس زبان این دختر که برنمی آمدم..به ناچار سکوت کردم و به بدختی ام اندیشیدم.
به در شرکت که رسیدم سرم را رو به آسمان کردم و گفتم:

-خدایا کمک کن من امروز اصلاً دیاکو رو نبینم.

وارد که شدم با صورت قرمز و عصبی سلطانی مواجه شدم که با خانم صالحی مشغول بحث بود.آهسته سلام کردم.صالحی با مهربانی جوابم را داد.اما سلطانی به محض دیدنم…با صدایی که به شدت کنترلش کرده بود گفت:

-لیاقتش یه مشت گدا گشنه دهاتیه که معلوم نیست زیر کدوم بوته عمل اومدن و چیکارن…که از بوی عرقشون نمیشه نزدیکشون بشی…نه منی که سعی می کنم با مرتب بودن…به روز بودن…خوش بیان بودن… واسش مشتری جذب کنم.

حس از تنم رفت…مرا می گفت؟؟؟گدا گشنه دهاتی؟من زیر بوته عمل آمده بودم؟من بوی عرق می دادم؟من؟؟؟
خانوم صالحی معذب نگاهم کرد و گفت:

-خسته نباشی دخترم.از دانشگاه اومدی؟

پاهایم به زمین چسبیده بود…من گدا گشنه دهاتی نبودم…درس می خواندم…کار هم می کردم…شرافتمندانه…دستم هم پیش کسی دراز نبود…اصلا مگر دهاتی بودن چه عیبی داشت؟جرم بود؟؟؟عطر فرانسوی نداشتم…اما هر روز صبح دوش می گرفتم…لباسهایم هم…نو نبودند…اما همیشه تمیز نگهشان می داشتم…! زیر بوته هم به عمل نیامده بودم…شاید پدرم معتاد بود…ولی مادرم…به صدتا ملکه و پرنسس می ارزید…یک تار موی گندیده اش به تمام ملکه ها و پرنسس ها می ارزید…!

صدای سلطانی را شنیدم.

-فردا پس فردا که همینا دار و ندارش رو بالا کشیدن و رفتن…وقتی با همین قیافه های مظلوم شکمشون بالا اومد و اسم شرکت را لکه دار کردن…قدر یکی مثه منو می دونه…

انگار هزاران دست…همزمان با هم بر صورتم سیلی کوبیدند…من دزد بودم؟من خراب بودم؟من؟

خانم صالحی به سمت من آمد و به آرامی گفت:

-چرا ماتت برده دخترم…بیا بشین…با شما نیست…عصبانیه…همین جوری یه چیزی می گه..!

-اصلا راست گفتن خلایق هر چه لایق…حد و اندازش همین قدره…

و با تحقیر به من نگاه کرد…

احساس می کردم الان است که بیفتم…! بند کیفم را توی مشتم فشار دادم و آرام گفتم:

-من نه دزدم…نه خلافکار…نه خراب…نه گدا گشنه…زیر بوته هم عمل نیومدم..هم پدر دارم..هم مادر…!

با چشمان گشاد شده که ریمل زیرشان را سیاه کرده بود گفت:

-بله؟

صدایم را بالا بردم..به جهنم که اخراجم می کردند…نباید اجازه می دادم هرکسی از راه می رسد به خاطر فقر…به شخصیتم توهین کند.

-اگه می خواستم دزدی کنم…می خواستم خراب باشم…چه احتیاجی داشتم بیام تو این شرکت؟؟

خانوم صالحی دستم را گرفت و با ملایمت گفت:

-شاداب جان…!

دسته ای از موهایم را از زیر مقنعه بیرون کشیدم و گفتم:

-ببین خانوم صالحی…من کثیفم؟بوی عرق می دم؟

لباسم را نشانش دادم.

-لباسام کثیفه؟بو می دن؟

سعی کرد در آغوشم بکشد.اشکم را پاک کردم و ادامه دادم:

-تو این ده روز که اینجام از من حرکتی دیدن؟خطایی دیدن؟دستم کج بوده؟پامو کج گذاشتم؟

سلطانی از جا بلند شد و گفت:

-واه واه…چه زبونی ام در آورده…!

صالحی تند شد:

-بسه سحر…این طفل معصوم چه گناهی داره؟

در اتاق باز شد و دیاکو بیرون آمد.با اخمهای عمیق به هر سه نفرمان نگاه کرد و گفت:

-چه خبرتونه؟

سلطانی پیش دستی کرد.

-نمی دونم والا..بیا ببین چه کولی بازیی راه انداخته…!

دیاکو به صورتم نگاه کرد و گفت:

-جریان چیه خانوم نیایش؟

سرم را پایین انداختم و هیچی نگفتم.

-با شما هستم خانوم.

تکان خوردم…تنم لرزید…چرا سر من داد می زد؟ من فقط از خودم دفاع کرده بودم.سلطانی نزدیک دیاکو شد و گفت:

-هنوز یه ماه نشده اومده..ببین چجوری تو روی من درمیاد…بهت گفتم اینجور آدما جنبه ندارن.

با چشمهای اشکبار نگاهش کردم…صالحی بازویم را فشرد و گفت:

-شاداب تقصیری نداره…

اما دیاکو حتی نگاهش نکرد.تنها گفت:

-بیا تو اتاق من…!

با عجز به صالحی نگاه کردم…چشمانش را باز و بسته کرد..یعنی “برو”..! با قدمهای لرزان از مقابل سلطانی که فاتحانه نگاهم می کرد گذشتم و وارد اتاق شدم.

-اون درو ببند…!

در را بستم…دستهایم را در هم قفل کردم و سرم را پایین انداختم.

-بیا بشین…!

با کف دستم صورتم را خشک کردم و رو به رویش نشستم.نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و در چشمان عصبی اش نگاه کنم. دستهایم را روی زانوهای گذاشتم و به ناخنهای کوتاه و از ته گرفته ام خیره شدم…انگشتانم را خم کردم…حالا که مقابل دیاکو..توی اتاقش…نشسته بودم فکر کردم شاید سلطانی راست می گوید..من هیچ جذابیتی برای جلب مشتری نداشتم…سلطانی با آن ناخنهای بلند و خوش فرم که با لاک های رنگارنگ زیباترشان می کرد…خیلی بیشتر به چشم مشتریها می آمد تا من…با این قیافه ساده و بی رنگ و لعاب.

-خب حالا بگو جریان چیه؟

آنقدر در دنیای خودم غرق بودم که با شنیدن صدایش جا خوردم.زانوهایم را به هم چسباندم و لبهایم را روی هم فشار دادم…قطره ای اشک از گونه ام سر خورد و روی انگشت خمیده ام افتاد.

-شاداب…؟

داغ شدم…با من بود؟گقت شاداب؟پس چرا اینقدر شاداب گفتنش با دیگران متفاوت بود؟چرا اینقدر این اسم..با صدای او غریبه…اما قشنگ تر بود؟

-شاداب خانوم با شمام…!

نگو خانم…بگو شاداب…بدون خانم…فقط بگو شاداب…!دوباره دستم را به صورتم کشیدم..می ترسیدم اشکهایم روی قدرت شنوایی ام اثر بگذارد.جعبه دستمال کاغذی روی میز را برداشت و به سمتم گرفت.

-بیا اشکاتو پاک کن.

چه خوب که به فکرش رسید…چون علاوه بر چشمانم دماغم هم به کار افتاده بود.زیرلب گفتم:

-ممنون.

-خب حالا تو چشمای من نگاه کن و بگو چی شده.

توی چشمانش نگاه کنم؟؟؟نمی توانستم…!

-شاداب خانوم…من منتظرما…

آرام سرم را بالا گرفتم…از نگاه مستقیم به چشمانش خودداری کردم…ولی فهمیدم که اثری از خشم چند دقیقه پیش در صورتش نیست.کمی خیالم راحت شد…اما چه باید می گفتم؟نمی خواستم بدگویی کنم…از اینکار متنفر بودم.

چشمانش را به صورتم دوخته بود.آرام لب زدم:

-فکر می کنم خانوم سلطانی از من خوششون نمیاد.

به جلو خم شد و با قرار دادن ساعد دستش روی پاهایش تکیه گاهی برای وزنش درست کرد.

-چرا؟

آب دهانم را قورت دادم…واقعاً چرا؟من دلیل این همه دشمنی این دختر را نمی فهمیدم.

-نمی دونم..به خدا من کاریشون ندارم…ولی نمی دونم چرا منو دوست ندارن…!

خودم از اینهمه مظلومیتم غصه ام گرفت.دلم می خواست تک تک حرفها و زخم زبانهایش را برای دیاکو بگویم…اما…بدگویی می شد.

-شایدم یه کاری کردم که ناراحت شدن..ولی خودم نمی دونم اون کار بد چیه..!

بیشتر خودش را به سمت من کشید:

-شاداب…ببینمت…!

کاش نگوید شاداب…همان شاداب خانم بهتر بود…یا خانم نیایش…قلبم طاقت این لحن خوش آهنگ را نداشت!

-به من نگاه کن دختر جان..!

به صورتش نگاه کردم..اما به چشمانش نه…!

-من حرفات رو شنیدم و می تونم حدس بزنم که اون حرفا رو در جواب چی گفتی…!

با یادآوریش دوباره بغض گلویم را گرفت و اشک در چشمم خانه کرد.از جایش بلند شد و کنار من نشست…خیلی نزدیک…از همان نزدیک هایی که در رویاهایم می دیدم.

-هیچ وقت بابت فقیر بودنت خجالت نکش…خجالت مال فقرای فرهنگیه…تو می تونی با تلاش و همت یه روز این تنگ دستیت رو حل کنی…ولی خدا به داد اونایی برسه که…

حرفش را قطع کرد…نگاهش کردم…کمی به چهره ام خیره ماند و بعد لبخند زد:

-می فهمی چی می گم؟

نفهمیده بودم…یعنی این فاصله کم اجازه نمی داد تمرکز کنم.اما سرم را به علامت مثبت تکان دادم.بلندتر خندید…دستش را روی دستم گذاشت…یخ زدم..آتش گرفتم…مُردَم..!

-خوبه…آخرش اینه که من تو رو همین جوری که هستی دوست دارم..قول بده عوض نشی…!باشه؟

خدایا این مرد با من چه می کرد…دوستم داشت؟همینجور که بودم دوستم داشت؟

-قول می دی شاداب؟

احساس می کردم الان است که قلبم از سینه بیرون بزند…تمام تنم می سوخت…آرام دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم…در این لحظه اگر جانم را هم می خواست می دادم..چه رسیده به قول.

-قول می دم.

دوباره دستم را گرفت.

-بلندتر بگو..من نشنیدم…!

داشتم از حال می رفتم..به خدا قسم عزرائیل را در نزدیکی ام دیدم..!

-قول می دم.

نفسش را بیرون داد و دستم را رها کرد.

-آفرین دختر خوب…!

هر دو دستش را پشت سرش گذاشت و کمی بدنش را کشید.یعنی صدای قلبم به گوشش نمی رسید؟

-بهتره بریم سر کارمون.هرچند که..من اینقدر گشنمه که فکر نمی کنم بتونم کار کنم.

گشنه اش بود…دیاکوی من گرسنه بود…سریع زیپ کولی ام را باز کردم و پلاستیکی را بیرون کشیدم و به دستش دادم.با محبت نگاهم کرد و گفت:

-این چیه؟

آرام گفتم:

-دو لقمه نون و پنیر و سبزیه…مامانم واسم گرفته…من گشنم نیست شما بخورین…!

با همان لبخند مرموز و قشنگش پلاستیک را باز کرد…یک لقمه را به دست من داد و یکی را خودش برداشت.

-پس بیا با هم بخوریم..!

خواستم بگویم نه..اما اخم ظریفی کرد و گفت:

-بخور دیگه…تنهایی نمی چسبه بهم…!

خب پس باید می خوردم تا به او بچسبد…او مشغول شد..اما من به اولین غذای مشترکمان می اندیشیدم..اولین غذای مشترک..من و او..من و دیاکو…نگاهش کردم…گاز بزرگی به لقمه اش زد و به من گفت:

-بخور…بخور تا تنظیم شی…!

و چشمک غلیظی روانه ام کرد…تمام پنج لیتر خون بدنم به صورتم دوید و او …قاه قاه خندید…!
دیاکو

چشمان خسته ام را از صفحه کامپیوتر گرفتم و با انگشت شست و سبابه مالیدمشان.سرم درد می کرد…این پروژه سنگین صدا و سیما نفس همه را بریده بود.دلم یک فنجان سکافه داغ داغ می خواست…گرسنه هم بودم…تنها غذای امروزم همان یک لقمه نان و پپنیر شاداب بود…شاداب؟ راستی کجا بود؟یعنی رفته؟چطور برای خداحافظی نیامده بود؟سریع از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم…آخ…این دختر بچه کوچک را ببین…!

نزدیکش رفتم…سرش را روی کتاب و دفترش گذاشته و خوابیده بود…به ساعت نگاه کردم.نه و نیم بود.اما دلم نیامد بیدارش کنم…چهره اش غرق آرامش بود…می خواستم کمی از این آرامش را برای خودم بردارم…صندلی چوبی مخصوص مشتریان را برداشتم و کنارش گذاشتم و نشستم.موهای لخت مشکی اش از زیر مقنعه بیرون زده و توی صورتش ریخته بود…یک دستش را روی کتابهایش گذاشته بود و دست دیگرش را روی گونه اش و آرام و بیصدا نفس می کشید…مژه های قشنگی داشت…سیاه سیاه…بدون حتی ذره ای آرایش…دلم خواست لمسشان کنم…اما ترسیدم بیدار شود…بین لبهای قشنگش فاصله افتاده بود و شانه های کوچش ریتمیک و آهسته بالا و پایین می شد…دستم را جلو بردم و با احتیاط موهایش را کنار زدم…پلکش لرزید..اما بیدار نشد…ببین چقدر خسته بود که با همچین شرایط ناراحتی…اینقدر عمیق خوابش برده بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا