بعد از خوش و بش تو خونه،همراه عماد اومدم تو پاركينگ و داشتم دور ماشين چرخ ميزدم كه دست به سينه تكيه داد به ماشين و گفت: _صفره خيالت راحت! خنديدم و رفتم روبه روش وايسادم: _خب از اول بگو كه من انقد بررسيش نكنم! نفسش و فوت كرد تو …
ادامه مطلب »آرشیو ماهانه: فوریه 2019
رمان من یک بازنده نیستم پارت ۴۶
فروزان برگشت و نگاهشکرد. با محبت لبخندی روی صورتش پاشاند. -خوبی؟ به زور لبخند زد و گفت: بهتر از این؟ -مطمئنم ناراضی هستی! خوب بود که مادرش می دانست و باز هم مجبورش کرد. -چیزیه که شما خواستین. -به ضررت نیست. -به نفعمم نیست. -از کجا می دونی؟ …
ادامه مطلب »رمان دانشجوی شیطون بلا پارت ۲
جولیا نزدیکم شد و از پشت بغلم کرد و درحالی که دستاش رو دور شکمم سفت میپیچید کنار گوشم با لحن نگرانی گفت: _چیزی شده عزیزم؟ حالت چطوره؟ لیوانا رو پر کردم و درحالی که یکیشون رو به طرفش میگرفتم با بی حالی زمزمه کردم _ای بد نیستم لیوان رو …
ادامه مطلب »رمان دانشجوی شیطون بلا پارت ۱
امروز اولین روز رفتنم به دانشگاه بود و به شدت استرس داشتم ، هیچ کس رو توی لندن نداشتم و تک و تنها نمیدونستم چیکار کنم ! هرچند پدر من رو مستقل بار آورده بود ولی همیشه عقایدش رو به من تحمیل میکرد ! آخه مگه دانشگاهای کشور خودمون …
ادامه مطلب »رمان دانشجوی شیطون بلا
امروز اولین روز رفتنم به دانشگاه بود و به شدت استرس داشتم ، هیچ کس رو توی لندن نداشتم و تک و تنها نمیدونستم چیکار کنم ! هرچند پدر من رو مستقل بار آورده بود ولی همیشه عقایدش رو به من تحمیل میکرد ! آخه مگه دانشگاهای کشور …
ادامه مطلب »رمان استاد خاص من پارت ۲۸
بعد از خوردن شام و تموم شدن مراسم يك ساعتي طول كشيد تا خل و چل بازي هاي آوا و پونه و ارغوان كه هي من و ميبردن وسط و ميرقصوندن به پايان برسه! با رفتن خانواده ها، حالا من و عماد تنها مونده بوديم تو خونه دماوند. …
ادامه مطلب »رمان من یک بازنده نیستم پارت ۴۵
ولی حالا چه؟ چند تا جوجه دست دوست دخترهایشان را گرفته و آمده بودند. مسخره بود. سوار ماشینش شد و گاز داد و رفت. باید برای کنفرانس فردایش خودش را آماده می کرد. تازه به آرمان ناهار را قول داده بود. * دوباره سرماخوردگی! مگر در سال قرار …
ادامه مطلب »رمان استاد خاص من پارت ۲۷
از شدت خنده عقب عقب رفت و نشست رو تخت: _خب چي بايد ميگفتم؟ بدون اينكه بخندم چپ چپ نگاهش كردم: _هيچي،فقط اگه ميخواستي نسلت بقا پيدا كنه چرا اين همه پاي من موندي؟اوني كه زياده دختر! خنده هاش و جمع و جور كرد: _واقعا نميدوني؟ ابرويي بالا …
ادامه مطلب »رمان من یک بازنده نیستم پارت ۴۴
_بر نمی گرده داداش، بکش بیرون از دلتنگی. راست می گفت. عمر رفته که برنمی گشت. _انتقالی بگیر باز دور هم باشیم. _حلش میکنم، تلف شدم اونجا. فردین خندید. با بادبزن تند تند باد زد. به محض سرخ شدن زغال ها، سیخ ها را روی منقل گذاشت. آرمان از …
ادامه مطلب »رمان مرگنواز پارت آخر جلد یک
اما نميتونم و فقط دست هامو به حالت يك پر سبك توي هوا ميرقصونم… نواختنش كه تموم شد خم شد و پيشونيم رو بوسيد _ آخ سروي چه قدر دل تنگ اين لحظه هامون بودم! نگاش كردم ، چند بار قبل گفتن اين جمله مزه مرگ كامم رو تلخ …
ادامه مطلب »