رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 39 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.9
(12)
– بخاطر کتکای بابات فرار کردی؟! 
با تعجب گفتم: چی؟! یعنی فکر می کنی من دختر فراریم؟
– آره دیگه؟… مگه از پیش خونوادت فرار نکردی؟
با تعجب بیشتر نشستم و گفتم: فکر می کردم وقتی از منوچهر خریدیم، همه چیو می دونستی؟
– نه… زنش فقط بهم گفت که تو رو خریده. همین! 
– نکنه بخاطر همینم اجازه نمی دادی برم بیرون؟
– آره… چون دنبال دردسر نبودم.
– کاش ازم می پرسیدی و انقدر شکنجم نمی دادی. 
– ببخشید… اگه فرار نکردی، پس چه جوری دست منوچهر افتادی؟! چون اون فقط دختر فراریا رو پیش خودش می آورد.
نفسی با غم دادم بیرون و گفتم: می خوای به جای این کتاب، قصه ی خودمو بهت بگم که چه جوری دست تو افتادم؟
مشتاقانه گفت: آره… بگو!
– خب، بسم ا…! اول اینکه، بابام منو فروخته. 
ابروشو برد بالا و گفت: چی؟! فروختت؟! اونم بابات؟!
– چرا اینجوری می کنی؟ خب آره! 
– یعنی واقعا بابات همچین کاری رو کرده؟
– خب آره دیگه؟
– چرا؟
– چون برای قاچاقچیای مواد کار می کرده؛ بدهکار می شه و منو جای طلبش می ده. 
– همین؟! 
– نه!
کل ماجرا رو از زمانی که بابام رفت و بعد از چند سال پیداش شد، براش تعریف کردم تا زمانی که خودش منو خرید. اونم سر تا پاش گوش شده بود. 
وقتی داستانم تموم شد، گفت:
– عجب… که اینطور! ولی بابات کار خوبی کرد که فروختت! 
با حرص گفتم: چرا؟!
– خب اگه تو رو نمی فروخت، منم نمی فهمیدم همچین بشری خدا خلق کرده! 
– از چه لحاظ؟
– باحالی! 
– ها!
– اسم بابات چیه؟
– می خوای چیکار؟
– تو بگو! 
– اصغر.
– فامیل؟
خندیدم؛ انگار داشت بازجویی می کرد! 
گفتم: رستمی.
– اون کسی که براش کار می کنه چی؟
– فقط می دونم اسمش جمشیده. اسم خودش باشه یا مستعار، دیگه نمی دونم؟ 
تو فکر رفت. 
گفتم: بازجوییتون تموم نشده؟!
– ها؟ آره… آره! 
– پس برم بخوابم دیگه؟
– هنوز که کتاب نخوندی؟! 
به ساعت رو به روش اشاره کردم و گفتم: ساعت یکه، خوابم میاد. صبحم باید جنابعالی رو بیدار کنم.
– وقتی با توام چقدر زود می گذره! 
بلند شدم، پتو مو کشیدم روش. وقتی خواستم از روش رد بشم، پامو گذاشتم رو شکمش و اومدم پایین.
بلند گفت: آخ… روانی! تازه شام خوردم، آپاندیسم می ترکه!
– خب آپاندیست می ترکه… بچه که سقط نمی شه؟! 
با چشای گشاد و لبخند گفت: خیلی پررویی آیناز! خیلی! یه ذره شرم و حیای دخترونه نداری!
– از تعریفت ممنون! 
– یکی از این پتو ها رو بردار. تا صبح می میرم! 
کشیدم رو سرش و گفتم: حرف نزن؛ بخواب!
***
ظهر به دستور آقا، نهارو خودم درست کردم. ساعت دوازده اومد. میزو براش چیدم؛ بعد از خوردن نهار رفت بالا. داشتم میزو جمع می کردم که مختار با دو تا مرد سبیل کلفت که شبیه قاتلا بودن، اومد تو. رفتن بالا. صد رحمت به سیروس! اینا کین دیگه؟! آدم می ترسه سایشونو نگاه کنه! ظرفا رو بردم آشپزخونه. 
خاتون یه سینی چای بهم داد و گفت: اینا رو ببر اتاق کار آقا. 
سینی رو برداشتم و رفتم بالا. 
دم در اتاق بودم که شنیدم:
– آقا، خیالتون راحت! سه سوته پیداش می کنیم. فقط زنده یا مرده؟
آراد: مردش به چه دردم می خورده؟! زنده می خوامش.
یکی دیگشون گفت: فقط کجا می تونیم پیداش کنیم؟
آراد: اگه می دونستم که به شما احتیاجی نبود… فقط بی سرو صدا باشه. می فهمین که چی می گم؟
– بله آقا؛ خاطر جمع باشید. کارو تر و تمیز انجامش می دم که مو لای درزش نره. 
آراد: خب، بسه! نمی خواد بازار گرمی کنید.
– یه چیز دیگه آقا؛ بیاریمش اینجا؟
آراد: نه … مختار بهتون می گه کجا ببرینش.
یهو در باز شد. با عصبانیت نگاه کردم. 
مختار بود. سینی رو برداشت و گفت: دستت درد نکنه. برو!
به آراد نگاه کردم. با دیدن من، جا خورد. بلند شد اومد پیشم. مختار رفت تو. 
با نگرانی اومد طرفم و گفت: تو اینجا چیکار می کنی؟! از کی اومدی؟
فقط نگاش کردم و گفتم: می خوای کیو بکشی؟!
– هیچکی! 
– دروغ نگو… شنیدم الان به اینا چی گفتی. 
خندید و گفت: از اول حرفامون شنیدی؟
– نه! 
– پس زود قضاوت نکن! 
نگاش کردم. نگاش اطمینان بخش بود. لبخند زدم و رفتم پایین.
***
یک هفته ای با آراد بگو بخند داشتم. تو این مدت اصلا نذاشت اخمی به صورتم بیاد. امیرم دیگه بهم سر نمی زد. کاملیا رو هم بعد کوه ندیدمش. دیگه هیچ چیز مثل سابق نبود. پرهام هم می اومد و می رفت. یه حس ضعیف دوست داشتن به آراد پیدا کرده بودم اما هنوز مطمئن نبودم دوستش دارم. چیزی که انتظارشو می کشیدم، زودتر از تصورم رسید.
خاتون: آیناز… آیفونو جواب بده. 
به صفحه نگاه کردم. امیرعلی بود. گوشی رو برداشتم و گفتم: سلام… بیا تو!
دکمه رو فشار دادم و گفتم: امیرعلی بود.
رفتم بالا، به آراد که تلویزیون نگاه می کرد، گفتم: امیرعلی اومده.
در عمارتو باز کردم. امیر اومد تو. 
با لبخند گفتم: سلام!
خیلی سرد گفت: سلام!
رفت سمت آراد که وایساده بود. انتظار همچین برخوردی ازش نداشتم. با آراد دست داد. درو بستم، رفتم آشپزخونه، با دو تا نوشیدنی به سالن پذیرایی رفتم. دوتاشون ساکت بودن. فنجونو جلوی امیرعلی گذاشتم. سرش پایین بود. جلوی آرادم گذاشتم و خواستم برم. 
امیر گفت: صبر کن!
برگشتم. 
گفت: بشین کارت دارم. 
روی مبل نشستم. دستی رو پیشونیش کشید. می خواست چیزی بگه ولی گیر افتاده بود. انگار گفتنش براش راحت نبود. خم شد، دستاشو به هم مالش می داد. به من نگاه کرد. نگاهش سنگین بود. 
عین یه غریبه بهم نگاه کرد و گفت: آیناز! اون سوالی که تو بیمارستان ازت پرسیدم، مطمئنی جوابت همونه؟
فهمیدم منظورش جواب نه بود. گفتم: آره!
درست نشست. به آراد نگاه کرد و گفت: من دارم ازدواج می کنم.
رنگ آراد به وضوح پرید. شد زرد. عصبی شد؛ چون اینجور مواقع پاشو تکون می داد. 
آب دهنشو قورت داد و گفت: مبارکه… فقط آینازو خوشبخت کن؛ چون لیاقتشو داره.
– اما اون دختر آیناز نیست.
آراد جا خورد و گفت: چی؟!
انگار کمی دلش آروم شد. 
امیر گفت: قرار نیست با آیناز ازدواج کنم… اومدم به عروسیم دعوتتون کنم. 
گفتم: با کی؟!
– مونا. 
حالم بد شد. نمی دونم چرا دلم می خواست بهش بگم دوستت دارم. حسود شده بودم. نمی خواستم امیرو کنار کس دیگه ای ببینم. دلم می خواست مهربونیاش که بهش وابسته بودم، فقط برای من باشه. اما نتونستم داد بزنم. 
فقط با لبخند تصنعی گفتم: مبارکه!
آراد با عصبانیت بلند شد، داد زد: خجالت بکش علی… با محبتات دل این دخترو بدست آوردی، الان با پررویی تمام اینجا نشستی و بهش می گی داری ازدواج می کنی؟! تو که به من می گی با دل دخترا بازی نکن، حالا خودت این کارو می کنی؟! آیناز دوست داره و باید باهاش ازدواج کنی. 
– چرا نمی فهمی؟! دوستش ندارم!
آراد سیلی محکمی زد به صورت امیرعلی. 
بلند شدم و سرش داد زدم: برای چی زدیش؟!
علی با لبخند نگاش کرد و گفت: هیچ وقت رو من دست بلند نکرده بودی! خاطرش برات عزیزه؛ نه؟
آراد از عصبانیت دستشو مشت کرده بود و گفت: حق نداری دل آینازو بشکنی. باید باهاش ازدواج کنی فهمیدی؟! باید!
علی وایساد و گفت: عزیز دلم! ما همدیگه رو دوست نداریم. می فهمی؟! نه اون منو دوست داره، نه من اونو؛ حالا فهمیدی؟
آراد گیج شد و گفت: چی؟! یعنی چی همدیگه رو دوست ندارید؟ اگه دوستش نداری، پس چرا انقدر هواشو داشتی؟!
– مگه هر کی هوای یکی دیگه داشت، یعنی دوستش داره؟
– نمی فهمم چی می گی؟… اگه همدیگه رو دوست نداشتید، پس این غذا تو دهن هم کردن و بیرون رفتناتون چی بود؟!
با بغضی که داشت خفم می کرد، گفتم: بخاطر اینکه اذیتم نکنی.
نگام کرد. آراد خوشحال و کلافه بود. 
گفت: خیلی نامردین! چند ماه جلوی من نقش بازی کردین که فقط آینازو اذیت نکنم؟!
چیزی نگفتم و از اون فضای سنگین بلند شدم و گفتم: ببخشید!
با دو رفتم اتاقم، درو قفل کردم و گریه کردم. خاتون و مش رجب اومدن، گفتن چته؟ گفتم هیچی. نیم ساعت بعد، دو تا ضربه به در خورد. 
گفتم: خاتون حالم خوبه، برو!
آراد: بیا این درو باز کن، کارت دارم.
– آراد برو… می خوام تنها باشم. 
– مگه نگفتی علی رو دوست نداری؟ پس گریت برای چیه؟! 
– اصلا دلم می خواد گریه کنم! 
– خب بیا بیرون، با هم گریه کنیم!
– تو دیگه چرا می خوای گریه کنی؟! 
– نمی دونم …حالا بذار بیام تو؛ بالاخره یه بهونه برای گریه کردنم پیدا می کنم! 
– برو تو اتاق خودت گریه کن… می خوام بخوابم. 
– باشه… شب بخیر.
وقتی رفت، چند دقیقه بعد خوابیدم.
***
صبح رفتم اتاقش. حوصله نداشتم. 
شونشو تکون دادم و گفتم: آراد… آراد پاشو!
تکون نخورد. پوفی کردم و با عصبانیت داد زدم: آراد… آراد!
یهو بلند شد و گفت: ها؟ چته؟!
– چرا بلند نمی شی؟ یک ساعته دارم صدات می زنم. 
– دو بار بیشتر صدام زدی.
اومدم بیرون و گفتم: خودت وانو آب کن! 
– نمی گفتی هم می کردم!
خواستم برم آشپزخونه، چشمم افتاد به راه پله ای که می رفت به پشت بوم. ازشون رفتم بالا، درو باز کردم. وای! چقدر سرده! از لب پشت بوم رفتم. همه جا سفید بود. دستمو باز کردم و خوندم:
«دوست دارم بروم سر به سرم نگذارید/ گریه ام را به حساب سفرم نگذارید/ دوست دارم به پابوسی باران بروم/آسمان گفته که پا روی پرم نگذارید/انقدر آینه ها را به رخ من نکشید/این قدر داغ جنون بر جگرم نگذارید/چشمی آبی تر از آینه گرفتارم کرد/ بس کنید این همه دل دور و برم نگذارید/ آخرین حرف من این است، زمینی نشوید/ فقط از حال زمین بی خبرم نگذارید.»
– کجا به سلامتی می خوای بری که از حال زمین بی خبرت نگذاریم؟
برگشتم. آراد با ترس وایساده بود. 
گفت: بیا پایین
– چی؟
– این راهش نیست. بیا پایین! 
آروم آروم می اومد سمتم. 
دستشو دراز کرد و گفت: بیا پایین. به خدا با خودکشی امیر برنمی گرده. 
این دیوونه فکر کرده من می خوام خودمو بکشم؟!
گفتم: همه چی برام تموم شده… بعد از امیر دیگه نمی خوام هیچ مردی رو ببینم. 
– آخه چند نفر با خودکشی به هدفشون رسیدن که تو می خوای دومیش باشی؟
داد زدم: نمی خوام… من فقط امیرو دوست دارم.
– باشه … باشه! تو بیا پایین، من کاری می کنم امیر با تو ازدواج کنه. به خدا از ازدواج با مونا پشیمونش می کنم… بیا پایین آنی!
آنی… صدا زدن اسمم از کجا به کجا رسید! هول شدم. نزدیک بود بیفتم که سریع اومد کشیدم طرف خودش. افتادم روش. 
داد زد: دختره ی دیوونه! این چه کاری بود می خواستی بکنی؟! اگه دوست داشت، انقدر راحت بهت نمی گفت داره ازدواج می کنه… این همه آدم، شکست عشقی خوردن، تو هم روش. 
شمرده گفت: امیر… دیگه… بر… نمی گرده! 
عین خنگا و گیجا نگاش می کردم. 
پریدم بغلش و با حالت گریه گفتم: آراد!
– بله؟ 
– تنهام گذاشت. خیلی نامرد بود!
– خودتو ناراحت نکن! 
– آراد! 
– جانم! 
– داره دیرت می شه! 
– چی؟
منو از خودش جدا کرد و گفت: پس اشکات کو؟!
– من بدون اشک گریه می کنم! 
لبشو با حالت عصبی به دندون گرفت و گفت: نگو که دستم انداختی؟!
آروم ازش جدا شدم و گفتم: آره … سر کارت گذاشتم… خیلی هالویی آراد! 
دویدم. 
داد زد: آیناز! می کشمت! 
صبحونه بردم اتاقش. رو میز چیدم. 
از حموم اومد بیرون و گفت: ناراحت نیستی؟
نگاش کردم و گفتم: از چی؟
– ازدواج امیر دیگه؟! 
– ما که اصلا همدیگه رو دوست نداشتیم؛ پس ناراحت نیستم!
– ولی قیافت یه چیز دیگه می گه. می گه هنوز دوستش داری. 
نگاش کردم و گفتم: قیافم دروغ می گه… ایشاا… خوشبخت بشه. 
– عشقت داره ازدواج می کنه، اونوقت می گی خوشبخت بشه؟! مطمئنم هنوز می خوایش؟! 
با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: عشق من داره ازدواج می کنه، تو غصه می خوری؟!
– خب از بس بی خیالی!
– حرص نخور! چمنات در میاد! 
– چی؟
– چمنات!
دستمو به صورتم کشیدم: ریشات!
خندید و گفت: این زبونت، پدر منو درآورده!
آروم زدم به صورتش و گفتم: شیرین زبون شدی! 
خواستم در برم که سریع بازومو کشید طرف خودش؛ ترسیدم. 
گفت: بوست کنم؟!
با اخم گفتم: نه! 
– چرا؟! 
– به زبان سیلیس و روان پارسی می گم… بوسیدن دوست ندارم؛ اونم از نوع لبش. 
– من برای بوسیدن، از هیچ دختری اجازه نمی گیرم اما از تو دارم اجازه می گیرم … فقط می خوام بدونم مزه ی لبای دختر زبون دراز چه جوریه؟! تلخه ،مثل حرفاش یا شیرینه، مثل مهربونیش!
– مزه ای نداره!
صورتشو آورد جلوتر و گفت: چرا نمی ذاری خودم امتحان کنم؟! 
با اخم گفتم: ولم کن!
با ناامیدی رفت عقب و بازومو ول کرد. 
بلند شدم و گفتم: دیگه این کارو نکن! 
فقط سرشو تکون داد و گفت: به موقعش این کارو می کنم! 
– فقط نوک بینیت به من بینیم بخوره … لبتو قطع می کنم! 
خندید. تا دم در رفتم. 
گفت:آیناز!
با عصبانیت برگشتم و گفتم: چیه؟!
با لبخند خوند: «شب تار است و گرگان می زنن میش/دو زلفانت حمایل کن بوره پیش/ از آن کنج لبت بوسی به مو ده/ بگو راه خدا، دادم به درویش!»
با هم خندیدیم. دستشو دراز کرد و گفت: در راه خدا، یه بوس بده دیگه! 
با خنده گفتم: من حاضر نیستم به توی درویش نگاه کنم، چه برسه بخوام بهت بوس بدم! 
از اتاقش اومدم بیرون. چه شعرایی هم برام می خونه! صبحونشو خورد و رفت.
صبح کاملیا بهم سر زد. بعد از این همه مدت، نیم ساعت بیشتر ننشست و رفت. بعد از شام، فرحناز سر و کلش پیدا شد. در عمارتو باز کردم. 
با اخم گفت: اینا رو از دستم بگیر، دستم شکست. 
هر چی سوغاتی آورده بود، داد دست من. خواستم درو ببندم که در باز شد و یکی گفت:
– هوی! آدم پشت دره ها!
مامانش، شمسی جونم تشریف آوردن! دختر و مادر برای آموزش ادب، تو یه کلاس ثبت نام کردن! پشت سر دخترش رفت تو. معلوم نبود چی خریده؟ خاتون تا منو دید که به زور سوغاتیا رو گرفتم، اومد کمکم.
فرحناز داد زد: آراد… آراد جون! 
شمسی، توی سالن پذیرایی نشست. به کمک خاتون سوغاتیا رو هم همون جا گذاشتیم. 
فرحناز: آراد کجاست؟
گفتم: کتابخونه.
فرحناز: یکیتون برید صداش بزنید.
خواستم برم که داد زد: تو، نه!
قلبم ایست کرد. 
گفت: با تو نبودم، با خاتون بودم!
دختره معلوم نیست چه مشکلی داره؟! همین الان گفت یکیتون برید، بعد می گه با خاتون بودم. انگار خاتونو دو تا می بینه! رفتم آشپزخونه تا مثل همیشه برای خانما قهوه ترک درست کنم. 
خاتون اومد تو و گفت: خدا به داد آقا برسه! معلوم نیست دختر و مادر چه نقشه ای برای بچه کشیدن که با این همه سوغاتی اومدن. 
خندیدم و گفتم: سوغات فرنگ فرحناز خانمه! 
– مگه کجا بوده؟
– خبر نداری؟ خانم لندن تشریف داشتن! 
– نه والا! … می گم چند روزی پیداش نیست؟ 
قهوه رو حاضر کردم، بردم بالا. هنوز آراد نیومده بود. دوتاشون، با غرور نشسته بودن. قهوه رو گذاشتم جلوشون که آراد اومد. 
گفت: سلام!
نگاش کردم. اخم داشت. فرحناز پرید بغلش و ماچش کرد. به مامانش نگاه کردم، شاید یه اخمی، یه اِهمی، یه اُهمی، یه کوفتی، یه زهر ماری! هیچ! بی بخار تر از دخترش بود! آراد بدون اینکه فرحنازو ببوسه، رفت پیش عمش. اونم این بدبختو زیر لگد بوس و ماچ گرفت. خندم گرفته بود. عین ربات وایساده بود، اینا ماچش می کردن! چقدر خوشش میاد! 
قهوه رو که دادم، رفتم آشپزخونه. تا وقتی رفتن، از جام تکون نخوردم. وقتی رفتن، وسایل پذیرایی رو جمع می کردم، دیدم آراد به سوغاتیا نگاه می کنه. 
گفتم: چیه خوشت نمیاد؟!
– آخه تو نگاه کن چی خریده؟! کفش و لباس تو این مملکت نبود که رفته از اونجا کول کرده آورده؟! 
نگاه کردم. چند جفت کفش و چند دست لباس و پالتو و سه چهار تا شیشه عطر. 
خندیدم و گفتم: مهم اینه که به یادت بوده!
– من دوست ندارم اینجوری به فکرم باشه. 
بلند شد و گفت: خودت یا خاتون اینا رو بذارید یه اتاق دیگه. 
– باشه. 
بی حوصله و کسل بود. از اون روزایی که حال و حوصله ی کسی رو نداشت.
***
دو روز مونده بود به جشن عروسی امیرعلی. امروز قرار بود با آراد بریم خرید ولی می دونستم با وجود فرحناز امکان پذیر نیست ولی به خودم امیدواری می دادم که می تونم با آراد برم خرید.
حاضر و آماده، منتظر آراد تو سالن وایساده بودم که در عمارت باز شد و فرحناز با خوشحالی اومد تو و گفت: 
– آراد کجاست؟!
با ناامیدی به بالا اشاره کردم و گفتم: اتاقش!
– تو برای چی لباس پوشیدی؟
– هیچی… با خاتون می خوام برم سبزی بخرم. 
– آها! خوش بگذره! 
پوفی کردم. از پله ها رفت بالا. ای خدا! خوشی به ما نیومده! فکر کنم باید با خاتون برم خرید. از عمارت اومدم بیرون. با بی حوصلگی راه می رفتم. رفتم خونه.
خاتون منو دید و گفت: چی شده مادر … مریضی؟
– من نه، ولی فرحناز چرا!
– چی؟
– هیچی… با من میای خرید؟
– مگه قرار نبود با آقا بری؟
– دیگه نه… میای؟
– باشه ولی نهار چی؟
– جلدی بر می گردیم!
– خب صبر کن، برم لباس بپوشم. 
تو حیاط روی نیمکت نشستم.
خاتون اومد بیرون و گفت: بریم.
به چادر مشکیش نگاه کردم. گفتم: بابا خوش تیپ! تو با من بیای که دیگه کسی منو تحویل نمی گیره؟
خندید و گفت: زبون نریز! راه بیفت! 
دستمو انداختم دور شونش و گفتم: چشم!
از خونه اومدیم بیرون. تو کوچه راه می رفتیم که یکی بوق زد. برگشتیم. دیدم آراده. با دست اشاره کرد سوار شیم. به فرحناز که داشت لبشو از حرص مثل سیب زمینی پوست می گرفت نگاه کردم. با خاتون پشت ماشین شاسی بلندش نشستیم. معلوم بود قبل از سوار کردن ما کلی دعوا کردن. ماشین راه افتاد. 
خاتون گفت: آقا دستتون درد نکنه! شاید مسیرمون یکی نباشه.
فرحناز: اتفاقا منم همینو بهش گفتم؛ که یکی مثل این دختره، چه پولی داره که بخواد خرج کنه؟ 
آراد: از تو که همیشه ی خدا جیبت خالیه که بهتره؟ حداقل اون هزار تومن تو کیفش پیدا می شه. تو چی؟ بدتر از غارت شده ها می مونی. 
فرحناز با حرص و عصبانیت گفت: خیلی بی چشم و رویی… من عین غارت شده ها می مونم؟! این همه سوغاتی برات آوردم، می دونی قیمت هر کدومش چقدره؟!
– اول، منت نذار بخاطر دو تا تیکه پارچه؛ دوم، سی برابر این سوغاتیا، از من پول کشیدی! سوم، پول سفرتو که من دادم، از کجا معلوم که سوغاتیا رو هم با پول خودم نخریده باشی؟!
خاتون چادر رو گذاشت رو سرش و خندید و منم سرمو انداختم پایین. 
یهو فرحناز آتیش گرفت و داد زد: ماشینو نگه دار!
آراد سریع وایساد.
فرحناز گفت: به دایی می گم به خاطر این دختره، چی به من گفتی.
رفت پایین و درو محکم بست. 
آراد برگشت و گفت: خاتون می تونی برگردی؟!
خاتون که هنوز آثار خنده رو لبش بود، گفت: بله آقا … زیادم دور نشدیم. 
درو بازکرد، پیاده شد و به من گفت: بیا جلو بشین.
– حداقل کمی دور، شو فرحناز نبینتمون.
– برام مهم نیست، بیا جلو. 
– می ترسم بره به بابات بگه.
– نمی گه… بیا! 
پیاده شدم، جلو نشستم. نه! مثل اینکه خدا هوامو داره! نذاشت دلم بشکنه! توی این ماشین شاسی بلندا هم انگار آدم تو کشتی نشسته! 
گفت: کجا رفتی؟!
– هیچ جا! همین جام! می گم… چرا این ماشینو آوردی؟! 
– اونا بی کلاسن! 
– چی؟! …بنز و بی ام و، بی کلاسه؟!! 
– آره!
– اگه یه پیکان سال پنجاه زیر پات بود، اونوقت می فهمیدی چه ماشینی بی کلاسه!
– تو اگه یه روز با من کل کل نکنی، مریض می شی؟! 
– شما هم اگه یه روز تیکه بار من نکنی می میری؟! 
– می شه ازت یه خواهشی کنم؟
– بفرمایید! 
– یه کاری کن امروز دعوامون نشه! 
– تو چیزی نگو که من مجبور بشم جوابتو بدم، اونوقت دعوامون نمی شه!
خندید و گفت: به جان خودم، من اگه چیزی هم نگم، تو یه چیزی برای دعوا پیدا می کنی!
– ببین؟! ببین! همین حرفت باعث می شه دعوامون شه!
– باشه باشه! 
زیپ دهنشو کشید و دیگه چیزی نگفت. تو پاساژا دور می خوردیم. 
وقتی خریدمونو کردیم، گفت: آیناز!
– بله؟ 
– باورت می شه این اولین باره که از خرید لذت می برم؟! 
– آره!
– از کجا؟
– چون من افتخار همراهی رو بهت دادم! 
خندید و گفت: خیلی باحالی آیناز!
با تعجب نگاش کردم. هر روز داره با من صمیمی تر می شه و منم وابسته تر. جلوی کفش فروشی وایساده بودیم. دستمو گرفت. 
دستمو کشیدم و گفتم: ول کن این دستو!
– تو که بوس نمیدی، حداقل بذار دستتو بگیرم! 
– خیلی پرروییا! آخه مگه بوسم زوری شده؟
– اول آروم حرف بزن! ملت دارن نگامون می کنن! بعدشم برای من، آره! 
سرمو چرخوندم، دیدم دو تا دختر به آراد زل زدن. 
به بازوهای آراد چسبیدم و گفتم: چشاتونو درویش کنید! صاحب داره!
دخترا با لبخند سر شونو برگردوندن. 
آراد با تعجب نگام کرد و گفت: چی گفتی؟!
بازوهاشو ول کردم؛ اون دستامو گرفت.
گفتم: ها؟! دستمو ول کن!
– نه! این حرفی که زدی رو دوباره بگو! 
– تو دستمو ول کن؟ 
دستمو کشید، برد به کافی شاپ و گفت: از کی تا حالا صاحب من، تو شدی؟!
– بابا الکی گفتم که نگات نکنن! نه اینکه خوشگلی؟ چشت می زنن! 
– تو که می گفتی من زشتم؟
– اون برای وقتی بود که کچل بودی! الان موهات خوشگلت کرده!
پوزخندی زد و گفت: کو مو؟! نصف بند انگشتم که نمی شه؟
– همینم غنیمته! 
– چرا من هر چی می گم، تو یه چیزی می گی؟
– اگه نگم که آیناز نیستم؟
بلند خندید. کسایی که تو کافی شاپ نشسته بودن، نگامون کردن. آراد با خنده بهشون گفت: 
– ببخشید! معذرت می خوام!
*** 
شب مهمونی فرا رسید. حاضر شدم. لباسم مثل اون سری نبود. کت و دامن پوشیدم؛ پالتومم روش. یه شال انداختم رو سرم و اومدم بیرون. تو حیاط منتظرش بودم. نیومد خواستم برم تو که از در عمارت اومد بیرون. 
نگام کرد و با لبخند گفت: خوشگل شدی!
خاک قند تو دلم آب شد!
خودمو جمع کردم و گفتم: ممنون؛ بریم!
تو حیاط منتظر موندم ماشینو بیاره. با یه ماشین اومد بیرون.
با دهن باز و چشای گشاد نگاه کردم و گفتم: فراری؟!! برای خودته؟!
– آره! 
– پولشو از کجا آوردی؟
– دو تا ماشینامو فروختم، یه پولی هم گذاشتم روش؛ شد فراری! 
– خیلی خوشگله! 
سوئیجو جلوم گرفت و گفت: برون! 
– من؟
– خب آره… مگه دوست نداری؟
– چرا… ولی… 
– ولی نداره دیگه… زود سوار شو که دیرمون شد. 
بدون هیچ حرفی سوئیچو برداشتم و سوار شدم.
باورم نمی شد سوار همچین ماشینیم!
از بی ام و و بنز شروع شد تا رسیدم به این فراری! باز خدا رو شکر که از ژیان شروع نشد! ای خدا! شکرت که به چیزی که تو خواب نمی دیدم تو واقعیت بهش رسیدم.
موقع رانندگی، ماشین بدون کوچیک ترین صدا و لرزشی، سریع و نرم می رفت که حس خواب آلودگی بهم دست می داد.
آراد صدای موسیقی رو بلند کرد و گفت: چرا ساکتی؟!
– چی بگم؟
– نمی دونم… یه چیزی بگو؛ فقط ساکت نباش.
– خب… ممنون که گذاشتی رانندگی کنم. اونم ماشین نو دست نخوردت!
– یه چیز دیگه بگو! 
نگاش کردم و گفتم: چی می خوای بدونی؟
– از اینکه داریم می ریم عروسی علی ناراحت نیستی؟! اگه دوست نداری، همین الان برمی گردیم خونه. 
– یه بار گفتم؛ من از ازدواج امیر ناراحت نیستم. اون حق داره با هر کسی که دوست داره، زندگی کنه. 
– آره… ولی نمی تونم باور کنم کسی که انقدر بهت محبت می کرد و نمی ذاشت آب تو دلت تکون بخوره، بتونی به این راحتی ازش بگذری.
آراد دستمو خونده بود. فهمید ناراحتم. اما نفهمید از روی حسادت دخترانمه. واقعا امیرو بخاطر مهربونیاش و اون محبت بی حد و اندازش که حتی مادرمم برام نکرده بود، دوست داشتم. یه حس تملک بهش پیدا کرده بودم. حسی که می خواستم همیشه بدون ازدواج مال من باشه. لعنت به این حسادت! خدا کنه زودتر جشن تموم بشه، چون نمی تونم کنار کس دیگه ای ببینمش. خوش به حال مونا! 
– آیناز کجایی؟!
– ها؟! چی گفتی؟
– می گم هنوز علی رو دوست داری، بگو چشم… تو فکرش بودی، نه؟
چیزی نگفتم. 
گفت: منم با محبتای علی بزرگ شدم. بخاطر همین دوستش دارم. هیچ وقت بهم اخم نکرد. البته تا قبل از اینکه تو بیای! هر وقت بهش نیاز داشتم، کنارم بود. حالم بد بود می فهمید… فراموشش کن!
با لبخند گفتم: چطور فراموشش کنم وقتی قراره حداقل ماهی یه بار ببینمش؟!
– منظورم عشقش بود!
– باشه! 
– تو چرا بازم با یه دست رانندگی می کنی؟!
– عادت کردم. 
اون یکی دستمم گذاشت رو فرمون و گفت: دو دستی کنترلش راحت تره.
– عین این مامان بزرگای نگران می مونی! 
خندید و گفت: منظورت بابا بزرگه دیگه؟
– نه… مامان بزرگ! 
بعد چند دقیقه سکوت گفت: آیناز؟
– بله؟
– حالا که علی ازدواج کرده، کس دیگه ای رو دوست نداری؟
منظورشو فهمیدم. 
با لبخند گفتم: نه… هنوز بهت علاقه ای ندارم! 
– چه زود حرفامو می گیری!
– این از خصلت آینازه! 
– بعد از جشن، باید یه چیزی بهت بگم.
– خب الان بگو! 
– نمی شه… چون داریم می رسیم. حرفام نیمه تموم می مونه. 
ماشینو پارک کردم و پیاده شدیم. تو باغ جشن گرفته بودن. خیلی شلوغ تر از جشن نامزدی کاملیا بود. چند قدم رفتم. 
آراد دستشو گذاشت دور کمرم و گفت: نمی خوام با اخم ببینمت!
– سخته… بهش عادت کرده بودم. راستش دوستش ندارم، فقط یه حس حسادت دارم! 
– می دونم… اگه یکی، دوستت داشته باشه یا، یکی رو دوست داشته باشی، دیگه این حسو نداری. 
تو چشمای سبز پر رنگش نگاه کردم. 
لبخند زدم و گفتم: می خوای دوستت داشته باشم؟! که بعدش تا آخر عمرم، مجرد بمونم و کلفتی خودت و زن و بچتو کنم؟!
لبخند زد و رفت تو. پالتومو دادم به یه خانم و رفتم تو. کسی رو نمی شناختم. فرحناز با حالت قهر به آراد که گوشه ای با چند تا پسر نشسته بود، نگاه می کرد. روی یه مبل نشستم. 
کاملیا منو دید و اومد پیشم نشست و گفت: سلام!
– سلام … خوبی؟
– ممنون. چرا امشب اینجوری اومدی؟
– چه جوری؟
– نه به شب نامزدی من که شده بودی سیندرلا، نه به الان، با این کت و دامن و شال!
– نامادری سیندرلا! نه؟!
خندید و گفت: نه… ولی بدون شال و روسری خوشگلتری!
– اون دفعه به اصرار امیر بود که اون بلاها رو سر خودم آوردم. به جهنمش هم نمی ارزه! اینجوری هم راحت ترم. 
– بخاطر ازدواج امیرعلی که ناراحت نیستی؟
– نه… مبارکش باشه. مونا دختر خوبیه. می تونه خوشبختش کنه. 
– ممنون.
– آبتین کجاست؟
– اونجاست. با پرهام و چند تا دوست دیگه داره حرف می زنه.
– دوستش داری؟
– اوهوم… آبتین پسر خوبیه. زیادی مهربونه و شوخ طبع. از اینکه حرفتو گوش کردم، پشیمون نیستم. 
– خوشحالم! 
چند دقیقه بعد از اینکه کاملیا رفت، نگاه یکی رو حس کردم. سرمو بلند کردم، دیدم یه پسر به چه خوشگلی و نازی، نگام می کنه. یه لبخند زد. جوابشو ندادم؛ سرمو چرخوندم، دیدم آراد با اخم نگام می کنه. با سرش اشاره کرد برم جای دیگه بشینم! 
ابرومو بردم بالا، یعنی نمی رم! حرصش بیشتر شد و لبشو به دندون گرفت. دوباره با ابرو اشاره کرد بلند شم! شونمو انداختم بالا.
پسره کنارم نشست و گفت: سلام!
با لبخند گفتم: سلام!
– تا حالا ندیده بودمتون؟
– کم سعادتی از من بوده! شما ببخشید!
خندید و گفت: نفرمایید… می تونم اسمتون رو بپرسم؟!
– آیناز! 
– واو! عجب اسم قشنگی دارید! حالا یعنی چی؟
آراد: یعنی ماه ناز!
رو به روم وایساده بود. یه گره ای به ابروهاش داده بود که ده سال دیگه هم باز نمی شد. 
پسر بلند شد و گفت: سلام آقا آراد … خوب هستید؟
– از احوال پرسی های شما! بد نیستیم!
– ما دورادور جویای احوال شما هستیم!
– بله! در جریان احوال پرسی هاتون هستیم…که هر روز به یه نحوی می خواید به من ضرر برسونید! 
پسره چیزی نگفت. 
آراد یقه ی کت پسره رو درست کرد و گفت: لطف کن تا آخر مهمونی به این خانم نزدیک نشو؛ باشه؟! چون یه کاری می کنم که تا آخر عمرت نتونی هیچ دختری رو ببینی!
پسره کمی عصبی شد و گفت: ارزونی خودت! 
با سرعت رفت. 
به من نگاه کرد و گفت: چرا یک ساعته بهت اشاره می کنم، می گم برو جای دیگه بشین، سیخ سر جات نشستی و تکون نمی خوری؟!
– ببخشید ولی من زبون کر و لال ها بلد نیستم! 
– چی؟
– پیچ پیچی!
پوفی کرد و گفت: ببین! من حریفت نمی شم ولی خواهش می کنم با این پسره حرف نزن. باشه؟
– چیه؟ می ترسی بدزدنم؟!
– آره!
– مال بد، همیشه بیخ ریش صاحبشه! نترس! کسی به من دست نمی زنه! 
با کلافگی گفت: وای… آیناز! دیوونم کردی! اصلا با هر کی دلت خواست، حرف بزن! 
اینو گفت و رفت. حالا چرا عصبانی شد؟ من که چیزی نگفتم! 
یه آقایی اومد تو و داد زد: ماشین فراری مال کیه؟ بیاید برش دارید! 
همهمه ای ایجاد شد. همه به هم نگاه می کردن ببینن فراری مال کیه؛ سوئیچم پیش من بود. آرادم به من نگاه می کرد. حالا بیا درستش کن! فرحنازم دوربین شکاریاشو گرفته طرف آراد، ببینه مال اونه یا نه. خیلی آروم و ریلکس، با دنیایی از آشوب و استرس بلند شدم، رفتم طرف مرده و آروم گفتم:
– الان جابه جاش می کنم! 
مرده با تعجب گفت: ماشین شماست؟
چیزی نگفتم و اومدم بیرون. مرده هم پشت سرم اومد. ماشینو جای دیگه پارک کردم. هنوز تو ماشین بودم، دیدم فرحناز عصبی میاد طرف من. با اون کفشای پونزده سانتیش، به زور راه می رفت. اصلا حوصله دعوا کردن نداشتم. اومدم پایین، درو بستم و دزدگیرو زدم. 
رو به روم وایساد و گفت: این ماشین آراده؟! 
– بله! 
– سوئیچش پیش تو چیکار می کنه؟!
– من خدمتکارشم. پس رانندشم حساب می شم دیگه؟ 
سوئیچو از دستم کشید. دیدیم آراد رو پله ها وایساده و نگامون می کنه.
فرحناز گفت: مگه اینکه تو پُست خدمتکاریت بتونی سوار همچین ماشینی بشی. داداشم فهمید چه گدا صفتی هستی که نگرفتت؛ داداشم با شعوره؛ می فهمه وصله ی تن ما نبودی! 
فقط نگاش کردم. رفت سمت آراد. منم با قدم های آهسته و سنگین از غم حرفای فرحناز، راه می رفتم. 
فرحناز آرادو بغل کرد و گفت: چرا بهم نگفتی فراری خریدی؟! ترسیدی شیرینی بخوام؟! شامم قبول می کردم!
با همون حالت راه رفتن از کنارشون رد شدم. فرحناز هنوز دستش دور گردن آراد بود. 
گفت: آراد ببخش باهات قهر کردم. می دونم کارم بچه گونه بود. به خدا به دایی هیچی نگفتم. حالا آشتی؟!
رفتم تو، یه گوشه وایسادم. یکی آبمیوه بهم تعارف کرد. سرمو بلند کردم، دیدم پرهامه. 
گفت: چی شده؟… باز فرحناز کرک و پرتو ریخته؟!
آبمیوه رو برداشتم و گفتم: خیلی وقته بال و پری ندارم!
– آیناز تو رو خدا گریه نکن! 
با تعجب گفتم: من که گریه نمی کنم؟!
– جدی؟! فکر کردم داری گریه می کنی!
خندیدم و گفت: می گم از این لیلی من خبر نداری؟
– راستش…
یهو صدای دست زدن اومد. برگشتم، دیدم امیر و مونا دارن میان. براشون دست زدم. نمی دونم اون لحظه چه حسی داشتم؟ بین خوشحالی و حسادت و ناراحتی و بغض، گیر افتاده بودم. این خوشبختی حق امیره. اشکام سرازیر شد. اشک شوق بود. هنوز تو خلقت خودم موندم! تا چند دقیقه پیش داشتم از حسودی می مردم، الان با دیدن خوشحالی امیر، خوشحال شدم و اشک می ریزم! 
رو به رومو نگاه کردم. آراد نگام می کرد. اشکامو پاک کردم. وقتی سر امیر خلوت شد، رفتم پیششون. داشتن با هم حرف می زدن. 
گفتم: سلام… مزاحم نیستم؟!
دوتاشون با دیدن من، بلند شدن. 
امیر با لبخند گفت: سلام… فکر نمی کردم بیای!
– چرا؟! به خاطر فرحناز می گی؟… من انقدر این خواهرتو دوست دارم!
دوتاشون خندیدن. مونا بغلم کرد. 
گفتم: مبارکه. خوشبخت بشین. 
ازم جدا شد و گفت: ممنون!
به امیر گفتم: مبارکه. انتخابت عالی بود! 
لبخندشو جمع کرد و گفت: ممنون… بیا بیرون کارت دارم. 
– از خانمت اجازه بگیر؛ بعد بگو بیا! 
مونا: عزیزم راحت باش! من به امیرعلی اعتماد دارم. 
– بیا! اینم اجازه که صادر شد. حالا بریم؟
از زیر نگاه های سنگین آراد، بیرون رفتیم. تو هوای سرد اسفند ماه، زیر یه درخت وایسادیم. 
گفت: چرا قیافت انقدر گرفته ست؟! 
– آیناز اگه خوشحال باشه جای تعجب داره… نه وقتی گرفته ست!
از سرما دست به سینه وایساده بودم. یه کتی رو شونم نشست. سرمو بلند کردم. 
امیر با لبخند گفت: هنوز به سرمای اینجا عادت نکردی؟!
– نه… سعی می کنم به چیزی عادت نمی کنم. 
کتش گرم بود، مثل همیشه. مثل مهربونیاش و محبتاش؛ مثل خندهاش و خونگرمیش. 
گفت: می شه یه خواهشی ازت کنم؟!
– بله! 
– به آراد کمک کن… اون یکی رو دوست داره اما جرات گفتنشو نداره. نه اینکه خجالت بکشه؛ می ترسه ازش نه بشنوه.
– مگه تو می دونی کیه؟
با لبخند گفت: خب نه… ولی از حالتش می فهمم به یکی علاقه داره. 
– چه کاری از دست من برمیاد؟
– باهاش حرف بزن، ببین دختره کیه؟… چند سالشه؟ اسمش چیه؟ از زیر زبونش بکش بیرون. 
نگاه! من تازه می خواستم آرادو دوست داشته باشم! اینم از شانس منه دیگه؟! 
با ناراحتی گفتم: باشه باهاش حرف می زنم. 
– ممنون… می خوام آراد زودتر، از این حصار تنهاییش بیاد بیرون. هر چی تو این بیست و هشت سال تنهایی کشیده، بسشه. 
یه حسی بهم می گفت امیر می دونه دختره کیه اما نمی دونم چرا نمی گفت؟
گفتم: از کی تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟ 
– از وقتی فکر کردم دیگه نمی تونم تنهایی زندگی کنم.
– نه منظورم اینه که…
– می دونم چی می خوای بگی… من تا یک هفته پیش به ازدواج با کسی فکر نمی کردم. 
– اگر فکر نمی کردی، چرا انقدر زود با مونا ازدواج کردی؟! 
خندید و گفت: شاکی هستی؟
– نه… می خوام بدونم چرا این مدت که تو و مونا همدیگه رو دوست داشتین، جلوی چشمای اون، به من محبت می کردی؟
– آخه دختر خوب! من که گفتم تا یک هفته پیش به ازدواج فکر نکرده بودم؟! 
– یعنی می خوای بگی دقیقا روزی که آراد تو بیمارستان بستری بود و به من گفتی داری ازدواج می کنی، هنوز از مونا خواستگاری نکرده بودی؟!
– آره!
– می شه واضح تر حرف بزنی؟ نمی فهمم چی می گی! 
با لبخند گفت: خب راستش تا قبل از اینکه تو وارد زندگی من بشی، من دیگه امیدی به ازدواج نداشتم. چون هر جا برای خواستگاری می رفتم، می گفتن نه… دیگه خسته شده بودم و بی خیال زن و زندگی شدم. می خواستم تا آخر عمر تنها زندگی کنم؛ چون می دونستم با این مشکلی که من دارم، هیچ دختری حاضر به ازدواج با من نمی شه. وقتی پات به زندگیم باز شد و محبت هایی که بهت می کردم، نگاه های مونا رو حس کردم. اولش شک کردم بهم علاقه داره. تا اینکه شب نامزدی کاملیا ازم سوال کرد که می خوام با تو ازدواج کنم؟ همون موقع از نگاه و طرز سوال کردنش فهمیدم که دوستم داره. 
منم بهش گفتم آیناز بگه بله، منم باهاش ازدواج می کنم، بگه نه… اصرار نمی کنم.
– یعنی فقط منتظر جواب من بودی؟
– نه… یه چیز دیگه ای هم بود که می گذرم … بخاطر همین، اون روز ازت سوال کردم منو دوست داری یا نه؟ که خیلی سریع گفتی نه. منم همون روز رفتم و با مونا حرف زدم و گفتم نمی تونم بهش بچه ای بدم و اونم چون از مشکلم خبر داشت، خیلی زود قبول کرد و گفت من تو رو بخاطر بچه نمی خوام. خودتو دوست دارم. 
امیر پشتمو نگاه کرد و با لبخند گفت: گلوله آتشین اومد!
پشتمو نگاه کردم، دیدم آراد دقیقا عین گلوله آتشین میاد طرف ما! وقتی بهم رسید، کت امیرو از رو شونم برداشت و داد به امیر و گفت:
– خجالت نمی کشی زنتو ول کردی اومدی سراغ آیناز؟! نکنه داری بهش می گی پشیمون شدی؟! فکر نمی کنی برای این کارا دیر شده؟! 
امیر با لبخند به حرفاش گوش می داد. 
دستشو گذاشت رو شونه آراد و گفت: آینازو بیار تو، هوا سرده، سرما می خوره! 
با چند قدم ازمون دور شد. 
آراد گفت: چی بهت می گفت؟ نکنه بازم می خواست پیشش برگردی؟ 
نگاش کردم و گفتم: آراد سردمه؛ بریم تو؟
– بریم. 
حوصله کسی رو نداشتم. تمام مدت مهمونی، یه جا نشسته بودم که سیروس پیداش شد. آراد از وقتی باباش اومد نتونست یه ذره از فرحناز جدا بشه. سیروس اونقدر چشم چرون بود و به همه ی زنا و دخترا نگاه می کرد؛ خدا رو شکر چشمش به من نیفتاد! یکی دو ساعت نشست، بعد رفت.
بعد از رفتنش، یه نفس راحت کشیدم. اگه منو می دید، حتما یه حرفی دیگه تحویلم می داد. موقع رقص، همه وسط بودن جز من. خیلی التماس و خواهش کردن ولی از جام تکون نخوردم. 
وقتی موسیقی تموم شد، آراد رفت پیش خواننده ی محترم و دم گوشش یه چیزی گفت. 
پسره با خوشحالی سری تکون داد و گیتارشو بهش داد، بعد تو میکروفون اعلام کرد آراد می خواد بخونه.
یکی از دخترا گفت: آراد؟! اونم بعد از شش سال؟!
دوستش گفت: وای عزیزم! من عاشق صداشم! باورم نمی شه دوباره می خواد بخونه!
فرحناز با چشای از حدقه دراومده به آراد نگاه می کرد. انگار باورش نمی شد بخواد بخونه!
یکی از پسرا داد زد: آراد می خوای برای کی بخونی؟! فرحناز؟!
نیش فرحناز تا بنا گوش باز شد و همه ی دخترا با حسرت نگاش کردن. 
آراد لبخند زد و گفت: نه… برای یکی دیگه. یکی که شب و روز برام نذاشته و با نفسای اون، نفس می کشم. یکی که نباشه، می میرم. 
همه گفتن: اووووو!!
همون پسره گفت: اون دختر خوشبخت هر کیه، دستشو بالا کنه! 
فرحناز پنچر شد. با قیافه پکر و ضایع شده به آراد نگاه می کرد. امیرعلی با لبخند نگام کرد. بقیه ی دخترا هم سر می چرخوندن ببین دختره کیه؟ 
آراد شروع به نواختن و خوندن کرد:
« عشق من ناز نکن عمر ما پایون می گیره/ یه روزی دست زمونه تو رو از من می گیره/ وقتی تنها با تو بودن واسه من زندگیه/ تو رو دیدن تو رو خواستن رو کی از من می گیره؟/عشق من قلب این عاشق با تو آروم می گیره /همه ناله های من از اون نگاه دوریه /تو رو دیدن تو رو خواستن تو رو هر جا می بینم/ بی تو و عشق تو من، همیشه تنها می مونم /عشق من عاشقتم تکرارت هر شب عادته /همه حرفام به خدا از عشق و از سخاوته/ با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته/ عشق من بی کسی و شب تو پایون می گیره / همه رگام از حرارت نگات خون می گیره /با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته/تو گمون کردی بری خاطرهاتم می میره/ روزای رفته برام رنگ سیاهی می گیره/ اگه صد بهار و پاییر واسه تو گریه کنم/ نمی تونم که تو رو همیشه از یاد ببرم/من همون عاشقتم تا که چشام بارونیه /همه ناله های من از اون نگاه دوریه/ با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته/ عشق من بی کسی و شب با تو پاییون می گیره /همه رگ هام از حرارت نگات خون می گیره /با تو بودن توی دنیا واسه من نهایته…»
تمام مدتی که آراد می خوند، به کسی نگاه نمی کرد.با تموم شدن آهنگ، یه قطره اشک از چشماش سرازیر شد. سریع پاکش کرد و با لبخند نگام کرد. یه نگاه عاشقانه؛ یه نگاه که عین تیری بود که به قلبم خورد و باهاش گر گرفتم. 
همه براش دست زدن و بلند شدن. بعضیا داد می زدن «دوباره …دوباره!»
اما آراد قبول نکرد دوباره بخونه. فرحناز یه نگاه تند و عصبی بهم انداخت. سرمو انداختم پایین و دیگه تا آخر مهمونی آراد پیشم نیومد و فقط نگام می کرد. منم یا با ندا و کاملیا حرف می زدم، یا آبتین و پرهام سر به سرم می ذاشتن. 
آرادم تو چنگای فرحناز اسیر بود و نمی تونست حتی یک سانت تکون بخوره. اما تمام حواسش پیش من بود. رقص و پایکوبی و خوردن شیرینی و شام تموم شد. 
ساعت نزدیک یک بود. ؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا