رمان بگذار آمین دعایت باشم

پارت 17 رمان بگذار آمین دعایت باشم

5
(2)

– این اینجا چی کار میکنه؟

دنیا همان یک لحظه بود ، آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

حرکت دورانی دست راستم روی بازوی سمت چپم کمی از دردم کم میکرد و من فقط فکر کوروش بودم.

صدای جمشیدخان هر لحظه بالاتر میرفت و من میون اون همهمه گاهی صدای مامان رو هم تشخیص میدادم و ندیده میدونستم که آرمان تکیه زده به کانتر و در حال کافی میکس خوردن با لبخند دعوا رو دید میزنه و من چقدر از این خونسردیش خوشم میاد.

دستگیره ی در بالا پایین شد و باز صدای داد جمشیدخان بالا رفت.

مامان – بس کنین دیگه ، تو چیکار به این در داری آخه؟

جمشیدخان – تو دخالت نکن فرشته…

مامان – دخالت نکنم که بیشتر بچمو آزار بدین ؟ اصلا شما دوتا به چه اجازه ای تو خونه ی منین؟

و صداش اومد و بوی کاپتان بلک ذهنم زیر بینیم زد و من چقدر تشنه ی شامه کشیدن این بوی لعنتی عجیب خوشبوام.

تیام – ببین عمه ، آمین آماده بشه دیگه مزاحمت نمیشیم.

مامان – دیگه چی؟

جمشیدخان – آمین با تو یکی هیچ جا نمیاد.

تیام – چی شده جمشیدخان ؟ تو پروژه ی اشتراکیتون با پاشا مشارکت نکردم شکارین ازم؟

و چقدر خوبه که تیام میون دعواهاش هم جمشیدخان رو شما شما خطاب میکنه.

جمشیدخان – قرار ما تا عید بود.

تیام – توی عقدنامه نوشته تا یه سال.

مامان – تیام غیرمنطقی نشو ، آیلین که برگشته.

تیام – مشکل اینه که الان حرف من آیلین نیست ، حرف من آمینه.

جمشیدخان – آمین با تو جایی نمیاد ، حالا هم برو هرجا میخوای شکایت کن.

تیام – اون وقتی که عقدش میکردین به نام من باید فکر الانشو میکردین ، شما که میدونستین من از حقم نیمگذرم.

و گاهی من فقط حقشم…و گاهی با صعود مقام فقط زنش.

جمشیدخان – از آمین چی میخوای ؟ میدونی آیلین روش حساسه اینجوری میخوای آیلینو به دام بندازی؟

آیلینی که از پونزده سالگیم بیشتر از گذشته ازم کناره گرفته روی من حساسه ؟ و چقدر من برای خودم بهونه میتراشم بای نبودن آیلین میون فسفر های خاکستری مغز تیامم.

مامان – تیام برو و این قائله رو ختمش کن.

تیام – گفتم که آمین بیاد رفتیم.

آرمان – آخه آمین اگه میخواست با تو بیاد که نمیومد اینجا.

و چقدر من این خونسردی های داداشم رو دوست دارم ، اون وقت هایی که میون سرخی چشمای مخاطبش ریلکسیش کفری میکنه مخاطبو .

تیام – آمین….

مشت کوبید به در و چقدر من عذاب دارم بابت اون زخم کنار لب کوروش.

از جا بلند شدم و موهام رو کناری زدم و باز ریخت تو پیشونیم و در رو باز کردم و چشمای تیام تنم رو وجب کرد و من میدونستم که دلش لک زده تا تنم رو یه مشت و مالی حسابی مهمون کنه.

شونه ی به چارچوب تکیه دادم و جمشیدخان حرصی نگام کرد و هچ وقت نگاهش برای من پدرانه نبود.

تیام – برو آمادده شو.

– برای چی؟

تیام – میخواستی مامانتو ببینی چه کاری بود بدون خبر بزنی از خونه بیرون؟

– من که ایمیل زدم ، در ضمن فکر کنم جمشیدخان هم گفت که اتمام قرارداد ما تا فروردین بوده.

چشمهام یخ نبود و میدیدم که اشتیاق نگام رو درک میکنه و حرف هام رو نه.

تیام – مسخره نشو.

– آیلین اومده ، همون که به خاطرش منو اشتباه دزدیدی ، من هیچ وقت به چیزایی که واسه خواهرمه چشم نداشتم.

تیام – تا آبان عقدمی.

جمشیدخان – به صیغه است ، فسخش میکنیم.

تیام فقط به من نگاه میکرد و من هیچ وقت حرف چشماش رو نخوندم.

مامان – تبام برو ، بذار بچم یه کم آرامش داشته باشه.

تیام – آیلین کجاست؟

و این سوال همون به دار آویخته شدن آدمک احساس وجود من بود.

عقب گردش آزارم میداد.

یه لظحه از حرکت وایساد و سر عقب آورد و رو به من گفت : هنوز دیر نشده ، تو با جمشیدخانت هیچ آینده ای نداری ، من به تو قول دادم بهترین زندگیو داشته باشی ، میتونی انتخاب کنی.

و اون نگفت که من میتونم اونو داشته باشم.

حرکتی ازم ندید و راه افتاد سمت در و رو به جمشیدخان گفت : من اونقدر تو دم و دستگاتون آدم دارم که بدونم دارین از ایران میرین ، فقط یه موضوعی این وسط هست …من از یه سوراخ دوبار نیش نمیخورم.

دلم دستش رو میخواست ، حتی اگه از فشار دستش بازوم باز هم کبود میشد ، دلم برگشتنش رو میخواست و به زوربردنم رو…من دلم کمی و فقط کمی عشقش رو میخواست…همین.

در که پشت سرش کوبیده شد سرخوردم و رو زمین نشستم و آرمان بود که تنم رو بغل زد و کنار گوشم گفت : لیاقت خواهر منو نداشت ، بی خیال.

و چقدر سینه ی پرمهرش برای منِ تو این لحظه پس زده شده مرهم بود.

دلم بشکنه حرفی نیست ، فقط کاش لایقت باشه

میرم از قلب تو بیرون که عشقش تو دلت جاشه

*******

فقط ده ساعتی از رفتن تیام گذشته بود و من صدای جیغ جیغ های سارا و آهو رو پشت در اتاقم میشنیدم و تنم درد داشت و نمیتونستم چند قدمِ تخت تا در اتاق رو راه برم.

تقه ی آرومی به در خورد و صدای خوش آهنگ مامان به گوشم نشست و من کمی به تن پردردم تکون دادم و با چشمای پف کرده با بهونه خستگی و با واقعیت گریه در رو باز کردم و آهو تنم رو به آغوش کشید و من بوی تنش رو دست دارم…حتما سالار هم دوست داره.

سارا گریه کرد ، مشت آروم حواله ی تن پردردم کرد و ته تهش کل صورتم رو بوسید و چقدر رنگ پریده ی صورتش آزارم داد.

و سالار…

دست بالا برد و سارا جیغ زد و آهو سالار رو بلند صدا کرد و من چشم بستم و…

گریه کردم باز…

هق زدم باز…

سالار تنم رو به اتاق کشید و با پا در رو بست و لبه ی تخت نشست و من همینطور سر به تنش میفشردم و هق میزدم و اون موهام رو ناز میکرد.

– چته ، چرا بی خبر ؟ نمیگی ماها دیوونه میشیم ؟ با آهو هم به هم زده بودم خبرتو داشتم ، حالا واسه چی بی خبرم گذاشتی ، رفتی ؟

– دیدی نمیخواستم ؟ دیدی سالار ؟ آیلینو میخواد ، اون همیشه آیلینو خواسته.

سرم به سینش بود و چشمام میسوخت و سالار هم میدونست که من فقط نوزده سالمه.

– لیاقت نداره مرتیکه الدنگ.

– تو که گفتی اون میتونه دوسم داشته بشه.

-غلط کردم ، نمیدونستم اینقدر دله است.

– من دوسش دارم.

– میدونم ، میدونم فدات شم.

– اون به بابام گفت آیلین کجاست…من که میدونم واسه خاطر آیلین اومده بود اینجا ، من میدونم…

– پشیمون میشه.

– آره آیلین که پسش زد برمیگرده پیش من ….هیچکی منو قبل آیلین نخواست ، نه بابام ، نه مامانم ، نه تیام…من خیلی بدم سالار ؟ زشتم ؟ میدونم به اندازه ی آیلین خوشگل نیستم ولی..

– تو ماهی آمینم ، خواهر من پریه.

– پس چرا تیام منو نخواست؟

– آدم نبود مرتیکه.

– تو گفتی میتونه منو دوست داشته باشه.

– دردت تو جونم ولش کن ، تو خیلی بهتر از اونو میتونی داشته باشی.

– مگه بهتر از تیام هم هست؟

و دستاش تنم رو بیشتر فشرد.

کمی که سکوت شد گفت : خیال نکنی بی خیالت میشم که بی خبر زدی از تهرون بیرونا.

– جمشیدخان گفت.

– میخواد از ایران ببرتت؟

– من نمیرم .

– نمیذاریم که بری…بابات خیال کرده میتونه یه عمر واست تصمیم بگیره.

– آیلینو دیدی؟

– آره ، با شاهین اومده.

شاهین ، همونی که کادوی کودکی منو داد فدایی کیف مدرسه ی آیلین.

– میخواد ببینتت.

– من به خاطر اون عاشق شدم.

– به نظرت آیلین راضی به ازدواج با تیام میشه؟

– نمیدونم…دیگه هیچی نمیدونم.

– شاید تیام…

– دیگه حرفشو نزنیم ، باشه؟

– باشه.

و چقدر سالار خوبه ، همون پسری که من روی دوشش میشستم و اون بهم سواری میداد و خروس قندی مهمونم میکرد و تولدهام رو یادش بود همیشه.

– بریم صبحونه بخوریم؟

سری تکون دادم و پشت میز لبخند الکی میزدم و جمشیدخان وصله ی ناجور جمعمون بود انگار.

سالار – آمین سهراب آخر هفته میخواد ببینتت.

جمشیدخان – آمین دیگه فرصت اینو نداره که برای اون پسره کار کنه.

مامان – برو مامان جان ، سهراب هم افتاده دست تنها.

آهو – دستت درد نکه فرشته جون ، ما رو که برگ چغندر هم حساب نکردی.

و من چقدر دلم حسرت داشت…

حسرت اون لبخند پرعشقی که سالار میون لبخندای از ته دل آهو میزد.

سارا- آمین بریم تاجیکستان؟

شونه بالا انداختم و آهو گفت : من که میرم ، هم فاله هم تماشا.

سالار – فکر نکنم برنامم خالی باشه ، بتونیم بریم.

مامان لبخندشو خورد و ابروهای آهو به هم گره خورد و سارا سقلمه عروس جانو مهمون کرد.

دلم بشکنه حرفی نیست ، اگه تو یار و همراشی

ولی میشد بمونی و کمی هم عاشقم باشی

*******

بچه ها خواب بودن و من شال رو دورم پیچیده به مامانی که روبروم نشسته بود و منو نگاه میکرد خیره بودم.

– چرا میگی نه وقتی این همه دوسش داری؟

– از اینکه ازم گذشتو بگذرم ، حرفی نیست ولی یه عمر حسرتای تو رو کجای دلم جا بدم؟

– وقتی عاشقش شدی که من نبودم ، حالا هم فکر کن نیستم ، فکر کن خودتی و خودش ، منی نبودم ، جمشیدخانی برام نبود ، تو بودی و جمشیدت ، تو بودی و مردی که دوسش اری و همه ی این سالا به پاش نشستی.

– من به پای بچه هام نشستم.

– تو به پای نگاهای جمشیدت نشستی.

– نمیتونم آمین ، نگاه پر حسرتت داغونم میکنه.

دست روی مشتش گذاشتم و گفتم : قربونت برم ، یه عمر به خاطرم از همه چیت گذشتی ، اینبار بیا و خودت باش ، فقط به خودت فکر کن ، به بار فقط تو لحظه زندگی کن.

– تو اگه بودی قبول میکردی؟

– بابام منو دوست نداشته ، هیچ وقت ، دروغ میگه که دوسم داره ، که منو میخواد ، میترسه ، ازاینکه منو نداشته باشه میترسه ، یکیو واسه خودش میخواد ، تنهاست ، وقتی صیغه ی تیام شدم دلم گرفت ، وقتی رفتم خونه ی جمشید خان دلش از زخمام نگر فت ، چشماش نگران نشد ، ولی من دیدم که برای تو نگران میشه ، عصبانی که میشی غصش میشه ، به خاطر تو بلیط ترکیه جور میکنه ، به خاطر تو میاد طالقان ، به خاطر تو نگران من میشه ، به خاطر تو با اینکه ازش بعیده ولی غیرتی میشه ، به خاطر تو حتی آیلینو ندیده ، میبینی ؟ من و تو برای جمشیدخان توی یه رده نیستیم که تو به خاطرم از جمشیدت بگذری ، مامان ملاکت من نباشه ، درد من جمشیدخان نیست ، درد من تویی که یه عمر عاشق بودی ، حقته رسیدن ، حقته یه کم آرامش ، مامان من اونقدر دوست دارم که به خاطرت از همه چی بگذرم ، تو هم یه بار از من بگذر ، بذار کمی آروم شی ، من و آرمان بزرگ شدیم ، من این همه سال این همه عشقو تحسین کردم.

– تیامو که دیدی دلت گرفت ، دیدم که حرفش داغونت کرد ، آمین شکستنت شکستم مامان جان ، کاش میدونستی که از همه چی تو دنیا برام مهمتری.

– پس به خاطر من یه کم به خودت فکر کن و زمان بده ، باشه؟

کمی سکوت شد و لبخند های مامان نوازشم کرد.

– بین تو و تیام…

– مامان من دوسش داشتم.

– چه کردی؟

– مامان…

– آمین؟

– نپرس مامان ، من و اون خواستیم ، تو اون لحظه خواستیم.

اشک ریخت ، بغلش کردم ، بغضم باز سرباز کرد و مامان تو بغلم لرزید و چقدر مادرانه هاش لطیفن.

مامان – کمر جمشید خم میشه.

– نگو تا کمرش خم نشه.

مامان – اون نمیدوسنت میفرستتت تو دهن شیر.

– مامان جان ، اون میخواست تیامو از دست نده.

مامان باز هم اشک ریخت و نگاه من به چراغ روشن خونه ی کوروش بود.

*******

جمشیدخان رفته بود و من کنار برکه نشسته بودم.

– چرا تنهایی؟

بهش حتی نگاه هم نکردم و اون کنارم نشست.

– چرا با تیام نرفتی؟

و من سکوت کردم.

– از من چرا بدت میاد؟

نیم نگاهی سمتش انداختم و اون گفت : بسکه صورتت پرخون بود نتونستم قیافتو قشنگ ببینم ،اون روز تو مهمونی تازه فهمیدم تو آمینی.

باز هم ساکت بودم.

– من و آیلین پنج سال پیش…خب اون بهترین دوست دختر من بود و…میدونی؟ من از بودن باهاش ناراحت نیستم ، یکی از بهترین خاطره هامه.

– فقط یه خاطره؟

– بعد از افتادن تو از پله ها ازم برید ، میگفت برای تو من بدترین خاطره ام ، میگفت آمین مهمه ، میگفت همه ی این سالا نتونستم بهش نزدیک بشم و تو دورترش کردی ازم.

– ولی آیلین میگفت دوست داره.

– آیلین تو رو پرت کرد؟

– نه…خودم ، خودمو عقب کشیدم و پام رو پله ها لیز خورد.

– با شاهین ازدواج میکنه؟

– نمیدونم.

– شاهین همیشه تو زندگیش بود ، برای شاهین خیلی ارزش قائل بود.

– هنز هم بهش فکر میکنی؟

– گاهی ، آیلین خاص بود…دوتاییتون خاصین.

– تو توی چی با جمشیدخان شریکی؟

– تو پروژه ی آمین.

خاک شلوارش رو تکوند و راه افتاد که بره.

– راستی…بیا دیدن کوروش ، این پسره تیتیش مامانیه ، دلش یه کم توجه میخواد.

اون پسر با ابروی دوتیغ دار و اون بخیه بازو تیتیش مامانی بود؟

– حالش خوبه؟

– همیشه از این شخصیت چاله میدون اون مرتیکه متنفر بودم.

حرفی نزدم و اون باز گفت : چرا باهاش نرفتی؟

باز سکوت کردم و اون نیشخند زد و در حال همون آروم رفتنش گفت : حیف توئه نوزده ساله است که پای اون مرتیکه سی و دوساله عمرتو هدر بدی.

من همون سی و دو سالگی های بچه گونش رو دوست داشتم…و دلم صیامم رو میخواست.

دنیای من تاریک و غمگینه، بار جدایی خیلی سنگینه

هرکس که از حالم خبر داره ، از شونه هام این بارو برداره

کوروش دستم رو فشرد و گفت : تا اون هفته میام تهرون ، میبینمت.

پاشا و دست دراز شدش رو بی تفاوت رد کردم و سالار هنوز هم با مبحثی به نام کوروش کنار نیومده بود انگار و با اخم کوروش رو برانداز میکرد.

تن روی صندلی کشیدم و سالار از توی آینه لبخندی مهمونم کرد و انگار اون بیشتر از همه عذاب وجدان داره این روزا.

کمی که گذشت سالار گفت : وقتی پیدات نبود کارن زندو دیدم ، از تو میپرسید ، صنمی باهاش داری؟

یاد اون نگاهامیفتم و یاد او مردی که خوش تیپ بود و کلاس اسکیت صیام رو با همه ناپدری هاش فراموش نمیکرد.

– نه.

سالار نگام کرد و من نگاش کردم و اون گفت : میریم خونه ی من.

آهو – ما خونه ی من راحت تریم.

سالار از آینه نگاش کرد و گفت : باشه ، پس من هم میام اونجا.

آهو نگاه گرفت و من گفتم : سالار بذار یه کم آروم باشیم ، اوکی؟

سارا – تو خونش نیست اینکه یه کم یکیو آروم ببینه.

و چشم غره رفت و من سر روی پای آهو گذاشتم و انگشتای آهو موهای ریخته توی صورتم رو کناری زد و خم شد و گونم رو نرم بوسید.

سارا – آمین؟

– جونم؟

سارا – تو تیامو…

سالار – سارا…

و هشدار صداش سارا رو نگران تر کرد و من دیدم غم نگاه سارای این همه سال زندگیمو.

سارا – شنیدم بابات خواستگاری کرده.

چیزی نگفتم و سالار باز گفت : خاله چیه جوابش؟

-فکر کنم بله.

سالار – پس زیرِ پا خالم نشستی.

– چون حقش خوشبختیه.

سالار – اون بابات اگه بلد بود خوشبخت کنه که دوتا دختراش آلاخون والاخون نبودن.

آهو – تمومش میکنی؟ فرشته جون اونقدر عقل و شعور داره که خوبو از بد تشخیص بده ، دور و بر آمین کم نبودن مردای حق به جانب.

و انگار متلکش بد گرفت که سالار ساکت شد و موزیک لایتی فضا رو پر کرد و….

دلت که میلرزید من با چشام دیدم تو زل تابستون چقدر زمستونه

*******

سارا – تو این دو روز داری دقم میدی آمین.

– دلم تنگ شده ، واسه صیام تنگ شده.

سارا – نمیشه آمین .

– تو اگه کمک کنی میشه.

آهو – راست میگه آمین ، تو از اون خونه بکشش بیرون ، عاطی رو همراش کن.

سارا – به چه بهونه ای آخه؟

آهو – زنگ بزن عاطی ، بگو صیامو بیاره پارک.

سارا – آخه اون وثوق زن ذلیل از وقتی عاطی حامله شده نمیذاره دوتا پله بالا پایین بره حالا بگم صیامو بیاره پارک؟

– قلق وثوق دست عاطیه ، عاطی بخواد وثوق مانعی نیست.

آهو – پس بهونه نیار سارا خانوم ، نمی بینی این بچه از غصه چی شده؟

سارا – چی شده؟

آهو- سارا…

و سارا چشم غره رفت و دست به گوشی شد و آشتی با خان داداش از این گوشی های بالای یه تومن غنیمت داشت.

حرف میزد و بهونه می آورد و رمز قاطی حرفاش میکرد.

کمی بعد که به خودم اومدم آماده شده منتظر اون دوتا بودم و حرص میخوردم و سارا حرص خوردنام رو میدید و کفش می پوشید و داد میزد…

سارا – غزال…غزال…

آهو در ساختمون رو قفل زد و چشم غره رفت و گفت : کوفت و غزال…آهو…

سارا – اسم حیوون که به زبون ما و عرب نداره دیگه.

پس گردنی خورد و من خنیدیدم و سارا بهم لبخند زد و گفت : الهی قربون اون نیمچه خندت برم.

آهو – بلند شو تا این خنده پرپر نشده.

از در که زدیم بیرون و مهدی خان ، عاشق دل خسته ی سارا خانم ، جلومون قد دراز کرد پوف بلندی کشیدم و سارا اخم کرد و آهو به اون سینی حاوی یه کاسه آش بدون منظور چشم داشت .

سارا – باز نذری؟

مهدی سری پایین انداخت و مامانش به قربونش برای این همه نجابت.

سارا – ماشالا چقدر مامانتون نذر دارن.

مهدی – غرض از مزاحمت…

سارا – ما الان وقت نداریم ، این آشو ببرین شب که اومدیم باز بیارین،اون وقت میخوریم و واستون دعا میکنیم.

و دستم کشیده شد و خندم گرفت و آهو از اون خنده های لوند اومد و سارا گفت : کوفت ، خوشش هم اومده انگاری ، آخه من موندم این پسره چه اعتماد به نفسی داره ، تو هم کمتر بخند ، داداشم ببینه غیرتی میشه.

آهو با دست کنارش زد و دستی برای تاکسی بلند کرد و من دلم خوش دیدن صیامم بود.

ساعتی بعد که کنار وسیله ی بازی دیدمش به تن کشیدم تنش رو و بوسیدمش و بوییدمش و من دلم بچم رو میخواست تو این چند روز.

اشک توکاسه ی چشمام بالا اومده بود و صیام گردنم رو کمی هم ول نیمکرد و مامان مامان از دهنش نمی افتاد و عاطی با اشکای چشمش گونم رو بوسید و دستم رو گرفت و کنارش روی نمیکت نشستم و اون گفت : رفتنت خونه رو به هم ریخت آمین ، آخه چرا؟

-مگه خبر نداری آیلین برگشته؟

عاطی – وثوق شک کرده ، میگه یه چیزی این وسط هست که هیچ کس ازش خبر نداره جز تیام ، میگه داره یه کارایی میکنه ، نمیدونم منظورش چیه…ولی…من آیلینو حتی یه بار هم تو این چند وقته ندیدم ، اصلا تیام خونه نبوده ، تا چند روز که زمین زمانو به هم ریخت تا تو رو پیدا کنه ، انگار تمام تلفنای خونه رو میتونسته چک کنه ، وقتی هم که تو زنگ صیام میزنی میاد طالقان ، ولی نمیدونم چی شد که خراب تر از روزای قبلش برگشت و رفت تو اتاقش…مامان مهری داره دق نیکنه از دوریت ، وثوق اگه بفهمه دیدمت و با اون نیومدم دیدنت میکشتم ، خبر که نداشتیم ازت برام گریه کرد ، گریه میکرد و میگفت امیدت به ماها بوده ، میگفت جز مامانت که سفره کسیو نداری ، میدونستم کلید باغ طالقانو نداری ، آمین دوریت کشتمون ، صیام که به زور غذا میخورد.

موهای صیامی رو که سر از روی شونم برنمیداشت بوسیدم و بابت این همه مهرش دلم لرزید.

– باید میرفتم ، تیام حق انتخاب داشت.

عاطی – چه انتخابی؟

سارا – تیام لیاقت آمینو نداشت.

صیام اینبار سر از روی شونم برداشت و گونم رو بوسید و گفت : دیگه نمیری؟

دلم چنگ شد و قلبم لرزید و عاطی بشتر بغ کرد.

موهای پیشونیش رو کناری زدم و نرم میون دو خط ابروش رو بوسیدم و گفتم : زود به زود میام دیدنت ، قول میدم.

صیام – چرا نمیای خونه ؟ من هم میخوام پیش تو باشم.

– نمیشه که قربونت برم ، بابا دلش واست تنگ میشه.

صیام -من تو رو میخوام ، بابا که خونه نیست ، من بیام پیش تو ؟ بیام؟

– میدونی که بابا ناراحت میشه.

صیام – مامانی…

بغضش بغض انداخت به جونم و آهو رو دیدم که صورت چرخوند و من ندیده قطره اشکاش رو حس میکردم.

سارا خوددارتر بود و روی موهای صیام رو بوسید و گفت : اگه بابات بفهه دیگه نمیذاره مامانو ببینی ، اگه پسر خوبی باشی ، بهت قول میدم باز هم میام پارک ، حالا نیمخوای بری بازی کنی؟

صیام – نه ، میخوام پیش مامان باشم ، نهار هم میخوام مرغ سوخاری بخورم.

عاطی لبخندی زد و گفت : دیوونمون کرده ، میگه مرغ سوخاری میخوام بخورم و هر وقت هم میبریمش بیرون میگه من میخوام با مامانم بخورم.

سر بردم میون گردن صیام و نفس کشیدم عطر تنشو.

*******

با دستمال گوشه ی لب صیام رو پاک کردم و عاطی پشت گوشی دروغ به هم میبافت و واسه ما چشم و ابرو می اومد.

سارا سر تو گوشم برد و گفت : یعنی خدا شانس بده ، شوهر به این عاشقی.

عاطی قطع کرد و گفت : باز چی داری غیبت میکنی تو؟

سارا – گردن من از مو باریک تر…فقط این شوهرت باید یه کلاس تقویتی واسه شوهرای آینده ی ما بذاره.

عاطی – نه به خدا خسته میشی ، روزی ده بار زنگ میزنه چک میکنه مثلا آبمیومو خوردم یا نه ، داره دیوونم میکنه.

تیام فکر غذای من بود؟

آهو – خوبه که عاطی ،دوست داره.

عاطی لبخندی زد و گفت : من هم عاشقشم .

و دل من حسرت داره انگار امروز.

سارا – حالا کی جنسیت بچه معلوم میشه؟

عاطی – اول اون ماه.

– به من میگه خاله؟

عاطی – به تو نگه به کی بگه؟

سارا – به من.

آهو -به من هم بگه.

خندیدم از این همه عشقی که همه به بچه داشتیم و صیام سر به بازوم تکیه داد و چشماش کمی خواب آلود بود.

– خوابت میاد مامانی؟

ثیام – نه ، میخوام پیش تو باشم.

– بخوابی هم پیش منی.

– اون دفعه خواب بودم ، بیدار شدم نبودی.

بچه ی قریب به شش ساله ی من حرفاش هم واقعیته.

بوسیدمش .

خوابید و من تاکسی گرفتم و تن بچم رو روی صندلی خوابوندم و عاطی بوسیدم و نگاه من به بچم بود.

عاطی – بازم میارمش پیشت ، اینبار میارمش خونه آهو.

– بهت زنگ میزنم ، بذار باهاش حرف بزنم.

عاطی بغلم کرد و من میون تنش هق زدم و دلم برای همیشه بچم رو میخواست.

*******

فنجون نسکافه رو به دستم داد و من لبخندی مهمونش کردم.

سارا – لباسا رو رسوندی؟

سهراب نگاش رو از من گرفت و داد به سارا

سهراب – تقریبا….لنگ کار دست آمینم.

– تا آخر اون هفته هم شده میرسونم.

سهراب – میخوام باهام باشین ، تو این شو میتونیم سفارشای خوبی داشته باشیم.

– من فکر نکنم…

سارا – چرا؟

– سارا جان.

آهو – ولش کن…خب دوست نداره بیاد.

لعیا – چیزی شده؟

سارا- آره ، یه کم جو گرفتتش زده تو کار بیماریای بالاخونگی.

سهراب خندید و لعیا با لبخند نگاش کرد.

سارا – راستی مراسم شما دوتا کیه؟

لعیا – آخر تابستون…البته اگه برناممون بذاره.

سهراب دست دور گردن لعیا انداخت و گفت : نشه هم ما جورش میکنیم.

نسکافم رو کمی مزه کردم و لعیا گفت : چرا لاغر شدی؟

سارا – ولش کن ، همچین عقل درست حسابی نداره.

لعیا – بی شوخی…

– کمی درگیرم.

سهراب – همه چی امن و امانه که؟

– تقریبا.

آهو – سهراب من اون چندتا مدلیو که خواستی طرح زدم ، طرحای دیگه هم تا آخر اون هفته که فرشته جون برسه تهرون رسیده دستمون ، فقط میمونه اون چارتا طرح کیف آخری که سارا داره تنبلی میکنه.

سارا – دروغ میگه جون سهرابی ، نشد ….یعنی خب کار داشتم…

سهراب سری برای عدم مهم بودن تکون داد و من چقدر از گذشتم فاصله گرفتم این روزا…دلم کمی پیش عاطی و خاله مهری نشستن میخواست و کمی غیبت و کمی هم با صیامم کارتون دیدن.

سهراب – آمین من کاراتو ردیف میکنم واسه اومدن ، اگه تا تهش هم نخواستی کنسلش میکنیم.

چشمام رو نرم بستم و اون لبخندی بهم زد و گذشته ی من این جمع دوستانه بوده و چرا من تا این حد با این گذشته غریب بودم؟

تلفنم که زنگ خورد ، من از جمع جدا شدم و با لبخندجواب دادم.

– سلام.

– سلام ، خوبی؟

– نمیدونم.

– چرا؟

– نمیدونم.

– دلت گرفته؟

– نمیدونم.

– دلتنگی؟

– اینو میدونم ، خیلی دلتنگم.

– دلتنگ پسرت؟

– دلتنگ پسرم.

– به تیام ربطی نداره؟

– میشه نداشته باشه؟

– وقتی مشت خوردم همه فکرم این بود که این مرد هر جور شده با خودش میبرتت.

– ولی با خودش منو نبرد.

– نمیدونم ، تو نگاه اون چیزی دیدم که نمیتونم در موردش قضاوت کنم.

کمی سکوت شد و من گفتم : کی میایی تهرون؟

– تهرونم ، تو کجایی؟

– خونه ی دوستم.

– فردا ناهار مهمون من.

– بی خیال ، حسش نیست.

– آمین…

– کوروش الان خسته ام ، خیلی خسته ، باید به همه ثابت کنم آدم قوی هستم و تو خودم اینجور قدرتی نمیبینم.

– با خودت کنار بیا آمین ، تیام کسی نیست که تو دیگه نبینیش.

– فعلا که همه فکرم اونه.

– پس میبینمت.

– باشه.

خداحافظی کردم و خیره شدم به خیابونای شهر از پشت اون پنجره بزرگ.

*******

سوزن به انگشتم رفت و بلافاصله انگشتم به لبهام چسبید.

آهو – حالا این یعنی چی؟

سارا – یعنی اینکه بابا جونم امر کردن آخر هفته برای صرف ناهار خدمتشون برسم…سالار هم که نخود تو دهنش خیس نمیخوره گفته بهزاد اینا قراره شب بیان خواستگاری.

و میشه روزی….

نمیشه…

– خب اینکه خیلی خوبه.

سارا – آخه این پسره نباید از من اجازه بگیره ؟ همین کارا رو میکنه بعد میگه چرا بهم محل نمیذاری.

آهو -خب حتما خواسته سوپرایزت کنه.

سارا – میدونی مامانش چقدر سخت گیره ؟ حالا من با این رنگ موهام چی کار کنم؟

نگام میون هاف لایت های موی سارا چرخ خورد و خندم با کشیدن لبهام تو دهنم خورده شد.

آهو – چشمت کور دندت نرم ، چقدر گفتم سارا این جلف بازیا رو بذار کنار.

سارا – آخه من همینم ، بهزاد منو میخواد همینجوری بخواد.

آهو – اونکه بدتر از این هم میخوادت.

سارا – هی میگه مامانم مامانم.

– فکر نکنم بد باشه.

سارا – نه بابا خوبه ، دیدمش ولی درد من این موهامه.

آهو اشاره ای به سرش کرد و من خندیدم .

سارا – اگه گذاشتم سالارمون بیاد خواستگاریت.

آهو خندید و انگار هنوز هم دلش کمی چرک داره بابت اون آپارتمان لعنتی.

سارا – خبری نیست آمین؟

– چه خبری؟

و گوشیم زنگ خورد و شماره ی جمشیدخان بود.

خودم رو به ایوون رسوندم.

– بله؟

– چرا خونه نمیای؟

– اینجا رو بیشتر دوست دارم.

– یه خبر دارم.

– چی؟

– فرشته راضی شده.

لبخند زدم ، نه بابت جمشیدخان… برای مامانم…برای دل عاشقش.

– تبریک میگم.

– میخوام خونه باشی.

– انباری ته پارکینگو میگین؟

– آمین…

– من تو اون خونه اتاقی ندارم.

– چرا لج میکنی؟

– یه روزی بهم گفتین دوست داشتن من آخرین کار زندگیتونه…نمیخوام مجبورتون کنم به آخرین کار زندگیتون.

بد که نگفتم؟گفتم؟

– کاش میدونستی آخرین کار هر مردی مهمترین کار زندگیشه.

و قطع کرد و من خیره ی عکس ماه افتاده روی آب حوض شدم.

سلام ای بغض تو سینه ،سلام ای آه آینه

سلام شب های دل کندن ، هنوز هم دوسش دارم

*******

– اِ چرا میخندی؟

باز خندید و من چشم غره رفتم به اون همه سرخوشیش.

– پس عروسی افتادیم.

– خوشت اومده تعارف نکن بگو برم واسه شما هم آستین بالا بزنم.

– نه بابا ، خوشم اومد از روی بابات.

– ولی من خوشحالم.

– پس من هم خوشحالم.

لبخندی به مهربونیش زدم و اون گفت : تا آخر امسال دارم از ایران میرم ، مامانتو راضی کن آرمانو باهام بفرسته ، این پسر پتانسیل رشدو داره ، تحصیل اونور براش بهترین موقعیته.

– شوخی میکنی؟

– نه جدیم.

– مامان دق میکنه اگه آرمان پیشش نباشه.

– سرش به بابات گرم میشه و دق نمیکنه ، مطمئن باش.

سری پایین انداختم و آرمان برای من برادریه که این همه سال باهاش خوش بودم.

– باهاش حرف میزنم.

– چرا دمغ شدی؟

– من دلم برای آرمان تنگ میشه.

– میای میبینیش ، شاید هم واسه همیشه بیای.

– چی؟

– بی خیال غذاتو بخور.

قاچ پیتزا رو به لب بردم و دلم هوای صیامم رو کرد.

– تو فقط پاشا رو داری؟

– شاید…چطور مگه؟

– تو به این خوبی چطور…

– اشتباه نکن ، من با تو خوبم چون برام با همه فرق داری وگرنه من و پاشا هردومون به یه اندازه لجنیم.

– تو لجن نیستی.

لبخندی بهم زد و گفت : اگه نبودم چشمم دنبال ناموس کسی نبود.

– هنوز هم بهش فکر میکنی؟

– این اواخر بیشتر.

– بی خیالش شو ، اون لیاقتتو نداره.

– دردم اینه که هیچکدوم از مردای دور و برش لیاقت اونو ندارن.

– چطور میتونی با اون کاری که کرد…

– تمومش کنیم آمین؟

– اگه تو میخوای باشه.

گازی به قاچ پیتزا زدم و کوروش فقط با غذاش درگیر شد.

من با تیام هم پیتزا خوردم.

زخم که نه جدایی از تو دل خراشه ، یاد تو مثل خوره مثل بوف کوره

*******

تن روی صندلی چرم سوناتای مشکی رنگش کشیدم و خیره ی بیرون شدم.

-سلام.

– سلام…من سرم…

– میدونم سرت شلوغه ، فقط دلم واست تنگ شده بود.

نگاش کردم و چشم های طوسیش زیادی دوست داشتنیه.

– واقعا؟

– آمین کی میخوای باور کنی که برام مهمی؟

– از کی مهم شدم ؟ از پنج سال پیش؟

– اونقدر مهم بودی که به خاطرت پاشا رو کنار بذارم.

– چون شاهینو داشتی.

– شاهین؟…تو از من و شاهین چی میدونی ؟….چرا اصلا خودمونو اذیت کنیم ؟ من اومدم اینجا چون میخواستم ببینمت ، چون برام مهمی ، چون همیشه خواستم جبران کنم و تو ازم کنار کشیدی.

– چیو جبران کنی آیلین ؟ نوزده سال جبران نمیشه.

گونم رو نوازش کرد و تنم رو به تنش فشرد و گفت : نمیتونم چیزیو توضیح بدم نه تا وقتی خودت نخوای ، فقط بدون من و تو زخم خورده ی یه پدر مادریم ، بابای تو چزوندت بابای من هم با پول دهنمو بست ، مامانت سراغت نیومد من رفتم سراغش و شوهر نچسبش به دلم نچسبید ، میبینی آمین ؟ بین من و تو شاید یه کلمه فاصله باشه ، یه چی به اسم رفاه ، که کاش من نداشتم و امروز اینقدر شرمندت نبودم ، نمیگم همیشه دوست داشتم ، نه…ولی تو خواهرمی ،من هم بی کس…آمین درد نباش ، زخم نشو ، دق نده….به خدا که من اون ابلیس تو ذهنت نیستم.

– آیلین من الان موقعیت خوبی ندارم.

– میدونم و متاسفم .

– برای چی؟

– برای این چندماه…بابا مجبورم کرد از ایران برم ، به زور فرستادم.

نگام به فرمون ماشین بود و دلم کمی آرامش میخواست…چیزی شبیه اون چیزی که میون آغوش مردم بود و من دوسش داشتم.

– برگرد خونه ، همه ی کارای بابا ریخته به هم ، چندتا از سهاما نزول قیمت داشتن ، کفریه.

– من اینجا رو دوست دارم ، راحتم ، اون خونه اذیتم میکنه ، من اون خونه رو دوست ندارم.

دست روی دستم برد و نوزاشم کرد و همه ی این پنج سال به بهونه ی سفر خودش رو ازم مخفی کرد این دختر مهربون شده ی امروز.

– راستی…

نگاش کردم و چشمام بی تفاوت بود و اون پرهیز میکرد از خیرگی به چشمام.

– آذر اومده.

اون هم به مامانش میگه آذر و انگار دل چرکینی پنج سالگی هاش به محبت های ریز و درشت این همه ساله ی آذر میچربه.

– میخواد ببینتت.

– من نمیخوام ببینمش.

– من هم همینو گفتم ولی اون مصره…اگه برحسب اتفاق دیدیش یادت بیار اون کسی بوده که به خاطر اون مرد از من و تو گذشت ، اون کسیه که دوتا بچش تو محبت غرقن و من و تو این همه سال دلمون یه جو محبت خواست ، محبت بابا که محبت نبود همش غدبازی و یه دندگی ، حداقل تو فرشته رو داشتی…میدونی آمین؟ واسه بابا خوشحالم ، فرشته عاشق باباست ، این همه سال بابا تنها بود به خاطر گناه آذر ، حقشه یه کم آرامش.

– ولی من واسه مامانم خوشحالم ، مامانم لیاقت این رسیدنو داره.

لبخندش رو دیدم و اون هنوز هم به چشمام نگاه نمیکرد و من کمی دلم خوش بود که هست ، که اگه خاطره ای بد دارم از پنج سال پیش باز هم هست و کمی و فقط کمی براش مهمم.

– تو چرا از آذر دلگیری؟

– من ازش متنفرم.

و این تلخ ترین اعتراف دخترانه ای برای مادرانه های خرج نکرده است.

و اینبار چشم هاش چشمام رو نشونه رفت و من غم نگاش رو دیدم و اون کنار خوشی هاش گاهی غم هم داشت.

– شاهین اومده؟

– آره.

– میخوای با تی…

– من نمیتونم در این مورد هیچ حرفی بزنم ، همه چیو باید خودش واست توضیح بده…اون حق داره حرف بزنه.

– ببین آیلین، من ازش گذشتم ، اون دوست داره بهش فکر کن ، اون بهترین موقعیتیه که تو میتونی تو زندگیت داشته باشی.

– چرا تا این حد تو نگاهت کثیفم؟

و قطره اشکی روی گونه ی رژخوردش ریخت و من دلم گرفت و اون خواهرمه.

از ماشین بیرون زدم و دست میون جیب های مانتوم فرو بردم و راهی شدم.

یه وقت فکر منم کن که دلم داغون داغونه

تو میری عاقبت با اون که دستام خالی میمونه

*******

پا تند کردم و داغی نون سنگک آزارم میداد و نفس هام یکی درمیون بیرون میزد و دلم چرا تا این حد بازیش گرفته؟؟؟؟

کلید رو هول توی قفل انداختم و دستی بازوم رو کشید و من پیشونی چسبوندم به تن فلزی در خونه.

همراش کشیده شدم و تنم که روی صندلی آشنای ماشین نشست دلم کمی بو کشیدن خواست… حق این روز داشتم دیگه…نه؟؟؟؟

اخم داشت و لعنت به این اخمای دلتنگی به همراه دار.

تا اخم کردی اشکم اومد ، رفتی که برگردی دلم ریخت

چشم بست و سر به پشتی صندلی تکیه داد.

چشماتو بستی بغض کردم ، چشماتو وا کردی دلم ریخت

و من نگاهی که نگام رو نشون رفته بود رو چرا تا این حد دوست داشتم؟

– تاوان بود؟

میخواستم این زبون خشک رو تو دهن تکونی بدم و کلمه ای مثل چی به زبون بیارم که بی انتظار برای حرفی ازم باز متکلم وحدگی خرج فضای بینمون کرد.

– خرد شدنم تاوان بود؟

و باز من بودم و نگاه گیجم و نگاه خسته ای که گیجیم رو میدید.

– فقط یه ایمیل ؟ تف مینداختی تو روم که بیشتر به دلم میچسبید.

– من…

– هیس…هیچی نگو آمین ، نگو تا….

و سکوت فضا رو سنگین کرد و من وزن این سکوت رو بی تاب بودم.

– بار رو دوش بودم ، رفتم که سبک شی ، که دلت نسوزه ، که ترحم نکنی ، که من باز حس مانع خوشبخت بودن نداشته باشم ، رفتم چون الان آیلین هست ، که راحت میتونی دست دراز کنی و به دستش بیاری.

– کفرمو بالا میاری آمین.

– دیروز آیلینو دیدم ، راست میگفتی خوشگله ، خیلی خوشگله ، میدونی یاد چی افتادم؟…یاد اولین باریکه دیدیم ، همون روزی که جای آیلین گرفته بودینم ، همون روزیکه سر اون مردا داد زدی که این دختره کجاش خوشگله ؟ دیروز بیشتر از همیشه حس کردم کمم ، من حتی تو زیبایی هم کمم.

دست به پیشونیش برد و پیشونی با دو انگشت ماساژ داد و من چرا تا به این حد عاشقم؟؟؟؟

شاید منو دیوونه کردی که عاشق این حال و روزم

آتیش کشیدی زندگیمو ، چیزی نگو راحت بسوزم

– خواستم بازی کنم ، ببازونم ، خودم باختم ، همه چیمو باختم آمین.

حرفاش رو نمیفهمیدم و مهم بود ؟…چیزی جز بودنش و بوی کاپتان بلک تنش مهم بود؟

شاید منو دیوونه کردی که عاشق این حال و روزم

آتیش کشیدی زندگیمو ، چیزی نگو راحت بسوزم

– فکر نمیکردم یه روز جلو بابات خردم کنی.

– قصدم این نبود.

– دردم اینه که اونقدری خوبی که دلت نمیاد کسی رو خرد کنی ، حتی منو.

کی دلش خرد کردن عزیزش رو میخواست؟

– بایر برم.

– کاش میدونستی.

– معما طرح میکنی؟

– دل همه تنگته.

و دل تو؟

اشک دوئید تا کاسه ی چشمم و دلم کمی سر گذاشتن میون اون حجم داغ پرکوبنده ی سینش رو خواست.

شاید منو دیوونه کردی که عاشق این حال و روزم

آتیش کشیدی زندگیمو ، چیزی نگو راحت بسوزم

بی نگاه به عقب کلید تو قفل انداختم کمی بعد غرهای سارا رو بابت نون یخ کرده میشنیدم.

*******

از این دو ماه گذشته تنها چیزی که یادم بود صیام بود و حرف هایی که با کوروش میزدیم.

سارا درگیر بود و گاهی شبها رو خونه ی پدری میموند و انگاری نامادری زیاد هم از اون مدلای سیندرلایی حرص درآر نبود.

آهو تنها کسی بود که با سهراب راهی شد اونم با وجود باری به نام سالار.

مامان گاهی اینقدری عذاب وجدان برام تو نگاش میریزه که کفرم بالا میاد و دلم یه دیوار میخواد برای سر کوبیدن میون بتن هاش.

کوروش این روزها برام از همه نزدیک تر شده، خودی تر شده و من گاهی به اون روزهایی فکر میکنم که خسته از جبر جمشیدخان و تیام خونه ی مامانم پناه گرفته بودم و دکتری رو میدیدم که هیچ شبیه دکترها نبود.

و من اینروزها گاهی چقدر بد میشم…

وقتی که میدونم همه ی سهام پروژه ی آمین به نام منه و حس میکنم این توجه های این روزای آیلین فقط برای اون سهام لعنتیه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا