رمان معشوقه اجباری ارباب
پارت 15 رمان معشوقه اجباری ارباب
به آراد که جمع شده بود و با دستش شکمشو فشار می داد نگاه کرد: مادر تحمل کن، الان اورژانس میاد.
خدایا کمکش کن! اگه به خاطر نفرینای منه، همشو پس می گیرم! فقط کمکش کن! خواهش می کنم! دیگه نمی تونستم درد کشیدنشو نگاه کنم. سریع رفتم پایین.
چند دقیقه بعد، اورژانس اومد و بردنش بیمارستان. تا صبح خواب به چشمم نیومد و براش دعا کردم. بعد نماز رفتم به اتاقش؛ به تخت سفیدش که خونی بود نگاه کردم. یه نفسی با دهن بیرون دادم و همه رو جمع کردم.
تشک و بالشت تمیز گذاشتم؛ اتاقشو جارو کشیدم و قبل از اینکه برم، یه دور کامل همه چیزو چک کردم. وقتی خیالم راحت شد همه چیز تمیز و مرتبه، رفتم آشپزخونه.
نتونستم چیزی بخورم. داشتم با کره بازی می کردم که ویدا اومد تو و با بیخیالی گفت:
– چی شد؟ هنوز نیاوردنش؟
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم. گفت:
– هوی! با توام نشنیدی؟
دلم می خواست برم خفش کنم. اخمی کردم و گفتم:
– چرا آوردنش، بالاست. می خوای برو یه بلای دیگه سرش بیار! اینجوری می خواستی خودتو تو دلش جا کنی؟!
رو صورتم خم شد و گفت: من همین جوری هم تو دلش هستم؛ احتیاجی به این کارا نیست!
– شب دراز است و قلندر بیدار! می بینیم.
پوفی کرد و گفت: مطمئن باش با هر کی ازدواج کنی به خاطر زبونت دو روزه طلاقت می ده!
اینو گفت و رفت. با بی حوصلگی بلند شدم، میزو جمع کردم. تو حیاط منتظر شدم. پس چرا نمیان؟! نکنه… نه فکرای منفی ممنوع! رفتم آشپزخونه. برای نهار باید یه چیزی درست کنم. ساعت نزدیک ده بود که صدای خاتون تو سالن پیچید.
– امیرعلی جان ببرش بالا یه چیزی براش بیارم بخوره.
رفتم بالا، دیدم امیر علی بازوی آرادو گرفته. چقدر رنگش زرد شده! بی جونم به نظر می رسید. یه راست رفتن بالا. خاتون اومد طرف من و چادرشو درآورد.
گفتم: سلام.حالش چطوره؟
– سلام. الحمدا… بهتره. بگم خدا این دختره رو چیکار کنه! به خاطر غذای تند دیشب این جوری شد.
رفتیم تو آشپزخونه.
گفتم: چیزیم خورده؟
– آره، امیرعلی به زور صبحونه رو بهش داد. اگه نبود آقا هیچی نمی خورد. راستی نهارو چیکار کردی؟
– می خوام جوجه کباب درست کنم،با سوپ.
– خوبه، دستت درد نکنه… می گم مادر، کمی میوه براش ببر.
– باشه.
خاتون رفت. منم ظرف میوه رو از یخچال درآوردم، گذاشتم رو میز که یکی گفت:
– سلام!
سرمو بلند کردم، دیدم امیرعلی با لبخند وایساده.
گفتم: سلام.
اومد جلو، تو چشمام نگاه کرد و گفت: چشمات چرا قرمز شده؟!
– چشمام؟ نمیدونم…
با لبخند گفت: نکنه تو هم مثل من به خاطر آراد شب زنده داری کردی؟
با هل گفتم: نه بابا! من دیشب خوابیدم؛ تازه بیدار شدم.
با لبخند نگام کرد. انگار فهمید بهش دروغ گفتم.
گفت: من میرم دیگه. مواظب داداشم باش؛ باشه؟
با تعجب گفتم: داداشت؟! کی؟ آراد؟! بعد اون حرفی که بهت زد، بهش می گی داداشم؟
– یه چیزی بین من و آراد هست که تو خبر نداری. اگه نهار نخورد، بهم زنگ بزن. باشه؟
– باشه.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
ظرف میوه رو برداشتم رفتم بالا. پشت در ایستادم؛ دوتا تقه به در زدم. جوابی نیومد. درو باز کردم و سرمو کردم تو. پشت به من جمع شده، خوابیده بود و پتو رو تا کمرش کشیده بود. ظرف میوه رو گذاشتم رو عسلی. تختو دور زدم، نگاش کردم. چشماش بسته بود. یعنی خوابه ؟ دستمو بردم سمت پتو، کشیدم تا رو شونه هاش. دستمو رو پتو، رو بازوهاش گذاشتم و همین جور نگاش می کردم. یهو چشماشو باز کرد و نگاهمون به هم گره خورد. ترسیدم؛ دستمو برداشتم. چیزی نگفت. پتو رو کشید رو سرش. خواستم برم که گفت:
– دیشب از کجا فهمیدی حالم بد شده؟
سرش هنوز زیر پتو بود. حالا چی بگم؟ بگم نگرانت شدم؟! همینم مونده که آتو دستش بدم..
گفتم: مهم نیست از کجا فهمیدم. مهم اینه که هنوز زنده ای!
چیزی نگفت. منم اومدم بیرون و در اتاقو بستم. به دستگیره در نگاه می کردم که مختار گفت:
– بیداره؟
نگاش کردم تو راه پله وایساده بود.
گفتم: آره.
کنار ایستادم. مختار رفت تو. چند تا پله رو رفتم پایین و نشستم. دو تا دستامو گذاشتم زیر چونم و رو به رومو نگاه می کردم که با صدای سوت زدنی سرمو پایین کردم، دیدم پرهام با یه دست گل رز زرد داره میاد بالا.
با لبخند گفتم: سلام مرد موزی!
سرشو بلند کرد و گفت: سلام! بانوی اول دربار! خوبی؟
– ممنون!
از پله ها اومد بالا. با فاصله کنارم نشست و گفتم:
– پرهام سلیقت منو کشته! چرا رز زرد گرفتی؟
– بخاطر عشقم!
– عشقت؟! کی؟
– به قیافت نمیاد خنگ باشی! آرادو می گم دیگه! به جان خودم اگه دختر بود با این اخلاق گند دماغیش عمرا اگه می گرفتمش!
یهو زدم زیر خنده. با تعجب نگام کرد.
گفتم: فکر کردم می خوای بگی می گیرمش!
من می خندیدم و اون نگام می کرد.
خندمو جمع کردم و با لبخندگفتم:
– چیه؟! چرا اینجوری نگام می کنی؟!
– هیچی! میرم پیش آراد. کسی پیشش هست؟
– آره؛ مختار…
بلند شد. گفتم: چرا اونجوری نگام می کردی؟!
نگام کرد و گفت: گیر نده دیگه!
رفت پیش آراد؛ منم رفتم به آشپزخونه که بساط نهارو حاضر کنم. خاتون تو آشپزخونه بود اما ویدا نبودش. گفتم: پس کو این دختره؟!
– رفته آرایشگاه.
– برای چی؟!
با تعجب نگام کرد و گفت: مردم برای چی میرن آرایشگاه؟!
ابرمو انداختم بالا و گفتم: آها! ابرو و رنگ مو و … از اینا دیگه؟
خاتون با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر حداقل می دونی آرایشگاه به چه دردی می خوره!
گفتم: عجب رویی داره این دختره ها؟! بعد اون بلایی که سرش آورده، رفته خودشو برای آراد بسازه؟! لابد پیش خودش فکر کرده حالا که خوشگلم، کمی دلبری می کنم و آقا از غلطم می گذره.
خاتون نگام کرد و گفت: حالا تو چرا داری حرص می خوری؟!
– من؟ من کی حرص خوردم؟! میرم سوپ درست کنم.
مشغول درست کردن سوپ بودم که آیفون زنگ خورد. اونم نه یه بار؛ چهار بار پشت سر هم زنگ می زد. خاتون: برو ببین کیه؟ زنگ سوخت!
پریدم سمت گوشی و با عصبانیت گفتم: کیه؟!
صورتشو آورد جلو و گفت: زهرمار و کیه! درو باز کن ببینم!
دکمه رو زدم .آشغال!
خاتون: کی بود؟!
– هم قبیله ی آقا!
– چی؟
– فرحناز خانم.
خندید و گفت: ها!
بعد از چند دقیقه صداش تو سالن پیچید:
– خاتون؟ خاتون؟ من نمی دونم دایی چرا این پیرزنو اخراج نمی کنه؟!
خاتون: ای خدا! این دختر کی شوهر می کنه از دستش خلاص شم؟!
اینو گفت و با دو رفت سمت سالن. چند دقیقه بعد با چند تا کمپوت اومد تو و گفت:
– می بینی؟ به خاطر این دو تا قوطی این همه سرو صدا می کنه!
خندیدم و گفتم: چقدرم ولخرجه!
– دوتا فنجون قهوه ببر بالا.
– چرا دوتا؟
– کاملیا هم اومده.
همینجور که از کابینت قهوه رو برداشتم، گفتم:
– میگم خاتون! اخلاق فرحناز به کی رفته؟ کاملیا و امیرعلی خیلی مهربونن.
قهوه رو ریختم تو قهوه ساز.
گفت: اخلاقش به دایی و مامانش رفته!
دو تا فنجون خوشگل هم گذاشتم تو یه سینی شیک. داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی گفت:
– چیکار کردی سیندرلا؟!
نگاش کردم و گفتم: به نظرت خوبه؟
پرهام با دست به فنجونا اشاره کرد و گفت: مگه اومدن خواستگاریت انقدر با وسواس نگاشون می کنی؟ اگه من جای تو بودم قهوه رو می ریختم تو کاسه و براش می بردم!
– جدی؟
– آره بابا! قربون دستت یکی هم به من بده.
کنار خاتون نشست.
خاتون گفت: مختار رفت؟
پرهام: آره.
یه فنجون قهوه بهش دادم و با سینی رفتم بالاو دو تا ضربه در زدم؛ گفت: بیا تو..
با یه دستم درو باز کردم و رفتم تو. فرحناز دست راست لبه تخت نشسته بود و کاملیا هم سمت چپ.
سینی رو جلو فرحناز گرفتم. با اخم نگام کرد و گفت:
– نمی خورم ببر.
نخور! به جهنم! رفتم طرف کاملیا. با لبخند برداشت و گفت:
– دستت درد نکنه!
فرحناز: مگه تو خدمتکارش نیستی؟ چرا بهش نرسیدی؟ اگه بهش می رسیدی اینجوری نمی شد.
– چه جوری بهش برسم؟ وظیفه ی من فقط بیدار کردن و صبحانه دادنه. همین! بقیه کاراش با ویداست.
تو چشماش نگاه کردم: اگه خیلی نگرانشی، چرا خودت نمیای ازش مراقبت کنی؟!
آراد فقط نگام کرد.
فرحناز با عصبانیت به آراد گفت: یک دلیل منطقی بیار که چرا تا حالا این دخترو نگه داشتی؟
صدای در اتاق بلند شد.
کاملیا: بفرمایید.
در باز شد و ویدا اومد تو. اوه اوه! چه بلایی سرخودش آورده؟!
ابرو که فقط در حد خط بود. موهاشم از قرمز رد کرده بود. تیپش که دیگه ناگفتی! قیافه ی غنچه ی فرحناز به گل تبدیل شد و با لبخند گفت:
– چقدر خوشگل شدی ویدا!
ویدا ذوق مرگ شد: مرسی خانم!
آراد بدبخت همچین با تعجب به ویدا نگاه می کرد، انگار می خواست مطمئن بشه خود ویداست! از طرز نگاه کردنش نزدیک بود بخندم. ویدا به آراد نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
– خوبید آقا؟ دیشب وقتی فهمیدم حالتون بد شده خیلی ناراحت شدم. اگه بدونید دیشب چقدر براتون گریه کردم؟ اصلا تا صبح خوابم نبرد.
پوزخندی زدم. فرحناز گفت:
– به چی می خندی؟
به ویدا گفتم: آقا رو دیشب ساعت چند بردن بیمارستان؟!
انگار انتظار این سوال رو نداشت. هول گفت:
– چی؟…ساعت… خوب معلومه… ساعت یک.
ابرومو انداختم بالا و گفتم: یک؟!!
لبخند زدم : دفعه دیگه خواستی خودشیرینی کنی، حواست به ساعت باشه!
اینو گفتم و سریع از اتاق اومدم بیرون. درو بستم. چند تا پله رو رفتم پایین که کاملیا صدام زد:
– صبر کن آنی!
وایسادم. کنارم رو پله وایساد و گفت:
– می شه ازت یه خواهش گنده کنم؟!
– خواهشا زیاد گنده نباشه!
خواست چیزی بگه که در باز شد و فرحناز با اخم اومد بیرون. رو به روم بالای پله ها ایستاد و گفت:
– دیگه حق نداری برای آراد غذا درست کنی.
پوزخندی زدم و گفتم: من حتی حاضر نیستم برای آقاتون سم درست کنم، چه برسه به غذا… اینم که می بینی اینجوری رو تخت افتاده، دسته گل دیشب ویدا خانمتونه، نه من!
– آره به خاطر اینکه خودتو خلاص کنی، گناهتو بنداز گردن یکی دیگه… آشغال!
کاملیا: فرحناز خجالت نمی کشی اینجوری حرف می زنی؟!
با عصبانیت گفت: برو بابا!
رفت تو. کاملیا دستشو گذاشت رو بازوهام و گفت:
– ناراحت نشو آنی… اخلاقش همینه. با همه همین جوری حرف می زنه.
– مهم نیست؛ عادت دارم!
با هم رفتیم پایین.
گفتم: راستی خواهش گندت چی بود؟
– آها! یادم رفت. می خواستم بگم می شه با من بیای پارچه بخریم؟ آخه من نمی دونم چی بخرم؟
– اول مدلتو بده ببینم، بعد میگم چه پارچه ای رو بخری.
– باشه.
وقتی وارد آشپزخونه شدیم، پرهام هنوز نشسته بود. تا ما رو دید، بلند شد و گفت:
– خوب دیگه، کم کم رفع زحمت کنیم.
خاتون: کجا پرهام؟ نهارو بمون.
پرهام: نه، ممنون. باید برم شرکت کار دارم. خاتون می شه چند لحظه بیای؟ کارت دارم.
خاتون بلند شد.پرهام به من نگاه کرد و گفت: خداحافظ.
فقط سرمو تکون دادم. با تعجب به رفتنش نگاه کردم. این چش بود؟ چرا این جوری کرد؟ به کاملیا نگاه کردم. با لب و لوچه ی آویزون، سرشو پایین گرفته بود.
خندیدم و گفتم: این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟
سرشو آورد بالا و گفت: ها؟! هیچی! بیا بشین تا مدلو نشونت بدم.
نشستیم. بعد چند دقیقه ور رفتن با گوشی، جلوم گرفت و گفت: این مدلو می خوام.
– خوش سلیقه ای!
– کی حاضر می شه؟
– هر وقت پارچه رو بیاری.
نگاش کردم. ناراحت بود. گفتم:
– چیزی شده؟
– نه،خوبم.
می دونستم یه چیزیش هست. اما نمی خواست بگه. یعنی به پرهام مربوط می شه؟ نکنه اینم عاشق شد؟!
ویدا: اون چه حرفی بود که به من زدی؟ می خواستی منو ضایع کنی؟!
سرمو بلند کردم، دیدم با عصبانیت تو چهار چوب در ایستاده.
گفتم: تو که سر تا پات ضایعست! دیگه من چیتو ضایع کنم؟! فقط خواستم حواستو بیشتر جمع کنی!
اومد جلو و گفت: برو تو آینه یه نگاهی به قیافت بنداز تا بدونی کی ضایعست!
کاملیا بلند شد و گفت: بس کن ویدا. شماها چرا همش به این می پرید؟!
ویدا با عصبانیت گفت: کاملیا خانم! این به منو آیناز مربوط می شه… لطفا…
کاملیا: لطفا چی؟ دخالت نکنم؟ فکر کردی با این قیافه ای که برای خودت درست کردی، آراد صد دل عاشقت می شه؟!
ویدا با دست مشت شده و عصبی نگاه کاملیا کرد و رفت بیرون. کاملیا نشست. با لبخند نگاش کردم و گفتم:
– بابا کاملی! دمت ناجور گرم!
با تعجب نگام کرد و یه لبخند زد. بعد زد زیر خنده و گفت:
– وای آنی! اصلا بهت نمیاد این جوری حرف بزنی!
خاتون نهار آرادو حاضر کرد. ویدا نبود. خودم براش بردم. فرحناز هنوز تو اتاق بود. آراد تو تختش دراز کشیده بود و کتاب می خوند. میزو چیدم.
فرحناز گفت: آراد پاشو یه چیزی بخور.
– میل ندارم.
– یعنی چی که میل نداری؟ باز می خوای حالت بد بشه؟
– خودت برو بخور.
– اگه بلند…
آراد با اخم نگاش کرد و گفت:
– اگه بلند نشم چیکار می کنی؟ می گم میل ندارم …گشنم شد می خورم.
یه لبخند زدم و رفتم بیرون. هه! پس بلده با فرحنازم دعوا کنه!
سر سفره بودیم که گفتم: خاتون مهمونی امشب کنسله؟
کاملیا خندید.
خاتون گفت: آره.
کاملیا: راستی آنی! چند سالته؟
– بیست و چهار و شما؟
– دو سال کوچیکترم … چی خوندی؟
با حسرت گفتم: پام به دانشگاه باز نشده.
ساکت شد و چیزی نگفت.
بالبخند گفتم: تو چی خوندی؟
– تئاتر.
– وای من عاشق تئاترم. کاش می شد یه روز بیام نمایشتو ببینم.
– خوب بیا! خوشحال می شم.
خاتون بهش نگاه کرد و گفت: کاملیا جان آیناز نمی تونه بره بیرون.
کاملیا با تعجب گفت: آخه چرا؟!
مش رجب: این قانونو آقا براش گذاشته… حالا انقدر حرف نزنید؛ نهارتونو بخورید!
یه لبخند تلخی زدم. کاملیا هم از روی ناراحتی جواب لبخندمو داد. بعد نهار، کاملیا و فرحناز رفتن. منم رفتم بالا که ظرفا رو جمع کنم. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم آراد خوابیده و چشماشم بسته. از بشقابا معلوم بود فقط فرحناز نهار خورده. همین جور که ظرفا رو جمع می کردم، گفتم:
– اگه می خوای خودکشی کنی، راه دیگه ای هم وجود داره!
با چشمای بسته گفت: تو لازم نکرده نگران من باشی!
– نگرانت نیستم… نگران خودمم که اگه مریض شدی این همه پله رو باید بالا پایین کنم!
چشماشو باز کرد و گفت: تو رو برای خوشگذرونی نیاوردم که؟ آوردم که این پله ها رو بالا و پایین کنی.
چیزی نگفتم و سینی رو بردم پایین. داشتم ظرفا رو می شستم که ویدا با پلاستیکای میوه اومد تو و با حالت قهر گفت:
– زودتر کارتو تموم کن، می خوام میوه ها رو بشورم.
– چشم! برای آقا خریدی؟
جوابمو نداد. گفتم: سعی کن بهش بدی چون نهار نخورده!
بعد اینکه ظرفا رو شستم، رفتم سراغ بافتنی. کلاهی رو که تا نصفه بافته بودمو کامل کردم. جلوی آینه ی اتاقم وایسادم وگذاشتم رو سرم. صورتمو چپ و راست کردم؛ بد نشدم! کمی از موهامو ریختم بیرون. پوفی کردم. خوشکل شدن به من نیومده!
خندیدم و گفتم «خدایا! کرمتو شکر! این همه آدم خوشگل خلق کردی، به ما که رسید …» یه تقه به در خورد. سریع کلاه رو درآوردم و روسریمو پوشیدم. درو باز کردم، دیدم مش رجبه.
با تعجب گفتم: بله؟!
– برو آشپزخونه به خاتون کمک کن. آقا شب مهمون دارن.
– کیه؟
– خونواده عمش و باباش و زن باباش و پرهام.
با تعجب نگاش کردم. یه لبخند زدم و گفتم: باشه الان میرم.
رفتم به آشپزخونه و گفتم: این دختره کجا میذاره میره؟!
– نمی دونم به خدا. کاراشم مشکوک شده.
به خاتون کمک کردم که شامو درست کنه. ساعت هفت بود که مختار اومد. با عجله از پله ها رفت بالا. به پنج دقیقه نکشید که تلفن آشپزخونه زنگ خورد.
خاتون گوشی رو برداشت: بله آقا؟
…
– اتفاقی افتاده؟
…
– چشم آقا، چشم.
گوشی رو گذاشت و با نگرانی گفت: آیناز جان! برو لباستو بپوش.
– دیگه برای چی؟ من که کاری نکردم؟
– فکر کنی غر بزنی نمی برتت؟
با عصبانیت و حرص، چاقو رو زدم به میز و بلند شدم .رفتم سراغ کمدم. یه پالتو کرم با شلوار لی مشکی و شال پشمی سفید و کلاه و شاگردنم پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم. دست امیرعلی درد نکنه اینا رو برام خرید!
با قدم های تند رفتم به عمارت. مختار وایساده بود و به ساعتش نگاه می کرد. سر تا پای منو نگاه کرد و یه لبخند زد. گفتم:
– چیه؟ مگه خودت زن نداری چشم چرونی می کنی؟!
خندید و گفت: دارم … ولی عین تو، تو فصل پاییز این جوری خودشو نمی پوشنه!
– سرماییی ام!
صدای پله ها اومد. سرمو بلند کردم، دیدم آراد با اخم، همین جور که از پله ها میاد پایین، ساعتشو هم رو دستش می بنده.
با این اخمی که این کرده، الان ساعته سنگ کوب می کنه!
خاتون از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: مادر کاش یه چیزی می خوردی، بعد می رفتی.
سرشو بلند کرد. اول به من نگاه کرد؛ با تعجب همه جا مو دید زد و گفت:
– خاتون؟ بیرون داره برف میاد؟!
با دهن باز نگاش کردم. کثافت منو مسخره می کنی؟! خاتون خندید و گفت:
– نه آقا! آیناز سرماییه. چیزی نمی خوری؟
آراد کنار مختار ایستاد و گفت: نه، گشنم نیست.
خاتون: پس آقا زودتر بیاید، چون مهمون داریم.
فقط سرشو تکون داد و راه افتادیم. سوار ماشین شدیم. طبق معمول، من جلو کنار مختار نشستم و آقازاده هم عقب.
آرادگفت: مختارشیشه ها رو بکش پایین گرممه.
برگشتم پشت و با چشای گشاد نگاش کردم. بعدش به مختار نگاه کردم که لبخند در حد خنده رو لبش بود.
ملتمسانه گفتم: میشه شیشه ها رو نکشی پایین؟
آراد: مختار نشنیدی؟ گفتم شیشه ها رو بکش پایین!
مختار با خنده گفت: آخه آقا هوا خیلی سرده.
برگشتم با اخم به آراد نگاه کردم و گفتم: تو مشکلت با من چیه؟ می گم سردمه، نمی فهمی؟!
آراد: ازم خواهش کن شیشه ها رو نکشم پایین!
لبخند عصبی زدم و گفتم: ببین! من اگه از این سرما منجد هم بشم، از تو یکی خواهش نمی کنم!
آراد خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد.
گوشی رو برداشت: بله؟
…
– سلام عزیزم. خوبی؟
…
عزیزم ؟!! این با کیه می گه عزیزم؟! خب فکر کردن می خواد؟! معلومه فرحناز جونشه. مگه عزیز کرده ی دیگه ای هم داره؟!
جاییم. زود میام.
…
– چشم فرحنازم میام…خداحافظ گلم.
یهو حس کرم ریختن پیدا کردم. به مختار گفتم:
– شما از امیرعلی خبر ندارید؟
مختار با تعجب گفت: امیرعلی؟!! نه، چطور؟
با افسوس آهی کشیدم و گفتم: هیچی… دلم براش تنگ شده!
آراد: اون که صبح خونه بود؟ یعنی انقدر زود به زود دلت براش تنگ می شه؟!
– چیکار کنم دیگه؟ اون تنها مونس و همدم دل منه!
– اون مونس توئه؟!
– اهووم!
آراد با عصبانیت گفت: اهووم نه؛ بله!
با صدای بلندی گفتم: بله!
مختار ماشینو دم یه خونه نگه داشت و پیاده شدیم. مختار زنگو زد. مردی از پشت آیفون گفت:
– کیه؟
– مختارم.
درو زد؛ رفتیم تو. خواستم برم که آراد گفت: کجا ؟
– برم تو دیگه؟
– یعنی انقدر شعور نداری بفهمی من باید اول برم؟
اینو گفت و با اخم وارد خونه شد. منم پشت سرش و مختارم اومد تو.
زیر لب گفتم: خودت شعور نداری که بفهمی خانما مقدمترن!
آراد با صدای نسبتا بلندی گفت: خانما برای دستشویی مقدمن!
وایسادم و با کفر دستمو مشت کردم و زیر لب غر زدم: شیطونه می گه برو بزنش نقش زمین شه!
مختار از کنارم رد شد و با لبخند گفت: حالا یه امشبو حرف شیطونو گوش نکن!
وای! اینا چرا حرف منو می شنون؟! با حرص پامو کوبیدم زمین و رفتم تو.
آراد با اخم رو مبل نشسته بود. مختارم رفت کنارش نشست. به خونه نگاه کردم. یه خونه ی ساده با سه تا اتاق خواب و آشپزخونه.
مختار: پس چرا نمی شینی؟
نگاش کردم و گفتم: اومدیم خواستگاری؟!
مختار خندید و گفت: آره! اومدیم ببینم می تونیم برات یه شوهر گیر بیاریم که از دستت راحت شیم؟
خواستم چیزی بگم که مردی با سینی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: خیلی خیلی خوش اومدید آقا؛ بنده نوازی کردید.
سرشو بلند کرد و به من گفت: بفرمایید خانم .چرا وایسادید؟
اینو گفت و سینی رو جلوی آراد گرفت.
گفتم: چایی پر رنگ براشون خوب نیست.
سه تاشون نگام کردن. آراد با تعجب بیشتری نگام کرد.
گفتم: چرا اینجوری نگام می کنید؟ خب چایی برای معدش خوب نیست دیگه؟
اینو گفتم و روی مبلی که کنارم بود، نشستم.
مرده گفت: آقا ببخشید، من نمی دونستم.
آراد: مهم نیست. بشین کارت دارم.
مرده بعد اینکه چای به من و مختار داد، نشست. یه قلپ از چای خوردم. آخ چه کیفی می داد توی هوای سرد یه چیز داغ بخوری!
آراد پا رو پا انداخت و به مردی که روبه روش نشسته بود، گفت:
– واسه چی رفتی پیش زن عبدا…؟
انگار انتظار نداشت آراد همیچین سوالی ازش بپرسه. با هول گفت: عبدا…؟ شما از کجا می دونید؟!
– مهم نیست. جواب منو بده!
– خب… خب آقا… که پول بدم به زن و بچش.
– که چی بشه؟
لبخند دستپاچه ای زد و گفت: دیدم شوهرش نیست، گفتم به خاطر رضای خدا یه کمکی بهشون کنم.
– مگه عبدا… کجاست که تو می خوای به زن و بچش کمک کنی؟
– خوب فراریه.
– از کی؟
– از… از باباتون دیگه… از محمود شنیدم.
– چرا از بابام فراریه؟
– خب…خب… آقا اصلا این سوالا برای چیه؟
– می خوام یه چیزایی دستم بیاد!
– مثلا چی آقا؟
– مثلا اینکه تو دیروز رفتی پیش زن عبدالله که با پول و زور، جای عبدا… رو از دهن زنش بکشی بیرون.
بیشتر هول شد و با لبخند گفت:
– آقا این چه حرفیه می زنید؟ به من چه عبدا… کجاست؟! اصلا به من میاد از اینکارا بکنم؟
– می دونی ظاهر و باطنت یکی نیست؟
– آقا اگه منم دنبال عبدا… باشم، به خاطر پدرتون بوده نه کس دیگه ای… مگه خود شما دنبالش نیستید؟ خوب با هم پیداش می کنیم.
– بابام گفته پیداش کنی؟
انگار از دروغ گفتن خسته شده بود، نفسی کشید و گفت:
– بله آقا… من به پدرتون بدهکارم اونم گفته جای طلبش، عبدا… رو پیدا کنم. وگرنه زن و بچمو…
چند قطره اشک از چشماش اومد. پاکشون کرد . گفت:
می کشه…
مختار: چقدر بدهکاری؟
– بیست میلیون.
– این همه پولو برای چی از بابام گرفتی؟
با گریه گفت: نگرفتم آقا؛ ده میلیون بیشتر نگرفتم… پدرتونم گفت باید بیست میلیون بهش برگردونم.
آراد با عصبانیت گفت: تو عقل تو کلت هست؟! اون موقع که داشتی از بابام پول می گرفتی فکر نکردی چه جوری باید پس بدی؟!
– نه آقا! چه جوری فکر کنم؟ زنم تو بیمارستان بود. پول می خواستم.
آراد یه پوفی کرد و گفت: گوش کن! یه قرار با هم می ذاریم. من سی میلیون بهت می دم، وقتی پولو گرفتی، گورتو گم می کنی و دیگه مزاحم خونواده عبدالله نمی شی.فهمیدی؟
آراد از کتش یه دسته چک درآورد و روش مبلغ پولو نوشت. مرده از خوشحالی نمی دونست چیکار کنه. کنار پای آراد نشست و با گریه گفت:
– آقا خیلی مردی! شرمندم کردید به مولا… روی هر چی مرده سفید کردید. تا عمر دارم لطفتونو فراموش نمی کنم. نوکرتم آقا!
آراد با اخم گفت: بسه. بلند شو!
– چشم آقا، چشم!
آراد چکو بهش داد. مرده سر جاش نشست و با خوشحالی به چک نگاه می کرد.
آراد: پولو می دی به بابام و دیگه هم براش کار نمی کنی. فهمیدی؟
– بله آقا… ولی اگه جای عبدا… و خواست، چی؟
مختار: تو که علم غیب نداری؟ اگه گفت، بگو دارم دنبالش می گردم یا بگو نمی دونم کجاست. شرط آقا سیروس پول بود، اینم که داری بهش بدی. فکر نکنم دیگه عبدا… رو ازت بخواد.
– باشه آقا. هر چی شما بگید.
با تعجب داشتم به حرف اینا گوش می دادم. این عبدا… کیه که آراد داره به خاطرش خودشو به آب و آتیش می زنه و باباشم نباید بفهمه کجاست؟!
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
آراد: عبدا… رو پیدا کردی؟
– هنوز نه.
– چرا؟
– چون اردشیرو پیدا نکردیم.
– مگه منصور جاشو بهت نگفت؟
– نه. می گه نمی دونه کجاست؟ همینم که گفته پیش اردشیره خیلیه.
– با ناز کردن کسی حرف نمی زنه… بیشتر خوشش میاد و ساکت می شه…خودم باید به حرفش بیارم.
مختار خندید و گفت: حرص نخور آراد جون! پوستت خراب می شه و فرحناز دیگه تحویلت نمی گیره ها!
با حرف مختار خندیدم.
تلفن آراد زنگ خورد.
پوفی کرد و گفت: بله بابا؟
…
– یک ساعت دیگه میام.
…
– باشه خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و گفت: می شه زودتر بری؟
مختار پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد. اینا معلوم هست امشب چشونه؟! برای چی منو با خودشون اینور و انور می کشونن؟! ای خدا! چرا هیچ کارشون مثل آدمیزاد نیست؟!
دم یه خونه که اوضاع درستی نداشت، نگه داشت.
مختار به من گفت: پیاده شو!
با ترس به خونه نگاه کردم و گفتم: چی؟ برای چی پیاده شم؟!
ادای آرادو درآورد و گفت: چون من می گم!
بعدش خندید!
به آراد نگاه کردم و خندیدم.
آراد با اخم گفت: مختار! مثل اینکه از زنده بودنت خیلی ناراحتی!
خندید و گفت: آیناز! برو پایین تا دوتامونو نکشته!
با خنده اومدم پایین. ترسیدم. آخه اینجا کجاست که منو آوردن؟ در زد؛ چند دقیقه بعد صدای کشیدن دمپایی رو زمین اومد.
درباز شد، یه مرد معتاد خمیده که یه دستمال تو گردنش انداخته بود و به زور چشماشو باز نگه داشته بود به مختار گفت: شما؟!
ازش ترسیدم. مختار بهش توجهی نکرد؛ درو باز کرد و رفت تو. به من نگاه کرد و گفت:
– پس چرا وایسادی؟ بیا دیگه؟
یا خدا! اینجا کجاست دیگه؟! اگه جون سالم به در ببرم حتما توبه می کنم که دیگه با آراد بحث نکنم! با ترس قدم برمی داشتم. کنار مختار ایستادم و اطرافو نگاه می کردم. مرده درو بست و دوباره دمپایشو روی زمین می کشید و راه می رفت. به مختار گفت:
– چته سرتو انداختی پایین و اومدی تو؟
– جنس می خوام.
– چی؟ جنسومون کجا بود؟ اشتباه اومدی آقا! بفرمایید!
– برو به شعبون بگو بیاد.
شعبون؟!
چقدر اسمش آشناست! از قیافه ی خمار مرده مشخص بود که تعجب کرده.
گفت: تو شعبونو از کجا می شناسی؟!
مختار داد زد: می ری بگی بیاد یا خونه رو رو سرت خراب کنم؟!
دو قدم رفت عقب. شعبون اومد بیرون و گفت:
– چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت مرد حسابی!
چشمام گشاد شد.این… این… این همونیه که منو دزدید! خودشه! با کریم خله! مختار برای چی منو آورده پیش این؟ ترسیدم. رفتم پشت مختار وایسادم.
شعبون: چه خبرته مختار؟ برای چی عربده می کشی؟ اینجا که چاله میدون نیست؟
– نه نیست… اما مثل اینکه نخاله هات منو زود یادشون می ره!
خندید و گفت: خب حالا! چی می خوای؟
– جنس!
– از همون قبیلا؟
– آره.
– باشه الان میارم …
به من نگاه کرد: این کیه با خودت آوردی؟
– تو به این کارا کار نداشته باش. برو جنسو بیار.
چونه پر ریششو خاروند و گفت: باشه!
اومدم کنار وایسادم. مختار گفت:تو چرا رفتی پشت من قایم شدی؟ می شناسیش؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آره… برای چی منو آوردی اینجا؟!
– بعدا می فهمی.
شعبون اومد. جنسو داد به مختار و همین جور نگام می کرد. دوباره رفتم پشت مختار وایسادم. مختار پولو بهش داد.
خواستیم بریم که گفت: تو همون کرمه نیستی که دزدیدمت؟!
نگاش کردم. لبمو به دندونم گرفتم و گفتم: چرا خودمم سگ وحشی!
پوزخندی زد و گفت: مختارو دیدی شیر شدی؟!
مختار: بریم!
با عصبانیت از خونه اومدیدم بیرون. سوار شدم و در ماشینو محکم بستم.
آراد گفت: نمی تونی آروم تر درو ببندی؟!
چیزی نگفتم. ماشین حرکت کرد. چرا مختار این کارو کرد؟!
گفتم: چرا منو آوردی اینجا؟
مختار: توضیح دادنش کمی سخته…بذار برای بعد.
بغض دوباره اومد سراغم. حال گریه داشتم. کاش می شد یه جای خلوت و سوت و کور زار زار گریه کنم اما چه کنم که اسیر دست کسی ام که فقط اجازه نفس کشیدنو بهم داده؟
واردخونه شدیم. یه راست رفتم به اتاقم و لباسامو عوض کردم. حال غذا خوردن نداشتم. خسته بودم… خسته از دنیا و این زندگی و این تنهایی که هیچ وقت دست از سر من برنداشت.تشکمو پهن کردم و خوابیدم. دستمو گذاشتم زیر سرم و به سه ثانیه نکشید که خوابم برد.
– آیناز!آیناز!
چشمامو باز کردم. خاتون بود. نفسی کشیدم و گفتم:
– نمی شه ویدا بیدارش کنه؟
با دست به ویدا که کنارم خوابیده بود اشاره کرد و گفت:
– به نظر تو من تا کی باید صداش بزنم تا بیدار بشه؟!
نگاش کردم. دهنش باز بود و تمام موهاش رو صورتش ریخته بود. با لبخند بلند شدم. دیدم پنجره خیسه. با تعجب گفتم: بارونه؟
– آره… ولی نم نم.
جوراب و سویشرت کلاه دارمو پوشیدم و زیپشو تا آخر کشیدم و کلاهمو گذاشتم رو سرم. دستمو گذاشتم تو جیبم و اومدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم. وای! عجب هوایی! جون می ده برای یخ زدن!
خاتون اومد بیرون و گفت: دختر انقدر با خودت حرف نزن! برو زودتر بیدارش کن.
با خنده گفتم: از دیشب ما شانس حرف زدن با خودمونم نداریم!
با دو رفتم سمت عمارت. داگی رو دیدم تو خونش خوابیده. دیگه باهاش خوب شده بودم. بعضی وقتا خودم بهش غذا می دادم.
با صدای بلندی گفتم:
– سلام داگی! صبح بخیر! هوای خوبیه، نه؟ حواست باشه سرما نخوری!
داگی بلند شد و پارس کرد. سریع از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقش شدم چراغو زدم.
این بشر وقتی لباس می پوشه چقدر خوشگل می شه!
کنار تخت وایسادم و گفتم: آقا؟…آقا؟
چشماشو باز کرد و پتو رو رو سرش کشید. یه غلتی خورد و به پهلوی چپش خوابید. اه این مردا چرا این جورین؟!
سرمو بردم جلوتر و گفتم: آقا؟ صبح شده. نمی خواید بیدار شید؟!
همین جور که سرش زیر پتو بود، گفت:
– خانم خروس! انقدر میو میو نکن! می دونم صبح شده.
کرم زالو! با حرص دستمو تو هوا مشت کردم که پتو رو از سرش برداشت. مشتمو باز کردم؛ خودمو باد زدم و با لبخند گفتم: چقدر گرمه!
یه نگاهی بهم کرد و گفت: مجبوری خودتو زهره پوش کنی؟! برای چی خیسی؟
انگشت اشارمو سمت پنجره گرفتم و گفتم: داره بارون میاد.
به پنجره نگاه کرد و گفت: اگه این بارونه، پس نم نمت چیه؟!
از تخت اومد پایین. همین جوری نگاش می کردم، با اخم گفت:
– نگاه داره؟!
دیدن خر صفا داره!
یه لبخند زدم و گفتم: نه! میرم صبحونه رو حاضر کنم.
خواستم برم که رعد و برق زد. با جیغ پریدم بازوی آرادو سفت گرفتم. یه رعد و برق گنده تر زد که بیشتر به بازوش چسبیدم. سرمو آروم آوردم بالا، دیدم با غضب نگام می کنه.
با ترس گفتم: ببخشید؛ از رعد و برق می ترسم!
– فکر می کنی اگه به بازوی من بچسبی، دیگه رعد و برق نمیاد؟
ولش کردم و گفتم: ببخشید!
از اتاقش اومدم بیرون. یه نفس راحتی کشیدم. کثافت چه بوی خوبی هم می داد!
از پله ها می رفتم پایین که یادم افتاد چی بهم گفت. چشمامو با حرص بستم و با غر غر کردن وارد آشپزخونه شدم.
خاتون با لبخند نگام کرد و گفت: باز چی شده با خودت حرف می زنی؟!
– خاتون باورت می شه؟ به من می گه خروس! تقصیر خودمه که هر روز کله سحر از خواب نازم می زنم که آقا رو بیدار کنم. اگه یه روز بیدارش نکنم، حساب کارش دستش میاد که دیگه این جوری صدام نزنه. اِه اِه به من می گه گربه! فقط مونده بود همین یکی بگه گربه! مگه صدام چشه که می گه گربه؟! اگه من یه روز حال اینو نگرفتم؟ حالا ببین! اصلا فردا بیدارش نمی کنم!
خاتون خندید و گفت: تموم شد؟!
– بله، تموم شد! اصلا شما چرا هر روز میای صبحونه آرادو حاضر می کنید؟ مگه صبحونه ی اون با من نیست؟
– نخیر؛ مثل اینکه امروز توپت پره حسابی!… تا به فنامون ندادی برم!… چای و شیر بهش نده.
– خاتون؟ می شه نهار امروزو من درست کنم؟
– نخیر!
– چرا؟
– قربونت برم می ترسم خراب کاری کنی. اخلاق آقا هم که خودت می دونی.آشپزی فوت و فن داره؛ نمی شه که همین جوری نخود لوبیا رو بریزی تو قابلمه، یه پارچ آبم بریزی توش!
– دست شما درد نکنه! یهو بگو عرضه نداری دیگه! اگه می ذاشتی هنرای آشپزیمو بهت نشون بدم، این حرفو نمی زدی.
با لبخند گفت: خوب بابا چرا شاکی می شی؟! باشه خودت بپز ولی بذار کنارت باشم… که خدایی نکرده شورش نکنی!
کنارش وایسادم؛ شونه شو چرخوندم طرف در و گفتم:
– شما تشریف ببرید! خودم به کل اُمور رسیدگی می کنم!
همین جور که هلش می دادم بره بیرون، گفت: خوب بذار بمونم بهت کمک کنم!
– نمی خواد! خودم بلدم!
از آشپزخونه بیرونش کردم و درو بستم.
تلفن زنگ خورد. گوشی رو برداشتم: بله؟
– بیا وانو آب کن!
– چشم آقا!
گوشی رو گذاشتم. آخه بگو چلاقی نمی تونی شیر آبو باز کنی که وانت پر بشه؟! سریع رفتم بالا.
رویا هم اومد بیرون. با تعجب نگاش کردم، گفت:
– چیه؟ به چی زل زدی؟!
– هیچی خانم. آخه چند وقتیه ندیدمتون، تعجب کردم اینجاید.
– نمی دونستم برای رفت و آمدم باید از شما مجوز بگیرم!
رفت پایین من که چیزی نگفتم. معلوم نیست کی میاد؟ کی میره؟ انگار مسافره، اینجام هتل. یه مدت اقامت داره، بعد می ره. اصلا این چرا این وقت صبح بیداره؟ به من چه!
دم اتاقش ایستادم. اَه اینو کی خرید که من نفهمیدم؟ نمی دونستم تردمیل هم داره.با چه سرعتی میدوئه! انگار دو ماراتونه.
نگام کرد و گفت: چته نیشت بازه؟
لبخندمو جمع کردم و گفتم: هیچی!
از کنارش رد شدم.
گفت: وایسا.
وایسادم. دستگاهو خاموش کرد و اومد پایین. توی یک قدمی من وایساده بود. سرمو بلند کردم و به چشماش زل زدم. توی چشمای سبزش، رگهای قهوه ای هم دیده می شد. حالا نمی دونم چشمام ذره بین شده بود یا اون زیادی بهم نزدیک بود؟ فکر نمی کردم با زوم کردن روی چشماش همچین چیزی رو کشف کنم! هه! چه چشای نازی داره کثافت! …همین جور که نگاش می کردم، گفت:
– پیداش کردی؟
– ها؟ چی؟
– اون موشی رو که تو چشمام گم کردی!
با عصبانیت دستمامو مشت کردم و گفتم: به من نگو گربه!
رفت طرف تختش؛ حوله ای که روی تختش بود برداشت و صورتشو خشک کرد و گفت:
– من نگفتم گربه… اگه هم گفته باشم به تو مربوط نیست! نگفتم وایسی که سر این موضوع بحث کنیم… امروز رویا مهمون داره… اگه بفهمم از مهموناش پذیرایی کردی…
– می دونم! انباری!
با تعجب نگام کرد. رفتم سمت حموم. اورانگوتان! گوریل! موش کور! پررو! ناقص الخلقه به من می گه گربه، بعد می گه به تو ربطی نداره. شیطونه می گه پاشم لنگه دمپایم رو بزنم تو سرش. شیرو باز کردم که صدای رویا اومد:
– بابات کجاست؟
– کله سحر اومدی می گی شوهرم کجاست؟! من چه می دونم؟ شوهر توئه از من می پرسی؟! حتما رفته دنبال عیاشیش! می دونی که بابام حریصه! با یه زن کارش راه نمی افته! حتما الان تو بغل یکی از دوست دختراش خوابیده!
فقط سرمو آوردم بیرون و نگاشون کردم. آراد پشت به من وایساده بود. رویا با عصبانیت به چشماش نگاه می کرد. گفت:
– تخم ترکه همون بابایی… هر وقت تشریف کثافتشو آورد، بگو رویا امشب می ره ترکیه.
– باید زودتر گورتو گم می کردی… حالا هم زیاد دیر نشده!
با خشم به آراد نگاه کرد و رفت بیرون. منم همین جوری نگاش می کردم که یهو برگشت و گفت:
– اگه فالگوش وایسادنت تموم شده برو وانو آب کن!
صاف وایسادم و گفتم: ببخشید… وان حاضره.
اومدم بیرون. هنوز چند قدم راه نرفته بودم که پام لیز خورد. چشمامو بستم و…
اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد! انتظار نداشتم ؛ یعنی فکرشو نمی کردم. حتما خیالاتی شده بودم. با عقل من جور درنمی اومد. زیر دست راستم، ضربان قلب بود. چشممو باز کردم؛ سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم. تو بغل آراد بودم. دو دستمو گذاشته بودم رو سینش.
یهو هلم داد و با تشرگفت: چه مرگیته؟ برای چی به من می چسبی؟!
با چشای گشاد گفتم: خودتت منو گرفتی!
– خودت و نه خودتون. من کی تو رو گرفتم؟ خودت پریدی تو بغل من!
اینو گفت و با عصبانیت رفت به حموم. گیر عجب آدم زبون نفهمی افتادما! خودش منو می گیره، بعد دعوام می کنه! رفتم آشپزخونه صبحونه رو حاضر کردم. راس ساعت هفت بردم به اتاقش. هنوز تو حموم بود. معلوم نیست شب با خودش چیکار می کنه که کله سحر تو حمومه؟!
سرم پایین بود و میزو می چیدم که یکی گفت:
– آقا حمومه؟
سرمو بلند کردم؛ ویدا با قیافه ی گرفته دم در وایساده بود. این دیگه چرا الان بیدار شده؟ سرمو تکون دادم وگفتم: آره.
دو قدم اومد جلو که آراد اومد بیرون. با حوله سرشو خشک می کرد. حواسش به ویدا نبود. با اخم به من نگاه می کرد. با ابرو به ویدا اشاره کردم که اینجاست. با همون اخم به ویدا نگاه کرد و گفت:
– اینجا چیکار می کنی؟ کاری داری؟
ویدا با همون قیافه ی گرفته گفت: بله آقا؛ باید یه چیزی بهتون بگم.
آراد نشست و گفت: بگو!
ویدا با قدمهای آهسته اومد جلو و گفت:
– راستش آقا… یکی از دوستام برام کار پیدا کرده. موندم چیکار کنم. اگه می شه تکلیفم رو مشخص کنید. اگه موندنیم که هیچ، اگرم قراره برم، پس امروز برم که کارو از دست ندم؟
آراد بهش نگاه کرد و گفت: تکلیفت مشخصه؛ اینجا می مونی…
با خوشحالی گفت:واقعا..یعنی می خواید منو نگه دارید؟!
نون تستو برداشت و گفت: آره.