رمان معشوقه اجباری ارباب

پارت 31 رمان معشوقه اجباری ارباب

3.5
(2)
– یعنی تو این سرما اینجا نشستی که از تنهایی در بیای؟!
– نه از سر ناچاریه… شما که بهم اجازه نمی دید به امیر زنگ بزنم، مجبورم اینجا بشینم.
– من زنگ نمی زنم، اون نباید عرضه داشته باشه یه احوالی از عشقش بگیره؟
چیزی نگفتم و سرمو انداختم پایین. راست می گه! این زنگ نمی زنه؛ اون چرا سراغی ازم نمی گیره؟ نکنه آراد راست بگه و با یه دختر فرانسوی ازدواج کرده؟
سرمو بلند کردم. بازم چشمامو نشونه گرفته بود. این چند روزه خوب داره نگام می کنه! اونم فقط چشمام. انگار من اجزای دیگه ای ندارم و خدا کل صورتمو چشم آفریده! 
گفتم: برم؟
همون پاکت سفیدو گذاشت رو تنه ی درخت و گفت: این پول برای پنج ماهی که اینجا کار می کردی و دستمزد کت شلواره. هر کاری دوست داری باهاش بکن. می خوای بندازش سطل آشغال. من پس نمی گیرم. 
چند قدم رفت و برگشت.
– بخوای می تونی بشینی! 
اینو گفت و به سمت کلبش حرکت کرد. این چرا اینجوری می کنه؟! نه به دو دقیقه پیشش، نه به الانش! مشکوک می زنه! تا وقتی که وارد کلبه احزانش شد، نگاش کردم. وقتی رفت تو، پاکتو برداشتم، باز کردم. چشمم گشاد شد! پولو درآوردم و شمردم. چقدر زیاد! شش میلیون تومن!… اَ! می خوام چیکار این همه پولو؟! آها! می تونم باهاش فرار کنم! آره! یه بلیط هواپیما و پرواز به سمت بوشهر.
از خوشحالی بالا و پایین می پریدم. باورم نمی شه دوباره می تونم نسترنو ببینم! همینجور که از خوشحالی می پریدم، چشمم به پنجره کلبه افتاد که آراد از پشتش به من نگاه می کرد. 
برگشتم. وای! آبروم رفت! الان فکر می کنه بخاطر پول انقدر خوشحالم ! روسریمو کشیدم جلوم و با دو رفتم سمت خونه. خاتون مش رجب تو آشپزخونه نشسته بودن و حرف می زدن. 
با صدای بلندی گفتم: شب بخیر لیلی و مجنون! 
اونام با خنده جوابمو دادن.
***
صبح آرادو بیدار کردم. بعد از اینکه صبحونشو خورد، رفت شرکت. لباساشو شستم و اتو کرده گذاشتم سرجاشون. بعد از اینکه به خاتون توی پختن نهار کمک کردم، رفتم سراغ اتاق آراد. یک هفته ای می شد که به اتاقش دست نزده بودم. کف اتاقشو تمیز می کردم که یاد دفتر زیر کاشی افتادم. 
رفتم سراغش، برش داشتم. چند صفحه ای برگ زدم. یعنی آراد راضیه من اینو بخونم؟! خوب معلومه نه! خدایا قول می دم این آخرین باری باشه که می خونم!
به صفحه نگاه کردم. دست خطش بهتر شده بود و دیگه غلط املایی نداشت. نوشته بود:
« پریشب تولد 14سالیگم بود. مامان و بابام برام جشن نگرفتن. حتی یه کیک هم نخریدن. دوتاشون رفتن مهمونی … فقط داداش علی فهمید و برام یه کیک کوچیک خرید. دوتایی جشن گرفتیم… دلم گرفت. می خواستم گریه کنم اما بابام می گفت مرد گریه نمی کنه. گریمو ریختم تو دلم.
شب وقتی از مهمونی برگشتن دعوا کردن. یعنی کار همیشگیشون بود. وقتی از یه مهمونی برمی گردن باید دعوا کنن. بابام سر مامان داد می زد چرا با اون مرد حرف زدی؟ چی بهت گفت که می خندیدی؟
مامانم دوباره صداشو بلند می کرد. مگه من مجسمم که یه گوشه بشینم و هیچی نگم؟ این همه زن، داشتن با همه به غیر از شوهرشون حرف می زدن، منم یکیش. مگه من ازت سوال می کنم چرا با ده تا زن رقصیدی الا من؟ پیش اون الناز نشستی، شام تو دهنش کردی، نگفتی یه زنم دارم که آوردمش مهمونی. من مثل تو خراب نیستم. بابام زد توی گوش مامان که افتاد رو زمین و گفت من مَردم. با هر کی دلم بخواد حرف می زنم. با هرکی دلم بخواد می رقصم و شام می خورم …اما توی آشغالو آدم می کنم. کمربندشو درآورد و مامانمو می زد. اونم فقط جیغ می کشید… از پله ها دویدم پایین. بابامو گرفتم. با التماس و گریه گفتم بابا نزنش. بابا تو رو خدا مامانمو نزن … اما بابام دلش به رحم نیومد و با سگک کمربند زد به قلبم. سوخت. خنک شد. نگاه کردم سمت قلبم داشت خون می اومد. افتادم رو زمین. مامانم درد خودشو فراموش کرد و اومد طرفم. بابام به باد فحش گرفته بود. یه چیزای می فهمیدم… اما نه دقیق. بیهوش شدم.»
دفترو بستم. یه قطره اشک از چشمم افتاد. بیچاره آراد از دست باباش چی کشیده. حالا فهمیدم جای زخم زیر قلبش بخاطر چیه؟ دفترو گذاشتم سر جاش و دوباره اتاقشو تمیز می کردم که کمردردم اومد سراغم. دستمو گذاشتم روش. دیگه نتونستم وایسم و رو تخت نشستم. دردش کل کمرمو گرفت. 
دراز کشیدم. فقط پنج دقیقه می خوابم، بعد بلند می شم. از جای نرمش خوشم اومد. کمرمو بیشتر توش جا کردم. چشممو به در دوختم که اگه کسی اومد، سریع بلند بشم. انقدر به در نگاه کردم که تار شدو کم کم اطرافش سیاه شد اما درو هنوز می دیدم. روی چشمم پرده سیاهی کشیده شد.
***
چشممو باز کردم. تو اتاق آراد، اونم تختش چی کار می کردم؟! وای قرار بود فقط پنج دقیقه بشه. به بالشت زیر سرم و پتویی که روم کشیده بودن نگاه کردم. به ساعت رو به روم که با عصبانیت نگام می کرد و ساعت سه رو نشونم می داد نگاه کردم.
ای وای! وای! یعنی آراد اومده، نهارشم خورده و رفته؟! زدم به پیشونیم. 
چرا خاتون به جای اینکه بیدارم کنه بالشت زیر سرم گذاشته؟! حتما بعدشم نذاشته آراد بیاد اتاق. سریع بلند شدم تختو مرتب کردم. تی و سطلو برداشتم و رفتم پایین؛ دنبال خاتون گشتم اما نبود. هر جا می گشتم نبود. انگار گم شده! 
به سمت خونه دویدم. رفتم تو، دیدم تو حمومه و داره لباسای مش رجبو می شوره.
گفتم: خاتون این چه کاری بود با من کردی؟! چرا به جای اینکه بیدارم کنی بالشت گذاشتی زیر سرم؟ نگفتی اگه بیاد ببینه من رو تختش خوابیدم، باز منو می ندازه انباری؟! 
خاتون که با تعجب نگام می کرد، خندید و گفت: چه خبرته دختر! یکی یکی بپرس! اول اینکه سلام و ساعت خواب! من نمی دونستم شما بالا خوابید. آقا بهم گفت جنابعالی تو اتاقش خوابیدی و بیدارتون نکنم. منم اطاعت امر کردم و گفتم چشم!
با تعجب گفتم: یعنی شما بالشت زیر سرم نذاشتید و پتو روم نکشیدید؟
– نه! 
با صدای نیمه داد، گفتم: یعنی چی نه؟! یعنی آقا اومده تو اتاقش، دیده من رو تختش خوابیدم و بدون اینکه بیدارم کنه و بندازدم تو انباری، بالشت گذاشته زیر سرم ، پتو هم کشیده روم؟!
خاتون بلند خندید و گفت: ماشاا…! چرا یه نفس حرف زدی؟
همین جور که با تعجب به خاتون نگاه می کردم، یه لبخند شیطنتی زد و گفت: دیگه چی؟! راستشو بگو! دیگه چیکار کرده که هنوز نگفتی؟! بگو دیگه! من که غریبه نیستم! 
خندید.
– بوسی…. لبی… بغلی!
با حرص گفتم:خاتــــــون!
با صدای قهقهه ی خندش اومدم بیرون، رفتم سمت آشپزخونه که غذامو کوفت کنم. باورم نمی شه آراد همچین کاری کرده باشه. اونم آرادی که با کوچیک ترین خطایی، می فرستادم تو انباری. مغزم هضمش نمی کرد! مگه می شه آرادی که تا پریشب بخاطر دل آرامش، سرم عربده کشیده، یه شبه متحول بشه؟ ساعت سه و نیم، داشتم نهار می خوردم که آیفون زنگ خورد. بلند شدم به صفحه نگاه کردم. پرهام بود.
گوشی رو برداشتم و گفتم: مگه قرار نشد دیگه نیای؟!
صورتشو چسبوند به آیفون و گفت: یادم نمیاد با جنابعالی قراردادی امضاء کرده باشم! 
خندیدم و گفتم: صورتتو از جلو آیفون بردار! چیزی نمی بینیم! 
– خب بذار بیام تو خوشگل ببینم! 
دکمه رو زدم و نشستم. مشغول خوردن بودم که اومد تو و گفت:
– سلام سیندرلا! مشغول سابیدن بودی که الان داری نهار می خوری؟
با لبخند گفتم: سلام پدر ژپتو… نه خواب بودم! 
با تعجب رو به روم نشست. دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: 
– یعنی اون بز وحشی گذاشته بخوابی؟!
خندیم وگفتم: آره!
دل ارام اومد تو، با تعجب گفت: مگه قرار نشد دیگه اینجا نیاید؟
پرهام برگشت و به دل آرام نگاه کرد و گفت: علیک سلام! نکنه تو هم گشنت بوده که سلامتو خوردی؟! چرا امروز همه از من قرار داد می خوان؟! نکنه تو مسئول بستن قراردادای آرادی؟ آره؟بدو! بدو برو قراردادو بنویس تا بیام امضاء کنم! 
دل آرام با عصبانیت به من و پرهام نگاه کرد و رفت. منم می خندیم. یهو پرهام بشقابو طرف خودش کشید. قاشقم از دستم برداشت و شروع کرد به خوردن. 
با تعجب گفتم: قاشق دهنی من بودا! بدت نمیاد؟!
– نه… مگه مریضی واگیر دار داری؟
خندیدم و گفتم: نه ولی من بدم میاد از قاشق دهنی استفاده کنم.
دهنش پر بود و گفت: منم از قاشق هر کسی استفاده نمی کنم …تو استثنایی! 
بعد از اینکه پرهام نهار منو خورد، رفت به اتاقش. ظرفا رو شستم. سه روز دیگه تا مهمونی مونده. منم لباسی ندارم بپوشم. به پولای توی دستم نگاه کردم. شیش میلیون پول دارم اما نمی تونم چیزی بخرم. یکی نیست به آراد بگه تو که اجازه نمی دی برم بیرون، چرا این همه پولو بهم دادی؟! 
میز شامو برای دل آرام و آراد چیدم. اومدن پایین؛ براشون غذا کشیدم. وقتی شامشونو خوردن، یه گوشه ی سالن نشستن. میزو جمع می کردم که پرهام اومد پایین. خیلی ترسیدم بازم دعواشون بشه. به آراد نگاه کردم. حواسش به روزنامه ی تو دستش بود. پرهام آخرین پله رو اومد پایین. چون فاصلش با آراد زیاد بود، با صدای بلندی گفت:
– درود بر عزیز مصر، یوزارسیف!
آراد سرشو بلند کرد و با اخم نگاش کرد. دل آرام آروم خندید و منم فقط با لبخند به پرهام نگاه کردم. با ابرو بهش اشاره کردم زود بره به آشپزخونه تا شر نشده. پرهام با ناز سرشو ازم برگردوند و رفت به آشپزخونه. ظرفا رو بردم به آشپزخونه. خاتون برای سه تامون میز آشپزخونه رو حاضر کرد. 
گفتم: مش رجب نمی خوره؟
– نه، سرش درد می کرد، خوابید.
شامو با هم خوردیم؛ اونم با مسخره بازی های پرهام. وقتی بهش نگاه می کنم، یاد لیلا می افتم. اگه زنده بود با پرهام زوج خوشبختی می شدن. جفتشونم شوخ طبع بودن. شروع کردم به خندیدن.
خاتون با تعجب گفت: به چی می خندی آیناز؟
پرهام: می بینی خاتون؟ یک ساعته دارم داستان خنده دار زندگیمو تعریف می کنم، این خانم یه لبخند هم نزد. تازه فهمیده چی گفتم، داره می خنده! 
سه تامون خندیدیم. قبل از خواب، پرهام بهم گفت صبح بیدارش کنم. منم مخالفت کردم چون از بار اولی که بیدارش کردم، توی دفتر خاطرات ذهنم چیز خوبی یادداشت نشده! اما با التماس و خواهش هایی که کرد، منم قبول کردم. شب، به امید اینکه فردا امیر پیداش بشه خوابیم. اما چه خوابیدنی؟ باز با کابوس لیلا تا صبح که چشمامو باز کردم.
***
لباس پوشیدم و رفتم سمت عمارت. آدم توی این هوا یخ می زنه؛ بیچاره معتادایی که تو خرابه، بدون حتی یه پتو می خوابن. از اونا بدبخت تر، کارتون خوابا. 
رفتم به اتاق پرهام درو بازکردم و چراغو زدم. نگاش کردم. سرش زیر پتو بود؛ نه! مثل اینکه یاد گرفته مثل آدم بخوابه! آروم رفتم جلو، بالشت کنارشو برداشتم و گذاشتم رو سرش و خودم روش خوابیدم و می خندیدم. اول تکون نخورد، بعد که فهمید منم، شروع کرد به تکون خوردن. بیشتر فشار دادم و گفتم:
– عمرا اگه بتونی در بری!
با مشت دو تا زدم به بالشت و گفتم: بخور اختاپوس زشت!
دوباره خودمو به بالشت فشار دادم. خیلی دست و پا می زد؛ یعنی دیگه توان آخرش بود.
همونطور که فشار می دادم، گفتم: اگه بتونی خودتو نجات بدی، یه میلیون بهت جایزه می دم. الان داری به این فکر می کنی که یه میلیون از کجا می خوام بیارم؟…اون پسره ی جوجه تیغی بهم شیش میلیون داد! 
بلند خندیدم. یهو از زیر دستم بلند شد. منم بلافاصله بالشتو زدم به سرش که دوباره افتاد رو تخت.
با خنده نگاش کردم و گفتم: دیـــــد…
زبونم غش کرد! بالشت از دستم افتاد. با چشای گشاد و دهن باز، به آراد که عین شیر زخمی بهم نگاه می کرد، زل زدم. هر کاری می کردم، زبونم به هوش نمی اومد که حداقل بگم ببخشید! 
رفتم عقب. هنوز عصبی و با خشم نگام می کرد. انالله و انا الیه راجعون! دویدم. از پله ها می اومدم پایین که آرادم با همون وضع دنبالم می دوید. 
جیغ می کشیدم و داد زدم.
– بابا ببخشید! غلط کردم!
رفتم سمت در عمارت. اون سرعتش بیشتر بود. اومد جلوم. فرار کردم. دستشو دراز کرد و فقط روسریمو کشید. فرار کردم و با جیغ و داد پشت مبل وایسادم. 
گفتم: بابا گه خوردم! من رفتم پرهامو بیدار کنم. شما چرا تو اتاق اون خوابیدی؟!
– تو غلط کردی می خواستی پرهامو بیدار کنی…کی بهت همچین اجازه ای داد؟
دوباره دوید سمتم که کلیپسم شل شد و افتاد. تمام موهام دورم ریخت. باز خوبه نرم کننده می زنم که عین برق گرفته ها نشه! حالا باز خوبه فضا برای دویدن زیاده! 
انقدر جیغ کشیدم که پرهام اومد پایین. با تعجب رو پله ها وایساده بود و به ما نگاه می کرد.
گفت:خب می ذاشتین هوا روشن بشه، بعد بازی می کردین!
آراد همین جور که دنبال من می دوید گفت: حساب تو رو هم بعدا می رسم.
پرهام دست می زد و گفت: آراد بدو، آیناز بدو! هی هی! آراد بدو، آیناز بدو! هی هی!
دیگه نفس برام نمونده بود. تمام موهام رو صورتم بود. جایی رو نمی دیدم.
پرهام با ذوق اومد پایین و گفت: منم بازی… منم بازی!
داد زدم: پرهام خفه شو! همش تقصیر توئه… چرا تو اتاق خودت نخوابیدی؟
پرهام دنبال آراد می دوید. 
گفت: بابا این گرگی که داره دنبالت میدوئه منو از اتاقم انداخت بیرون، گفت شومینه ی اتاقم خراب شده، گرم نمی کنه. 
پشتمو نگاه کردم. آراد هنوز می دوید و پرهام دنبال آراد. 
گفتم: پرهام بگیرش!
پرهام: اگه بگیریمش که بازیمون خراب می شه؟! 
جیغ زدم: پرهام!
پرهام پرید رو آراد و با هم افتادن رو زمین. 
آراد با عصبانیت نگاش کرد و گفت: تارزان! اون تن لشتو از رو من بردار!
– خب اگه بردارم، می ری آینازو می خوری که؟! 
آراد بدون دست و پا زدن و با عصبانیت به پرهام نگاه می کرد. پرهامم با دست و پاهاش، آرادو تو بغلش قفل کرده بود و گفت:
– آیناز فرار کن! گرفتمش!
منم سریع کلیپسو برداشتم و موهامو بستم. 
آراد با حرص ولی آروم گفت: پرهام ولم کن!
سریع به طرف در دویدم. 
پرهام داد زد: آیناز! موهات خیلی خوشگله!
بدون اینکه چیزی بگم، رفتم بیرون و با سرعت به سمت خونه دویدم. خودمو پرت کردم تو خونه و پشت در اتاق خاتون وایسادم و در زدم. چند دقیقه بعد، اومد بیرون. جلو پاش زانو زدم و با گریه و خواهش گفتم: 
– خاتون! الهی درد و بلات بخوره تو سرم. قربونت برم امروز صبحونه ی آقا رو می دی؟ قول میدم جبران کنم. هر چی بگی، می گم چشم! 
خاتون با موهای باز و تعجب زده، شده بود عین فراریا! 
گفت: بازم؟! باز چیکار کردی؟ دختر پیرم کردی!
– خاتون خودم می برمت پیش دکتر که جوونت کنه. حالا میری؟
نفسی از روی حرص بیرون داد که صدای آراد اومد:
– ولم کن پرهام! باید حساب این دخترو برسم. 
بلند شدم و گفتم: وای بدبخت شدم …سامورایی اومد. 
پریدم تو اتاقم سریع درو قفل کردم. 
با مشت زد به اتاقم و گفت: این درو باز کن! 
– اگه باز کنم که تو منو می کشی؟
– منم می خوام بکشمت! زود باش درو بازکن! 
– جون فرحنازت بیخیال شو! من که گفتم گه خوردم؟
– گه خوردن تو که به درد من نمی خوره ؟ داشتی منو می کشتی! 
– حالا که الحمدا… زنده ای ! من که تیر نزدمت؟ بالشت گذاشتم رو سرت. تازشم فکر کردم اون پرهام گور به گور شده تو اتاق خوابیده.
پرهام: هوی من اینجاما! با آراد میایم تو لهت می کنیما؟! 
– پرهام ساکت شو … اگه زنده موندم، تو رو زنده نمی ذارم!
ای خدا! عجب گیری افتادما؟
همونجا نشستم و گفتم: بگو چیکار کنم که منو ببخشی؟!
بلند شدم سرمو گذاشتم رو در و گفتم: شنیدی؟ گفتم چیکار کنم؟
خاتون از پشت در گفت: بیا بیرون رفتن! 
– دروغ نگیا؟
– نه، بیا!
کمی صبر کردم، بعد آروم درو باز کردم. سرمو آوردم بیرون. کسی جز خاتون نگران نبود. نفسی از روی راحتی کشیدم؛ دیدم خاتون هنوز عصبی نگام می کنه. 
با حالت گریه گفتم: غلط کردم. صبحونه رو می بری؟
نگام کرد و گفت: ببین صبح خروس خون، چه جوری برای خودت دردسر درست می کنی؟! حداقل می ذاشتی این خورشید وا مونده بیاد بالا، بعد!
– خاتون چی کار به خورشید بدبخت داری؟! 
– وای… وای… دیوونم کردی! 
یه نفس راحتی کشیدم. بالاخره راضی شد بره. مش رجب چقدر خوابش سنگینه که هنوز بیدار نشده! تا وقتی که آراد رفت، خودمو تو اتاقم حبس کردم. وقتی که آب از آسیاب افتاد، رفتم بیرون. نه از پرهام خبری بود، نه از آراد.
ظهرم که آراد برای نهار اومد، بازم خاتونو با التماس فرستادم بالا که براشون غذا بکشه. خلاصه تا شب از دستش فرار کردم. اما موقع شام دیگه نتونستم. چون هر چی به خاتون التماس کردم و اونو به امامزاده ها و صد و بیست چهار هزار پیامبر قسم دادم، بی فایده بود و آخرش منو فرستاد بالا.
میزو که چیدم، خواستم برم که با صدای دراکولاییش وایسادم: 
– کجا؟!
با لبخند گفتم: هیچ جا! در خدمتتونم! می رم براتون دوغ بیارم!
– پس این که رو میزه، چیه؟
– ها؟! چیزه! این دوغ نعناست، می رم دوغ موسیر بیارم!
– لازم نکرده! موسیر دوست ندارم.
ازش فاصله گرفتم و رفتم پشت میز وایسادم. وقتی نشستن، براشون غذا کشیدم. خدا رو شکر بدون دعوا و خونریزی غذاشونو خوردن. بعد شام رفتن به اتاق تلویزیون که پونزده، بیست نفر آدم، خوشگل جا می شد. براشون میوه بردم، گذاشتم رو میز. از پنجره بیرونو نگاه کردم. 
با خوشحالی جیغ زدم و گفتم: امیر! امیر اومده!
با ذوق و شوق رفتم بیرون. دوستش نداشتم اما نمی دونم چرا از دیدنش انقدر خوشحال شدم؟! شده بودم عین آدمی که ازسیاه چال و هوای آلودش آزاد می شه و تو هوای تمیز نفس می کشه. رفتم تو حیاط. با سوغاتی های تو دستش می اومد طرف من. 
صداش زدم: امیر!
از دیدنم تعجب کرد. منم با خوشحالی طرفش می دویدم. بهش نزدیک شدم و خودمو انداختم تو بغلش که سوغاتیا از دستش افتاد. از دل نازکی شاید دلتنگی، نمی دونم! هرچی بود، گریه کردم. محکم فشارش دادم و همین جور گریه می کردم. تو این مدت انقدر سختی کشیده بودم که به یه پناهگاه احتیاج داشتم.
امیر گفت: چی شده؟ از دلتنگیه یا باز این آراد اذیتت کرده؟!
ازش جدا شدم. اشکمو پاک کردم و گفتم: 
– نمی دونم! شاید دوتاش!
– پس اذیتت کرده… دارم براش!
سوغاتیاشو برداشت و گفت: ببین دختر با سوغاتیا چیکار کردی!
کمکش جمع کردم و گفتم: ببخشید!
همین جور که به سمت عمارت می رفتیم، گفت: راستی! فهمیدی ما سلام نکردیم؟!
– سلام!
با خنده گفت: علیک سلام!
گفتم: این همه سوغاتی برای چی خریدی؟!
– بیشترش برای توئه، بقیشم برای اونا. 
رفتیم داخل. آراد دست به جیب منتظر ما وایستاده بود. با امیر رفتیم تو؛ رفت جلو با آراد دست داد و گفت:
– اینجوری امانت داری می کنن؟! مگه نگفتم سالم تحویل می گیرم؟!
– حالا هم که سالمه… یه خش به صورتش نیفتاده! 
– جسمی آره… ولی روحش چی؟
دل آرام تو چهار چوب در وایساده بود. 
با تعجب به امیر نگاه کرد و گفت: سلام!
امیر: سلام!
به آراد نگاه کرد: حالا بی خبر ازدواج می کنی؟!
آراد پوزخندی زد و گفت: می دونی که زنم نیست؛ پس حرف مفت نزن! 
– ها! راست می گی! ببخشید! فراموش کردم شدی یکی عین بابات! به این دختر بدبختم رحم نکردی؟
آراد خواست چیزی بگه که دل آرام گفت: تا حالا شما رو اینجا ندیدم!
آراد: شوهر اینه… یعنی قراره بشه!
امیر: باز که گفتی این؟! اسمشو بلد نیستی؟ اسمش آینازه…آیناز!
با عصبانیت به هم نگاه می کردن. 
بخاطر اینکه اوضاع از این بیشتر بیخ پیدا نکنه، گفتم: بشینید!
آراد با همون وضع نگام کرد.
– یعنی بفرمایید بشینید تا ازتون پذیرایی کنم!
دل آرام: راست می گه! چرا سر پا وایسادین؟ خب بشینید!
با سوغاتیای توی دستم رفتم به آشپزخونه. قهوه دم کردم و میوه رو شستم. قهوه رو بردم براشون.
خواستم برم که امیر گفت: بشین آیناز!
– برم میوه بیارم.
– نه، نمی خواد. قهوه کافیه. 
خواستم رو مبل تکی بشینم که امیر گفت: اونجا نه! بیا پیش خودم بشین! 
جهت در آوردن حرص آراد، کنار امیر نشستم. نگاش کردم با حالت عصبی پا روی پا انداخته بود و تکون می داد. 
امیر دستشو انداخت دور شونم و گفت: بدون من خوش گذشت؟! 
به دست امیر نگاه کردم. این چرا اینجوری می کنه؟!
با لبخند و حرفی که نمی دونم از کجام دراومد، گفتم: نه؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود. 
امیرم نمکشو بیشترکرد و گفت: الهی من قربون دلت برم!
وای! به پای آراد که هر لحظه تکون دادنش بیشتر می شد نگاه کردم. شده بود عین گاو میشی که سمشو به زمین می کشید و دود از دماغش می داد بیرون! 
به من نگاه می کرد؛ منم که لباس قرمز تنم بود! دیگه بدتر! الانه که با شاخش بهم حمله کنه! یه لبخند تحویلش دادم تا جونش درآد! هرچند جون این، حالا حالاها به جسمش چسبیده!
امیرعلی: می خوام چند روزی آینازو ببرم پیش خودم.
– برای بردن زن خودت داری اجازه می گیری؟
– اجازه نمی گیرم! به اطلاعت رسوندم!
دل آرام: ببخشید؟ اگه آیناز، خانم شما هستن پس چرا برای آراد کار می کنه؟
به آراد نگاه کرد: کار نمی کنه… امانت دستش بود. ظاهرا امانت دار خوبی نبوده!
امیر بهم گفت: عزیزم! برو حاضر شو بریم!
چقدر محتاج یه کلمه محبت آمیز بودم! چقدر دلم می خواست یکی بهم بگه عزیزم؛ جانم؛ عمرم… چرا با وجود محبتایی که امیر بهم می کنه بازم دوستش ندارم؟ خرم دیگه! 
منم گفتم: چشم عزیزم!
بلند شدم. امیر نگام کرد؛ خم شدم صورتشو بوسیدم. با لبخند تو چشمام زل زد. اصلا حس خوبی نداشتم. یه عذاب وجدان اومد سراغم. باید معذرت خواهی می کردم. اصلا چرا بوسیدمش؟! شاید فقط می خواستم به آراد ثابت کنم تنها نیستم؛ یکی منو دوست داره!
نمی دونم امیر تو چه حالی بود اما خودم از خجالت سرخ شدم. خواستم برم که امیر مچ دستمو گرفت و گفت:
– صبر کن با هم بریم، یه سلامی هم به خاتون و مش رجب می کنم. 
فقط تونستم سرمو تکون بدم. امیر بلند شد، روبه آراد کرد و گفت: خب دیگه؛ کم کم رفع زحمت می کنیم! ما که سلام نکردیم، حداقل خداحافظی رو بکنیم!
دستشو به طرف آراد دراز کرد. اونم بلند شد و فقط نگاش کرد. 
امیر گفت: می دونی اگه دست ندی ولت نمی کنم!
انگار آراد یه وزنه دویست کیلویی به دستش وصل کرده بودن. به زحمت دستشو بلند کرد و با امیر دست داد. اونم به طرف خودش کشید و بغلش کرد و صورتشو بوسید و گفت:
– اگه با دل آرام ازدواج کردی، مبارکه! خوشبخت بشی!
آراد ازش جدا شد و با اخم گفت: یه بار که گفتم؟ زنم نیست. 
– اگه زنت نیست، پس چرا فرحناز باهات قهر کرده؟!
– برو از خودش بپرس!
– خب بابا! اخماتو باز کن! 
امیر رو به دل آرام کرد و گفت: خوشحال شدم دیدمتون! 
– ممنون. ایشاا… با آیناز خوشبخت بشین! 
– ممنون!
سوغاتی آرادو بهش داد. چون برای دل آرام چیزی نیاورده بود، یکی از سوغاتی های منو به اون داد. وقتی از عمارت می رفتیم بیرون، آراد با قیافه ناراحت نگامون می کرد. درو باز کردم، برگشتم، دیدم با سرعت از پله ها می ره بالا. وقتی تو حیاط راه می رفتیم، امیر گفت:
– خوب بلدی چطور آرادو به آتیش بکشی!
خودمو به نفهمی زدم و گفتم: چی؟!
با خنده گفت: هیچی… فقط بخاطر آراد یه بوس مجانی بهمون رسید! 
با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم: ببخشید! این چند روزه انقدر اذیتم کرده که نمی دونستم دارم چیکار می کنم!
خندید و گفت: منم که چیزی نگفتم!
امیر با مش رجب و خاتون هم سلام و علیک کرد. وقتی سوغاتیاشونو داد، چند دقیقه ای نشست و بعد به طرف خونه ی امیر حرکت کردیم. 
وقتی سوار ماشین بودم و بیرونو نگاه می کردم، دلم باز شد و از تنگی اومد بیرون. با خوشحالی به شهری که با نور مصنوعی روشن شده بود، نگاه می کردم. 
امیر گفت: چرا سوغاتیاتو باز نکردی؟
– می ریم خونه با هم بازش می کنم! 
– بریم کافی شاپ؟! 
– آره!
تو کافی شاپ نشسته بودیم. 
گفتم: تو در مورد من هیچی نمی دونی… چرا ازم سوال نمی کنی؟ کی هستی؟ پدر و مادرت کجاست؟ فامیلی، آشنایی …کس و کاری داری؟ اصلا دختر فراری هستی؟! چرا بدون اینکه چیزی ازم بدونی، داری بهم محبت می کنی؟!
با لبخند گفت: اونی که باید در موردت بدونه، من نیستم… یکی دیگست!
– آها! قضیه ی دست دیگه؟! صاحبش یکی دیگست و نباید تو دست کس دیگه ای باشه؟! 
– آره! 
بعد از کافی شاپ، یه دور تو شهر زدیم و رفتیم خونه ی امیر. از آسانسور اومدیم بیرون و گفتم:
– سریع بریم تو تا همسایتون نیومده!
– نیستش. رفته همدان، خونه دخترش!
– چه خوب! 
رفتیم تو. کفشمو درآوردم. به جا کفشی که یه دمپایی دخترونه صورتی گل منگلی گذاشته بود نگاه کردم. یعنی غیر از من، کس دیگه ای هم میاره اینجا؟
– چرا به دمپایی زل زدی؟ بپوش دیگه! 
– این دمپایی کیه؟
– دمپایی حضرت خانم! بعد اون روزی که رفتی، این دمپایی رو برات خریدم. گفتم شاید دوباره پیدات بشه! 
رفت سمت آشپزخونه. منم با خوشحال دمپایی رو پوشیدم. به پای سفیدم و انگشتای ظریف و بلندم نگاه کردم. خیلی بهش می اومد. 
امیر با خنده گفت: فکر نمی کردم با دیدن دمپایی انقدر خوشحالی بشی! وگرنه چند جفت دیگه برات می خریدم!
با چشم غره نگاش کردم و گفتم: به پای خوشگلم نگاه می کردم که به دمپایی زشتی که تو خریدی خیلی میاد!
– جدی؟!
همین جور که می اومد طرفم، گفت: خب می خوای درش بیار، دمپایی خودمو بپوش!
دویدم و گفتم: نه ممنون! این بیشتر به پام میاد! 
رو مبل نشستیم و سوغاتیاشو با هم باز می کردیم. اولیش عطرخنک بود که از بو کردنش سیر نمی شدم. بعدی رو باز کردم. یه پالتوی مشکی خزه دار. وقتی پوشیدم، گفتم:
– وای عالیه… اندازه ست! 
با ذوق یه چرخ خوردم که امیر بلند خندید و گفت: شدی عین بچه ها!
بخاطر اینکه دیگه نوزادم نکنه، نشستم! بقیه ی کادوها رو هم باز کردیم. یکی از یکی دیگه بهت.ر از همه سوغاتیاش خوشم اومد. یه فیلم ترسناک گذاشت. 
گفتم: می شه عوضش کنی؟!
– چرا؟ دوست نداری؟
اَبرومو بردم بالا و گفتم: نه! نمی دونم تو و پسر داییت چه علاقه ای به فیلم ترسناک دارید؟!
امیر بلند خندید و گفت: آراد هر وقت عصبی می شد، یه فیلم ترسناک می دید، حالش خوب می شد!
حتما مشکل روانی داره که با فیلم ترسناک حالش خوب می شه! فیلم کمدی گذاشت و تا ساعت یک فیلم نگاه کردیم. یه جاهاییش امیر می خندید، یه جاهاییش من. وقتی امیر می خندید من با تعجب نگاش می کردم که اصلا صحنه خنده داری نبود. امیر هم با تعجب به من نگاه می کرد. 
گفت: به چی می خندی؟ این که اصلا خنده دار نیست که؟!
هیچ وقت نشد دوتامون به یه صحنه بخندیم؛ به این می گن تفاهم!
***
ساعت شش، یهو بیدار شدم. به اتاق نگاه کردم. وقتی فهمیدم جایی هستم که احتیاج به بیدار کردن آراد نیست، با خیال راحت تو جای گرمم خوابیدم. چقدر خوبه آدم رو تخت بخوابه! جاش گرم و نرم باشه. نه عین تشک من که با خوابیدن رو زمین فرقی نمی کنه. کاش همه ی بی خانمان ها هم خونه داشتن. کاش همه معتادا آدم می شدن و ترک می کردن و برمی گشتن سر خونه زندگیشون.کاش کسی دیگه تو این سرما و برف و بوران، زیر پل و رو کارتنا نمی خوابید. کاش الان می رفتم برای امیر صبحونه حاضر می کردم.
یهو بلند شدم. آره! فکر خوبیه! براش صبحونه حاضر می کنم. هر روز برای آراد، امروز برای امیر. بلند شدم روسریمو انداختم رو سرم. به آشپزخونه رفتم. چراغو زدم. کتری رو گذاشتم رو اجاق. بعد آماده شدن چای، در یخچالو باز کردم. اوه! چه خبره! فروشگاهه یا یخچال؟! کی وقت می کنه این همه رو بخوره؟ میزو چیدم؛ نگاشون کردم، دیدم یه چیز کمه. شکلات صبحانه! در یخچالو باز کردم. 
– تو آشپزخونه ی من چیکار می کنی؟!
شیشه از دستم افتاد و شکست. 
نگاش کردم و گفتم: وای امیر! ترسیدم!
همین جور که می خندید، گفت: ببخشید… گشنته این موقع صبح اومدی سراغ یخچال؟
در یخچالو بستم و گفتم: نه… می خواستم برات صبحونه حاضر کنم.
خواستم خرده شیشه ها رو جمع کنم که گفت: دست نزن؛ خودم جمعشون می کنم! برو کنار وایسا!
به کابینت چسبیدم. اونم شیشه ها رو جمع می کرد. 
گفت: آخه دختر! ساعت شیش و نیم، وقت صبحونست؟
– پس نه! وقت عصرونست! 
نگام کرد و با لبخند گفت: می گم چرا موهای آراد بدبخت رشد نمی کنه؟ نگو از دست زبون توئه! 
– وا! به من چه؟ اون خودش نمی ذاره موهای فلک زدش یه میلیمتر بیاد بالا، فِرتی می زندشون! 
امیر خندید و گفت: خیلی خب! حالا برو بشین تا سحریمونو بخوریم!
نشستیم. 
گفت: فکر می کردم قانون اینجا رو بهت گفتم. تا زمانی که مهمون من هستی، به این آشپزخونه کاری نداشته باش! وظیفه ی منه ازت پذیرای کنم، نه تو از من!
– چه فرقی می کنه؟ من عادت کردم ساعت شیش آرادو بیدار کنم و ساعت هفت صبحونشو بدم… یعنی یه جوریایی شدم عین رباتی که تنظیمش می کنن رو برنامه کار کنه! 
– احتیاجی نیست اینجا رو برنامه کار کنی! تا هروقت دلت خواست بخواب. هر وقت عشقت کشید صبحونه و نهار و شام بخور… چون خدمتکار نیاوردم. شما اینجا مهمونید. 
چند لقمه که خوردیم، گفت: می خوای چیکار کنی؟
– همین کاری که گفتی می کنم!
خندید و گفت: نه… منظورم اینه که که درمورد زندگیت تصمیمی نگرفتی؟
– فعلا داریم زندگی می کنیم، بعدشم خدا کریمه! 
– آیناز! دارم جدی حرف می زنم. تا کی می خوای خدمتکار آراد بمونی و دم نزنی؟ تا کی می خوای اذیتای آرادو تحمل کنی؟
با غم نگاش کردم و گفتم: فکر می کنی از اینکه پیش آرادم خیلی خوشحالم؟! دلم می خواد از اون خونه برم ولی کجا؟ نه خونواده ای دارم، نه آشنایی، نه فامیلی.
با تعجب گفت: پدر مادر نداری؟! یعنی تو دختر فراری نیستی؟
– بخاطر همین بود هیچی ازم سوال نمی کردی؟! چون فکر می کردی من فراریم و آراد منو پیدا کرده و آورده پیش خودش؟!
– خب راستش نه… یعنی من می دونم کار آراد چیه ولی فکر می کردم فرار کردی.
پوزخندی زدم و گفتم: منو باش چی فکر می کردم، چی شد! اصلا ازت انتظار نداشتم. پس همه محبتات ترحم بوده؟
– نه به خدا! این چه حرفیه می زنی؟
چیزی نگفتم. سرمو پایین انداختم و با قاشق، مربای هویچ رو هم می زدم. 
گفت: معذرت می خوام …نمی خواستم ناراحتت کنم.
همین جور که سرم پایین بود، گفتم: مهم نیست… ولی کاش در مورد زندگیم ازم سوال می کردی. خوشم نمیاد کسی در موردم قضاوت بد کنه.
– حق با توئه؛ شرمنده… پس پدرو مادرت کجان؟
– ندارم… مادرم فوت کرده، پدرمم نمی دونم کدوم گوریه؟
– یعنی الان هیچ کسی رو نداری؟
– هیچ کس … فقط یه دوست. 
نگاش کردم.
– تو از زندگی من هیچی نمی دونی؛ هیچی… حتی اگه فامیلی هم داشته باشم، نمی شناسم.
– اگه بگم ازدواج کن، حتما می گی کسی رو دوست ندارم. 
– آره…دقیقا! 
– آیناز جان! خواهش می کنم این تنفر از مردا رو بذار کنار… آراد بد؛ قبول… پرهام و آبتین و من هم بدیم؟ اون پسره که تو شمال نجاتت داد هم بده؟! آیناز! چرا همه ی مردا رو با یه سنگ ترازو اندازه می گیری؟
با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: من نمی تونم هیچ مردی رو دوست داشته باشم… حتی تو با محبتات هم نتونستی جایی تو قلبم پیدا کنی.
یه لقمه جلوم گرفت. نگاش کردم. 
با لبخند گفت: این برای عذرخواهیه… من باید بخاطر این میز ازت تشکر می کردم، نه اینجوری ناراحت کنم. 
به لبخندش نگاه کردم. غم داشت. دستمو دراز کردم که بردارم؛ لقمه رو کشید و گفت:
– اول بخند!
یه لبخند بی جونی زدم.
گفت: اینجوری که بدتر آدم گریش می گیره! خوشگل بخند!
خندیدم و گفتم: خوبه؟!
– آره!
لقمه رو بهم داد. صبحونه که خوردیم، امیر رفت بیمارستان. باز من بیکارشدم. تا وقتی که اومد خودمو با کتاب و تلویزیون مشغول کردم. ساعت سه،چهار بود که اومد.
وقتی اومد، با خودش نهار خریده بود. نهارو خوردیم؛ بعد نهار حاضر شدیم که بریم بیرون. زنگ خونه زده شد. امیر داخل اتاقش بود. رفتم دم در.
درو باز کردم، دیدم بازم همون دختر نذریه ست!
با تعجب گفت: بازم شمایید؟! امیر که گفت خانومش نیستید؟!
به سینی قیمه و برنجش نگاه کردم و با لبخند گفتم: نذریه؟!
سرشو تکون داد و گفت: بله! برای امیرخان آوردم!
از دستش برداشتم و گفتم: ممنون! بهش می گم شما آوردید…خداحافظ!
اومدم تو، درو بستم. سینی رو گذاشتم رو اپن و با یه قاشق افتادم به جونش! 
امیر از اتاقش اومد بیرون. با تعجب نگام کرد و گفت:
– تو که همین الان نهار خوردی؟
– آره! ولی این نذریه؛ بیشتر می چسبه! 
– بازم نیلو؟! ای خدا! زودتر بخور بریم.
با دهن پر خندیدم و گفتم: هنوزم هر روز برات نذری میاره؟!
با لبخند گفت: آره… الان دیگه شبم شده! فقط مونده صبحونه نذری بیاره! 
لقممو پایین دادم و خندیدم و گفتم: حتما نذر می کنه با تو ازدواج کنه! بخاطر همینه این نذریا رو برای تو میاره! 
– حداقل بشین بخور!
– نه… بسه بریم!
دست و دهنمو شستم و با امیر رفتیم بیرون.
دو روز پیش امیر بودم. خیلی بهم خوش می گذشت. با هم آشپزی می کردیم، می رفتیم بیرون. خرید خونه رو با هم می کردیم. خونه رو با هم تمیز می کردیم. 
دو روز فقط می خندیدم و خوشحال بودم. سعی می کردم امیرعلی رو دوست داشته باشم اما یه چیزی مانع ورود عشقش به قلبم می شد یا شاید می ترسیدم. ترس از جدایی و تنهایی و اذیت شدن.
می ترسیدم امیرعلی رو دوست داشته باشم. شاید اونم مثل بقیه بره و تنهام بذاره. شایدم اینم مثل بقیه مردا فقط یه مدت منو بخواد. امیر علی خوب بود. مهربون، خوش اخلاق، صبور، یه تکیه گاه امن. همه چی تموم. اما من نمی تونستم دوستش داشته باشم. کاش نظرشو در مورد خودم می دونستم. نمی دونم واقعا دوستم داره و می خواد منو به خودش علاقمند کنه یا فقط می خواد نظر منو در مورد مردا عوض کنه؟ امیدوارم دوستم نداشته باشه. چون اونوقت تو بد مخمصه ای گیر می افتادم و مجبور می شدم بخاطر جبران محبتاش باهاش ازدواج کنم.
*** 
با امیر تو رستوران نهار می خوردیم. 
گفتم: امروز باید برگردم. شب آراد مهمونی داره. باید به خاتون کمک کنم.
– می خوای به خاتون کمک کنی؟ یا به بهونه کمک به خاتون، می خوای بری پیش آراد؟
– دوتاش یکی بود! من علاقه ای به آراد ندارم. اگه داشتم، پیش تو نمی اومدم.
– اگه دوستش نداری، نه مهمونی می ری، نه به خاتون کمک می کنی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا