پارت 10 رمان بگذار آمین دعایت باشم
– بلیطمون هشت شبه.
– مواظب صیام باش.
– وای اگه نمیگفتی قرار نبود باشم.
– چته امروز؟
– آخه تو…درک داشته باش ، من هنوز هیچ کاری واسه رفتن نکردم.
– قانون من همین بود از روز اول ، منشی من باید تا هر ساعتی که من خواستم تو شرکت باشه.
– آخه تا پنج من نمیتونم.
فقط نگام کرد و من میدونم که این مرد حرف حالیش نمیشه.
دستم به دستگیره رسید و اون گفت : سه برو ، ولی…
با شوق نگاش کردم و اون خیره به طرح لبخندم گفت: باهام در تماس باش ، میخوام بدونم صیام در چه حاله ، بیا این کارت هم بردار ، اگه صیام چیری خواست…
– من خودم اونقدری دارم که…
– گفتم بیا برش دار.
زیرلب زورگویی بارش کردم و اون کارت رو از جلوش چنگ زدم و اون با تفریح به صورتم نگاه کرد.
– تو نمیخوای یه تجدیدنظر روتیپ سرکارت داشته باشی؟
نگاهی به پالتوی یه وجب بالای زانوم انداختم و بوتای ساق بلندم رو از نظر گذروندم.
– مگه چشه ؟ میدونی چقدر پولشو دادم؟
-خوشم نمیاد همه فکر کنن منشی من واسه جلب توجه تیپ میزنه.
– نه بابا …ببین من واسه دل خودم تیپ میزنم ، میخوای خوشت بیاد میخوای خوشت نیاد.
باز طرح اون یه وری خندش تو صورتش نقش بست و من از این سبک جذاب خندش حرص خوردم.
– حالا چرا حرص میخوری ؟ تو میتونی بیرون از اینجا وقتی این همه مرد هر روز با نگاشون وجبت نمیکنن هر طور دوست داری تیپ بزنی ، بحث من اینه ، بحث من اینه که وقتی یه مرد آشنا کنارته راحت تر میتونی تیپ بزنی .
– بی خیال شوهر خواهر ، من اینجوریم .
فقط نگام کرد و این مرد گاهی چقدر با قبلا هاش فرق داره ، اون وقتا از طعم کمربندش میلرزیدم و حالا فقط از این همه تغییرش.
*******
سارا حرصی کوله رو روی شونش جابجا کرد و بهم توپید که…
سارا – زود باش دیگه ، بیچاره صیام زیر پاش جنگل سبز شد.
کوله رو روی شونه انداختم و از اتاق زدم بیرون و سارا یه بند نق زد تو جونم.
خاله مهری و عاطی رو بوسیدم و وثوق به مسخره گفت : سفر قندهار که نمیری دختر؟
سارا براش زبونی درآورد و خاله مهری رو بغل کرد و صیام گفت : مامان بریم دیگه.
خندیدم بابت این همه هل بودنش و تیام باز یه وری خندشو به رخم کشید.
زنگ در خاله رو به طرف آیفون کشوند ، مکث خاله بابت باز کردن در دلمو به شور انداخت و دست خاله که روی دکمه باز کردن در رفت دلم به هم پیچید.
تیام قدمی جلو گذاشت و گفت : کی بود خاله؟
خاله نگاهی به صیام پر از ذوق انداخت و تو یه قدمی تیام وایساد و سر تیام رو به طرف خودش کشید و چیزی تو گوش عزیزکردش گفت و من دیدم که چشمای تیام چطور تو آنی غرق غضب شد.
خاله لبریز از نگرانی شد بابت برق نگاه تیام و گفت : جون من کاری نکنیا ، قسمت دادم مادر.
تیام نیم نگاهی به بچش انداخت و قدم برداشت طرف در و وثوق هم پشت بندش راه افتاد و من یه ندا دادم به سارا که حواسش به صیام باشه تا سر و گوشی آب بدم.
پشت وثوق که از در زدم بیرون و چشم غرشو تحمل کردم دیدم کسی رو که اصلا انتظار دیدنشو نداشتم.
تیام – مگه من دیروز باهات تماس نگرفته بودم.
سحر – من هم گفتم میخوام آخر هفته رو با بچم باشم.
تیام – چرت نگو ، من تو رو نشناسم که بد چیزیه ، تو میخوای فقط حال این بچه رو بگیری.
سحر – بچه من یتیم نیست که با هر ننه من غریبمی راه بیفته بره هر کوره دهی ، من میخوام بچمو ببرم.
نگاه کارن از اول روی من سنگین بود و من نمیدونم که چرا این مدر اینقدر ساکته ، با نگام التماسش کردم که این خوشی رو از صیامم نگیره.
سحر نگاه پر از تحقیرشو سرتاپای من انداخت و گفت : اینه زنت ؟ فکر نمیکردم اینقدر بی سروصدا زن بگیری.
سحر اینبار رو به من توپید که…
سحر – برو بچمو بیار.
وثوق – ببین ، بفهم داری با کی حرف میزنی ، صیام دوست نداره با تو جایی بیاد.
سحر – اینو تو تعیین نمیکنی.
تیام – ولی من تعیین میکنم… صیام امشب میره طالقان.
سحر تیام رو با دست کنار زد و از کنار من گذشت و وارد ساختمون شد و من نمیدونم که کارن الان دقیقا چه کاره است با این همه سکوتش.
هق هق صیام که بلند شد روی اولین پله ایوون نشستم و دلم بدجور به هم پیچید.
التماسای صیام رو به مامانش میشنیدم و میدونم که تیام آخر هفته ها نمیتونه برای زندگی بچش تصمیم بگیره.
وثوق طرف ساختمون خودشون قدم تند کرد تا نشنوه ناله های جگرگوشه این باغو .
صیام که با چشمای گریون و هق هق و التماسش به هممون تو اون ماشین لعنتی جا گرفت حالم از موجودی به اسم سحر به هم خورد.
با رفتن صیام یه قطره رو گونم چکید و دست تیام روی شونم سنگین شد.
تیام – بلند شو ، داره دیر میشه ، باید بری ، عمه منتظره.
– صیام…
تیام – تلافی میکنم کارشو ، بلند شو ، میرسونمتون.
به این مرد خوب این روزا خیره نگاه کردم و میدونم که چیزی مهمتر از بچش براش وجود نداره و این یعنی تلافی کار سحر به بدترین نحو ممکن.
*******
آهو دست روی دستم گذاشت و با همه مهری که تو نگاش بیداد میکرد گفت : اینبار هم مثه همیشه واقع بین باش آمینم ، اون مادرشه.
– من اگه یه روز بچه دار شم ، نمیذارم آب تو دل بچم تکون بخوره چه برسه اینکه مثه ابربهار گریه کنه.
آهو – همه مثه هم نیستن آمین.
– اشتباه میکنی ، هیچ مادری مثه سحر نیست.
سارا از بین دو صندلی سر جلو کشید و گفت :باهات موافقم.
آهو – سارا…
سارا – اون میخواست صیامو سقط کنه ، میفهمی ؟ اون میخواست یه جنین دوماهه رو سقط کنه ، اون یه کثافت بالفطره است. ، فکر کردی واسه چی تیام طلاقش داد ؟ چون بعد از اولین رابطش فهمید زنیکه هرجایی دختر نبوده ، فکر نکنی اینا رو به من میگه ، نه بچم حیا داره ، اینا رو از سالار شنیدم ، تازه سالار میگفت اگه صیامو حامله نشده بود زودتر طلاقش میداده ، میگن سر همین قضیه بوده که دیگه زندایی به تیام فشار نیاورده که ازدواج کنه.
– پس برای چی اینقدر صیامو حرص میده؟
سارا – عقده ایه زنیکه بی همه چیز ، حیف کارن واقعا ، خدا سیب سرخو داده دست چلاق .
بعد از چند ساعت بابت این حرفش به خنده افتادم و چقدرمیخواستم به این حرفش بگم ” واقعا “.
مامان اونقدر منو بوسید که آرمان به حرف اومد و گفت : بسشه دیگه مامان.
چقدر خوبه اینجام ، کنار آدمایی که عجیب دوسشون دارم.
مامان – چرا صیامو نیاوردین؟
سارا چشم و ابرویی اومد و مامان گفت : پس خبرایی بوده.
آهو – فرشته جون شروع نکن ترو خدا ، تا حالا دهنمون سرویس شده تا تونستیم اینو از دپرسی درآریم.
آرمان خندید و دست دور شونم انداخت و تو گوشم گفت : نبینم تو لک باشی.
دوسش داشتم ، با همه غریبگی اصل و نسبش دوسش داشتم و میدونم که تا ابد آرمان برای من عزیزترین برادر دنیاست.
دور هم که روی صندلیای تراس نشستیم سارا گفت : چه خبر؟
آرمان – سالار پریروز اینجا بود.
آهو ابرو تو هم کشید و مامان با همه توجهش به آهو گفت : مثه اینکه خبراییه.
سارا- چه خبری؟
مامان – یه خبرایی که داره این تحفه رو آدمش میکنه.
سارا غش غش خندید و گفت : این آدم نبودنشو خوب اومدی خاله.
مامان – مثه اینکه دلش یه جا گیر کرده.
نگاش رو از روی آهو برنمی داشت و من عاشق این نگاه فراری آهوام و اون لبخند نامحسوس روی لباش .
سالار برام عزیزه ، اونقدری که بخوام آهو مال اون باشه تا خوشبخت بشن.
سارا – دقیقا کجا گیرکرده برم تیریپ خواهر شوهر بازی درآرم.
سارا خودشو که به کوچه علی چپ میزنه آدم میخواد سر بذاره به کوه و بیابون و قبل این سر گذاشتن یه دور سر اینو تو جاش بگردونه نکنه فهمید میون احساسات دیگران نباید جفتک بندازه.
آهو – من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم.
ریز خندیدم و نیشگون آهو جون رو پذیرا شدم.
آهو که رفت آرمان خودشو جلو کشید و گفت : من که میگم آهو از سر سالار زیاده.
سارا – به تو چه بچه ؟ کی میخوای این عادت خاله زنگ بازیتو بی خیال شی؟
مامان – حالا وقت این حرفاست ؟ فعلا باید سالار دنبال آهو بیفته.
سارا – موس موس هم بکنه .
سه تایی اینبار توپیدیم به سارا که…
– سارا…
سارا دست بالا برد و با ذوق خندید و گفت : خب خوشحالم بابا ، فکر کن داداشم عاشق شده.
تنهام دیگه نذار ، تو با منی هنوز
عطر تو با منه ، فردا داره به ما لبخند میزنه
*******
دستش نرم روی بازوم حرکت میکرد و من سرم رو بیشتر به اون حجم گرم آغوشش میفشردم.
– دلم تنگت بود.
– نه به اندازه من ، تو دخترمی ، وقتی نزدیکم نیستی دلم پر از نگرانیه ، تو همه چیز منی ، کاش بیای پیشم.
– تو چرا نمیای پیش من ؟ بیا و بس کن این گوشه نشینیو.
– به چه امیدی بیام ؟
– به امید جمشیدخانی که این چند وقته خط نگاش عجیب غریب عوض شده.
– جمشید هیچ وقت به من دل نمی بنده.
– پس سر شب کی بود زنگ زده بود و شما دو ساعت تو تراس باهاش اختلاط میکردی؟
– زاغ سیاه منو چوب میزنی بچه پررو؟
– طفره نرو که من خوب این طرز نگاتو میشناسم.
– یه وقتایی زنگ میزنه ، حرف میزنه ،دردودل میکنه ، از دل دل کردناش میگه ، از گذشته میگه ، ازخاطراتمون ، از وقتایی که میری پیشش میگه ، میگه…، بذار یه روزی همه چی رو بهت بگه ، بذار بگه دلیل همه کاراشو .
– من به درک ، از خودتون بگو ، تا کجاها مشت دلش واسه مامان ما وا شده؟
– عجیب شده ، بعضی وقتا یه حرفایی میزنه که دل پیر من میلرزه.
– دل و تن مامان من همیشه جوونه ، پیر اون جمشیدخانه که چشمش مامان خوشگلمو گرفته.
– هیچ وقت به این فکر کردی که میتونی باباتو ببخشی؟
– جمشید خان هیچ وقت لنگ بخشش من نبوده که در موردش فکر کنم ، در ضمن کینه رو ازت یاد نگرفتم.
– آیلین که بیاد تیام بی خیالت میشه و تو واسه همیشه میای پیش من ، باشه ؟
– دلم به خونه تو فقط گرمه.
– خونه من نه ، خونه من و تو و آرمان.
– به جمشیدخان فکر میکنی؟
– برای چی فکر کنم؟
– چون من حس میکنم تو یه آینده نزدیک بالاخره حرف دلشو میزنه.
– میخوای دلگرمم کنی؟
– پس زیاد بهش فکر میکنی که برات دلگرمیه.
– اون تنها عشق زندگیمه.
– من بابامو حتی واسه خاطر با تو بودن شده هم میبخشم.
*******
آهو رو با چشم نیمه باز برانداز کردم و پرحرص سر کوبیدم به تن بالش و نالیدم که…
– نخون جون آمین ، تخم مرغ گرون شد.
آهو – وای صدام بیدارت کرد؟
سارا که جلوی آینه با سشوار و موهاش درگیر بود و هنوز هم چشماش از شدت خواب پف داشت گفت : پ ن پ ، زنگ صداتو دوست داره مثه لالاییه ، آخه تو عاشقی ما باید زجرشو بکشیم ، برو این صدا رو یه جا ول بده ما بی خواب نشیم ، به خدا نمیام واسه داداشم ورت دارما.
آهو – داداشت هم اینجا وایساده تو کمر همت ببندی بیای منو ورم داری واسش…
سارا – آره دیگه پسرا این دوره زمونه ان ، بی کار نمیشینن ، بچشون که دنیا اومد یه خبری میدن .
آهو – امیدم نده سارا ، سالار طرف من بیا نیست ، با این همه سمن چه فکرشه به یاسمن؟
سارا – دیشب تا صبح هم که عمه من بود یه ریز داشت با نیش باز اس ام اس میداد دیگه نه ؟
آهو – تو آمار منو درمیاری؟
سارا – سالار میخوادت ، داداش من تا نفهمه یه چی داره از دستش میره به فکر نمیفته ولی خدا نکنه که بفهمه اون چیزی که به فکرش نیست برای یکی جز خودش عزیز شده.
آهو لبه تختش نشست و خیره به یه نقطه گفت : خیلی دوسش ارم.
– خب فهمیدیم حالا یه دقیقه اون صدای اسطوره ایتو نگه دار ما بکپیم.
سارا – بلند شو ، بلند شو ، میخوایم بریم لب برکه.
به زور اون دوتا راهی حموم شدم و مامان با لبخند قربون قد و بالام رفت و من اگه مامانو نداشتم چه میکرم؟
لب برکه به لقمه ای که مامان برام قازی کرده بود گاز میزدم و سارا میمون وار از درخت بالا میرفت و من میدونستم که این روزا همه ذهنش پیش بهزادیه که عملا نادیدش میگره.
آهو که کنارم رو زمین پخش بود سقلمه مهمونم کرد و با چشم و ابرو اشاره زد و من دکتر جوون این روزای زندگی داداشم رو دیدیم که اونطرف برکه با سر بهم سلامی کرد و من هم با همون سر جوابش رو دادم.
آهو – عجیب تو کفته.
– گمشو تو هم.
سارا – راست میگه جون سارا ، قشنگ داره له له میزنه که یه دو دقیقه باهات حرف بزنه.
اومدم به حرفش بخندم که گوشیم زنگ خورد و تیام رو این وقت صبح کجای دلم جاش بدم؟
از اون دوتا جدا شدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم : من امرزو منشی تو نیستم.
– وقتی گوشیو جواب میدن میگن الو بفر مایید ، من نمیدونم عمه چرا اینقدر تو تربیت تو کم گذاشته.
– والا منم از تهمینه جون و خاله مهری شاکیم که یه جو از اون همه خوبیشونو به تو ندادن.
– شیر شدی بچه.
– میتونم شیر هم میشم ، چی کار داری تیام ؟
– خوش میگذره؟
– با تعارف بگم یا بی تعارف؟
– تو که تا حالا هر چی خواستی گفتی اینم روش ، بی تعارف بگو.
– تو که دور و برم نیستی خیلی بهم خوش میگذره.
– مگه من چی کارت دارم؟
– کاریم نداری ، ولی بودنت یادم میندازه که چه ظلمایی در حقم کردی.
صدای تیام تو سلام آدم روبروم گم شد ، سری تکون دادم و به تیام گفتم : تیام صدات نمیاد.
– صدام میاد ، صدای اون یارویی که سلام کرد نذاشت صدام بیاد.
– تیام بعدا با هم حرف میزنیم.
– آمین قطع کردی نکردیا.
– خداحافظ تیام ، به همه سلام برسون ، بگو دلم واسشون تنگ شده ، خبری هم از صیام شد حتما بهم خبر بده.
– آم….
قطع کردم و به اون آدمی که با استیل شیکش جلوم قد به رخ میکشد نگاه کردم.
– ببخشید کاری داشتین ؟
– خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم.
لبخندی زدم و دسته موی اومده تو صورتمو پشت گوش زدم و گفتم : چند ماهی میشه.
– انگاری کم به مامانتون سر میزنین.
– خب اون بهم سر زده.
خیره به صورتم با اون قیافه جذابش گفت : خوشحال میشم بیشتر ببینمت..ون.
– برای چی؟
-حتما باید دلیل داشته باشه؟
– من اصولا بی دلیل کاری انجام نمیدم.
خندید و انگشت شست به گوشه لبش کشید و گفت : شاید دلیل داشته باشم…فعلا.
از کنارم رد شد و پشت در اون ویلا خوشگله گم شد و من میدونم که این بچه یه دختر باز بالافطره است.
گوشیم که باز تو مشتم لرزید بی خیال شماره تیام شدم و گوشی رو خاموش کردم و فکرم باز رفت سمت دکتر جوون و جذاب و پر از اصول خاص جنتلمنی.
*******
شال رو بیشتر دور شونه هام پیچیدم و سر به تنه درخت چسبوندم.
– تنها این وقت شب خوب نیست یه دختر تنها تو این تاریکی بشینه.
کنارم روی کنده بزرگ درخت نشست و من گفتم : دومین باره که تو یه روز میبینمتون.
– حالا این خوبه یا بد؟
– به دکتر اینجا نمیاد که اهل شبگردی باشه.
– ازت خوشم میاد.
به نیمرخش نگاه کردم و اون به خنده افتاد و گفت : تا حالا کسی بهت اینو نگفته بود؟
– چرا ، ولی دلیلی نمیبینم شما بهم این حرفو بزنین ، در ضمن اونقدری صمیمیت نداریم که بشم دوم شخص مفرد.
– پس از اون دسته دخترای سفت و سختی.
– چرا بهم گیر دادی؟
– گفتم که خوشم میاد ازت ، خوشگلی ، دختر فرشته خانومی ، تنها زندگی میکنی…
– کی گفته من تنها زندگی میکنم؟
– خب با چندتا دختر زندگی کردن همون تنهایی معنی میده.
– من با چندتا دختر زندگی نمیکنم و دلیلی هم نمیبینم که تو از خصوصی ترین مسائل زندگیم باخبر باشی.
– چرا اینقدر دعوا داری؟
– تو چرا اینقدر زود حس پسرخالگی بهت دست میده.
– دقیقا منم میخوام جواب همین سوالو بدونم.
نگام برگشت طرفش و و دکتر جوونمون نگاهی بین ما دوتا رد و بدل کرد و من نمیدونم که این بشر این وقت شب اینجا چی کار میکنه؟
از جا بلند شدم و طرفش قدم برداشتم و اون منو دور زد و روبروی دکتر جوونمون وایساد و گفت : میخوام بدونم این وقت شب اینجا با دختر خاله من چی کار دارین ؟
کوروش نگاهی به من انداخت و به اون مردی که جدیتش رو انگشت شمار دیده بودم گفت : به خودشون عرض کردم.
نیشخندی به این حرف کوروش امینی زد و گفت : در هر صورت خوش ندارم دور و برش ببینمت ، شیرفهمه که؟
دست روی بازوش گذاشت و گفتم : سالی…
دستم رو کشید و هر دو راهی خونه مامان شدیم و من هنوز هم میتونستم سنگینی نگاه کوروش رو حس کنم.
– اینجا چی کار میکنی این وقت شب؟
– دقیقا این سوالیه که جوابشو من باید بدونم ، آمین حالیته که تو الان شوهر داری؟ حالیته که نباید با هر ننه من غریبمی تیک بزنی؟
– اولا به من هیچ ربطی نداره ، اون اومد اونجا و شروع کرد زر اضافی زذن، دوما من هیچ شوهری ندارم ، اینو تو مخت فرو کن و بفهم که من هیچ وقت برده پسردایی تو نمیشم و حالم هم ازش به هم میخوره.
از کنارش رد شدم و اون بازومو کشید و تو نگاه براق شده من خیره شد و گفت : آمین تیام چی کم داره؟ چرا میخوای فرصت به این خوبی رو از دست بدی؟ لیاقت تو ملکه قصر تیام شدنه ، چرا میخوای بی خیال این لیاقتت بشی ؟دِعزیز دل سالار اون آیلین گور به گور شده چرا باید چپ و راست حق تو رور ازت بگیره؟
– شر و ور میگی سالی..
– درد و سالی ، جلو اون نکبت هم گفتی هیچی بهت نگفتم ، بابا مگه پزشک دهکده است ؟
– وقتی سالی هستی خوبی ، وقتی سالار میشی عجیب زخم میشی ، چه برای من ، چه برای سارا ، چه واسه آهو.
– دردت چیه آمین؟
– درد من ؟ از کجاش بگم ؟ از اینکه صیغه مردیم که عاشق خواهرمه یا از این بگم که بابام هیچ وقت نخواستم ؟ از تویی بگم که رفیقمو زیر دست و پات له کردی یا از سارایی بگم که دلش واسه یه بار باباتونو بغل کردن پرپر میزنه و دلشو نادیده میگیره؟ از مامان بگم که چپیده تو این خراب شده و یه بارم از زنگیش لذت نبرده ؟ تیام حق من نیست ، حقم هم باشه نمیخوامش.
از در که وارد شدم آهوی شلوارک بالا زانو پوش پرید جلوم و مویی تاب داد و گفت : کجا بودی ورپریده ؟
همه حواس من هم پیش سالاری بود که عجیب داشت وجب میکرد با اون چشماش پاهای خوش ترکیب آهو رو.
آهو که نگاش نشست تو نگاه سالار یه لحظه آروم موند و پشت بندش نفیر کش چپید تو اولین اتاق دم دستش.
سارا یه نگاه به بالا پایین سالار انداخت و صورت کشید جلو و گفت : فرمایش؟
سالار سارا رو رو با دست کناری زد و قدم داخل گذاشت و گفت : حالا بی خبر میاین ویلا خاله ؟
سارا – تا تو چشمت درآد ، تو اینجا چی کار میکنی؟
سالار – گفتم بده چند تا دختر خوشگل و ترگل ورگل تنها بخوان برگردن ، اومدم اسکورت.
سارا – چه غلطا.
سالار – حالا این خانوم خوشگله کجا رفت ؟
مامان – سلام ، تو چرا اینجایی؟
سالار – سلام خاله خوشگله ، چطور مطوری؟
مامان – دارم میگمت چرا اینجایی ؟
سالار – میخوای برم؟
مامان – سالار…
سالار – جون سالار ؟ آخه خاله من نباید یه خبر بدی بگی شیرینمون اینجاست؟
سارا – کو شیرین ؟ ما اینجا شیرین نداریم… سالار جون سارا شر نشو برو ، بذار این دختره هم یه کم آروم باشه.
سالار – فعلا من به نیابت یکی دیگه اینجام و مامور و معذورم.
سارا – یعنی خاک دو عالم درست وسط سر اونیکه تو رو نایبش کرده باشه.
سالار خندید و رو کاناپه پخش شد و نگاشو دوخت به در اتاقی که آهو توش بس نشسته بود.
مامان شونه بالا انداخت و من خندیدم و سارا از این مدل سمج داداشش عجیب خوشش اومد.
*******
آهو لقمه میگرفت و آرمان رو بچه دوساله فرض میکرد و لقمه میچوند تو حلق آرمان نیمه خواب و من بابت این همه حرصی که میخورد و بروز نمیداد لبخند رو لبم کاشته بودم.
سارا – سالار بین خودمونه ، راستشو بگو اون مطبت یه دونه مراجعه کننده داره؟
آهو – چه حرفا میزنی سارا ؟ مگه میشه مطب جناب دکتر از جنس مونث دقیقه ای خالی بشه ؟
سالار خیره آهو شد و من و مامان نگاهی رد و بدل کردیم و جفتی ریز لبخندی زدیم و من میدونم که سالار امروز از این همه متلک منفجر میشه.
آرمان – من دیگه برم ، سالار بیا و خوبی کن و منو برسون.
مامان – کوروش صبحی تو نونوایی گفت میرسونتت.
آرمان منو دم دستی ترین بشر موجود گیر آورد و یه ماچ رو لپم کاشت و من از حس خوب وجودش لبریز شدم.
سالار – یه زنگ به تیام بزن آمین.
مامان – بابت چی؟ آمین تا فردا تو مرخصیه.
سالار – دِ دردت تو جون سالارت ، چرا منو میزنی ؟ برو خفت اون بچه داداشتو بگیر که انگار بی منشیش کارای شرکتش راه نمیفته.
چشمک ته حرفش هم منو نشونه رفت و من نمیدونم که سالار چه اصراری داره به روابط حسنه من و پسردایی جان جانش.
گوشیم که روی میز لرزید از جا بلند شدم و این تیام صددرصدحلالزاده است.
– داشتم فکر میکردم که حلال زاده ای.
– منم داشتم فکر میکردم تو اون خراب شده کدوم نره خری باهات صحبت میکرد که به خاطرش تلفنو رو من قطع کردی؟
– مودب باش کمی ، خواهش میکنم…صیام برگشته خونه؟
– برات مهمه ؟ آمین برگرد ، حتما امشب برگرد ، به خاطر صیام برگرد.
– درست حرف بزن تیام ، صیام چیزیشه؟
– آمین تو هنوز بچه ای ، مونده تا بزرگ شی و حق تیک زدن با یکی رو پیدا کنی ، آمین تو ساده ای ، تشنه محبتی ، نمیخوام یه کثافت از راه برسه و خراب ترت کنه ، من اونقدراییم که فکر میکنی بد نیستم.
– ولی به نظر من تو بیشتر از اونیکه من فکر میکنم بدی ، در ضمن صیامو از طرف من ببوس و بهش بگو خیلی دوسش دارم.
– شب میبینمت.
– دیر میرسم.
قطع کردم و نگامو دادم به ویلا روبرویی و آیا این دکتر هم مثه کارن نقطه ضعف تیام ملکانه؟
حضور سالار رو کنارم حس کردم و گفتم : سالی؟
– جون سالی؟
– آهو رو اذیت نکن ، تو لیاقتشو نداری.
– لیاقتشو داشته باشم یا نداشته باشم نمیذارم یکی دیگه لایقش بشه ، آهو مال منه ، از وقتی دیدمش مال من بود ، یه غلطی کردم تا تهش وایسادم اون عین ماهی هی از دستم لیز میخوره و منو خراب تر میکنه.
– آهو بی کسه سالی.
– منو قبولم کنه همه کس دار میشه.
– با بابات چه میکنی؟ بابای تو عرس میخواد در شان خونوادش.
– بابای من از خداشه که آهو پسرشو قبول کنه.
– عوض شدی سالار.
– تو بیشتر ، چرا برق نگات گم شده؟
– دیگه امیدی نیست ، حتی به آینده هم امیدی نیست.
– هست ، اگه ثروت تیام و یه کم ساست خرج دادن تو باشه آینده ای هم هست ، همون آینده ای که دوسش داری ، بی خیال جمشیدخان ، تا حالاش بی اون بودی از حالاش هم بی خیال اون و آیلینی باش که یه بار هم واست تره خرد نکردن.
– اگه زمانی خواستم به همه دنیا خیانت کنم جمشیدخان آخرین نفرشه.
– دلگیر میشم ازت وقتی که این همه دوسش داری.
– بابامه.
– اون ناپدری هم نیست.
صدای مامان لبخند نشوند رو لبم.
مامان – پرش نکن سالار ، آمین و باباش باید خودشون مسائلشونو حل کنن.
سالار – من چه کنم از دست شما دوتا که جمشیدخان از دهناتون نمیفته.
مامان – تو فعلا برو یه گلی به سر خودت بگیر نکنه آهو دلش به رحم اومد و یه گوشه چشمی مهمونت کرد.
سالار – من اگه بدونم با گل این خانوم ما رو آدم حساب میکنه سر که چیزی نیست کلهم وجودمو مجسمه گل میکنم میدم خدمتش.
مامان – این مجنون بازیا بهت نمیاد ، مثه بابات شدی ، وقتی اومد خواستگاری فریال همینقدر ذلیل بود.
سالار – ذلیل بود و هنوز دوسال از رفتن مامان نگذشته رفت زن گرفت ؟
مامان – بی منطق نشو سالار ، سارا بی منطقه بسه ،باباتون حق زندگی داره.
سالار دست تو جیب فرو برد و راهی سالن شد و مامان دست دور گردنم انداخت و کنار گوشم گفت : مثه اینکه آقا دکترمون ارادت خاصی به همه چیز مامان پیدا کرده.
– از اون بچه پرروئاست.
– شاید…
دستاش رو دوست دارم و مادرانه هاش عجیب به دل میشینه ، مامانم مامان نیست و این همه مامانه.
*******
سالار آینه رو روی صورت آهو تنظیم کرد و گفت : تحویل نمیگیری خانوم.
آهو نگاه به تاریکی شب دوخت و سالار رو پشه جمع هم حساب نکرد.
سارا چشم و ابرویی واسه سالار اومد و آروم گفت : داشتی داداش؟
سالار چشم غره رفت و باز آهو رو مخاطب قرار داد و گفت : سهراب دیروز زنگ زد گفت قراره باهاش بری شیراز واسه شوئه لباس.
آهو – باید از شما اجازه میگرفتم؟
سالار – من به سهراب از خودم بیشتر اعتماد دارم ولی خب بدک نیست یه دور شیراز هم برم نه؟
آهو پوزخندی زد و گفت: از خراب کردن زندگی من چی نصیبت میشه ؟ بی کس و کارم درست ولی دیگه نمیذارم بدبخت تر از اینی که هستم بکنیم.
سالار اخم تو هم کشید و از این بی اعتمادی آهو حرص خورد و بی جهت دست به دنده اتوماتیک پرادوش برد و سارا با چشم و ابرو به آهو اشاره زد شورشو درنیاره.
سالار – من ولت کردم یا تو منو ؟ من هر قدمی طرفت برداشتم ده قدم عقب رفتی آهو ، پس دردت چیه ؟
آهو – درد من اینه که تو منو نمی خواستی ، منم واست همون دختر خرابای کنار خیابون بودم.
سالار زد رو ترمز و از ماشین زد بیرون و واسه خودش چند قدمی اینور اونور شد و دست میون حجم موهاش برد و من چقدر یاد این فیلمای آبکی ایرانی می افتادم.
سارا – حالا که میخوادت داری اذیتش میکنی؟
آهو – طرف اونی؟
سارا – من غلط بکنم ، حرف من تویی که شب تا صبح خواب نداری ، اون داداشمه ، تنها کسیه که گاهی حواسش بهمه ، سالار بد ولی تو هم اینقدر مته به خشخاش نذار ، نذار مثه من بشی ، حالا که میخوادت یه کم کوتاه بیا.
دست آهو روی دستم رفت و منتظر حرفای من شد.
چشم روی هم گذاشتم و میدونم که این سالار این روزا بد یا خوب ته تهش عاشقه.
آهو – ولی باید بچزونمش.
سارا – دست بذار رو نقطه ضعف همه مردا ، غیرتشو به بازی بگیر.
آهو نگاه شوخی بهم انداخت و ابرو بالا انداخت و گفت : کی خواهرشوهر به این بی غیرتی داره جز من ؟
سارا- چه خودشم دستی دستی عروسمون کرد.
سالار که تو ماشین نشست حرفی زده نشد و سالار یه بار هم از تو آینه نگاهی به آهو ننداخت و آهو دلش پوسید بابت این دلخوری.
خیال کردی من دل ازت میبرم ، واسه اینه میگم ازت دلخورم
*******
از کنار تیام با اون یه وری خندش گذشتم و پا تند کردم طرف پله های طبقه بالایی که تا حالا ازشون استفاده نکرده بودم.
– صیام خوبه؟
– تو خوبی؟
– اجازه دارم برم بالا…رئیس؟
از گوشه چشم دیدم که چطور به ثانیه ای داغ کرد و من بی خیال اون مرد عصبی پایین پله ها ، پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم و با حس ششمم در دومین اتاق از سمت چپ رو باز کردم و دیدم که نازنینم روی تخت خوابیده و زیر نور چراغ خواب چقدر رنگ پریده و رنجور به نظر میاد.
کنار تخت روی دو زانو نشستم و دست میون موهاش بردم و همه چیزم چشم باز کرد و منو دید و دست دور گردنم انداخت و این بچه چرا تو این سه روزه این همه رنجور شده؟ و این تن چرا تا به این حد داغه ؟
– جون دلم چی شدی؟
بغض کرد و چیزی نگفت و هق هق کرد و من دلم پوکید از این همه غم.
– چی شده مامانی؟
سر از کنار گوشم بیرون آورد و خیره تو چشمام نالید که…
– مامانی؟
چی شدی عمر دلم ؟
– جون مامانی؟
– من می خواستم بیام پیش تو ،بعد…
– آمین…
نگام برگشت طرف اون مرد نگران تو قاب در.
– خوبی صیام؟
صیام محل به باباش هم نذاشت و باز تو بغل من پنهون شد و آخش در اومد و من قلبم وایساد از این آخ پردرد.
تیام با آخ صیام لبه تخت نشست و صیام رو از بغلم درآورد و گفت : کجات درد میکنه؟
صدای گرفته صیام و بعد سرفش مانع حرفش شد و تیام پدرانه ای خرج داد و سر صیام رو به سینه گرفت و چشم روی هم گذاشت و گفت : خوبی بابایی؟
صیام تقلایی کرد و بعد تو بغل من جا شد و تیام باز پرسید که…
تیام – کجات درد میکنه صیام ؟
صیام – هیچ جام.
تیام – مگه من به شما نگفته بودم از دروغ گفتن بدم میاد؟
صیام – مامان سحر دعوام میکنه.
تیام از شدت خشم چشم روی هم گذاشت و با اون صدای کنترل شده گفت : من نمیذارم.
صیام ترسید و باز چیزی نگفت و من لباس از تنش بیرون کشیدم و نگام روی کمر کبود صیام ثابت موند.
چشمای تیام به سرخی زد و رو به صیام گفت : کمرت چی شده بابا ؟
صیام از خشم باباش لرزید و گفت : هیچی به خدا…مامان به زور میخواست منو حمومم کنه ، من بزرگ شدم ، دوست ندارم یه خانوم منو ببره حموم…
من هم حتی میدونم که همه چیزم دوست نداره کسی حمومش کنه ، مرد کوچیک من حیا داره.
تیام – خب بعدش…
صیام – هیچی دیگه …من خودمو کشیدم از دستش بیرون بعد کمرم خورد به وان…
تیام عصبی تر از قبل سر صیام رو از یقه لباس رد کرد و لباس رو تن صیام پوشوند و رو به من گفت : کاپشن صیامو بیار.
تو کمد صیام اولین کاپشن و شالگردن و کلاه به دستم رسیده رو چنگ زدم و تن صیام پوشوندم و تیام ، صیام مریض رو به بغل کشید و گفت: پالتو منو از اتاقم بیار تو ماشین.
تیام از اتاق بیرون زد و من باز از حس ششمم کمک گرفتم و پا گذاشتم به اتاقی که اندازه یه سوئیت درست درمون متراژ و فضا داشت ، نیم پالتویی که روی تخت افتاده بود رو برداشتم و نگام روی تخت موند و یعنی چند نفر توی این تخت تو بغل این مرد عشق بازی کردن ؟ این تخت ، یعنی تخت شاهیه آیلینه ؟ یعنی من جای این تخت روی یه تشک محقر پا به زنانگی گذاشتم ؟
سری تکون دادم و بغض پس زدم و تو صیام رو به بغل کشیدم و تیام ماشین رو روشن کرد و دست روی پیشونی تب دار صیام گذاشت و گفت : امروز صبح تبش پایین اومده بود ، چشه این بچه ؟ اون زنیکه هرجایی معلوم نی سر بچم چی آورده ؟
– چرا بهم نگفتی مریضه ؟ میگفتی زودتر میومدم ، دِ تو که میدونی سحر آدم مادری کردن نیست چرا گذاشتی این بچه بره خونش؟
– آدمش میکنم ، زنیکه دیگه خواب بچه من هم قرار نیست ببینه ، من تو این پنج سال همه کاری واسه بچم کردم ، نذاشتم خال رو تنش بیفته اون وقت این زنیکه یه شبه تن بچه منو اینجور رنگی کرده ؟ من نمیدونم تو این دو روز خونشون بخاری نداشته که بچم اینجور تب و لرزی کرده ؟ زنیکه آدم نیست.
تیام عصبیه و چقدر تو این لحظه عاشق بچشه و آیا آیلین میتونه وجود صیام رو قبول کنه؟
*******
تیام پشت تلفنش لیست داروها رو واسه شایان بالا میداد و یه بند از درجه بالای تب صیام میگفت و غر میزد به جون شایان که چرا ایران نیست و این چه وقت مهاجرته و من امشب به باور عشق این مرد به پسرش رسیدم.
تیام تلفنو قطع کرد و چرخید سمت من و من خسته گفتم : دکتره میگه تا کی باید باشه؟
تیام – تبش پایین بیاد میریم ، خسته ای؟
– خیلی.
سرم روبه شونش تکه داد و گفت : چشاتو یه کم ببند ، عجیب قرمزن.
بوی عطر تلخش تو بینم بود و این بو فقط بوی عطرش نیست ، بوی تنشه ، بوی سیگاره و چقدر این بو خوبه و چقدر این شونه محکمه.
نفس میکشم با تمام وجود ، عجب عطر خوبی زده لعنتی
– خوش گذشت ؟
– آره ولی صیام نبود ، دلم پیش صیام بود .
– دلت واسه من تنگ نشد؟
– نه.
– بچه یه کم تعارف داشته باش…اون پسره که دیگه نیومد طرفت ؟
– تیام من تا حالا خودم بودم ، پس از این بعد نخواه حس کنم آقا بالا سر دارم.
– من هستم تا ته عمرت ، من یه غلطی کردم تا ته دنیا مخلصت هم هستم ، شده بهترین دکتر زنانو بیارم تو رو آروم کنه این کارو میکنم ، ولی آمین خیلی سخته، خیلی…
– چی سخته ؟
شونه کنار کشید و نفس عمیق تو ریه کشید و زیرلب گفت و من شنیدم که…
– عطر تنتو دوست دارم.
دهنم از این حرف باز موند و قدم اون طرف اتاق صیام برداشته شد.
به مرد مهربون شده امروز خیره نگاه کردم و اون پتو رو روی من وصیام تو بغلم آروم گرفته مرتب کرد و خم شد و گونه صیام رو نرم بوسید و رو به من گفت : خسته ای ، برو اتاقت بخواب.
– میخوام پیشش باشم ، اشکالی نداره؟
– چه اشکالی ممکنه داشته باشه؟
– دوباره تب نکنه….
– دکترش گفت احتمالش کمه ، بازم حس کردی تنش داغه خبرم کن.
به اون پدر نگران خسته خیره نگاه کردم و کی باورش میشه پشت این همه غرور این همه عشق پدری خوابیده باشه؟
– برو بخواب خسته ای.
یه وری خندش باز به چشم اومد و بینیم رو نرم کشید و گفت : خودت هنوز بچه ای ، اون وقت بچه من به تو میگه مامان ؟
– نباید بگه ؟ قرار شده فقط وقتی خودم و خودش دوتایی هستیم مامان صدام کنه.
– تو بیشتر از سحر براش مادری کردی.
– من عاشقشم.
گفتم و لبهام بی اراده به شقیقه صیام مریض احوالم چسبید.
به این همه عشقم به پسرش خیره نگاه کرد و گفت : آیلین هم میتونه صیامو دوست داشته باشه؟
و چرا فکر من با اسم آیلین به اون تخت بی نظیر اتاقش کشیده شد؟
– من هیچ وقت با روحیات آیلین آشنا نبودم.
– ولی انگار خیلی چیزا ازش میدونی.
– تو خسته نیستی ؟ من که خیلی خوابم میاد.
– بپیچون فسقله بچه ، نوبت رئیست هم میرسه.
– صدات واضح نمیاد انگاری.
بلند شد و برای بار آخر وسواسگونه پتو رو روی تن مادوتا مرتب کرد و گفت : خواهرزن شیطونی دارم.
و ایکاش میشد به این مرد گفت که آینده با آیلین برای توئه سراسر غیرت یه بن بست مخروبه است.
سر از در ِ در حال بسته شدت داخل کشید و گفت : راستی مرخصیات داره زیاد میشه ، گفتم که ماستاتو کیسه کنی.
خندیدم و دستم بیشتر دور تن صیام به محبتم چنگ انداخته چنگ شد.
من این موجود تو بغلم آروم گرفته رو با دنیا هم عوض نمیکنم.
********
قاشق رو توی سوپ نیمه داغ گردوندم و گفتم : صیام یه دودقیقه بشین قربونت برم ، بچه مریض که اینقده نباید ورجه وورجه بکنه.
صیام با دست انداختن گردنم خرم کرد و من قاشق رو تو دهن کوچولوش هل دادم و اون کنار گوشم گفت : چه خوشگل شدی امروز.
بچه هیز هم به برکت وجود صیام خان دیدیم و حظشو بردیم.
تیام با تلفنش درگیر از پله ها پایین اومد و من پا رو پا انداختم و دامن تنگ یه وجب بالای زانوم بالاتر رفت و تیام رو به گل پسرش گفت : کمرت دیگه درد نمیکنه؟
صیام – نه .
تیام روی کاناپه جلوم روم نشست و بازوهای صیامش رو به دست گرفت و خیره تو چشمای گشاده شده به قول خودش همه چیزش گفت : از این به بعد همه چیو به من میگی ، آدم همه چیشو به باباش میگه ، مگه نه پسر خوب؟
از این سبک تربیت خوشم می اومد ، نه لوس کردنای خاله فریال رو داشت ، نه بی تفاوتی های جمشید خان رو.
وثوق و عاطی پر سر و صدا از در داخل اومدن و خاله مهری از آشپزخونه به جمعمون ملحق شد و کمی بعد آهو و سارا هم برای دیدن این بچه مثلا مریض سر رسیدن .
سارا از همون دم در رو بهم گفت : چه جیگر شده پدر سوخته.
تیام یه وری خند زد و نگاش زیر و روم کرد و من هم عجیب دلم میخواست برم یکی بخوابونم پس کلش .
صیام هم که قربونش برم نه گذاشت و نه برداشت یهو گفت : آره ، خیلی جیگر شده ، منم میخوام برم ازش لب بگیرم.
جمع ساکت شد و مات اون نیم وجب قد و بالای روی میز وسط ست کاناپه ها وایساده ، موند.
تیام – شما الان چی گفتی؟
لحن ترسناک تیام بچمو به تته پته انداخت و بچه یهو عینهو نوار رو دور پخش شروع کرد که…
– به خدا عمو وثوق اون روز تو راهرو به خاله عاطی گفت ، مگه تو نگفتی عمو ؟ همون روزه که خاله عاطی خوشگل شده بود تو تو راهرو بهش گفتی جیگرتو بخورم یه لب بهم بده.
وثوق کبود شد و عاطی به ثانیه ای عین جت در رفت و حالا یکی باید تیام رو با اون نیش باز جمع میکرد.
سارا که بی خیال حیا سر گذاشته بود رو شونه خاله مهری و قاه قاه میخندید و خاله مهری یا لب میگزید یا لبخندشو میخورد ، آهو هم سر انداخته بود پایین و من نمیتونستم درجه خندش رو تشخیص بدم.
تیام – داداش میدونم اول زندگیه ولی یه کم جلو بچه مراعات کنین ، شما هم آقا صیام همین الان از عمو وثوقت معذرت میخوای.
صیام – مگه دروغ گفتم ؟ واسه چی معذرت بخوام ؟ تازه مگه ایزل هر باز آیسانو بوس میکنه معذرت میخواد ؟ تازه من میخوام آمینو بوس کنم نه عمو رو .
دیگه اینبار من هم به خنده افتاده بودم و این بچه بزرگ بشه چی میشه ؟
وثوق – بچه که باباش این باشه ازش چه توقعی میشه داشت؟
تیام خندید و ثوق هم به خنده افتاد و چقدر خوبه که وثوق خوشبختی رو لمس میکنه.
********
برگه های پرینت شده رو زیر و رو میکردم و بی توجه طرف میز تیارم قدم برمیداشتم که گفت : چته تو امروز؟
سربالا گرفتم و تو صورت ته ریش دارش خیره شدم.
– هیچی ، کسلم ، دلم واسه جمشیدخان تنگ شده ، باید حتما برم دیدنش.
– اون وقت کسلیت فقط با دیدن اون بابای بی عاطفت رفع و رجوع میشه؟
– حق نداری به جمشیدخان…
– بابا تو دهنت نمیگرده نه ؟ این واقعیته ، واقعیت اینه که تو هیچ وقت نمیتونی به بابات بگی بابا.
روی صندای نشستم و دست بردم طرف پیشونیم و نالیدم که…
– مشکلت با من چیه؟
– مشکل تو با خودت چیه ؟ آمین من سیزده سال ازت بزرگترم و اونقدر با بابات شراکت داشتم که بدونم منشش چیه ؟ بابای تو فقط غرور داره.
– تو نداری ؟ تویی که با کمربند افتادی به جونم غرور نداری ؟ تویی که به جرم آیلین نبودن تو انباری ویلات حبسم کردی غرور نداری ؟ تو که عین یه وحشی بهم تجاوز…
چشمای غرق خونش کار دستم داد و تو یه لحظه فاصله طی کرد و بازوهام رو توی مشتاش چنگ زد و با چشمای دو دو زدش تو چشمای دو دو زدم خیره نگاه کرد و گفت : دِ لامصب ، تا کی میخوای بزنی تو سرم ؟
– تا وقتی بتونم از خونت خلاصی پیدا کنم ، تا وقتی دیگه هیچ وقت نبینمت.
داد زد اینبار…
– مگه میذارم ؟ مگه میشه ؟ خیال کردی منم باباتم که بذارم باری به هرجهت بار بیای ؟ هنوز بچه ای ، بزرگت میکنم ، میفهمی آمین؟ بزرگت میکنم ، دنیا اون طرز فکر تو نیست ، دنیا پر از کثافته ، همه ، مثه آدم خوبای دور و برت نیستن ، حتی همه جمشیدخان هم نیستن ، من اگه غلطی کردم پاش وایسادم ، من اون شب خواستمت عذاب وجدانش هم تا ته عمر باهامه ولی بدون نمیذارم واسه خاطر اون یه شب یه عمر ازم سواری بگیری ، آرزوی اینکه منو نبینی هم به گور میبری ، تو گوشت فرو کن.
بهت داشتم بابت حرفاش ، بازوهامو که ول کرد خواستم از در بزنم بیرون که گفت : آخر هفته میریم مهمونی ، بعدازظهر میریم خرید ، از لباسای شما به ما خیری نرسیده پس باید خودم یه فکری بکنم ، با اون پسره ، چی بود اسمش ، هان سهراب هماهنگ کن میریم مزونش.
دست به کمر بردم و پوزخند رو زینت صورتم دادم و نگاهی به اون قد صد و نود تا انداختم و گفتم : اون وقت من هنوز قبول کردم با تو جایی بیام ؟
با استهزا به من دست به کمر زده خیره شد و چقدر این چشمای لعنتیش تو این حالت جذاب تر از همیشه هستن.
– یادم نمیاد نظری پرسیده باشم.
– پس بی زحمت با خورشیدجونتون برین خوش باشین.
– با اونم میرم ولی اینبارو میخوام با تو برم.
پوفی از سر حرص کشیدم و این مرد خدای زورگوییه.
********
سهراب با اون تیپ خاصش در رو باز کرد و حالا میفهمم که سهراب چقدر قدش کوتاهه.
سهراب دستم رو به گرمی فشرد و بابت حضور تیام پر سوال بهم خیره شد.
سهراب – معرفی نمیکنی عزیزم ؟
به عادتش گفت عزیزم و اخم تیام یه هم گره خورد و دستش دور کمرم قفل شد و این دستا چرا اینقدر داغن ؟
تیام – نامزد آمین جان هستم.
چشمای سهراب گرد شد و من زیر لب گفتم : بعدا برات توضیح میدم سهراب.
سهراب از سر احبار لبخندی حواله تیام کرد و گفت : چه لباسی مدنظرته آمین.
– میشه طرحای جدیدتو ببینم؟
سهراب طرف اتاق پر از مانکن حرکت کرد و تیام تو گوشم گفت : بعدا بابت این عزیزم توضیح میدی ، ولی الان یه لباسی انتخاب میکنی که من مدنظرمه.
– تعارف نکن جون من ، میخوای بقچه پیچ بیام همرات؟
– بدم نمیاد.
این مرد داد من رو در میاره.
سهراب لباسای جدیدش رو بهم نشون میداد و من از بین همه، اون لباس رومی رو با تنالیته رنگ فیروه ای پسندیدم و تیام سر کرد تو گوشم که…
– عین بچه آدم همون گیپور مشکیه رو بر میداری.
یا اخم به لباس مدنظر اون نگاه کردم که بدک هم نبود ولی بابت همون گیپور دست ها و بالای دکلتش پوشیده به نظر می اومد.
– ولی این قشنگ تره.
– با من داری میری مهمونی و من میگم این قشنگ تره.
با حرص نگاش کردم و اون دست برد وسط ابروهام و گرشون رو با نوک اون انگشت کشیده مردونش باز کرد.
سهراب با شوخی و خنده لباس رو توی جعبه گذاشت برام و من میدونم که لعیا حتما با این مرد خوش پوش و مهربون خوشبخت میشه.
سهراب دم در بهم گفت : بهت زنگ میزنم آمین.
این یعنی یه توضیح درست درمون بهم بدهکاری آمین خانوم.
روی صندلی مرسدس بنز مشکی رنگ تیام نشستم و تو پیدم که…
– تو و آیلین که ازدواج کنین فکر میکنی جمشیدخان بهترین طراح مدل لباس تهرونو به عروسی دخترش دعوت نمیکنه ؟ این چه حرفی بود ؟ آخه تو کی نامزد من بودی؟
– خب اینو راست میگی من هیچ وقت نامزدت نبودم ولی شوهرت که هستم ودر حال حاضر تو تنها زن منی.
– داری شورشو درمیاری.
– شور چیو ؟ شور اینکه زن من معلوم نیست با این مرتیکه چه رابطه ای داشته ؟
– حالم ازت به هم میخوره.
چونه ای که طرف شیشه گرفته بودم میون انگشتاش اسیر شد و صورتش تو یه سانتی صورتم وایساد و و از بین دندونای کلید شدش صداش به گوشم رسید.
– دیگه حق ندرای این جمله رو بگی ، حالیته ؟
ترسیده بودم و اون میفهمید.
– چونمو ول کن ، دردم میاد.
– منم از حرفات دردم میاد.
حالا کی میتونه این بشرو با یه من عسل بخوره؟
پانچو رو تن کردم و آهو از توی آینه نگام کرد و گفت : ماه تر از همیشه شدی آمین.
– تو بیشتر فدات شم ، سالار که از خوشی دق میکنه امشب.
آهو خندید و سارا گفت : آره بخند ، داداش منو دق بده و بخند.
عاطی – چی کارش داری ؟ مردا رو باید دق داد وگرنه آدم نمیشن.
تک زنگ تیام هممون رو از آرایشگاه بیرون کشوند و تیام چرا اینقدر خوش تیپ شده امشب؟
سالار قدمی جلو گذاشت و خیره تو صورت آهو زیر لب گفت : عزیزدل شما امشب قصد جون بنده رو کردی؟
آهو محل هم نذاشت و با لبخند رو به تیام مشغول احوالپرسی شد و بعد به تعارف تیام روی صندلی عقب مرسدس بنزمشکی رنگ دوست داشتنی من جاگیر شد و تو تموم این لحظه ها سالار با فک باز شاهد این بی محلی بود.
خندیدم و روی صندلی جلو ، کنار تیام جاگیر شدم و تیام لحظه ای خیره نمیرخم شد و چرا چند وقتیه من به این خیرگی ها عادت کردم؟
برای رفع سکوت دست بردم طرف پخش و دکمه پاور رو زدم.
این آهنگ رو عجیب دوست داشتم و انگار تنها نقطه تفاهم من و این مرد این آهنگه.
” کنارت چقدر حال من بهتره ، از اون حالی که این روزها میشه داشت
اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت ولی دستتو توی دستام گذاشت
بگو تا کجا میشه همدست بود ، تو راهی که بیراهه همپای ماست
تو صبحی که تاریک تر از شبه ، تو این شب که کابوس رویای ماست
با چشمات پر کن نگاه منو ، که یک عمره از وهم خالی تره
حقیقی ترین لحظه هامو ببین ، که از آرزو هم خیالی تره
بگو تا کجا میشه همدست بود ، تو راهی که بیراهه همپای ماست
تو صبحی که تاریک تر از شبه ، تو این شب که کابوس رویای ماست “
نگام رو دادم به نیمرخ مرد زورگوی این روزام ، تا کی قراره ببینمش رو نمیدونم ولی بودن تو خونش رو دوست دارم ، من اون اتاق طبقه پایین رو حتی با وجود بدترین خاطرم دوست دارم.
تیام – این مهمونی که داریم میریم خونه رقیب تجاری منه ، زیاد از من و سالار و وثوق و بهزاد دور نشین ، اون مرتیکه برای ضربه زدن به من دست به هر کاری میزنه.
آهو از بین دو صندلی خودشو جلو کشید و گفت : برای چی اون وقت همه داریم میریم ؟
تیام – پدرش یکی از آشنا های نزدیک باباست اینه که برای ظاهرسازی جوونای خونواده داری میریم.
نفرت آغشته به صداش از نفرتی که به کارن داشت هم بیشتر بود انگار.
پا روی سنگفرش باغی گذاشتم که دست کمی از باغ تیام نداشت و تیام بازوشو طرفم دراز کرد و من دست دروز بازش حلقه کردم و حس ترسی که از دیدن رقیب تیام داشتم رو پس زدم.
سالار به زور دست آهو رو دور بازوش حلقه کرد و سارا از این جنگ و جدل به خنده افتاد.
به اشاره وثوق همگی پا به سالن گذاشتیم و خدمتکاری پالتوها و شال هامو رو ازمون گرفت و سارا گفت : تیام من از مهمونی های تو بیشتر خوشم میاد.
تیام یه وری خندی زد و با اون سر بالا گرفته و نخوت تو حرکاتش من رو دنبال خودش به مجلس کشوند.
بهزاد با دیدنمون طرفمون قدم برداشت و با دیدن زیبایی خیره کننده سارا قدماش سست شد و سارا برای جبران این همه کم محلی از کنارش گذشت و دست برد و یکی از گیلاسای مارتینی رو از روی میز برداشت و از پشت گیلاس گفت : به به پاشا خانو نیگا ، هر روز بهتر از دیروز.
رد نگاشو گرفتم و رسیدم به اون مردی که تیز من و دست پیچیده دور بازوی تیام رو نگاه میکرد.
جذاب بود ولی نه به اندازه تیام ، با استیل خاصش طرفمون اومد و من فقط بهزاد رو دیدم که تو کمال بهت سارا دست دور کمرش حلقه کرد و عملا سارا رو تا جای ممکن به خودش چسبوند.
وثوق زیر لب گفت : مرتیکه دزد ناموس ول کنمون نیست انگار.
خیره به من و من معذب از نگاش جلوی رومون وایساد و دست طرف تیام دراز کرد و گفت : واقعا خوشحالم کردین که اومدین.
مردهای جمع عکس العملی نشون ندادن و من تنها برای این همه خیرگی لبخندی به زور روی لب نشوندم و اون گفت : تیام جان معرفی نمیکنی ؟ انگار خانوم رو تا حالا ندیدم.
اخم های وثوق رو دیدم و دست به کنار لب کشیدن سالار رو وچنگ شدن بیشتر دست بهزاد رو دور کمر سارا.
تیام من رو به خودش چسبوند و گفت : همسرم ، آمین.
برق تعجب نگاه پاشاخان بیشتر ازتعجب وجود من بود .
پاشاخان – چه بی سروصدا.