رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 43

5
(1)

 

#ایران_تهران

#یاس

 

 

یاس از اتاق بیرون اومد. شاهو و ملیکا پشت میز صبحانه نشسته بودند. 

 

تمام این چند روز با خودش کلنجار رفته بود. نباید میذاشت پدرش متوجه بشه که از همه ی ماجرا خبر داره. 

 

ملیکا با دیدن یاس لبخندی زد.

 

-بیا عزیزم صبحونه آماده است.

 

-ممنون مامان، باید برم. کلی کار دارم. 

 

خداحافظی کوتاهی کرد و از خونه بیرون زد. توی این کشور هیچ دوست و رفیقی نداشت. 

 

وارد کافه ی خلوتی که اونجا قرارملاقاتی داشت شد. از مایکل خواسته بود تا به ایران بیاد و باورش نمی شد که این کار رو کرده باشه. 

 

مایکل با دیدن یاس از پشت میز بلند شد. دلش برای یاس تنگ شده بود. 

 

با شوق به سمت یاس رفت و در آغوش کشیدش.

 

-کجا بودی دختر دلم برات تنگ شده بود! 

 

یاس لبخندی زد و دست مایکل رو فشرد. با هم پشت میزی نشستند. 

 

با رفتن یاس از خانه، شاهو از پشت میز بلند شد. باید هر طور شده تمام ثروت را از ساشا و ویدیا می گرفت. 

 

میدانست چیزی تا عید نمانده و مثل تمام سالها، ساشا مهمانی بزرگی ترتیب می داد. باید ساشا رو تهدید می کرد. 

 

با فکری که به سرش زد از خانه خارج شد تا با بهرام صحت کنه. قصد داشت بعد از گرفتن شرکت، برای همیشه در ایران بماند.

 

 

#ایران_تهران

#ویدیا

 

 

رفتن بچه ها به کیش باعث شده بود ساشا و ویدیا بیشتر به این موضوع فکر کنند. 

 

بهراد وارد سالن شد. با دیدن ویدیا که این چند روزه انگار پیرتر از همیشه شده بود، قلبش اندوهگین شد. 

 

حق ویدیا و ساشا نبود تا طعم واقعی فرزند دار شدن رو نچشند؛ هرچند ویدیا عاشقانه برای بن سان و علیرام مادری کرده بود!

 

-شما دو تا چرا زانوی غم بغل گرفتید؟

 

ساشا به صندلی تکیه داد. 

 

-اگر ویدیا می رفت و زندگی خودش رو می کرد، شاید امروز انقدر استرس از دست دادن بن سان وعلیرام رو نداشت و فرزندی از شیره ی وجود خودش داشت.

 

ویدیا بلند شد و به سمت ساشا رفت. می دونست زدن این حرف ها چقدر برای ساشا سخته.

 

-سالها پیش وقتی برای آخرین بار دکتر گفت که نمیتونی بچه ای از خودت داشته باشی و ازم خواستی تا جدا بشیم، همون روز بهت گفتم من اگه بچه بخوام در کنار تو میخوام. 

خودت خوب می دونی ما از مرگ بهزاد و همسرش خوشحال نشدیم اما وقتی نازیلا خودش پیشنهاد داد تا ما از بچه ها مراقبت کنیم، اون روز خدا خواست تا پدر و مادر اون دو تا بچه باشیم. 

 

بغض گلوی ویدیا رو چنگ زد. 

 

-اون دو تا پسرای منن.

 

ساشا ویدیا رو در آغوش کشید.

 

ساشا: فکر می کنم زمانش رسیده تا خودم تمام واقعیت رو به بن سان وعلیرام بگیم تا اینکه از زبان یکی دیگه و با بدترین لحن بشنوند.

 

 

#ایران_کیش

#پانیذ

 

 

شب قرار بود افتتاحیه ی کنسرت در هتل بزرگی که رو به دریا بود اجرا بشه. 

 

پانیذ کت قرمز کوتاهی به همراه شال و شلوار مشکی با کفش پاشنه دار پوشیده بود. 

 

رژ قرمز روی لبهاش تضاد زیبائی با سفیدی پوستش به وجود آورده بود. 

 

از صبح علیرام رو ندیده بود. 

 

آنا وارد اتاق شد و نگاهی به پانیذ انداخت.

 

-چقدر قرمز بهت میاد! 

 

پانیذ لبخند شیرینی زد. 

 

-یکم استرس دارم.

 

-تو چرا؟ بار اولت که نیست… بریم که همه منتظر ما هستند.

 

وارد هتل شدند. داخل فضای باز صندلی گذاشته بودند. همه چیز برای پذیرایی از مهمان ها آماده بود. 

 

پانیذ نگاهش تو جمعیت به دنبال علیرام بود اما خبری از علیرام نبود. 

 

نوبت اجرا که رسید به همراه گروه به قسمتی که برای اجرا آماده کرده بودند رفتند. 

 

بعد از تمام شدن آخرین آهنگ، صدای دست و جیغ و هورا بلند شد. 

 

تعدادی دختر و پسر به سمتشون اومدن.

 

علیرام پله ها را بالا اومد و با دیدن پانیذ با لباس خرسی و موهای بهم ریخته که هنوز آثار خواب تو چهره اش مشهود بود، روی آخرین پله ایستاد. 

 

 

پانیذ با چشمهای بسته به سمت سرویس بهداشتی رفت. علیرام لبخند به لب هنوز روی پله ها ایستاده بود. 

 

 

بن سان با دیدن علیرام و حالت چهره اش نگاهی به اطراف انداخت. 

 

 

-اول صبحی خل شدی به در مستراح خیره شدی لبخند میزنی؟! 

 

 

علیرام به خودش اومد. 

 

 

-یه جوک یادم اومد. 

 

 

-راجع به مستراح بود؟

 

 

-نخیر!

 

 

-یه جا دیگه خیره می شدی داداش. 

 

 

-بیا برو پایین.

 

 

بن سان شونه ای بالا داد. 

 

 

-اول صبحی جنی شدی!

 

 

-برووو …

 

 

بن سان هر دو دستش رو به نشانه ی تسلیم بالا برد و پله ها رو دو تا یکی پایین رفت. 

 

 

پانیذ با صورت شسته از سرویس بیرون اومد. علیرام قدمی به سمتش برداشت. 

 

 

پانیذ با دیدن علیرام لبخنی زد. پف اول صبح پشت پلک های پانیذ او را بامزه تر کرده بود. 

 

 

از خیرگی علیرام، پانیذ دستی به پشت پلکش کشید. 

 

 

-حتماً دیشب عمیق خوابم برده و چشم هام دوباره پف کردن.

 

 

کمی خودش رو لوس کرد. دوست داشت خودش رو برای علیرام لوس کند. 

 

 

-زشت شدم؟ 

 

 

علیرام به سمت صورت پانیذ خم شد. 

 

 

-به نظر من که خیلی با نمک تر شدی.

 

 

سرش را به لاله ی گوش پانیذ نزدیک کرد.

 

فاصله ی لبهاش تا برخورد به لاله ی گوش پانیذ به اندازه ی بند انگشت هم نبود.

 

 

 هرم نفس های پر حرارتش به گوش و گردن پانیذ برخورد می کرد و قلب دخترک رو به تلاطم انداخته بود. 

 

 

صدای بم و گیرای علیرام تو بند بند وجودش طنین انداخت. نمی دانست چرا احساس کرختی می کنه؟! 

 

 

-الان از توت فرنگی ارتقاء یافتی به یه شاه توت ملس و رسیده؛ همونقدر جذاب و دوست داشتنی. 

 

 

علیرام از سکوت پانیذ استفاده کرد و با تمام وجود عطرش رو نفس کشید. 

 

 

حسی وسوسه اش می کرد تا بوسه ای به آن گردن زیادی سفید و کشیده بزند. 

 

 

بی میل از پانیذ فاصله گرفت اما انگار پاهای پانیذ را به زمین چسب زده بودند. 

 

 

هیچ حرکتی نمی توانست بکند. علیرام علیرغم تمام خواستنش، به سمت اتاقش رفت. 

 

 

وجود این دختر چی داشت که انقدر وسوسه برانگیز بود؟ 

 

 

پانیذ همچنان سر جاش ایستاده بود و هرم نفس های علیرام را هنوز هم حس می کرد. 

 

 

علیرام از او تعریف کرده و به او دوست داشتنتی گفته بود. خودش هم از اینهمه احساسات ضد و نقیض به ستوه اومده بود. 

 

 

وارد اتاقش شد. دست روی گونه های ملتهبش گذاشت. 

 

 

با صدای بلند طوری که انگار چیزی را در مغزش انکار می کند لب زد:

 

 

-اون دوستمه … یه دوست زیادی خوب …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا