رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 10

0
(0)

#ایران_تهران
#ویدیا
خدمت کارها در تکاپوی چیدمان خانه برای مراسم شب بودند.
هر سه خواهر سخت در حال رسیدگی به امور مراسم بودند.قرار بود بعد از مراسم به آرایشگاه بروند.
ویدیا از قبل به پسرهایش گوشزد کرده بود تا شب خودشان را زود به مراسم برسانند.بالاخره بعد از ناهار هر سه خواهر به سمت آرایشگاه روانه شدند.
.
.
.
علیرام وارد خانه شد.از سکوت خانه متوجه شد که کسی نیست.خدمتکار به استقبالش آمد
-سلام آقا،خسته نباشید.خانم دستور دادند بهتون اطلاع بدم که براتون روی تخت لباس آماده کردند.
-ممنون‌.
به سمت اتاقش رفت.با ورود به اتاق بن‌سان وارد سالن شد.هر دو برادر رفتند حمام تا دوشی بگیرند و خستگی را از تن بشویند و برای شب سرحال باشند.
علیرام زیر دوش ایستاد.با فرود آمدن قطرات آب روی بدن برهنه‌اش صدای شیرینی در گوشش طنین انداخت.
-تو چرا انقدر غول بیابونی هستی؟
و با ناز دستی به سینه ستبر و مردانه علیرام کشید.
قلبش در سینه بی‌امان میکوبید،دستش را روی سینه اش گذاشت.انگار هنوز جای دستان دخترک روی سینه‌اش بود.
نمیدانست کی قرار است از دست این کابوس‌ها که حتی در بیداری رهایش نمیکرد، خلاص شود .
-حاضر و آماده به سمت اتاق بن‌سان حرکت کرد
-بن‌سان
-جونم داداش الان میام،میدونم که طاقت دوری قُلِتو نداری.
-برعکس داداش!
بن‌سان از اتاق خارج شد.با دیدن علیرام اخمی کرد.
-باز مامان لباس‌های تو رو مثل من گذاشت؟
علیرام‌ ابرویی بالا داد
-لباس تو رو مثل من گذاشته،نه که مال منو مثل تو گذاشته.حالام راه بیفت که دیر شده.

#ایران_تهران
#پانیذ
آنا با اخم نگاهی به پانیذ که داشت رژلب کم رنگی روی لب هایش می کشید انداخت.
-الان تو دقیقا برای چی با من اومدی؟
-من که از اول هم بهت گفتم نمیام که بشینم زیر دست یکی دیگه و اون هر مدل دلقکی که ‌دوست داشت من رو درست کنه!!
آنا چشم‌هایش را درشت کرد
– الان من شبیه دلقک شدم؟
پانیذ با خنده کاملا روبروی آنا ایستاد
.-تو یه پرنسس زیبا شدی عزیزم.
با این حرف پانیذ لبخند روی لبهای آنا نشست.
-میگم پانی لباس زیادی پوشیده نیست؟پانیذ نگاهی به لباس تنش انداخت
-نه بابا خیلیم خوبه.بریم که فکر کنم آقا مانی اومد.
به سمت در خروجی سالن زیبائی حرکت کردند.مانی با دسته گل زیبائی پشت در منتظر بود.با دیدن آنا چشم هاش برق زد.آنا با لبخند قدمی بسمتش برداشت.پانیذ با لخند رو به آنها گفت
-شما برید دیگه من پیمان میاد دنبالم.
-همراه ما بیایین پانیذ خانوم.
-همون پانیذ صدا کنید.ممنون ازتون پیمان زنگ زد گفت تو راهه.
مانی دیگه حرفی نزد.پانید بوسه ی آرومی کنار گوش آنا گذاشت .مانی در را برای آنا باز کرد و کمکش کرد تا سوار شود سپس خداحافظی کوتاهی از پانیذ کرد و در ماشین نشست و حرکت کرد.
دقیقه‌ای نگذشته بود که ماشین پیمان کنار در آرایشگاه ایستاد .پانیذ سوار ماشین شد .آهنگ شادی از پخش ماشین فضا رو برداشته بود .
-کی برسه عروسی آقا داداشم بشه؟
پیمان آرام با لبخندی که نشان میداد پانیذ حرف دلش را زده به بازوی پانیذ زد .
ماشین کنار خانه‌ی بزرگ و مجللی ایستاد .پانیذ با دیدن خانه سوتی زد.
-اینجا قصره؟

#ایران_تهران
#پانیذ
هم زمان با ایستادن ماشین پیمان کمی جلوتر علیرام وبن سان از ماشین پیاده شدند و به سمت خانه راه افتادند .
پانیذ به همراه پیمان وارد حیاط شدند. -مامان اینا اومدن؟
-بله اومدن.
-خیلی هم عالی.
علیرام وبن سان اورکتشان را به خدمتکار دادند و وارد سالن شدند بعد از چند لحظه پیمان و پانیذ هم واردشدند.
خدمتکار رو کرد به پانیذ
-انتهای سالن اتاق پرو هست.
پانیذ با لبخند سری تکان داد.
-تو برو پیش بقیه منم میام.
به سمتی که خدمتکار گفت رفت و وارد اتاق شد .دختری با آرایش غلیظ و لباس چسبان مشکی داشت رژش را تجدید میکرد.پانیذ بی توجه مانتو از تن در آورد .دستی به موهای خودش کشید از اتاق بیرون اومد. هم زمان صدای زنگ گوشیش بلند شد .همینطور که تند قدم برمیداشت سرش را پایین آورد و در کیفش دنبال گوشی همراهش گشت.
همانطور که حواسش به کیف و تلفن همراهش بود که با شخصی برخورد کرد.ترسیده به لباس آدمی که هنوز ندیده بود چنگ زد.دستی بازویش را گرفت تا مانع افتادنش شود.
قلبش محکم در سینه اش می کوبید. سر بلند کرد تا ببینید به چه کسی برخورد کرده است.اما انگار فرد روبریش قد بلندی داشت که باعث میشد بیشتر از همیشه گردنش را به عقب بکشد تا صورت فرد مجهول را ببیند.اما با دیدن چهره مرد و شناختن او شوکه شد.
نگاه علیرام به دخترکی که چند وقت پیش در کافی شاپ دیده بود افتاد.دستش هنوز روی بازوی دختر بود.دخترک آنقدر در برابر علیرام ریز نقش بود که در بغل علیرام گم شده بود.
پانیذ تکانی به خودش داد باعث شد علیرام عقب بکشد.
-شما آقای بن سان زرین هستین ؟
علیرام اخمی کردو خیلی سرد گفت: -خیر
و اجازه صحبت بیشتر به پانیذ نداد و از کنارش بی توجه رد شد.

#ایران_تهران
#اسپاکو
ویهان خانه را برای ورود اسپاکو کاملا آماده کرده بود.در جای جای سالن عکس‌های دونفره‌شان را که قاب گرفته بود،به چشم میخورد.
اسپاکو در تمام مدتی که بیمارستان بود به این فکر میکرد چطور ممکن‌است که با ویهان ازدواج کرده باشد؟تا جایی که به خاطر داشت آریا تاکید کرده بود که ازدواجشان را فسخ نمیکند.
کلی سوال بی جواب در سرش بالا و پایین میشد.باید سر فرصت مناسب سوال‌هایش را از ویهان و هاویر میپرسید تا به جواب برسد.
با ورود اسپاکو به خانه گوسفندی جلو پایش قربانی کردند!همه خوشحال بودند از اینوه بالاخره اسپاکو به هوش آمده است.اسپاکو نگاهی به حیاط خانه انداخت.خانه زیبایی به نظر میرسید.
ویهان به سمتش آمد
-این خونه رو با سلیقه هم خریدیم.هیچوقت یادم نمیره که چه ذوقی داشتی برای اومدن به اینجا‌.
اسپاکو در چشم‌های ویهان مستقیم نگاه کرد
-اما من هیچی یادم نیست
ویهان لبخندش را عمیق‌‌تر کرد و تمام عشقش را در کلام و چشمانش نشاند
-کم کم من از گذشتمون میگم،از روزهای خوبی که کنار هم داشتیم،امید دارم که تک‌تک خاطراتمون رو یادت بیاد.
اسپاکو با نگاهش صورت ویهان را کاوید
-من تنها چیزی که یادمه اینه که من و تو دوتا دوست بودیم باهم!یه دوستی ساده اما عمیق.
ویهان کامل به سمت اسپاکو برگشت و سعی کرد با نگاهش احساست درونی‌اش را به همسرش تزریق کند
-شاید این شانس منه که دوباره تو رو عاشق خودم کنم!
چیزی ته قلب اسپاکو تکان خورد‌.نگاهش را از نگاه خیره‌ی ویهان جدا کرد.
زندایی شبنم در حال دود کردن اسپند به سمت اسپاکو آمد‌.اسپند دور سر اسپاکو چرخاند.اما اسپاکو مات عکس‌های دونفره‌ای بود که هرجایی نگاه میکرد به چشم‌میخورد.
هرکسی که به عکس‌ها نگاه میکرد اولین چیزی که به چشمش میخورد لبخند و نگاه سرشار از عشق و خوشبختی آنها بود.اسپاکو به وضوح میدید که در هر عکس تا چه اندازه نگاه و لبخندش به ویهان توام با عشق است.

#ایران_تهران
#اسپاکو
هاویر به سمتم قدم برداشت
-بیا بریم اتاقتو نشونت بدم عزیزم.باید حسابی استراحت کنی.نباید خیلی به خودت فشار بیاری.
نگاهم هنوز درگیر دیوارهای سالن بود.عکس‌های زیبای دونفره!
نفسم رو مثل آه بیرون دادم.کاش به یاد میاوردم.
هاویر در اتاقی رو باز کرد.تم اتاق طوسی و سفید بود.تخت زیبای دونفره که روی دیوار بالای تخت عکس دونفره‌ و بزرگی نصب بود.
با دیدن عکس لحظه‌ای گر گرفتم.توی عکس سرم به عقب رفته بود و لب‌های ویهان روی گردنم قرار داشت.
با دیدن عکس‌ها و اتاق چندین احساس متفاوت و شاید متضاد به سراغم اومد.یک آن از ذهنم گذشت
-یعنی باید توی این اتاق با ویهان…..
ضربان قلبم بالا رفت.استرس و ترس به تک‌تک سلول‌‌هام منتقل شد.گر گرفتگی روی گونه‌هام احساس کردم‌.
.

.
ویهان پشت سر اسپاکو وارد اتاق شد.چقدر دلش میخواست همسرش را در آغوش بگیرد.دلش حلقه شدن دست‌هایش را دور کمر اسپاکو طلب میکرد.دویت داشت دوباره عطر وسوسه‌کننده اسپاکو را روی تنش استشمام کند.
اما میترسید…از پس زده شدن!حتی تصورش هم برایش دردناک بود.اینکه روزی از سمت اسپاکو پس زده شود.
آرام به سوی اسپاکو گام برداشت.
اسپاکو آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه حضور ویهان نشد.
ویهان کاملا پشت سرش قرار گرفت.قلبش مانند پسر بچه‌ی بازیگوش به سینه‌اش میکوبید.کمی به سمت اسپاکو خم شد تا حتی شده خیلی کم رفع دلتنگی کند.همزمان اسپاکو برگشت تا سوالی از هاویر بپرسد اما در آغوش مردانه‌ی ویهان فرو رفت.
اسپاکو از نزدیکی زیاد با ویهان هُل کرده بود.دست‌های ویهان روی‌ بازوهای اسپاکو نشست.نگاه اسپاکو به سیبک گلوی ویهان بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

پانیذ از رفتار مغرورانه خواننده محبوبش اخمی میان دو ابرویش نشست
-این پیش خودش فکر کرده کیه که اینطور برخورد میکنه؟؟اصلا این اینجا چیکار میکنه؟
با دیدن مریم و هستی بی‌خیال فکر کردن به رفتار بن‌سان زرین شد و به سمتشان رفت
-سلام دخترا،چطورین؟
مریم و هستی با پانیذ دست دادند و نگاه موشکافانه‌ای به چهره‌ی پانیذ انداختند
-تو آرایشگاه نرفته بودی؟
-رفتم که آنا احساس تنهایی نکنه وگرنه اصلا از آرایش سنگین و مجلسی خوشم نمیاد.
مریم که گویا موضوع مهمی یادش افتاده باشد با هیجان رو کرد به پانیذ
-راستی پانیذ،فهمیدی خواننده محبوبت پسرخاله‌ی دوماده؟؟
پانیذ که تعجب کرده بود چشم درشت کرد سمت مریم
-چی؟
-هیس یکم آرومتر زشته،درست شنیدی
پانیذ نگاه دقیقی به چهره‌ی هر دو انداخت
-شما از کجا میدونید؟
هستی لبخند بدجنسی زد
-فکز کردی از وقتی اومدیم بیکار نشستیم؟ولی پانیذ ،آنا با کله رفته تو ظرف عسل با این شوهر کردنش.
مریم به حرف هستی خندید اما پانیذ داشت به این فکر میکرد چطور ممکن میشود که بن‌سان زرین بشود پسرخاله‌ی داماد.
صدای موزیک ملایمی بلند شد،تعدادی از میهمانان مشغول رقص بودند.نگاه پانیذ چرخید و روی بن‌سان ثابت ماند‌.بن‌سان که سنگینی نگاهی را حس کرده بود چشم چرخاند تا صاحب نگاه را ببیند،در کسری از ثانیه با پانیذ چشم در چشم شد.پانیذ با یاداوری رفتار مغرورانه مرد با اخم رو برگرداند.بن‌سان از این رفتار دخترک تعجب کرد.
نامحسوس به پهلوی برادرش که پشت به پشت او در حال صحبت بود زد تا او را متوجه خود کند.
علیرام با عذرخواهی کوتاهی از مخاطبش و به عقب برگشت
-چی شده؟
-اون دختره رو ببین.همونی نیست که توی کافیشاپ دیدیم؟
‌علیرام نگاهش را به سمتی که بن‌سان خیره شده بود دوخت.
با دیدن پانیذ بی تفاوت گفت
-اوهوم،خودشه.

#ایران_تهران
#ویدیا
-اوهوم،خودشه.اتفاقا چند دقیقه پیش من رو با تو اشتباه گرفته بود.
-پس بگو چرا اخم کرد و رو برگردوند.نگو تو با این اخلاق خوبت دختره‌ی بیچاره رو ترسوندی!
علیرام بی‌تفاوت شانه بالا داد
-از دخترایی که خیلی زود احساس صمیمیت میکنن خوشم نمیاد.
بن‌سان متعجب نگاهی به علیرام کرد
-مگه چی گفت؟
-هیچی منو با تو اشتباه گرفته بود،منم بهش فهموندم تو نیستم!
-الان این کجاش صمیمیت بوده؟
علیرام دوباره نگاهی به پانیذ انداخت.تیپ ساده‌ای داشت.
-بنظرت یکم زیادی کوتوله نیست؟
بن‌سان قهقه‌ای زد.میان خنده بریده بریده گفت
-میخوای برم ازش بپرسم قدش چند سانته؟
-نه نیاز نیست
سپس بین انگشت اشاره و شصتش را کمی از هم فاصله داد
-دقیقا انقدره!
بن‌سان سری تکان داد
-ولی من امشب مخ این دختره رو برای کلیپم میزنم و راضیش میکنم.
-دقیقا از چیه این خوشت اومده؟
-سادگیش،اصلا به چشماش دقت کردی؟سیاهی چشماش رو دیدی؟عین دوتا تیله سیاه!
-بنظر من که بیشتر شبیه چشم‌های گاوه تا تیله.
-بابا دمت گرم با این تشابهت!میخوای بری بهش بگی؟
-کاری باهاش ندارم که بخوام چیزیو بگم.شما حواست به خودت باشه.
بن‌سان سرش را به نشانه تایید تکان داد.
.
..
.
میلاد با دیدن پانیذ شوقی ته دلش خانه کرد.به سمت دخترها به راه افتاد و با فاصله کنار پانیذ ایستاد.پانیذ با دیدن میلاد مثل همیشه با لبخند احوال‌پرسی کرد.میلاد که صورت پانیذ را با آن لبخند زیبا دید تمام تنش از گرمای عشق گر گرفت.
با ورود آنا و مانی صدای دست و سوت بلند شد.عروس و داماد شروع به احوال‌پرسی با مهمانان کردند و آرام آرام به سوی جایگاهی که از قبل برایشان آماده بود حرکت کردند.

#ایران_تهران
#اسپاکو
قلب هر دو بی امان به سینه شان می کوبید .ویهان دلیل کوبش و بی‌قراری قلبش را می دانست،چرا که آن هم مانند خودش سخت دلتنگ اسپاکو بود. اما اسپاکو انگار هیچ وقت چنین حالتی را در زندگی تجربه نکرده بود ،این که قلبش از وجود ویهان چنین پای در سینه بکوبد!
سر ویهان به سمت صورت اسپاکو خم شد. اسپاکو قدمی به عقب برداشت پشت به ویهان کرد
-لطفاً دیگه هیچ وقت به من انقدر نزدیک نشو
دست‌های ویهان از لحن سرد اسپاکو با درد مشت شد.طاقت بی‌محلی اسپاکو را نداشت. بعد از مکثی طولانی با صدای بم تر از همیشه لب باز کرد
-باشه
روی پاشنه پا چرخید و به سمت در اتاق حرکت کرد. با رفتن ویهان اسپاکو نفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون داد. حالش خوب نبود و بدنش درد میکرد مخصوصا زیر دلش که احساس میکرد دردش به نسبت بقیه جاهای بدنش بیشتر است.
به سمت تخت رفت و گوشه ای از تخت مچاله شد.با خود اندیشید
-چطور امکان داره آدم یک‌دفعه چندسال از زندگیش رو فراموش کنه؟یعنی توی این سال‌هایی که من فراموش کردم،چه اتفاق‌هایی افتاده؟کاش میشد این چند سال رو به یاد بیارم.
در نگاه ویهان عشق را میدید،اما در وجود خود عشقی نسبت به ویهان پیدا نمیکرد.
ویهان چندین بار جانش را از مرگ نجات داده بود.عصبی دستی بر شقیقه‌هایش کشید و چشم‌هایش را بست.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا