رمان موژان من

رمان موژان من پارت 1

3
(2)
مُوژان من | mehrsa_m 
فصل اول 
زانوهام و توی بغلم گرفته بودم و با چشمای پر اشک خیره شده بودم به دیوار رو به روم . همه جا سکوت بود و سیاهی . 
تنها نوری که اتاق و روشن میکرد نور چراغ خیابون بود که توی اتاقم میخورد . از ظهر تا حالا خودم و توی اتاقم حبس کرده بودم . هنوزم همون لباسا تنم بود . نگاهم روی لباسم سر خورد . لباس عروس سفیدی که هر دختری آرزوشه یه روزی این لباس و تنش کنه . ولی من چیکار کردم ؟ شبی رو که هر کس آرزوش و داره خراب کردم ؟ با زانوهای لرزون از جام بلند شدم رو به روی آینه ی قدی اتاقم قرار گرفتم . انقدر اشک ریخته بودم همه ی ریملم روی صورتم ریخته بود . چشمام قرمز شده بود و سرم به شدت درد میکرد . 1 ساعتی شده بود که سر و صداها خوابیده بود . مامان کم مونده بود سکته کنه ! شاید باورش نمیشد دختر کم عقلش شب عروسیش همچین کاری رو بکنه . باز عکس العمل بابا بهتر و خونسرد تر بود . 
باید اول از همه از شر این لباسای مسخره راحت میشدم . لباسایی که حتی توی انتخابشونم نقشی نداشتم . از هر چیزی که با پول رادمهر خریده بودم متنفر بودم . البته اون که تقصیری نداشت . از کجا میتونست احساس من و بخونه ؟ جالبی داستان اینجا بود که حتی سراغمم نیومد که ببینه واسه چی توی جشن عروسی خودم نیومدم ! شایدم براش مهم نبوده ! شاید از روی اجبار میخواسته تن به این ازدواج بده . 
هر جور بود با زحمت زیپ لباس و پایین کشیدم و از تنم خارجش کردم . الان تنها چیزی که میچسبید یه دوش آب گرم بود . از سرویس توی اتاقم استفاده کردم . انقدر آرایشگره به موهام تافت و سنجاق زده بود که فقط 1 ساعت طول کشید اونارو از سرم باز کنم . وقتی قطره های آب روی تنم مینشست آروم و آروم تر میشدم . 
خوب مُوژان خانوم امروز و هر جور بود گذروندی فردا رو میخوای چیکار کنی ؟ بالاخره باید جوابگوی مامان و بابای خودت که باشی . حالا مامان و بابای رادمهر هیچی ! 
بیخیال بعدا در موردش فکر میکنم . الان فقط میخوام آروم شم . 
بعد از اینکه دوش گرفتم . تنها لباسی که اونجا داشتم و پوشیدم . آخه همه ی لباسام و برده بودم خونه ی رادمهر یعنی خونه ی جفتمون ! حتی واژه ی خونمون برام غریب و خنده دار بود .
میخواستم بخوابم ولی هر کار میکردم سر درد لعنتی نمیذاشت . احتیاج به قرص داشتم . از جام بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم . خدا خدا میکردم که کسی از خواب بیدار نشه . چون واقعا نمیتونستم این موقع شب به بازجوییشون جواب بدم . قرص مسکن و با یه لیوان آب خوردم و سریع به اتاقم برگشتم . نفس حبس شدم و بیرون دادم و دوباره کلید و توی قفل چرخوندم . روی تختم دراز کشیدم . دست راستم و روی دست چپم کشیدم اثری از حلقه نبود . انگار توی این مدت عادت کرده بودم که توی دستم باشه . چشمام و باز کردم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم . یادمه وقتی اومدم خونه با عصبانیت حلقه رو از توی دستم در آورده بودم و یه گوشه ای پرت کرده بودم . حالا اون گوشه کجا بود خدا میدونست ! 
اول خواستم بخوابم ولی یه حسی من و ترغیب میکرد که دنبال حلقه بگردم . از توی تختم بیرون اومدم و دوباره اطراف و نگاه کردم . توی تاریکی اتاق برق شی رو احساس کردم نگاهم و به همون سمت دوختم . حلقم بود . یهو خوشحال شدم . خوشحالی که توی اون شرایط چیز بعیدی بود . حلقه رو از روی زمین برداشتم و نگاهی بهش کردم . تنها چیزی رو که خیلی دوست داشتم حلقم بود .هیچ وقت خرید حلقه رو یادم نمیره ! اون روز من و رادمهر تنها با هم رفته بودیم برای خرید حلقه . رادمهر اخمو و در هم گوشه ای ایستاده بود و منتظر بود من حلقه رو انتخاب کنم . توی اون مدت فهمیده بودم از خرید کردن متنفره منم برای اینکه بیشتر زجرش بدم هی طولش میدادم . نمیدونم چه آزاری بود ولی انگار خوشم میومد ناراحتش کنم ! منتظر اعتراضش بودم ولی انقدر خوددار بود که کلمه ای حرف نزد . دیگه خودم خسته شده بودم . حلقه ی ظریفی چشمم و گرفته بود . با ذوق به طرف رادمهر برگشته و گفته بودم :
– احسان ببین این حلقه هه چقدر خوشگله . 
اخمای رادمهر بیشتر توی هم رفت جلوتر اومد در حالی که کیف پولش و از جیب بغل کتش در می آورد پوزخندی روی لباش نشوند و رو به فروشنده گفت :
– همین و میبریم . 
فروشنده هم گوش به فرمان حلقه رو توی جعبه گذاشت رادمهر خیلی سریع باهاش حساب کرد و از در مغازه بیرون زد . انگار تازه متوجه گندی که زده بودم شدم ! چرا اسم احسان و آوردم ؟ داشتم زندگیم و با کس دیگه ای شروع میکردم . ولی ناراحتی رادمهر برام اهمیتی نداشت یعنی کلا این ازدواج برام اهمیتی نداشت . انگار یه بازی بد و شروع کرده بودم . انگار داشتم زندگیم و قمار میکردم . سر اینکه احسان لعنتی دوستم داره یا نه ! عجب شکست مفتضحانه ای ! 
با اینکه اون روز سوتی بدی داده بودم و میدونستم که رادمهر و ناراحت کردم بازم حلقم و دوست داشتم . از فکر و خیالا بیرون اومدم . حلقه رو توی عسلی کنار تختم گذاشتم . دلم نمیخواست این و به رادمهر برگردونم ولی چاره ای نبود باید همه چی رو باهاش تموم میکردم . 
چشمام و بستم و سعی کردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم بخوابم . 
صبح با صدای در از خواب پریدم انگار کسی به در میکوبید . سرم و زیر بالشم کردم تا صدا کمتر بیاد ولی با صدای مامانم دیگه نتونستم بی تفاوت و ساکت بمونم :
– مُوژان . زنده ای ؟ بیداری ؟ بیا بیرون ببینم . دیشب که حرفی نزدی . زود باش بیا بیرون . 
از اون ور صدای بابام میومد که با آرامش به مامانم میگفت :
– مونس خانوم آروم تر فشارت میره بالا خدای نکرده سکته میکنیا .
– بذار سکته کنم از دست این دختر راحت شم . آخه فکر آبرومون و نکرد ؟ توی باغ بودیم هی سیما خانوم میگفت چرا پس بچه ها نیومدن . دلمون دیگه به شور افتاد گفتیم لابد تصادف کردن . که یهو رادمهر اومد و گفت مُوژان آرایشگاه نبود ! آخه من چقدر باید از دست این دختر بکشم مهران ؟ تو بگو . 
– حالا خدارو شکر کن که تصادف نکرده بودن . بلند شو بیا اینجا بشین خودش از اتاق میاد بیرون تا آخر عمرش که نمیتونه اون تو بمونه . بلند شو .
از دلداری دادنای بابا خندم گرفت . همیشه همینجوری خونسرد بود . گاهی دیگه به این خونسردی زیادش غبطه میخوردم . برعکس مامانم که همیشه سریع جوش می آورد و سر هر چیز کوچیکی حرص میخورد . من نمیدونستم اینا چجوری انقدر همدیگرو دوست داشتن . مثل دو تا قطب مخالف بودن که همدیگرو جذب کرده بودن ! 
صدای غرغرای مامان میومد که از اتاقم دور میشد . جرات اینکه به گوشیم نگاه بندازم و نداشتم مطمئنا کلی پیام از رادمهر باید داشته باشم . بالاخره که چی باید بهش بگم زودتر همه چی و تموم کنیم . گوشی و برداشتم و نگاهی به صفحش کردم . دریغ از 1 پیام ! هی گوشی رو زیر و رو کردم . نخیر هیچ پیامی در کار نبود . حتی 1 میس کالم نداشتم . بابا این دیگه کی بود ! دیگه مطمئن شدم براش مهم نبوده هیچی . البته بهتر اینجوری با احساساتشم بازی نکردم . سعی میکردم خودم و خونسرد و بی تفاوت جلوه بدم ولی ته قلبم از این بی توجهی رادمهر ناراحت شده بودم هر چی بود بالاخره زن قانونیش بودم . بعد از شستن دست و صورتم بالاخره با خودم کنار اومدم و آروم در اتاقم و باز کردم . مامان مثل شیری که تو کمین شکارش نشسته باشه یهو از جاش بلند شد و گفت :
– همه خرابکاری هارو کردی حالا با خیال راحتم گرفتی خوابیدی . 
بابا دوباره گفت :
– مونس آروم باش دیگه بشین همه با هم حرف میزنیم . مُوژان بیا بگیر بشین باهات حرف داریم . 
آروم رفتم و روی مبلی رو به روی مامان و بابام نشستم . توی چشمای پرسشگر بابا و عصبانی مامان نگاهی کردم و گفتم :
– ببخشید اگه با آبروتون بازی کردم . 
مامان دوباره از کوره در رفت :
– با آبرومون بازی کردی ؟ میدونی چند نفر علاف تو شدن اون شب ؟ میدونی چقدر جلوی سیما خانوم و آقا سیاوش تحقیر شدم ؟ مهران تو یه چیزی بهش بگو . 
– مُوژان ازت انتظار نداشتم . فکر میکردم دخترم و جوری تربیت کردم که به دیگران احترام بذاره . تو دیشب نه تنها به من و مادرت بلکه به همه ی افرادی که توی عروسی بودن بی احترامی کردی . امیدوارم دلیل قانع کننده ای برای این کارت داشته باشی .
اشک توی چشمام حلقه زد آروم و سر به زیر گفتم :
– من رادمهر و نمیخوام . 
مامان دوباره گفت :
– نمیخوای ؟ پس اون موقع که جواب بله دادی داشتی به چی فکر میکردی ؟ فکر کردی پسر مردم بازیچه ی دستته ؟ به خدا انقدر این خانواده محترمن که سیما خانوم صبح زنگ زده بود میگفت به مُوژان سخت نگیرین شاید اتفاقی افتاده . به خدا من آب شدم . از خجالت اینکه دختر کم عقلی مثل تو دارم . 
– مونس جان آروم عزیزم . 
– چجوری آروم باشم ؟ نمیگن کدوم مادری این دختر و تربیت کرده که انقدر سرکش شده ؟ انقدر همه بازیچه ی تو هستن که هر کار دوست داشتی بکنی ؟ 
سرم و پایین انداخته بودم و آروم اشک میریختم . حق با مامان بود ولی اون که خبر از حال و روز من نداشت . دوباره گفت :
– با توام مُوژان من و نگاه کن و جوابم و بده . 
بابا دست مامان و گرفت و به طرف اتاق خوابشون کشید و گفت :
– مونس جان تو یکم استراحت کن من با مُوژان حرف میزنم . باشه عزیزم ؟ 
مامان که انگار انرژیش تحلیل رفته بود از این همه حرص خوردن سری تکون داد و به داخل اتاق رفت . بابا نیم نگاهی بهم کرد و بعد به سمتم اومد . از بچگی حرف زدن با بابا برام آسون تر از حرف زدن با مامان بود . روی مبل رو به روی من نشست نگاهی بهم کرد و گفت :
– خوب میشنوم بگو . 
– چی و بگم .
– دلیل کار دیشبت و . 
– من که گفتم ازش خوشم نمیاد . 
– این که بهانست . مگه وقتی اومد خواستگاری ندیدیش ؟ چرا تا قبلش عیب و ایرادی نداشت ؟ ما مجبورت کردیم ازدواج کنی ؟ ما ازت بله رو به زور گرفتیم ؟ آره مُوژان ؟ 
– نه بابا اینجوری نبوده . 
– پس چی بوده ؟ تو هر چی بگی من قبول میکنم چشم بسته تو فقط بهم دلیلش و بگو . مُوژان تو کار کوچیکی نکردی بابا . مسئله آبروی دو تا خانوادست . اگه فقط من و مادرت بودیم میگذشتیم ازش ولی الان پای آبروی خانواده ی صبوری هم در میونه . آخه تو چه فکری کردی که اونجوری از عروسی فرار کردی و زیر همه چی زدی ؟ 
چشمه ی اشکم دوباره جوشید لبم و به دندون گرفتم و سر به زیر و پشیمون فقط به حرفای بابا گوش میدادم . حق داشت کار بچه گانه ای کرده بودم ولی خوب مسئله ی یه عمر زندگی بود نمیخواستم تا آخر عمرم به خاطر تصمیم عجولانه و از روی لجبازیم خودم و سرزنش کنم . دوباره صدای بابا من و به خودم آورد :
– مُوژان گوشِت با منه ؟ 
– بله بابا . 
– خوب بگو منتظرم . 
– هیچی ندارم که بگم . حرفای شما درسته . ولی ناراحت نیستم که این کار و کردم . میدونم اگه این کار و نمیکردم پشیمون میشدم . 
– رادمهر مشکلی داره ؟ چیزی شده بینتون ؟ 
سرم و به طرفین تکون دادم و گفتم :
– نه ایراد از اون نیست . 
شدت گریم بیشتر شد از جام بلند میشدم و همونجوری که به سمت اتاقم میدویدم بلند گفتم : 
– نمیخوام حرفی بزنم . نمیخوام . 
داخل اتاق شدم و در و محکم بستم کلید و توی قفل چرخوندم و سرخوردم روی زمین زانوهام و تو بغلم گرفتم و اشکام بی مهابا روی گونم فرود میومدن . صدای مامانم و شنیدم که به بابا میگفت :
– چی شد ؟ چیزی گفت ؟ 
بابا با صدای نسبتا آرومی گفت :
– وقت بهش بده مونس جان . 
مامان هم دیگه چیزی نگفت . خونه توی سکوت فرورفت . خدارو شکر کردم که حداقل چند ساعتی تنهام گذاشتن . 
روی تختم دراز کشیدم و چشمام و به سقف دوختم . یعنی الان احسان کجا بود ؟ میدونست من انقدر دارم زجر میکشم ؟ فقط به خاطر اون ؟ گوشیم زنگ خورد بی حوصله برداشتمش شماره ی سوگند دختر عموم روی گوشی افتاده بود . من و سوگند هم سن بودیم و همیشه از بچگی توی همه ی غمها و شادیهامون با هم شریک بودیم به خاطر همین ارتباط خیلی نزدیکی باهاش داشتم . 
– الو ؟
– مرگ و الو . حالا عروس فراری میشی بدون اینکه به من خبر بدی ؟ خوب میگفتی منم میومدم کمکت ! 
– سوگند تورو خدا سر به سرم نذار تو که دیگه میدونی توی این دل بی صاحاب من چه خبره پس دیگه خواهشا تو یکی مخم و نخور . 
– باشه باشه خانوم اعصاب خراب ! حتما با عمو و زن عمو یه دعوای جانانه داشتی نه ؟
– نه بابا اون بنده خداها که چیزی نمیگن . باور کن این پدر و مادر از سر من و بی عقلیام زیادن !
– اینکه معلومه . ولی خوب بچه ی یکی یه دونه بودن این مزایا رو هم داره دیگه . 
– کجایی تو ؟ 
– میخوای کجا باشم خونه . 
من منی کردم برای حرفی که میخواستم بزنم دو دل بودم سوگند گفت :
– بریز بیرون هر چی تو اون دل صاب مردته . لابد میخوای خبر از اون احسان کله خر بگیری ؟
– سوگند درست حرف بزن در موردش . 
– خوب راست میگم . کلت و کردی تو برف زندگی رو واسه خودت زهر مار کردی به خاطر کی ؟ 
– خبری ازش داری ؟ 
– بله با دوستاشون تشریف بردن چالوس . همون دیروز صبح . 
سکوت کردم دوباره گفت :
– تو چقدر ساده ای مُوژان هنوز این و نشناختی ؟ چرا نیومد جلو و مبارزه کنه برات ؟ دوستت نداره خوب شاید . 
– سوگند اینجوری نگو . 
– خنده داره . دری وری محضه به خدا . 
– خیلی خوب حالا نمیخواد با این حرفات دل من و خون کنی .
– باشه . چه خبر از آقای داماد ؟ خبری داری از دیروز تا حالا ؟
– نه هیچ خبری ندارم . حتی یه اس ام اسم بهم نداده . 
– دیوونه ای پسر به اون آقایی رو میخوای ول کنی ! چی بگم بهت آخه . 
– هیچی نگی بهتره . ببینم دیروز که من نیومدم باغ عکس العمل رادمهر چجوری بود ؟
– تو که گفتی هیچی نگم ؟ 
– بمیر سوگند 
– بیا و خوبی کن به خانوم ! هیچی خیلی خونسرد اومد تو باغ و بعد مامانت و سیما خانوم گفتن پس مُوژان کوش ؟ اونم با لحن خیلی خونسرد و بی تفاوت گفت رفتم آرایشگاه دنبالش آرایشگر گفت خودش آژانس گرفته و رفته . منم دنبالش گشتم خبری نبود ازش دیگه نا امید شدم اومدم باغ . میدونی چیه مُوژان غلط نکنم دستت و خونده بود که تهش میشی عروس فراری . 
– کوفت من خودمم تا دقیقه ی آخر نمیدونستم اون وقت اون از کجا فهمیده ؟ 
– بابا آخه خیلی خونسرد بود . راستی دیروز خونتونم اومده بوده نه ؟ 
– آره هر چی زنگ زد من در و باز نکردم . 
– نمیدونی تو کت و شلوار چه تیکه ای شده بود . خاک بر سرت . 
– مرض سوگند میمیری یا خودم بکشمت ؟ 
– اووووووووو . حالا چرا عصبانی میشی ؟ 
– مثلا شوهرمه ها !
– اِ ؟ تورو خدا ؟ تو که میخوای همه چی رو تموم کنی . قربون دستت این و بذار واسه ما . 
– سوگند برو دیگه حوصلت و ندارم . 
– باز جوش آورد . میخوای بیام پیشت ؟ 
– که بیشتر مخم و بخوری ؟ نه لازم نکرده . اگه خبری از احسان شد بهم بگو . خداحافظ 
بدون اینکه بذارم جوابی بده گوشی و قطع کردم و انداختمش روی عسلی . ساعدم و روی پیشونیم گذاشتم و چشمام و بستم .
دلم میخواست توی گذشته غوطه ور میشدم . دلم میخواست هیچ وقت به زمان حال بر نمیگشتم . 
فصل دوم 
خانوادمون یه خانواده ی تقریبا میشد گفت کم جمعیت بود .از طرف مادری تنها 1 خاله داشتم که 2سال از مامانم کوچکتر بود و استرالیا زندگی میکرد . تنها بود نه بچه ای داشت و نه شوهری . خاله مهوش 5 سالی میشد که کلا از ایران رفته بود و گه گاهی با مامان تلفنی تماس داشت . خیلی کم پیش میومد بیاد ایران و از طرف پدری فقط 2 تا عمو داشتم . عمو مهرداد که دو تا دختر به نامهای سوگند و سارا داشت سوگند هم سن من و سارا 2 سالی از ما کوچکتر بود برادر دیگه ی بابام مهام بود که فقط 2 سال ازش بزرگتر بود و به شدت با بابام صمیمی بود و شباهت زیادی هم که از نظر ظاهری به هم داشتن باعث میشد همه فکر کنن که با هم دوقلو هستن . عمو مهام تنها 1 پسر داشت به اسم احسان که 3 سال از من بزرگتر بود . وقتی احسان 9 ساله شد عمو مهام بر اثر سکته ی قلبی مرد . بعد از مرگ عمو مهام مینا خانوم مادر احسان یه روز با گریه و زاری همراه با احسان پیش بابام میاد . اون موقع ها من خیلی بچه بودم و زیاد به اتفاقایی که دور و اطرافم میفتاد اهمیت نمیدادم ولی بزرگتر که شدم فهمیدم که مینا خانوم قصد داشته ازدواج کنه و شرط طرف مقابلم برای ازدواج این بوده که احسان پیششون زندگی نکنه . بابام که حرفای مینا خانوم و شنیده بود ناراحت شده بود ولی با این وجود به خاطر علاقه ای که به عمو مهام و احسان داشت پذیرفت که خودش سرپرستی احسان و قبول کنه . توی عالم بچگی خوشحال بودم که احسان برای همیشه میاد خونه ی ما میمونه . دیگه اونجوری هر روز میتونستیم بازی کنیم و همدیگرو ببینیم . ولی بعد از ازدواج مینا خانوم احسان هر روز افسرده تر میشد . تا جایی که بابام اونو پیش روانشناسای مختلف برد . بعد از گذشت 3 ماه مینا خانوم نه زنگی به احسان میزد نه به دیدنش میومد . دیگه کاملا از مادرش نا امید شده بود . میفهمیدم بعد از ، از دست دادن پدرش حالا از دست دادن مادرشم باید براش سخت باشه . ولی چاره ای جز تحمل کردن نبود . بالاخره با کمک من و سوگند هم بازی های قدیمی احسان دوباره حالش رو به بهبود رفت و دوباره همون پسر بچه ی شاد و مهربون قدیم شد . 
روزها و سالها میگذشت و با هم بزرگ میشدیم . وقتی که به بلوغ فکری و جسمی رسیدم انگار تازه نگاهم به اطرافم افتاد . احسان و دیگه به چشم هم بازی نمیدیدم . برام شده بود عشق اول و آخرم . شبا موقع خواب برای خودم خیالبافی میکردم و با لباس عروس کنار احسان خودم و تصور میکردم . با هر بار تصورش انگار قند توی دلم آب میکردن . یه جورایی مطمئن بودم که احسان هم من و دوست داره . احسان انقدر مهربون و خوب بود که آرزوی هر کسی بود که باهاش ازدواج کنه یا اونو مال خودش کنه . 
بچه تر از اون چیزی بودم که بفهمم دارم چیکار میکنم . یا اینکه بفهمم معنی وابستگی چیه . 
وقتی احسان رشته ی عمران شیراز قبول شد انگار آب سردی روم ریخته باشن . تحمل دوری ازش و نداشتم . هر چی بابا اصرار داشت که 1 سال دیگه بخونه و تهران قبول شه اون قبول نمیکرد میگفت :
– بالاخره من پسرم باید از خانواده دور بشم تا چم و خم همه چی دستم بیاد شما نگران من نباشید . 
بابام با لبخند غرور آمیزی که گوشه ی لبش بود نگاهی به قد کشیده ی احسان می کرد و توی دلش تحسینش میکرد ولی من از نگرانی دل توی دلم نبود . یعنی باید 4 سال از دیدنش محروم میشدم ؟
هیچ وقت شبی رو که میخواست فرداش برای ثبت نام دانشگاه عازم شیراز بشه رو یادم نمیره . تقه ای به در اتاقش زدم و با بفرمایید گفتنش داخل شدم . داشت وسایلش و چک میکرد نگاهی به چهره ی ناراحت من انداخت و بعد مثل همیشه لبخند مهربونش و به لب آورد و گفت :
– چی شده باز لب برچیدی ؟
– احسان نرو . 
نگاه دقیق تری بهم انداخت و بلند شد روی تختش نشست اشاره ای به من کرد و گفت :
– بیا بشین اینجا . 
آروم رفتم و کنارش نشستم . نگاهش و به چشمام دوخت و گفت :
– تا چشم به هم بذاری برمیگردم . ولی یادت باشه که رفتنی باید بره . من یه روزی توی خونه ی شما اومدم ولی الان باید کم کم راهم و ازتون جدا کنم . 
– چرا باید جدا کنی ؟ چرا پیشمون نمیمونی ؟ مگه دوستمون نداری ؟
لپم و نوازش کرد و گفت :
– چرا همتون و دوست دارم ولی نمیتونم همیشه سربارتون باشم . 
– تو سربارمون نیستی ماها همه دوستت داریم . بمون دیگه . 1 سال دیگه بخون همین جا برو دانشگاه . میمونی احسان ؟
نگاهش و ازم گرفت و سرش و به زیر انداخت و گفت :
– اینجوری نگام نکن شیطونک . چشات آدم و میخوره . همش که اونجا نمیمونم میام بهتون سر میزنم . 
اشک توی چشمام حلقه زده بود . نا امید از موندنش گفتم :
– پس حداقل زود به زود بیا . 
دوباره نگاه خندونش و به صورتم دوخت و گفت :
– مثلا چند وقت یه بار بیام ؟ 
توی عالم بچگی فکری کردم و گفتم :
– مثلا هفته ای 2 بار بیا . 
احسان قهقهه ای زد و گفت :
– شیطونک من اگه هفته ای دو بار بیام که باید از درس و زندگیم بزنم . تخفیف بده تورو خدا .
لب برچیدم و سکوت کردم . احسان که سکوتم و دید با نگاهی که آشفته به نظر میرسید گفت :
– باشه باشه اینجوری نکن قیافت و قول نمیدم هفته ای دو بار بیام ولی قول میدم هر وقت تونستم بیام تهران و بهت سر بزنم خوبه ؟ حالا اخمات و باز کن . باز کن دیگه . 
ناچار اخمام و باز کردم و به روش لبخندی نگران زدم . لبخندم و با لبخند جواب داد و گفت :
– خیلی خوب حالا برو بگیر بخواب که منم صبح زود باید از خواب بیدار شم . 
به خاطر اینکه فردا صبح نمیدیدمش خداحافظی غم انگیزی ازش کردم و به اتاقم پناه بردم . 
بعد از اون همه مدت زندگی کنار هم این اولین باری بود که ازش جدا میشدم . دختر بچه ای که تازه طعم عشق و وابستگی رو چشیده بود حالا باید از همه چی دل میکند . با رفتن احسان به شیراز جای خالیش و سوگند برام پر میکرد . توی این مدت هی به سوگند نزدیک و نزدیک تر میشدم . جوری که از همه ی علاقم به احسان باهاش حرف زده بودم و شده بود تنها مونسم .18 ساله که شدم توی رشته ی مدیریت بازرگانی ادامه تحصیل دادم از شانس خوبم سوگند هم رشته ی من و قبول شده بود و با هم ، هم کلاس هم شده بودیم . 4 سال تحصیل احسان مثل برق و باد گذشت . حالا احسان یه جوون 22 ساله بود و من یه دختر 19 ساله . به خیال خودم فکر میکردم عشقم نسبت به احسان پخته تر شده . احسان هم رفتارش پخته تر شده بود . دیگه مثل قدیم سر به هوا نبود . بیشتر حواسش به اطرافیانش بود . بعد از تموم شدن درسش عزم کرد که بره سربازی . از احسان ناراحت بودم که نیومده به این زودی دوباره میخواد بره . ولی دیگه من اون دختر بچه ی 14 – 15 ساله نبودم که برم پیشش و ازش بخوام که نره . دیگه بزرگ شده بودم و این فاصله ی بینمون و احساسم به احسان ازم یه دختر خجالتی ساخته بود . وقتی میخواستم باهاش حرف بزنم دست و پام و گم میکردم و 100 تا رنگ عوض میکردم . قبل از اینکه کسی بتونه مخالفتی بکنه یا تصمیمی بگیره احسان رفت سربازی . دو سال دیگه هم ازش دور بودم . ولی هر روزی که میگذشت و حسابش و داشتم . توی این دو سال وقتی برای مرخصی به خونه میومد دلم میخواست بشینم جلوش و یه دل سیر نگاش کنم ولی حیف نمیشد . دیگه رابطمون اون رابطه ی بی غل و غش قدیم نبود . به خاطر سنمون باید بیشتر حواسمون به رفتارامون با هم میبود . خانواده ی مذهبی نداشتیم ولی خوب یه سری اعتقادات داشتیم که همه اجراش میکردن به صورت ناخود آگاه . 
21 سالم شده بودم و از نظر بقیه یه دختر جوون و خوشگل شده بودم توی این مدت تک و توک خواستگار برام میومد ولی من فقط توجه یه نفر و میخواستم . بالاخره 2 سال خدمت احسان تموم شد . دیگه خیالم راحت شده بود که احسان مال منه و دیگه برای همیشه پیشمه . ولی بازم اشتباه فکر میکردم . یه روز سر میز شام بودیم که احسان به حرف اومد :
– عمو یه سوال ازتون داشتم . 
بابا نگاهی به احسان انداخت و گفت :
– بگو عمو جان . 
– راستش میخواستم اموال و دارایی هایی که بابا برام گذاشته رو باهاش کاری راه بندازم و مستقل بشم احتیاج به مشورت شما دارم . 
بابا سرش و به نشونه ی تایید تکونی داد و گفت :
– خودت چه ایده ای داری ؟ 
– میخوام سرمایش کنم و مطابق با رشتم شرکتی راه اندازی کنم . با مابقیشم خونه بگیرم و زندگی مستقلی رو شروع کنم . 
با این حرفش قلبم فشرده شد منتظر بودم بابا حرفی بزنه و احسان و منصرف کنه . بابا نگاه دقیقی به احسان انداخت و گفت :
– با شرکت موافقم ولی خونه چرا ؟ مگه اینجا راحت نیستی ؟
احسان لبخندی زد و گفت :
– معلومه که راحتم . توی این همه سال شما و زن عمو مونس حسابی بهم لطف کردین و من و شرمنده ی زحماتتون کردین . 
مامان به میون حرفش پرید و گفت :
– این چه حرفیه احسان جان تو مثل پسر ما میمونی . 
– ممنون زن عمو ولی بالاخره باید مستقل بشم . یعنی خودم اینجوری دوست دارم . 
با چشمای وحشت زده نگاهم و به دهان بابام دوختم ولی اصلا انگار کسی حواسش به من نبود . بابا گفت :
– هر جور که خودت صلاح میدونی و راحت تری پسرم . هر اقدامی هم که خواستی بکن پشتیبانی من و عمو مهردادت و داری . 
– مرسی عمو جان . 
با این حرف احسان بحث پایان گرفت . باورم نمیشد به این راحتی کسی رو که فکر میکردم توی 1 قدمیم و فقط باید دستم و دراز کنم تا بگیرمش و دارم از دست میدم . اشتهام به کل کور شده بود قاشق و چنگال و زمین گذاشتم و بدون گفتن کلمه ای به اتاقم رفتم . صدای مامان و بابا میومد که دلیل بلند شدنم و میپرسیدن ولی من بی جواب به اتاقم رفتم و در و بستم . 
فصل سوم 
با صدای در اتاق به زمان حال برگشتم . 
– بله ؟
صدای مامان اومد :
– بیا بیرون میخوایم ناهار بخوریم . 
– من هیچی نمیخورم . 
– حالا اتفاقیه که افتاده میخوای خودت و بکشی ؟ از دیروز صبح تا حالا هیچی نخوردی میمیری دختر . پاشو بیا بیرون انقدر من و حرص نده . 
با این حرفش دلم سوخت . اون چه گناهی داشت که باید به درد من میسوخت ؟ نفس عمیقی کشیدم و از تخت پایین اومدم . در و باز کردم . با چشمای نگران مادرم روبه رو شدم . دلم پر میکشید که بغلش کنم و اونم موهای بلندم و نوازش کنه . ولی صورت جدیش حاکی از این بود که هنوزم ازم دلخوره . پس از بغل صرف نظر کردم و به طرف میز ناهار خوری رفتم . بابا منتظر من و مامان نشسته بود سر میز . خیلی آروم نشستم و نگاهی به میز انداختم . اشتها نداشتم . حتی از دیدن اون همه غذت حالم به هم میخورد . ولی به اجبار و برای اینکه مامان و بابا رو بیشتر از این ناراحت نکنم چند تا قاشق خوردم . بابا همونطور که نگاهش به بشقابش بود و قاشقش و از غذا پر میکردم رو به من گفت :
– کی میخوای با رادمهر حرف بزنی و همه چی رو مشخص کنی ؟
واقعا سوالی بود که از خودم میپرسیدم و از جوابش همش فراری بودم . ولی بالاخره باید کاری میکردم آرم گفتم :
– نمیدونم . از دیشب تا حالا نه اس ام اس داده نه زنگ زده . 
مامان گفت :
– عروسیش و به هم زدی لابد میخوای بیاد منت کشی ؟ 
بابا دوباره دخالت کرد و گفت :
– مونس جان ما با هم حرف زدیم عزیزم . 
مامان سرش و پایین انداخت و چیزی نگفت . دوباره آروم گفتم :
– امروز بهش زنگ میزنم و یه قرار باهاش میذارم . 
– خوبه 
تنها کلمه ای بود که از دهان بابا خارج شد . این سکوتشون از هر چیزی بدتر بود . حداقل کاش سرم داد میزدن یا دعوام میکردن . کاش انقدر خوب نبودن ! 
بعد از خوردن ناهار برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم پیشنهاد دادم خودم میزو تمیز کنم . بابا و مامان برای استراحت به اتاقشون رفتن و منم مشغول تمیز کردن میز و آشپزخونه شدم . اول همه ی ظرفارو توی ماشین ظرفشویی چیدم و بعد میز ناهار خوری و آشپزخونه رو سر و سامون دادم . وقتی کارم تموم شد دوباره به اتاق خوابم پناه بردم . روی تختم نشستم و کلافه سرم و توی دستم گرفتم . بالاخره باید بهش زنگ میزدم . گوشیم و برداشتم و قبل از اینکه دوباره تردید به سراغم بیاد و پشیمون بشم شماره ی رادمهر و گرفتم . 4 تا بوق خورد ولی جوابی نداد نا امید شده بودم داشتم قطع میکردم که با بوق 5 ام بالاخره صداش و شنیدم . مثل همیشه عادی بود . شایدم یکم بی تفاوت تر . گفت :
– بگو میشنوم . 
از اینکه انقدر بیخیال بود حرصم گرفت ولی به روش نیاوردم و گفتم :
– سلام 
– علیک . 
– زنگ زدم باهات در مورد دیشب حرف بزنم . 
– چی میخوای بگی ؟ زود باش کار دارم . 
– یعنی از پشت تلفن بگم ؟
-نمیدونم هر جا که راحت تری بگو . 
– امروز بیکاری ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
– به لطف شما و ماه عسلی که قرار بود مثلا از امروز با هم بریم بله 1 – 2 هفته ای بیکارم فعلا . 
– خوب میتونی بیای کافی شاپ . . . ؟ 
– چه ساعتی ؟
– امروز ساعت 6 
– میبینمت اونجا . 
بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد . گوشی توی دستم موند . البته بهش حق میدادم که ازم ناراحت باشه . نگاهی به ساعت کردم حدودای 3 بود . هنوز تا 6 وقت زیادی داشتم . دوباره روی تختم ولو شدم و به گذشته سفر کردم . 
فصل چهارم 
احسان ماهها دنبال کار راه اندازی شرکتش بود بالاخره با کمکای بابا تونست شرکتش و راه بندازه . خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش و میکردم خونه ای برای خودش خرید و برای همیشه از پیشم رفت . بعد از این همه مدت با هم بودن احساس میکردم که تنهای تنها شدم . 
تا 1 ماه اول گوشه گیر و افسرده شده بودم ولی سر زدنای مداوم احسان حالم و بهتر کرده بود . مدام با ماشینش میومد دنبال من و سوگند و سارا و با هم بیرون میرفتیم . 
هر روز که میگذشت احساسم به احسان بیشتر میشد . تعطیلات عید 2سال پیش بود که تصمیم گرفتیم همگی با هم به شمال بریم . خاطرات شمال هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد . انگار حک شده بود توی ذهنم . 
از شب قبلش همه توی تکاپو بودیم و از همه بیشتر من ! خوشحال بودم که دوباره برای 1 هفته هم شده میتونیم تموم ساعتارو کنار هم باشیم . قرار بود صبح زود همه دم خونه ی ما جمع بشن تا با هم حرکت کنیم . 
کل شب و نتونستم بخوابم . مثل بچه های 10 ساله ذوق کرده بودم . هی به خودم نهیب میزدم که آرومتر خودت و تابلو میکنی ولی انگار قلبم این چیزا حالیش نبود . بابا و مامان از اینکه میدیدن بعد از این همه مدت بالاخره خنده هام از ته دله خوشحال بودن . حتی بابا چند باری بهم تیکه انداخت و گفت :
– مُوژان عاشق شدی بابا ؟ 
و من فقط در جوابش میخندیدم و خودم و لوس میکردم براشون . 
بالاخره با هر جون کندنی بود صبح شد زودتر از همه از خواب بیدار شدم . مانتو و شلوار آبی به تن کردم و شال سفید رنگی هم روی سرم انداختم . کمی آرایش کردم . دلم میخواست توی نگاهش بهترین باشم . 
سر و صدای مامان و بابا از توی حال میومد . بابا به آرومی به مامان گفت :
– مونس جان مُوژان و بیدار کن دیگه الان همه میرسن . 
صدای قدمای مامان و میشنیدم که به اتاقم نزدیک میشد آروم در و باز کرد و وقتی من و حاضر و آماده دید یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– سحر خیز شدی . کی بیدار شدی ؟
خودم و تابلو کرده بودم . معلوم بود که مامان شک کرده . هر کس دیگه ای هم بود این حرکتای من و پای ذوق کردن به خاطر سفری که حداقل 2 – 3 بار در سال میرفتیم نمیذاشت . من منی کردم و گفتم :
– خوابم نمیبرد دیگه گفتم زودتر حاضر شم . بابا کمک نمیخواد چمدونارو بذارم تو ماشین ؟
– نیکی و پرسش ؟ برو کمکش . منم حاضر میشم میام . 
به خیر گذشته بود . به سرعت به کمک بابا شتافتم . توی حیاط که رفتم سرحال سلام بلندی کردم . بابا به سمتم برگشت و گفت :
– سلام مُوژان خانوم . چه عجب زود حاضر شدی بابا . 
لحنی رسمی به خودم گرفتم و گفتم :
– صبحتون بخیر آقای کیانی . بنده خوابم نبرد برای همین زودتر بیدار شدم . در نتیجه زودترم حاضر شدم . در نتیجه ی بیشتر اینکه شما امروز معطل اینجانب نمیشین . 
بابا لبخندی به لب آورد و گفت :
– حالا که انقدر پر انرژی بدو برو بقیه وسایل و بیار ببینم . 
– ای به چشم . 
تند به سمت خونه دویدم و وسایلی که مونده بود و برای بابا آوردم . نگاهی به ساعتم انداختم 7 صبح و نشون میداد و هنوز خبری از بقیه نبود . رو به بابا گفتم :
– دیر نکردن بابا ؟
بابا هم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
– نه بابا دیگه کم کم باید پیداشون بشه . 
در خونه رو باز کردم و سرکی توی کوچه کشیدم . همونجا ایستادم و منتظر اومدنشون شدم . عمو مهرداد و احسان هر دو هم زمان با هم رسیدن . انقدر از دیدن احسان ذوق زده بودم که اصلا متوجه نشدم کسی همراه احسانه . صدای عمو مهرداد اومد که رو به احسان میگفت :
– عمو جان معرفی نمیکنی؟
تازه نگاهم به پسری که کنار احسان ایستاده بود افتاد . احسان لبخندی زد و گفت :
– ایشون دوست خوب من رادمهر هستش . از دوران دبیرستان با هم دوستیم . یه جورایی عین دو تا برادر . 
بابا و عمو با دوست احسان که اسمش رادمهر بود دست دادن . نگاهم و از رادمهر گرفتم و به احسان دوختم . فقط و فقط اون بود که برای من مهم بود . احسان دوباره به حرف اومد اشاره ای به بابا و عمو مهرداد کرد و گفت :
– عموهای گلم هستن . عمو مهران و عمو مهرداد . 
بعد اشاره ای به مامان کرد و گفت :
– زن عموی دوست داشتنی خودم مونس خانوم . همسر عمو مهران . 
مامان لبخندی زد و اظهار خوش وقتی کرد . صدای زن عمو از اون طرف اومد که با لحن شوخ گفت :
– باشه احسان خان فقط مونس زن عموی گلته ؟ 
احسان ریز خندید و اشاره ای به سمت زن عمو کرد و رو به رادمهر گفت :
– ایشونم یکی دیگه از زن عموهای گلم هستن سروناز خانوم . 
زن عمو سروناز لبخندی به لب آورد انگار خیالش راحت شد . تمام مدت رادمهر با یه لبخند محو به همه نگاه میکرد . احسان به طرف من و سوگند و سارا اومد که کنار هم ایستاده بودیم لبخند مهربونش و نثارمون کرد و بعد رو به رادمهر گفت :
– این خانومای متشخصی هم که میبینی دختر عموهای بنده هستن . سارا خانوم و سوگند خانوم دخترای عمو مهرداد . و ایشونم تک فرزند عمو مهران هستن مُوژان خانوم . 
سوگند و سارا با رغبت با رادمهر احوالپرسی میکردن ولی من تنها به یه خوش وقتم اکتفا کردم . چند ثانیه نگاهش توی چشمام قفل شد ولی خیلی زود نگاهش و ازم گرفت و رو به همه گفت :
– از آشنایی با همتون خوش وقتم . احسان همیشه تعریف میکرد برام از همتون . خوشحال شدم که تونستم از نزدیک ببینمتون . 
بالاخره بعد از تعارفات معمول رضایت دادن که سوار ماشینا بشیم و حرکت کنیم . به دلم صابون زده بودم که تا شمال پیش احسان باشم ولی با اومدن رادمهر و ماشین نیاوردن احسان مامانم منعم کرد که توی ماشین رادمهر بشینم . مغموم و سر خورده روی صندلی عقب ماشین بابا نشستم و مجبور شدم به بودن سوگند کنارم رضایت بدم . ولی تو دلم از دوست احسان متنفر شده بودم . 
سوگند مدام زیر گوشم پچ پچ میکرد و از دوست احسان میگفت . دیگه سرم درد گرفته بود برای اینکه چند دقیقه ای ساکت بشه گفتم :
– سوگند میخوام بخوابم سر و صدا نکن . 
– بی ذوق داشتم حرف میزدم باهات . 
– ولی نمیخوام بشنوم . سکوت یادت نره . 
– بگیر بخواب بابا . اَه .
چشمام و روی هم گذاشتم و تا آخر مسیر خوابیدم . با توقف ماشین یهو از خواب پریدم نگاهی به اطراف انداختم تو حیاط ویلا بودیم نگاهی به مامانم که در حال پیاده شدن بود انداختم و گفتم :
– رسیدیم ؟
مامان نگاهی بهم کرد و گفت :
– چه عجب بیدار شدی . سوگند بدبخت مرد از بیکاری و بی هم زبونی . 
نگاهی توی ماشین کردم خبری از سوگند نبود دوباره گفتم :
– پس سوگند کوش ؟ 
– رفت وسایل و چمدونشو از ماشین باباش برداره ببره تو . توام بلند شو دیگه زشته .
با این حرف از ماشین دور شد . پیاده شدم همه در تکاپو بردن چمدوناشون به داخل ویلا بودن . من بیخیال به ماشین تکیه زدم و نظاره گر کاراشون بودم . چشمم به احسان خورد که با پلیور سفید مشکی و شلوار جین آبی تیره خواستنی تر شده بود . موهاش و طبق معمول به سمت بالا داده بود . همش در حال رفت و آمد بود و من چشم ازش بر نمیداشتم . یه لحظه نگاه خیرم و غافلگیر کرد . سریع سرم و پایین انداختم ولی دیگه دیر شده بود . صداش و شنیدم که هی نزدیک و نزدیک تر میشد بهم :
– خانوم کل مسیر و که خواب تشریف داشتن الانم که هیچ کمکی نمیکنن . اگه سختتونه میخواین بغلتون کنم ببرمتون تو ویلا . 
لبخند خجولی زدم و مشت آرومی به بازوش کوبیدم و گفتم :
– احسان . لوس نشو . خسته بودم خوب . دیشب اصلا نخوابیدم . 
مثل من تکیه به ماشین زد و دستاش و روی سینش قلاب کرد و گفت :
– هوم ؟ چرا ؟ چی فکر شیطونک فامیلمون و مشغول کرده بود ؟
نگاهی بهش کردم لباش خندون بود و با چشمای مهربونش بهم نگاه میکرد . خیلی وقت بود بهم نگفته بود شیطونک . یادش بخیر وقتی بچه تر بودم مدام ورد زبونش بود ولی از وقتی فاصلمون بیشتر شده بود خیلی چیزا هم تغییر کرده بود . دوباره شدم همون مُوژان قدیم که هیچ رو در وایسی با احسان نداره . نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش به هوا رفت گفت :
– چرا نیشگون میگیری ؟ 
– تا تو باشی دیگه به یه خانوم متشخص نگی شیطونک . 
همونجوری که با اخمای تو هم بازوش و با دستش میمالید گفت :
– اگه شیطونک نبودی که این بلا رو سر دست نازنینم نمی آوردی . 
تهدید کنان دستم و بالا آوردم و نشون دادم که میخوام بازم نیشگونش بگیرم که قدمی به عقب برداشت و به حالت تسلیم دستاش و بالا آورد و گفت :
– من تسلیمم تورو خدا دوباره نیشگون نگیر . 
از حالت التماس گونش خندم گرفت لبخندی روی لبم نشست و دستم و پایین انداختم اونم دوباره لبخند مهربونش و به لب آورد و گفت :
– تو شیطونکی . اونم فقط شیطونک من . 
با این حرفش انگار دنیا رو بهم داده بودن . صورتم و به طرفش برگردوندم . اونم توی چشمام خیره شده بود یهو صدایی افکار و احساساتمون و پاره کرد . رادمهر دوست احسان بود با همون چهره ی جدی خاص خودش داشت به سمتمون میومد گفت :
– احسان عموت صدات میکرد مثل اینکه کارت داشت . 
احسان با اومدن رادمهر کمی دست پاچه شد به خوبی از رفتارش میتونستم این و تشخیص بدم . انگار داشت دنبال کلمات میگشت که دوباره رادمهر گفت :
– بد موقع مزاحم شدم ؟ 
میخواستم بهش بگم بله خروس بی محل . چی میشد 5 دقیقه دیر تر میومدی ؟ با اخمای تو هم نگاهم و به چهره ی بی تفاوت و بیخیال رادمهر دوختم . احسان لبخند مهربونش و دوباره به لب آورد و به سمت رادمهر رفت دستش و دور شونه ی رادمهر حلقه کرد و گفت :
– این چه حرفیه بیا با هم بریم ببینیم عمو چی کارم داره . 
بعد نیم نگاهی به سوی من کرد و گفت :
– مُوژان توام بیا تو نمون بیرون هوا سرده سرما میخوری . 
و بعد بدون حرفی رفت . از اینکه رادمهر جو عاشقانمون و به هم ریخته بود از دستش عصبانی بودم و میخواستم بکشمش . لحظه ی آخر فقط نگاه تیز بین و شکاک رادمهر و دیدم و بعد با هم به سمت ویلا رفتن . 
یعنی اونم من و دوست داشت ؟ با کفشم ضرباتی به تایر ماشین میزدم . کلافه بودم . دلم نمیخواست برم تو . صدای سوگند و یکم دور تر شنیدم که رو به من میگفت :
– مُوژان چرا نمیای پس ؟ مامانت میگه بیا تو سرما میخوری . 
دستی براش تکون دادم و گفتم :
– اومدم . 
به سمت ویلا حرکت کردم . 
فصل پنجم 
ساعت 5:30 بود که حاضر و آماده بودم . دلشوره ی بدی به جونم افتاده بود . هنوز خودمم نمیدونستم میخوام چه جوابی به رادمهر بدم . چند تا نفس عمیق کشیدم و از اتاقم اومدم بیرون . مامان و بابا در حال تلویزیون دیدن بودن و حواسشون به من نبود . به حرف اومدم :
– من دارم میرم . 
هم زمان سرشون و به طرفم برگردوندن بابا گفت :
– کجا ؟
– ساعت 6 با رادمهر قرار دارم میخوایم حرفامون و بزنیم . 
بابا سری تکون داد و گفت :
– باشه برو . فقط حواست باشه چه حرفی میزنی . هر چیزی بگی توی آیندت تاثیر گذاره . عجول رفتار نکن . 
مامان که تا اون لحظه ساکت بود نگاه نگرانش و بهم دوخت و نزدیکم اومد کمی این پا و اون پا کرد . همونجوری جلوش وایساده بودم و نگاش میکردم . یهو من و در آغوش گرفت و زیر گوشم زمزمه وار گفت :
– تصمیم درست بگیر مامان جان . 
انگار گرمای آغوشش بهم اعتماد به نفس داد . خوشحال بودم که من و بخشیده و ازم دلخور نیست . بوسه ای روی گونش کاشتم و لبخندی به روش زدم . دستام و توی دستاش گرفت و فشار خفیفی بهشون داد . گفتم :
– چشم مامان . 
نگاهی به بابا و بعد به مامان کردم و گفتم :
– پس من رفتم . 
بابا گفت :
– میخوای با ماشین من برو ؟
– نه خودم برم راحت ترم . همین نزدیکی ها باهاش قرار گذاشتم . 
– باشه بابا خدا به همراهت . 
با بدرقه ی بابا و مامان از در خونه بیرون اومدم . سوگند راست میگفت که یکی یه دونه بودن این مزایا رو هم داره ! خوشحال از اینکه حمایت پدر و مادرم و دارم به سمت محل قرار پیش رفتم . راس ساعت 6 رسیدم . چشمم و توی کافی شاپ گردوندم ولی خبری از رادمهر نبود . میزی رو گوشه ی دنج کافی شاپ انتخاب کردم و نشستم . مدام ساعتم و نگاه میکردم . خبری ازش نبود که نبود . یه لحظه شک کردم شاید میخواد تلافی کنه و نیاد . دوباره نگاهی به ساعتم کردم 6:30 بود . همیشه از انتظار کشیدن متنفر بودم . بالاخره 6:40 بود که رسید . اور کت بلندی پوشیده بود که قد بلندش و بلندتر و کشیده تر نشون میداد . نگاهش توی کافی شاپ چرخید و روی من ثابت موند . بدون توجه به نگاه اطرافیانش به سمت میزی که نشسته بودم اومد . بدون حرفی اور کتش و از تنش خارج کرد و بعد نشست نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
– خوب میشنوم حرفات و بزن . 
– انقدر ازم بدت میاد که نه نگام میکنی نه سلام و احوالپرسی ؟ 
– چرند نپرس حرف اصلی رو بزن میخوام برم کار دارم . 
از لحن حرف زدنش دلم گرفت ولی به خودم گفتم ” مُوژان تو خیلی قوی هستی . نباید اشک بریزی جلوش ” 
پوزخندی زدم و گفتم :
– تو که گفتی بیکاری 2 هفته . 
– گفتم سر کار نمیرم نگفتم کلا زندگیم و تعطیل کردم نشستم تو خونه که . 
با چشمای ستیزه جوش خیره شده بود توی چشمام . بدون اینکه نگاه ازم بگیره گفت :
– خوب میگفتی ؟
– نمیخوای بپرسی چرا دیشب نیومدم ؟ 
شونه ای بالا انداخت و گفت :
– چه فرقی میکنه . مهم اینه که به نفع من کار کردی . 
دندونام و از حص روی هم فشار دادم . نمیتونستم حرفی بهش بزنم یا ایرادی ازش بگیرم چون باعث و بانی این رفتارش خودم بودم . سرم و پایین انداختم و چند دقیقه ای سکوت شد . رادمهر گارسون و صدا کرد و سفارش قهوه و کیک داد برای جفتمون . وقتی گارسون رفت به حرف اومدم :
– مثل اینکه برای توام زیاد مهم نبوده این زندگی و تعهدمون . 
– چرا باید برام مهم باشه ؟ 
– پس چرا اومدی خواستگاریم ؟
– وارد مسائل شخصی و خصوصی بنده نشو خانوم محترم . مگه من ازت میپرسم چرا دیشب اون کار بچه گانه رو کردی که تو ازم سوال به این مهمی و میپرسی ؟ در ضمن این و وقتی اومدم خواستگاریت باید ازم میپرسیدی نه الان که همه چی داره تموم میشه .
– آره شاید حق با توئه . باید زودتر میپرسیدم . بیخیال حالا مهم نیست . 
– موافقم این بحثای مسخره رو ول کن . نقشه ی بعدیت چیه خانوم ؟ 
چشمام و ریز کردم و گفتم :
– نقشه ؟ کدوم نقشه ؟ 
– خودت و خوب به ندونستن میزنی ها ! نقشه ی ازدواج با من ، نقشه ی فرار حتما الانم باید یه نقشه ای داشته باشی دیگه . 
وقاحت و به نهایت رسونده بود اخمام توی هم رفت گفتم :
– خواستگاری و ازدواج که نقشه ی تو بوده . تو بگو قدم بعدیت چیه . رو بازی کن .
– مگه تو از اولش با من رو بازی کردی که حالا من دست خودم و پیش حریف قدرم بخوام رو کنم ؟ 
توی همون لحظه کیک و قهومون و آوردن . رادمهر تشکری کرد و گارسون رفت . دلم نمیخواست بینمون بحثی پیش بیاد . میخواستم برای همیشه همه چی تموم بشه . گفتم :
– هر کار کردیم و هر چی بوده تموم شده . من میخوام جدا شیم از هم . هر کی بره سمت زندگی خودش . 
نگاه دقیقی به صورتش انداختم . ذره ای ناراحت یا شوکه نشد . گفت :
– فقط روزش و تعیین کن من اونجام ! 
برای من بازم سخت بود انقدر راحت در این مورد حرف بزنم ولی اون خیلی بیخیال تر از این حرفا بود . انگار از خداش بود از زندگیش برم بیرون . گفتم :
– یعنی انقدر این موضوع برات بی ارزشه ؟ 
– سوال بعدی . 
– باشه جوابم و نده . هر وقت وقتت آزاد بود با هم میریم و درخواست طلاق میدیم . 
جرعه ای از قهوش خورد و نگاهش و دوباره به چشمام انداخت و گفت :
– 2 هفته بیکار بیکارم . اصلا میخوای فردا بریم ؟
باور نکردنی بود ! سعی کردم خونسرد باشم . ولی برای خودم بهتر بود هر چه زودتر ازش جدا شم . پس مثل خودش خونسرد گفتم :
– من حرفی ندارم . ساعتش و برام اس ام اس کن . 
– باشه . 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا