رمان موژان من

رمان موژان من پارت 9

5
(2)
با خونسردی گفتم :
– آره میرم یکم قدم بزنم توی خونه پوسیدم . 
– تا کی برمیگردی ؟ 
– نمیدونم فکر کنم تا 7 – 8 بیام خونه . شما چیزی بیرون نمیخواین ؟
– نه مادر زیاد توی این سرما نمون تنت ضعیفه میترسم سرما بخوری . 
– چشم . 
بوسه ای روی گونش کاشتم و از در بیرون اومدم . 
سر کوچه تاکسی گرفتم و به سمت مطب رادمهر راه افتادم . توی دلم خندم گرفت عجب پیاده روی بود . برای دیدن رادمهر هیجان داشتم . 
مسیر مطب رادمهر سر راست و خیلی هم به خونه ی ما نزدیک بود در عرض 40 دقیقه رسیدم دم در مطبش . بار اول بود که میومدم اینجا ولی قبلا آدرسش و از سیما جون گرفته بودم . دم در مطب نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم . 
فضای شیکی داشت . نگاهم به دختر جوونی که پشت میز نشسته بود و سرش روی دفتری بود افتاد کنارش رفتم و سلام کردم . دختر نگاهی بهم کرد و گفت :
– سلام بفرمایید . وقت داشتین ؟ 
– خیر .
دختر نذاشت حرفم تموم شه مثل کسی که جمله ی از پیش تعیین شده ای توی مغزش ثبت شده باشه تند تند گفت :
– شرمنده خانوم آقای دکتر بیماری رو بدون وقت قبلی نمیپذیرن . 
وقتی دختر من و دید که هنوز اونجا ایستادم گفت :
– مخصوصا امروز که آقای دکتر میخوان زودتر جایی تشریف ببرن . 
جایی بره ؟ یه لنگه ابروم و بالا انداختم و گفتم :
– ولی من بیمار ایشون نیستم خانوم . بنده همسرشونم . 
دختر جوون با شنیدن لفظ همسر از جاش بلند شد و با دستپاچگی گفت :
– وای خانوم صبوری شرمنده که نشناختمون . خوب هستین ؟ 
اولین بار بود که کسی من و خانوم صبوری خطاب میکرد لبخندی روی لبم نشست و گفتم :
– ممنون . میتونم ببینمشون ؟
– بله ولی اگه کمی صبر کنین تا مریضشون بیان بیرون بهتر میشه . 
سری تکون دادم و گفتم :
– باشه پس من منتظر میمونم . 
– خواهش میکنم . چای قهوه میل دارین براتون بیارم ؟
لبخند زدم و گفتم :
– نه ممنون به کارتون برسین . 
دختر سرجاش نشست منم روی یکی از صندلی های اتاق انتظار نشستم . نگاهم و دور تا دور مطب چرخوندم به جز من مرد دیگه ای هم توی اتاق نشسته بود که سرش و با مجله ای که توی دستش بود گرم کرده بود . منشی مدام زیر چشمی من و میپایید . بالاخره مریض از اتاق بیرون اومد . منشی دوباره از جاش بلند شد و با دست به اتاق رادمهر اشاره کرد و گفت :
– بفرمایید خانوم صبوری . 
تشکری کردم و داخل شدم . رادمهر با دیدنم یه لحظه جا خورد ولی بعد به خودش مسلط شد و سلام کرد جوابش و دادم گفت :
– چه عجب ! اینجا چیکار میکنی ؟
انتظار این سوال و داشتم خودم و خونسرد نشون دادم و گفتم :
– داشتم از اینجا رد میشدم گفتم یه سری هم به تو بزنم . اگه مزاحمم برم ؟ 
توی دلم به خودم خندیدم ! عجب دروغی گفته بودم ! رادمهر گفت :
– نه مراحمی . بیا بشین . چیزی میخوری بگم برات بیارن ؟
– نه ممنون . از منشیت شنیدم زود میخوای امروز بری ؟
– آره . 
تنها به همین اکتفا کرد لجم گرفت حتی نمیخواست بهم بگه که کجا میخواد بره . خودم و نباختم رادمهر سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دوباره گفتم :
– مثل اینکه حضور من معذبت کرده . 
نگاهش و به من دوخت و گفت :
– نه معذب نیستم . همه خوبن ؟
– آره ممنون . مامان و بابا ی تو خوبن ؟
– آره اونام خوبن . 
نگاهی به ساعتش انداخت . داشتم حرص میخوردم . به خودم همش فحش دادم که چرا اومده بودم اینجا . از جام بلند شدم رادمهر دوباره نگاهی به من کرد و گفت :
– کجا ؟
– میرم خونه . فقط میخواستم سر بزنم که حالا هم زدم . کاری نداری ؟
– میخوای صبر کن من 1 مریض دیگه دارم بعد برسونمت ؟
با کنایه گفتم :
– نه میترسم دیرت بشه ! خودم میتونم برم . 
متوجه کنایم شد اخماش و تو هم کرد و گفت :
– هر جور که خودت راحت تری . 
باورم نمیشد رفتارش انقدر سرد باشه ! پس اون اتفاقایی که بینمون افتاده بود چی بود ؟ با حرص ازش خداحافظی کردم و از اتاقش اومدم بیرون . منشی با دیدنم دوباره از جاش بلند شد و خداحافظی کرد . حوصلش و نداشتم لبخند بی جونی بهش زدم و از در مطب اومدم بیرون . لعنت به تو رادمهر . تقصیر من بود که انقدر راحت بهت عادت کرده بودم . فکر کردی بدون تو میمیرم ؟ هه ! 
بدون اینکه تاکسی بگیرم پیاده مشغول قدم زدن شدم . اخمام تو هم بود و راه میرفتم . 
یعنی میخواست کجا بره ؟ انقدر اونجا رفتن من براش بی اهمیت بود ؟ چند دقیقه یه بار برمیگشتم عقب و نگاه میکردم نمیدونم شاید امید داشتم رادمهر بیاد دنبالم . چه خیال خامی ! 
تا خونه پیاده اومدم از سرما پاهام سست شده بود دیگه . رفتم تو خونه مامان با دیدن چهره ی در هم من گفت :
– رفتی بیرون دلت باز شه بدتر شدی ؟
سعی کردم لبخند بزنم گفتم :
– سرحال شدم کلی فقط یکم سردمه . 
– باشه زود لباسات و عوض کن بیا الان باباتم میاد میخوایم شام بخوریم . 
– مامان من سیرم میخوام بخوابم لطفا صدام نکنین . 
اومدم توی اتاقم ولی هنوز صدای غرغرای مامان و میشنیدم :
– آخه مگه آدم با شکم خالی هم خوابش میبره ؟ ناهار درست و حسابیم که نخوردی آخه . دختر تو به چی زنده ای آخه ؟ 
حوصله ی جواب دادن نداشتم بالاخره هر چی من میگفتم مامان یه چیز دیگه میگفت . 
لباسام و در آوردم و روی تخت ولو شدم . همش فکرم پیش رادمهر بود . امروز کجا میخواست بره که انقدر من و راحت دک کرد ؟ هی جابه جا میشدم روی تختم کلافه بودم . برای خودمم عجیب بود که چرا انقدر کنجکاو و عصبی شدم . اصلا به من چه با هر کسی میخواد قرار بذاره ! ولی ته دلم احساساتم چیز دیگه ای میگفت . 
برای اینکه از فکر و خیال زیاد دیوونه نشم گوشیم و برداشتم تا یه زنگی به سوگند بزنم خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم :
– بله ؟
– سلام 
– به چه عجب دختر عموی گرامی . حال شما خوبه ؟ 
– بد نیستم تو خوبی؟
-جات خالی توپ توپم . باز کشتیات غرق شده یاد سوگند بدبخت افتادی ؟ 
– تیکه ننداز سوگند حوصله ندارم . 
– باز چی شده ؟ 
– امروز رادمهر یه جایی میخواست بره . 
– کجا ؟
– از کجا باید بدونم ؟
– پس اگه نمیدونی واسه چی غمگینی ؟
– نباید باشم ؟
– تا اونجایی که یادم میاد رادمهر ربطی بهت پیدا نمیکنه . نه نباید باشی . 
– چرا چرت میگی سوگند مثلا شوهرمه ها ! 
– اِ ؟ جدی ؟ دیگه هر کی ندونه من که میدونم همه ی این کارا سوری بوده !
راست میگفت ولی نمیدونم چرا از حرفش دلگیر شدم گفتم :
– اصلا دو کلام نمیشه باهات حرف زد . 
– باشه حالا قهر نکن من خفه خون میگیرم تو حرفت و بزن . 
– ناراحتم سوگند نمیدونم کجا میخواست بره ازش پرسیدم ولی جواب بهم نداد چیکار کنم ؟
– یعنی میخوای بگی الان کنجکاوی ؟ یا مثلا ناراحتی ؟ یا اینکه حسودیت میاد ؟
واقعا خودمم حال خودم و نمیدونستم سکوت کردم سوگند گفت :
– مُوژان خوبی ؟ نکنه خبرایی شده شیطون ؟ این چند وقت من تهران نبودم زیر آبی رفتی ؟
با لحن تندی گفتم :
– سوگند باز شروع کردی ؟ 
– خوب یکم روشن کن من و . یعنی ازش خوشت اومده ؟! 
دستپاچه شدم با این حرفش گفتم :
– من این و نگفتم فقط چون بهم نگفت ناراحت شدم . 
سوگند با لحن مشکوکی گفت :
– خدا از دلت بشنوه ! ما هم که پشت گوشامون مخملیه ! 
– اصلا ول کن این حرفارو . کی میای تهران ؟ اونجا جا خوش کردی ؟
– بابا من که از خدامه بیام مامان خانوم اینجا جاگیر شده !
– راستی حال داییت بهتره ؟
– تعریفی نداره . شاید بیاریمش تهران برای درمان . 
– کی میاین حالا ؟
– من و سارا و بابا که قراره فردا بیایم ولی مامان میمونه تا وقتی که دایی رو بخوان بیارن تهران . 
– چه عجب بالاخره دل کندی از یزد ! فردا هر وقت اومدی تهران اول یه سر بیا خونه ی ما . 
با لحن مسخره ای گفت :
– تورو خدا ؟ امر دیگه ای نیست سرورم ؟
– نه دیگه عرضی ندارم . 
– بمیری که انقدر پررویی . 
– برو دیگه پول موبایلم زیاد میاد .
– حالا نه که من کارت داشتم ! وقتم و الکی گرفتیا .
– فردا یادت نره . فعلا . 
– فعلا . 
همیشه وقتی با سوگند حرف میزدم احساس بهتری پیدا میکردم ولی این بار ترس ناشناخته ای به جونم افتاده بود . سوگند شک کرده بود که از رادمهر خوشم اومده باشه ! هه ! چه خیال خامی . من از اون خوشم بیاد ؟ صد سال سیاه ! ولی با این دلداریایی که به خودم دادم حالم بهتر نشد . نکنه واقعا ازش خوشم اومده باشه ؟ اونم از رادمهر ! که احساساتش و هیچ جوری نمیشد فهمید . حتی وقتی با هم میگفتیم و میخندیدیم هم معلوم نبود داره از با من بودن لذت میبره یا نه ! پس رفتاراش چی ؟ 
افکارم و پس زدم . نباید الکی دل خوش میکردم من فقط عادت کرده بودم بهش ! ولی این بهانه ها نمیتونست حالم و بهتر کنه . 
چشمام و بستم و خوابیدم تا شاید بتونم با این احساسا و افکار ناشناخته ای که توی قلب و مغزم داشت رشد میکرد مقابله کنم . 
****
از صبح مدام منتظر زنگ یا خبری از رادمهر بودم ولی انگار نمیخواست هیچ خبری ازم بگیره . بیشتر از صد بار به سوگند زنگ زدم . انگار هر چی از رادمهر نا امید میشدم میخواستم با حرف زدن با سوگند جبرانش کنم . دیگه دفعه ی آخر سوگند از زنگ زدنام کلافه شد و گفت :
– من که میدونم تو یه مرگیت هست هی تند تند به من زنگ میزنی . دو دقیقه دندون رو جیگر صاحب مردت بذار نزدیکیم دیگه تا 1 ساعت دیگه میرسم خونه . 
– هر وقت نزدیکای خونتون شدی بگو خودم میام پیشت . 
– باشه بهت زنگ میزنم فعلا . 
حاضر و آماده نشسته بودم و منتظر زنگ سوگند شدم . حدودای ساعت 4 بود که خبر داد رسیده خونه . به مامان اطلاع دادم و از خونه زدم بیرون . نمیدونم چرا ولی احساس میکردم الان تنها کسی که ناجی من میتونه باشه سوگنده . برای اینکه بتونم از این افکار مسخره ای که از دیشب تا حالا گریبان گیرم شده بود راحت بشم . 
به خونه ی عمو رسیدم زنگ زدم عمو در و برام باز کرد و به استقبالم اومد گونم و بوسید و با خنده گفت :
– خوش اومدی عمو دلم برات یه ذره شده بود . 
منم لبخندی به روش زدم و گفتم :
– منم همینطور عمو جون . نمیگین دلمون براتون تنگ میشه ؟ رفتین این همه اونجا موندین ؟
– چی بگم عمو سروناز خیلی بی تابی میکرد واسه سهراب . هر کاریش هم کردیم که با ما نیومد آخر سر هم صدای سوگند و سارا در اومد ما امروز راهی شدیم . خوب خودت خوبی عزیزم ؟ مامان خوبه ؟ مهران چطوره ؟
– ممنون عمو همه خوبن . سلام رسوندن . 
-سلامت باشن . از آقای داماد چه خبر ؟ 
عمو درست دست رو نقطه ضعفم گذاشته بود . مُوژان چقدر تو گیجی چجوری میخوای از دست رادمهر و فکر کردن بهش فرار کنی ؟ اون دیگه ثبت شده توی زندگیت . 
سر سری جوابی به عمو دادم و سراغ سوگند رفتم . توی اتاقش مشغول باز کردن چمدونش بود . با دیدنم لبخندی زد و به طرف اومد . گونه ی هم و بوسیدیم گفت :
– خیلی خری دلم برات تنگ شده بود . 
به شوخی گفتم :
– خر یعنی عزیزم دیگه ؟
– آره خودمونیش میشه خر ! چطوری ؟
– خوبم . 
– معلومه کاملا . 
– بگو باز چی شده که من و قبضه کردی انقدر بهم زنگ زدی ؟
– دلم برات تنگ شده بود . 
ادام و در آورد و گفت :
– دلت تنگ شده بود ؟ آره جون خودت منم باور کردم . دیگه من تورو نشناسم که سوگند نیستم آخه پس خودت بگو . 
اول نمیخواستم چیزی بهش بگم ولی بعد ناخود آگاه هر چی توی دلم بود بهش گفتم وقتی حرفام و زدم آروم زد تو سرم و گفت :
– خاک بر سرت یعنی واقعا اینم سوال داره ؟ خوب معلومه که هلاکش شدی ! 
– چرت نگو سوگند . خودم میدونم این چند وقت زیادی دیدمش ازش فاصله بگیرم درست میشم . 
– واقعا میخوای ازش فاصله بگیری؟ بگو ببینم اصلا میخوای با زندگیتون چیکار کنی ؟
– نمیدونم سوگند هنوز هیچی نمیدونم . 
– من میدونم ولی . 
نگاهش کردم که دوباره گفت :
– ببین الان داشتی حرف میزدی همش رادمهر بود بین حرفات حتی تو 1 کلمه هم از احسان نگفتی . اصلا چند وقته که دیگه به احسان فکر نمیکنی ؟
خواستم چیزی بگم که نذاشت دوباره گفت :
– مُوژان با خودت صادق باش حضور رادمهر توی زندگیت تورو از فکر احسان دور کرده . قبلا حرف میزدی انقدر احسان احسان میکردی که آدم بالا میاورد ولی الان چی ؟ یه کلمه هم هیچی در موردش نگفتی . چرا دلتنگ اون نیستی ؟ چرا سراغ اونو نمیگیری ؟ هان ؟ به این فکر کردی تا حالا ؟ 
سوگند راست میگفت ولی نمیخواستم باور کنم گفتم :
– شاید به خاطر اینه که دارم سعی میکنم احسان و فراموش کنم . 
– شاید سعی کنی احسان و بیرون کنی از زندگیت ولی الان داری سعی میکنی که رادمهر و وارد زندگیت کنی . 
حرف سوگند انگار من و از خواب بیدار کرد واقعا چند وقت بود که از احسان خبر نداشتم ؟ چرا هیچ حسی تو قلبم با گفتن اسمش دیگه به وجود نمی اومد ؟ آخه اصلا احساسایی که به احسان داشتم و به رادمهر ندارم . مطمئن بودم که عاشقش نشده بودم . این فقط عادت بود ! 
رو به سوگند گفتم :
– حالا میگی چیکار کنم ؟ با اینکه دیروزم رفتم دیدمش ولی امروز اصلا هیچ خبری هم ازم نگرفت انگار که اصلا مُوژانی وجود نداره . 
سوگند خنده ای کرد و گفت :
– میخوای بهش زنگ بزن فحش بده ! 
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– چرند نگو سوگند . 
– نمیدونم آخه . من مغزم کار نمیکنه فعلا بیا بریم یه چیزی واسه شام درست کنیم که ما ناهار درست و حسابیم نخوردیم . 
– نه دیگه من میرم خونه . 
– غلط کردی مگه من میذارم . 
دستم و کشید و با هم به آشپزخونه رفتیم . 
اون شب کنار سوگند اینا خیلی بهم خوش گذشت جوری که چند لحظه ای از فکر رادمهر بیرون اومدم ولی هنوزم ازش دلخور بودم که خبری ازم نگرفته . 
آخر شب با آژانس به خونه برگشتم . دم در خونه ماشین رادمهر و دیدم و بعد هم خودش و که به ماشین تکیه زده . 
با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت سعی کردم خونسرد باشم و یه جورایی ندیده بگیرمش . هنوز به خونه نرسیده بودم که تکیه اش و از ماشین برداشت و چند قدم به سمتم اومد رو به روی هم وایسادیم دستاش و روی سینش قلاب کرده بود صدای ضربان قلبم و خودمم میشنیدم . گیج و گنگ بودم . این حس چی بود ؟ چرا یه کشش خاصی بهش داشتم ؟ 
نگاهش و توی چشمام دوخت و گفت :
– این موقع شب از کجا داری میای ؟
بدون هیچ سلام و احوالپرسی یهو همچین سوالی پرسیده بود توی ذوقم خورد بعد عصبانی شدم گفتم :
– از یه جایی ! چه فرقی میکنه ؟
اخماش و تو هم کرد و گفت :
– جواب سوالم و بده چرند نپرس . 
لحنش اصلا دوستانه نبود قلبم فشرده شد ولی جلوش وایسادم و گفتم :
– یکم مودب تر حرف بزنی بد نیست . 
راهم و کج کردم تا از کنارش رد بشم که دوباره با قدمی جلوم قرار گرفت . دوباره رفته بود توی جلد خونسردش که حرصمو در می آورد نگاهش و بهم دوخت و شمرده شمره گفت :
– پرسیدم کجا بودی ؟
– از سر راهم برو کنار . 
– و اگه نرم ؟
– بهتره که بری . 
– جواب سوالم و بده خیلی راحت از سر راهت میرم کنار . 
– اصلا تو این وقت شب دم خونه ی ما چیکار میکنی ؟
نیشخندی زد و گفت :
– اومده بودم رفت و آمد تورو چک کنم ! 
– عجب ! برو کنار رادمهر حوصله ندارم . 
– کجا بودی ؟
با عصبانیت گفتم :
– مگه تو به من میگی کجا میری و کجا میای که توقع داری من بهت بگم ؟
– انقدر طفره نرو . اگه از اول گفته بودی الان جفتمون نباید اینجا وایساده باشیم . 
داشت این بی منطقی و خودخواهیش بیشتر اعصابم و خورد میکرد . گفتم :
– هر وقت تو بهم کامل توضیح دادی که کجا میری و میای منم بهت توضیح میدم . 
– مُوژان عصبیم نکن . انقدرم واسه من شرط و شروط نذار تا صبح همینجا وایمیستیما . بگو . 
برای اینکه حرصش و در بیارم مثل خودش خونسرد گفتم :
– با یه سری از دوستام رفته بودم بیرون . 
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و همینجوری که به سمت ماشینش میرفت آروم گفت :
– جالبه فکر میکردم سوگند دختر عموته ! 
بدجنس پس میدونست با اخم به طرفش رفتم و بازوش و کشیدم به سمتم برگشت و دوباره نیشخند بهم زد گفتم :
– تو که میدونستی واسه چی پرسیدی ؟
– میخواستم ببینم آدم صادقی هستی یا نه ولی شکست خوردی متاسفانه . 
حرصم بیشتر شد بازوش و ول کردم و به سمت خونه رفتم . حلقه ی اشکی توی چشمام نشسته بود . حالا هم که اومده بود اینجوری همه چی و داشت خراب میکرد . خودش و بهم رسوند و قبل از اینکه با کلید در و باز کنم من و به طرف خودش برگردوند حلقه ی اشک و تو چشام دید سعی کردم سرم و پایین بندازم ولی با تحکم گفت :
– من و نگاه کن . 
نگاهش نکردم سرم و بالا گرفت ناخودآگاه مجبور شدم توی چشماش نگاه کنم . با دیدن اشک توی چشمام اخمی کرد و گفت :
– میشه بپرسم این بارندگی به خاطر چیه ؟!
سرم و پایین انداختم و روم و برگردوندم تا در و باز کنم . بازوم و گرفت و دوباره من و به سمت خودش برگردوند . چرا نمیتونستم توی چشماش خیره بشم ؟ چرا قلبم داشت از جاش در میومد ؟ گفت :
– از چی ناراحتی که باهام اینجوری رفتار میکنی ؟ من فقط یه سوال ساده پرسیدم میتونستی همون اول راستش و بهم بگی . 
با ناراحتی و بغض گفتم :
– منم دیروز ازت یه سوال پرسیدم میتونستی بهم از اول همه چی و بگی . 
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– آها حالا فهمیدم داشتی تلافی میکردی ؟ اونوقت من کدوم سوال سرکار خانوم و جواب ندادم ؟
– من دیروز ازت پرسیدم جایی میری و تو خیلی خونسرد گفتی آره . 
– خوب ببخشید جواب این سوال به جز آره چیه ؟ 
دوباره به سمت در برگشتم که گفت :
– باشه باشه قهر نکن . اول صورتت و پاک کن بعد بیا با هم بریم یه دوری بزنیم من همه چی و بهت میگم خوبه ؟ 
به طرفش برگشتم توی نگاهش یه چیز خاصی بود . من اینجوری فکر میکردم یا واقعا یه چیزی فرق کرده بود توی نگاهش ؟ نا خود آگاه گفتم :
– مامان اینا نگران میشن بهشون بگم بعد بریم . 
دستم و توی دستای گرمش گرفت و گفت :
– من خودم بهشون گفتم . قبل از اینکه تو بیای بهشون سر زدم و بعد گفتم منتظرت میمونم تا بیای با هم بریم جایی . نگران نباش . 
نگاهی به دستامون کردم انگار متوجه شد ولی ولشون نکرد همونجوری به سمت ماشینش رفت و در جلو رو برام باز کرد و من نشستم . خودشم از سمت دیگه سوار شد . چرا انقدر با رفتاراش من و گیج میکرد ؟ یه لحظه خوب بود یه لحظه بد ! نمیدونستم باید باهاش چه رفتاری بکنم .
کمی به سکوت گذشت بالاخره به حرف اومدم :
– کجا میریم ؟ 
نگاهم کرد و گفت :
– شام خوردی ؟ 
نگاهی به ساعتم کردم 11 بود گفتم :
– آره خونه ی سوگند اینا خوردم تو نخوردی ؟
– نه راستش اشتها نداشتم . 
– خوبی ؟ 
لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست و گفت :
– آره خوبم . 
همینجوری بی هدف رانندگی میکرد و ساکت بود دوباره سکوت و به هم زدم و گفتم :
– رادمهر کجا داری میری ؟ دیر میشه من باید زود برگردم خونه . 
نفسش و پر صدا بیرون داد و گوشه ی خیابون نگه داشت . به طرفم برگشت و گفت :
– خوب حالا سوالات و بپرس من آمادم .
من منی کردم و گفتم :
– چه سوالی ؟
– همونایی که فکر میکردی تو مطب باید جوابش و میدادم ولی ندادم . 
کنجکاوی داشت دیوونم میکرد پس بدون فکر سریع گفتم :
– دیروز کجا میخواستی بری ؟
لبخند محوی روی لباش نشست و گفت :
– با دوستای دانشگاهمون دوره داریم . چند وقت یه بار یه جا جمع میشیم دور هم . دیروزم اونجا دعوت داشتم . 
از اینکه خیلی راحت از مهمونی که رفته بود حرف میزد ناراحت شدم . حداقل به عنوان زنش میتونست منم ببره ! روم و ازش گرفتم و با لحن دلخوری گفتم :
– خوش گذشت ؟
– عالی بود جای شما خالی !
– کسی ازم دعوت نکرد که بیام . ظاهرا جام پر بوده !
خنده ای کرد و گفت :
– مُوژان حرص میخوری خیلی باحال میشه قیافت . 
با ناراحتی نگاهش کردم . ساکت شد ولی هنوزم میخندید گفتم :
– چیه ؟ انقدر خنده داره ؟ خوب منم بودم میخندیدم . دوست دخترای سابقتونم بودن ؟ خوش گذشت با هم بهتون ؟
با شنیدن لحنم اخمی کرد و گفت :
– دیگه چی ؟ بازم بگو . 
به صندلی تکیه زدم و نگاهم و به بیرون دوختم . با عصبانیت گفت :
– تو از چی ناراحتی ؟
– از اینکه به من به عنوان زنت هیچ احترامی نمیذاری . حتی خودت و موظف نمیدونی همون لحظه این حرفارو بهم بزنی و بگی کجا میری . 
پوزخندی زد و گفت :
– یعنی واقعا همچین انتظاری ازم داری ؟ چی باعث شده فکر کنی که میتونی همچین حقی داشته باشی ؟
– اسم تو که توی شناسنامه ی منه . و اسم من که توی شناسنامه ی توئه . 
اومد چیزی بگه که نذاشتم سریع گفتم :
– باشه تو راست میگی من فرار کردم من پشت پا به زندگیم زدم . ولی الان چی ؟ هنوزم اسم من توی شناسنامه ی توئه . این هیچ احساس مسئولیتی بهت نمیده ؟
دوباره خونسرد شده بود گفت :
– اگه راستش و بخوام بگم نه ! کلا نه اسمت نه نسبتمون هیچ احساس مسئولیتی بهم نمیده . چون هیچ وقت کنار خودم نداشتمت که بخوام همچین حسی بهت پیدا کنم . تو برای من یه غریبه ای . حتی درست نمیشناسمت . 
دندونام و با حرص روی هم فشار دادم و از ماشین پیاده شدم حتی نمیدونستم کجاییم رادمهرم پیاده شد و گفت :
– کجا میری برو سوار ماشین شو .
– ترجیح میدم خودم برم . ما برای هم غریبه ایم بهتره همه چی خیلی زود تموم بشه و کلا با هم غریبه بشیم . 
کلافه دستی توی موهاش کشید و دستم و گرفت تا به سمت ماشین ببره . سریع دستم و به سختی از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم :
– اگه برات غریبم اگه هیچ حسی بهم نداری حداقل انقدر مرد باش و بهم نزدیک نشو . بذار تو غریبگیمون بمونیم . 
نگاه متعجب و عصبانیشو بهم دوخت و گفت :
– بیا بریم مُوژان دیگه داری هذیون میگی کم کم !
با این حرفش یهو بغضم ترکید . حالا داشتم جلوش اشک میریختم . گفتم :
– هذیون نمیگم دارم واقعیت و بهت میگم . مگه غیر از اینه ؟ دیگه بذار با هم رک باشیم ! اگه برات غریبم چرا توی خونت انقدر بهم نزدیک شدی ؟ 
دوباره دستی توی موهاش کشید . پشتش و بهم کرد و به سمت ماشینش قدمی برداشت دوباره بلند تر از قبل گفتم :
– اگه غریبم چرا اون روز توی ماشین من و بوسیدی ؟ 
هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم در مورد این اتفاقا انقدر رک باهاش حرف بزنم ! به سمتم برگشت انگار از چشماش آتیش میزد بیرون نگاهی بهم کرد و گفت :
– غریبه هستی برام ولی فقط از نظر احساسی . درکت نمیکنم . اصلا کنارم حست نمیکنم . تو شرعا و قانونا زنمی ولی احساس زنم و بهم نمیدی . تو واقعا من و چی فرض کردی ؟ من پسر پیغمبرم ؟ فکر کردی خیلی راحته برام که توی خونه ی خودمون با هم باشیم ولی من جدا بخوابم توام جدا ؟! یا واقعا فکر کردی میتونی هر موقع شب که دلت خواست و از خواب پریدی من و بکشونی به اتاقت و خودت با خیال راحت و آرامش بخوابی ؟ مُوژان توی اون کلت چی میگذره ؟ بهت نزدیک شدم چون نیاز دارم زنم باشی .
از حرفش تکون سختی خوردم یعنی برای نیازاش به سمتم اومده بود ؟ به سمتش رفتم مشتای گره شدم و به سینش کوبیدم و میون هق هق بلند فریاد میزدم :
– ازت متنفرم رادمهر . ازت متنفرم . تو یه حیوونی . تو احساسات و همه چی من و به بازی گرفتی . ازت متنفرم . 
عصبی شده بودم . هیچ جوری نمیتونستم مهارش کنم . رادمهر اصلا سعی نمیکرد جلوم و بگیره . کم کم دستام شل شد و پایین افتاد . 
رادمهر بدون اینکه بهم نیم نگاهی بندازه ازم فاصله گرفت و به سمت ماشین رفت توی همون حال گفت :
– بیا سوار ماشین شو میرسونمت خونه . 
حرفای رادمهر برام مثل شوک بود . یعنی من و بازی داده بود ؟ حقته مُوژان ! مگه توام بازیش نداده بودی ؟ حداقل اون انقدر مرد بود که با آبروت بازی نکرد ولی تو باهاش چیکار کردی ؟ 
انرژیم تحلیل رفته بود . حتی حال مخالفت هم نداشتم . 
کشون کشون خودم و به ماشینش رسوندم و سوار شدم . سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام و بستم . نفهمیدم چقدر تو راه بودیم . یهو با صداش به خودم اومدم :
– مُوژان بلند شو رسیدیم . 
نگاهی به اطراف کردم جلو در خونمون بودیم . کیفم و برداشتم و بدون خداحافظی ازش پیاده شدم و به اتاقم پناه بردم . 
تا صبح همش گریه میکردم . برای سرنوشتم برای احساساتم برای سهل انگاری هام ! 
فصل بیستم 
1 ماهی گذشت نزدیک عید بود و هوا کم کم داشت گرم میشد . همه چی روی روال معمولیش افتاده بود . 2 بار احسان و دیدم . 1 بار خونه ی خودمون و 1 بار هم خونه ی عمو مهرداد . توی این دو تا برخورد بازم نگاهای خاصش و دیدم ولی مثل قبل دلم و نلرزوند . البته دروغه اگه بگم بی تفاوت از کنارش گذشتم ولی به اندازه ی قبل حالم و دگرگون نکرد . 
رادمهر و توی این 1 ماه بیشتر میدیدم . البته بیشتر خونه ی مامان و باباش و خونه ی خودمون . دیگه کمتر با هم سر جنگ داشتیم انگار با هم کنار اومده بودیم بعد از اون روز که با هم حرف زده بودیم دیگه پیش نیومده بود دو تایی با هم تنها حرف بزنیم . یعنی یه جورایی انگار جفتمونم رغبت نداشتیم دیگه . هنوزم احساسای ناشناخته ی خاصی بهش داشتم . ولی با حرفای اون شبش قلبم و بدجوری شکسته بود . حتی تلاشی نمیکردیم که سوء تفاهمات حل بشه ! 
زن عمو سروناز هم بالاخره از یزد برگشت . مثل اینکه برادرش قبول نکرده بوده که بیاد تهران البته خود زن عمو میگفت حالشم بهتر شده . بعد از اون همه مدت واقعا دلم برای زن عمو هم تنگ شده بود . 
یه روز توی اتاقم نشسته بودم و بی حوصله کتابی رو ورق میزدم که سوگند اومد خونمون . صداش و میشنیدم که با مامان سلام و احوالپرسی میکنه بعد در اتاقم و به شدت باز کرد و اومد تو . مثل همیشه خنده رو بود گفت :
– چته باز تو خونه چمباتمه زدی ؟ پاشو ببینم . 
– پاشم چیکار کنم ؟ 
– وای مُوژان نمیدونم عجب هوایی شده . آدم دوست داره هی توی خیابون نفس بکشه . 
– توی این دود ؟
– اه اه اه چقدر منفی بافی میکنی ! اصلا نخواستم همین جا بشین کتابت و بخون . 
– چه عجب اومدی این ورا . 
– اومدم با هم جایی بریم . 
– کجا ؟ 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا