رمان طلا پارت 84
نفس بریده و ارام ازهم جدا شدیم و چشمهایمان را باز کردیم. هردو نفس نفس میزدیم.
با انگشت شست روی لبم کشید
-مزه عسل میده همونقد شیرین و دلچسب
خسته شده بودم انقدر خودم را کج گرفته بودم درماشین، عقب کشیدم و لبهایم را با زبان تر کردم.
-این تشکر بود برای شام و گوشواره ها
خنده اش در ماشین پخش شد
-پسن من هرروز با کادو میام پیشت که توفقط از من تشکر کنی
آرام با مشت به بازویش زدم
-فرصت طلب..!
استارت ماشین را زد و راه افتاد.
– بایدم فرصت طلب باشم، برای به دست آوردن تو باید فرصت طلب بود.
نفس عمیقی کشیدم. خوب بود که مرا تا این حد میخواست و چقدر من خوش شانس بودم که او گیرم افتاده بود.
-راستی گفتی کلی گشتید مگه با کی رفته بودی طلا بخری؟
-با هاتف
سرم را محکم به سمتش چرخاندم جوری که گردنم درد گرفت.
– با هاتف؟
-آره
نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
-شوخی میکنی دیگه؟
خودش هم خنده اش گرفته بود
-نه کاملا جدی ام
-وای خدایا! تصورشم که میکنم تو و هاتف باهم رفتین طلا فروشی اون لحظه عالی بوده
اوهم دیگر نتوانست نخندد.
مهم نبود روز چگونه گذشته که او زخمی و کبود بودو من حال نداشتم مهم این بود آخر این روز ما میخندیدیم و توانسته بودیم به سختی های امروز هم غلبه کنیم.
—————————————————————-
راوی
طلا درخواب فرو رفته بود.
از برق چسمانش امشب از خوشحالی راضی بود.
از خودش راضی بود که توانسته بود فرشته اش را خوشحال کند.
آرام در را بست و به حیاط رفت وسیگاری اتش زد. دوتا مسکن خورده بود تا کمی درد بدنش آرام شود.
منتظر خبر هاتف بود تا ببیند جنس ها رسیده اند یا نه.
وقتی که از مرز می گذشتند بقیه اش زیاد سخت نبوداما الان اوضاع با فرخ فرق میکرد.
الان کسی بود که مثل لاشخور بالای سرش ایستاده بود و منتظر کوچکترین خطایی از سمت داریوش بود .
پک عمیقی از سیگار گرفت و دودش را بیرون فرستاد.
مشتری ها خیلی وقت بود که دنبال جنس بودند.
موبایلش زنگ خورد کسی جز هاتف نمیتوانست الان زنگ بزند.
-چیشد هاتف
-آقا کوچه امن امنه، بهش خبر دادم تا ده دقیقه دیگه میرسه
نفس عمیقی کشید
-خوبه شما بازم مواظب باشید و سریع و بدون سرو صدا جنسارو خالی کنید
-چشم آقا
-یه چکم بکن ببین همه چیز میزونه یانه تا خودم فردا میام دقیق بررسی میکنم
-رو چِشَم
حالا خیالش کمی راحت شده بود و میتوانست بخوابد.
جایش را در پذیرایی انداخته بود نمیخواست طلا رامعذب کند. هنوز راه زیادی را برای به دست آوردن طلا باید میرفت.
طلا با تمام آن دخترهایی که دور و برش بودند متفاوت بود، آنها برایش اصلا ذره ای اهمیت نداشتند فقط جسم آنها بود که در نظرش بود.
اما الان و با وجود طلا اولین چیزی که برایش دراولویت بود روح و روان طلا بود، حسش به او بود.
صبح روز بعد زودتر از طلا بیدار شد و اورا هم بیدار کرد.
خواب آلود بلند شد و در رخت خواب نشست.
موهایش بهم ریخته درصورتش افتاده بودند.
احساس خستگی زیادی میکرد نمیتوانست چشمهایش را درست و حسابی باز کند.
-یکم دیگه بخوابم بعد بلند میشم خب؟
قصد داشت دراز بکشد که داریوش دست زیرسرش گذاشت و باعث شد باز بنشیند، بادست دیگرش هم موهایی ک در صورتش ریخته بود را کنار زد.
-دیرت میشه
نوازش دستهای داریوش روی سرش به خواب آلودگیش دامن میزد.
خودش را درآغوش داریوش انداخت و دست دور گردنش حلقه زد.
-نچ نمیشه
– فقط پنج دقیقه دیگه
لب به پیشانی طلا چسباند دوست داشت آنقدر محکم درآغوشش بگیرد که احساس کند با او یکی شده
-خوابالو
نفس های منظم و کشدارش خبر این را میداد که بازهم خوابیده است.
به صورتش نگاه کرد ابروهایش کمی به هم نزدیک شد و اخم داشت درخواب، سایه های مژه هایش روی پوست زیر چشمش افتاده بود و لبهای نیمه بازش طاقتش را طاق کرده بودند.
بی پروا سرخم کردو پشت پلکهایش را بوسید.
طلا کامل از خواب بیدار که شد هیچ خواب هم از سرش پرید.
بعد گونه هایش رابوسید و دراخر به لبهایش شبیخون زد، طلاهم هوشیار شده اورا همراهی کرد.
بعد از چند ثانیه نفس گیر ازهم جداشدند.
داریوش صورتش را نزدیک صورت طلا نگه داشت و در چشمهایش نگاه کرد
-صبح بخیر
طلا خندان حلقه دستانش دور گردن داریوش را سفت تر کرد.
-شما صبح بخیرات قراره همیشه انقد نفس گیر باشه؟
ادمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعععله