رمان طلا

رمان طلا پارت 53

4.5
(2)

 

 

بلند شد و آمد کنارم .

 

-بفرما آبجی

 

+داره دیر میشه آماده شو بریم بیمارستان

 

با تعجب پرسید:

 

-امروز هم میرین درمونگاه؟

 

+آره دیگه مرخصی نمیدن باید برم

 

-تا شما آماده میشی من به اصغر خبر بدم

 

+باشه

 

داریوش تحت تاثیر داروها خواب خواب بود.وضعیتش را دوباره چک کردم وضعیت همه چیزش نرمال بود و مشکلی نداشت.

 

وسایل را برداشتم و بیرون رفتم هاتف هم بیدار شده بود.

 

+صبح بخیر

 

-صبح تو هم بخیر امروز حتما باید بری آقا یه وقت حالش بد نشه ؟

 

او را هنوز نبخشیده بودم اما درکش میکردم که چقدر نگران داریوش بود.

 

+ همه چیز تحت کنترل نگران نباش وضعیتش ثابته من نمی تونم نرم  چون به خاطر جریان یارو مرخصی هام سوخت شده وقتی به هوش اومد و درد داشت یه  قرص گذاشتم بالا سرش از اون یه دونه بده بهش بخوره خداحافظ

 

 

 

 

-به سلامت

 

اینکه مرخصی نمی‌دادند به کنار من روی آن جا ماندن و به آن نگاه کردن را نداشتم.

 

اصلا نمی دانستم‌باید چگونه برخورد کنم خودم راضی نشان دهم یا فاصله بگیرم ،اگر میخواست  احساس من را در مورد خودش بداند چه بگویم انکار کنم یا حقیقت را بگویم ؟

 

خروار خروار فکر و خیال در سرم بود.

 

چشمانم را بستم و سعی کردم تا رسیدن به درمانگاه کمی بخوابم .اما دریغ از لحظه ای خواب.

 

درآن لحظه ها  دوست داشتم گوشی را بردارم و به آن دو کله خر زنگ بزنم و تمام تردیدهایم را  برایشان تعریف کنم ، از دوست داشتنم بگویم از اعتراف او حرف بزنم ،اما نمی توانستم از قضاوت هایشان می ترسیدم، چیزی در من مانع می شد.

 

طبق روال همیشه تا زمانی که شیفت تمام شد مشغول ویزیت مریض ها بودم ،گه گاهی هم که سر م خلوت می شد ،فکرم به سمت داریوش می پرید .

 

دوست داشتم ببینم الان در چه حالی است بیدار شده  درد دارد یا نه …

 

در راه  برگشت به خانه متوجه شدم که باز هم داریم به سمت همان خانه ای می‌رویم که داریوش آنجاست.

 

+نمیر یم خونه ؟

 

 

 

 

-نه آقا داریوش امر کردن تا وقتی که یکم رو به راه میشن توی همون خونه میمونن

 

کم استرس داشتم الان به معنای واقعی داشتم از حال می رفتم .

 

چند روز منو در یک خانه تنها باشیم؟ آن هم درست بعد از ابراز علاقه اش به من؟

 

ایده ی بشدت ترسناکی بود با سرفه صدایم را صاف کردم و به او گفتم:

 

+من لباسم ندارم اونجا باید برم خونه

 

-نگران نباش  آبجی ،آقا گفتن منم رفتم لباسارو  از خاله خاتون گرفتم لباسا صندوق عقبه

 

روی صندلی وا رفتم ،دستی به پیشانی ام که دانه های درشت عرق رویش نقش بسته بود کشیدم .

 

همه چیز را گذاشته بودند روی دور تند .

 

حالا که می خواستم یکم بیشتر طول بکشد تا رسیدنمان با آن خانه، راه یک ساعته را ده دقیقه‌ای رسیدیم .

 

اصغر و جواد پیاده شدند و من همچنان در ماشین شسته بودم و مانند احمق ها به جلو خیره بودم جواد به شیشه زد .

 

-آبجی رسیدیم و پیاده نمیشی؟

 

+ حالا اینم برای من شده سخنگو آخه کورم خودم نمیدونم رسیدیم

 

غر  زیر لبی ای زدم و پیاده شدم اصغر چمدان را از صندوق عقب برداشت .

 

 

 

 

در حیاط هاتف و دو مرد دیگر بودند جلوتر که رفتم متوجه شدم داریوش همانطور که دستش روی زخمش بود سرپا ایستاده و داشت با آنها صحبت می کرد ،رنگ و رویش هم کاملا سفید و بی حال بود.

 

دیدنش در آن وضعیت که اصلاً به فکر سلامتی خودش نبود باعث شد این که او به من ابراز علاقه کرده و  من  تا الان نگران برخوردم با او بودم را از یاد ببرم.

 

صدایم را روی سرم انداختم و خطاب به او گفتم :

 

+معجون شفا بخشی چیزی خوردی که اینقدر زود سرپا شدی ؟

 

با صدای بلند م همگی به سمت من برگشتن به سه گرمه هایش بدجور در هم بود. اما با دیدن من کمی از هم شل شدند .

 

عکس العمل خاصی نشان داد اما به جایش هاتف با چشم و ابرو به آن دو نفری که کنارشان بودند اشاره زد.

 

جواد هم هل شده کنار گوشم پچ پچ کرد ؛

 

-آبجی شما برو تو خونه عاقا یه جلسه  ی کاری داره

 

با صدای بلند گفتم:

 

+ حتما آقایون اینقد شعور دارن  که بدونن  وقتی میان عیادت مریض نباید مریضو سرپا نگه دارن

 

نگاهشان پر از بهت بود ،نگاهم که به‌ داریوش افتاد لبخند ریزی را روی صورتش دیدم  سرفه کوتاهی زد و صورتش حالت جدی به خور گرفت، با دست به من اشاره کرد .

 

-شما بفرمایید داخل منم الان میگم خانم دکتر

جواد هم کیفم را کشید .

 

-بریم آبجی

 

با چشم و ابرو  برایش  خط و نشان کشیدم .

 

جواد چمدان را کنار در گذاشت و رفت ، کیفم را به گوشه ای پرت کردم.

 

آشپزخانه بغل در ورودی بود کنارش یک اتاق کوچک قرار داشت .

 

به آشپزخانه رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم.

شیر آب را بستم  ، همین که برگشتم با چیزی برخوردم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا