رمان طلا

رمان طلا پارت 127

0
(0)

 

 

 

-می‌دونم عزیزم… می‌دونم، تو هیچ‌وقت کاری نمی‌کنی که به من آسیب برسونه دورت بگردم چرا اینقد خودتو اذیت می‌کنی…حرف مفت می‌زد

 

+اگه حرف مفت بود چرا همون لحظه چیزی نگفتی؟چرا همون موقع که بهت کادو داد و پشت سرم حرف زد مطمئن جوابشو ندادی؟ چرا بهش نگفتی که تو مال منی؟ها؟ طلا دارم دیوونه می‌شم

 

– به خدا من شوکه شده بودم نمی‌دونستم باید چه عکس‌العملی نشون بدم

 

شقیقه ام را بوسید.

 

+ عیب نداره خودم بهش یاد می‌دم نباید دست روی کسی بذاره که ماله منه

 

جرات مخالفت نداشتم.

 

-عزیزم من مال توام ،توام برای منی اینو هیچکس نمی‌تونه عوض کنه

 

+طلای قشنگم آدما خیلی پست‌تر از این حرفان

 

ناامید دستانم را کنار تنم رها کردم.

 

– چی‌کار کنم الان حالت خوب بشه؟چی‌کار کنم من آتیش تو چشاتو خاکستر کنم؟

 

 

 

دست روی نبضش کشیدم.

 

-چی‌کار کنم قلبت آروم تر بزنه؟

 

+ بذار داشته باشمت

 

گیج پرسیدم.

 

– یعنی چی

 

دستم را بالا آورد و پشت دستم را بوسید.

 

+ می‌خوام تمام و کمال واسه خودم شی ،با تمام وجود این اجازه رو می‌دی؟اگه تو نخوای حرفی نیست

 

نگاهش کردم با تمام عشقی که به او داشتم.

 

تنها کسی بود در طول زندگی‌ام که تکیه‌گاهم بود مثل کوه پشتم ایستاده و مرا حمایت کرده بود.

 

من هم او را می‌خواستم .

 

نگاه درمانده اش تمام احساساتم را درگیر کرد.

 

می خواستمش ،قبل‌از وقوع طوفان او را می‌خواستم .

 

من که او را از دست می‌دادم حداقل این چند روزی‌که باقی‌مانده بود او برای من می‌بود.

 

بیچاره وار در چشمانم زل زد .

 

 

 

 

+به مولا خیلی خاطرتو می‌خوام

 

لبخند بزرگی روی لب‌هایم نشست.

 

تمام نگرانی‌ها از دلم رخت بست پلکم را باز و بسته کردم.

 

– می‌دونم

 

دکمه های پیراهنش باز بود و فقط سه تا مانده بود.

 

دستم روی دکمه‌ی پیراهنش نشست دکمه را باز کردم بدنش آتش بود.

 

دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نمایان شده بود .

 

ضربان قلبم روی هزار بود و دستم می‌لرزید از هیجان و ترس.

 

از سوی دستانم گذاشت.

 

+طلا مطمئنی ؟اگر تو نخوای…

 

مصمم نگاه در نگاهش دوختم ضربان‌های پر از عشق مان در فضا طنین انداخته بود.

 

– هیچ‌وقت تو زندگیم مطمئن‌تر از این نبودم

 

آخرین دکمه را هم باز کردم . مقاومتش درهم شکست.

 

دست پشت سرم برد و لب روی لب‌هایم گذاشت.

 

بوسه های پر از التهابی که هر دو مشتاق بودیم، هر دو پر از عطش عشق و خواستن بودیم.

 

دستم را روی سینه برهنه‌اش نوازش وار کشیدم .

 

 

نمی‌خواستم حسرت به دل بمانم که چرا او را تمام‌وکمال نداشتم.

 

نمی‌خواستم فکر کند به‌جز او به کس دیگری فکر می‌کنم.

 

او بی‌شک عشق اول و آخرمن بود.

 

دست زیر پاها و کمرم انداخت مرا بلند کرد.

 

دستم را دور گردنش حلقه کردم و بوسه ای روی گونه‌اش کاشتم .

 

در اتاق‌ خواب مرا روی زمین گذاشت و سمت رختخواب ها رفت.

 

تشک را روی زمین پهن کرد .

 

پشتش به من بود، لعنتی… میمردم برای آن شانه‌های پهن و عضله‌های پشت کمرش.

 

با تعجب کارش را نگاه کردم .باز سمتم آمد.

 

+ فرش زبره پوستت اذیت می‌شه

 

مطمئن بودم از نگاهم عشق شعله می‌کشد.

 

دستم را گرفت و مرا به خود چسباند.

 

لب‌هایم را به بازی گرفت. دستش روی دکمه‌های مانتویم نشست .

 

 

 

چشمانم را بستم و او را عمیق‌تر بوسیدم، سعی کردم ترس را کنار بزنم.

 

دکمه‌ها را کامل باز کرد و مانتو را در آورد.

 

زیر مانتو یک تاب سفید رنگ بر تن داشتم ، لبه های تاپ را گرفت و بالا کشید .

 

جداشدیم و دستانم را بالا گرفتم تا تاپ را راحتر دربیاورد.

 

سریع باز به آغوشش برگشتم تا از نگاهش فرار کنم.

 

سر در گریبانم فرو برد. همان‌طور که می‌بوسید زمزمه کرد.

 

+ اصلا لازم نیست خجالت بکشی،یا بترسی من اینجام ،مواظبتم …تو اولویتی تو همه چی زندگی ،اگه اذیت میشی یه اشاره کن تا تمومش کنم

 

گردنم را کج کردم تا راهش را برای بوسیدن آسان‌تر کنم.

 

دست روی بند لباس زیرم گذاشت لبم را به دندان کشیدم و چشمانم را روی‌هم فشار دادم.

 

قزن لباس زیر را باز کرد و از دست هایم بیرون کشید .

 

لب هایش از گردنم پایین‌تر رفت ،شانه‌ام را بوسید، ترقوه ام را بوسید .

 

کم‌کم دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم و صدای نفس‌های بلندم در اتاق می پیچید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا