رمان طلا پارت 43
مثل آدمهای خمار در چشمانش زل زده بودم می شنیدم چه میگوید اما متوجه حرف هایش نمی شدم.
اما نوازش دست هایش روی موهایم در میان آن همه ترس و اضطراب به من حس خوبی را میداد.
آنقدر حرف زد که بالاخره قرص ها باز هم تاثیر گذاشتند و من به خواب رفتم.
راوی…
به صورت معصومش نگاه کرد،حتی در خواب هم لب هایش میلرزید.
صورت خودش هم میلزید اما نه از ترس از خشم ،دستش را از نوازش موهای طلا کشید و از کنارش بلند شد.
موبایلش را از جیبش در آورد و به بالکن رفت ،شماره ی هاتف را گرفت و منتظر ماند تا پاسخ دهد،اصلا برایش مهم نبود که نیمه شب است.
-امر کن آقا
+پیداش کردین؟
هاتف تمام محل را بسیج کرده بود برای پیدا کردن مردی که فقط می دانستند یک خالکوبی ماه مانند گوشه ی صورتش است، جواد در آخرین لحظه که از اتاق خارج شده بود به آنی صورتش را دیده بود.از طلا چیزی نپرسیده بود ،نمی خواست حالش با یادآوری آن لحظات بدتر شود.
-نه آقا پیداش نکردیم ولی فهمیدیم کارِ کیه
داریوش نگاهش را به ماه آسمان دوخت.
+کدوم حروم لقمه ای بوده؟
-بهش میگن صمد شاهرگ به این معروفه که شاهرگ کسایی که بد خواهِشَنو میزنه یا واسه ی تهدید نزدیکای شاهرگو زخم میکنه که هشدار بده ،آدم خطرناکیه رحم نداره ،چن سال پیشم ما پرمون به پرش خورده اما نوچه هاشو فرستاد جلو که ما دخلشونو اوردیم اونم دیگه پیگیر نشد
+یعنی به خاطر کینه شتری ای که چن ساله از ما تو دلشه این کارو کرده؟اگه می خواست گهی بخوره باید همون موقع میخورد نه بعد از چن سال تازه یادش بیفته بیاد جلو
-شما درست میگین ،ورشکست شده دیگه آبرو واعتبار سابقو نداره کسی براش تفم نمیندازه رو زمین
هاتف ساکت شد.
+چی شد؟بقیه اش؟
-بچه ها تهشو در اوردن فهمیدن با فرخ کار میکنه
کلافه و عصبی دستِ مشت شده اش را به پیشانی اش کوبید.
+میدونستم …هاتف من این تخمه سگو می خوام شیر فهمه ، تا وقتی که پیداش نکردین هیچ کس حق نداره یه نفس راحت بکشه وگرنه خودم نفستونو قطع میکنم ،اون حرومزاده رو برام پیدا کنین
گوشی را قطع کرد و برگشت به طلا نگاه کرد ،مشتش را بارها به حصار شیشه ای کوبید تا حرصش کمی خالی شود اما هیچ فایده ای نداشت.
تا گردن طرف را خورد نمیکرد آرام نمیشد.
دردِ طلا را با تمام وجود حس میکرد ،لحظه ای که صورتش را دید انگار طنابِ دار را دور گردنش انداخته بودند و داشتند او را دار میزدند.
اشک های دختر که چکید دنیایش به آتش کشیده شد،چشمای معصومش شفاف تر از همیشه به نظر میرسید.
اصلا طاقت دیدن او را در این وضعیت نداشت.
به داخل اتاق برگشت روی زمین نشست و پشتش را به تخت تکیه داد.
از پدرش کمک نمی خواست چون می دانست اگر موضوع را بفهمد ،سعی میکند مسئله را زیر سیبیلی رد کند تا زمان مناسب انتقام برسد ،اما به عقیده ی او انتقام را نباید به بعد موکول کرد .
تا حد امکان سعی میکرد خودش مشکلاتش را حل کند و دیگران را به این قضیه نکشاند.
آرام آرام تاریکی شب توسط نور خورشید کنار زده شد و یک روز جدید شروع شد.
یک ثانیه خواب هم به چشمانش نیامده بود ،از اتاق خارج شد تا برود و صبحانه ای برای طلا آماده کند.
هنوز خیلی زود بود که کسی از خواب بیدار شود و خانه سوت و کور بود.
در آشپزخانه چیز هایی آماده کرد که احساس میکرد خوردنِ آنها برای طلا راحت است.
سینی را روی پا تختی گذاشت و چند ثانیه ای به او زل زد.
طلا کم کم از خواب بلند شد ،درد را حس میکرد اما نه به شدت دیشب.
بالا تنه اش را به تخت تکیه داد و اولین چیزی که دید تصویر داریوش در بالکن بود که پشت به او قرار داشت و مشغول سیگار کشیدن بود.
یاد خوابی که دیده بود و رفتار خودش بعد آن خواب افتاد ،نمی دانست چگونه قرار است به چشم های او نگاه کند با آن گند کاری های دیشبش.
سعی کرد از روی تخت پایین بیاید گردنش را که بالا گرفت سوزش شدیدی را در ناحیه ی گردنش احساس کرد ، تازه یاد زخم روی گردنش افتاد.
با احتیاط پاهایش را روی زمین گذاشت و متوجه ی سینی ای که روی پا تختی بود شد ، دهانش خشک بود ،آب پرتغال را برداشت و با نی آن را خورد.
داریوش که تمام فکر و ذهنش پیدا کردن صمد بود بعد از اتمام سیگارش برگشت روی نیمکت بنشیند که متوجه ی طلا شد که مشغول خوردن آب پرتغال بود.
رفت داخل اتاق .
-صبح بخیر
طلا که بعد از اتفاقات دیشب سختش بود در چشمانِ او نگاه کند جوابش را داد.
+صبح بخیر
سینی را از روی پا تختی برداشت و کنار طلا گذاشت و خودش هم روی تخت نشست.
شروع کرد لقمه های کوچک گرفتن از عسل و کره.
اولین لقمه را به سمت او دراز کرد .