رمان طلا

رمان طلا پارت 20

5
(1)

 

 

 

نفسِ داریوش رفت،اصلا انتظارِ این حرف را داشت ،ضربه ی سنگینی بود،چون هنوز به کسی نگفته بود داستان را .

 

-چی شد لال شدی؟

 

+از کجا؟

 

-اون شب که نادر و احد و سر خانوم دکتر تیکه پاره کردی و انداختیشون تو بیابون باید میفهمیدی که اونا دیگه از زیرِ پرچمِ تو در اومدن

 

+به ولای علی دستت بهش بخوره…الو؟ الو؟

 

فرخ با خنده ی پیروز مندانه ای تلفن را قطع کرده بود.

 

-آقا چی شده؟

 

داریوش تلفن را به سمت هاتف پرت کرد.

 

+سریع یه زنگ بزن جواد بگو بره از توی درمونگاه حواسش به طلا باشه

 

تاکیدی انگشتش را بالا آورد.

 

+بگو وای به حالش اگه بیام اونجا و بلایی سر طلا اومده باشه

 

-آقا برای چی؟

 

+نادر و احدو سریع برام پیدا کن ،حرومزاده ها رفتن گفتن سرِ یه دختر زدمشون

 

-آقا پیداشون کردم کارشونو یه سره کنم؟

 

+نه بیارشون برا خودم ،من میرم درمونگاه پنج شیش تا از بچه هارو بفرست اونجا

 

-چشم

 

داریوش سریع سوییچ ماشین را برداشت و راهی درمانگاه شد.

 

 

 

 

طلا…

 

امروز اصلا حوصله ی کار کردن را نداشتم.

 

بعضی اوقات حس میکردم خیلی خسته ام و احتیاج به یک استراحت بلند مدت دارم.

 

دلم رفتن کنار دریا را میخواست ،روی شن های ساحل قدم بزنم و روبرو ی دریا بایستم و چشمانم را ببندم و فقط به صدای موج دریا گوش دهم،آب آرام تا روی مچِ پاهایم بیاید و بعضی از شن ها روی پاهایم جا خوش کنند،یک نفس عمیق بکشم و هوا را درون ریه هایم ذخیره کنم.

 

آخ که چقدر دلم هوای دریا را کرده بود.

 

اما مشکلات زیادِ زندگی اجازه ی همچین خوشگذارنی ای را به من نمیداد.

 

کلافه از روی صندلی بلند شدم تا چند قدم در اتاق راه بروم.

 

در باز و مریض بعدی وارد شد.

 

یک دختر زیبا با صورتی فوق العاده غمگین بود.

به صندلی اشاره کردم .

 

+بشین عزیزم…مشکلت چیه؟

 

روی صندلی نشست ،دستانش را بهم قفل کرد ،شروع کرد پاهایش را تکان دادن، معلوم بود استرس دارد.

 

همانطور سرِ پا ایستاده بودم .

 

– راستش…

 

معذب بود انگار.

 

+بگو عزیزم…همه چیز بینِ خودمون میمونه

 

-من باردارم

 

+مبارکت باشه عزیزم ،الان مشکلی چیزی داری؟دلت درد میکنه؟

 

-میخوام بندازمش

 

 

 

 

+ها؟

 

-میخوام سقطش کنم

 

روی صندلیِ خودم نشستم،سعی کردم خونسرد به نظر برسم.

 

+چرا میخوای اینکارو کنی؟

 

-نمی خوام بچه داشته باشم

 

+واسه چی؟

 

-شما از وضعیت این اطراف خبر نداری،اینجا آدم ،آدم میخوره ،جایی نیست که بچه بتونه توش درست تربیت شه ،شوهرِ منم آدمی نیست که سرش به تنش بی ارزه که بگم از این محل میریم یا بگم حداقل باباش حواسش به بچه هست.

 

بلند شد آمد جلوی پایم نشست،سریع دست گذاشتم زیرِ کتفش تا بلند شود.

 

-خانوم دکتر دستم به دامنت کمکم کن

 

+بلند شو خانوم…پاشو

 

از روی زمین بلندش کردم و روی صندلی نشاندمش .

 

بطری آب روی میز را برداشتم و یک لیوان آب برایش ریختم.

 

+اینو بخور یکم آروم شی،بعد حرف بزن

همینطور که گریه میکرد،آب را خورد.

 

+آروم تر شدی؟

 

سرش را تکان داد.

 

+ببین خانوم من نمی تونم به تو کمکی کنم…

 

گریه اش با شدت بیشتری شروع شد.

 

-نگو اینطوری خانوم دکتر تو رو به هر کسی که می پرستی کمکم کن.

 

 

 

 

+اصن من اجازه ی همچین کاریو ندارم،این دلایلی هم که تو داری ردیف میکنی برای سقط اصلا کافی نیست،حالا که بچه نمی خوای باید جلوگیری میکردی

 

-آخه شوهرم بچه میخواد،نمیزاره جلوگیری کنم

 

+دیگه عمرا بشه بدونِ اجازه ی شوهرت اینکارو بکنی.

 

چادرش را جلو کشید و اشکهایش را پاک کرد.

 

-شما تو زندگیه ما نیستی ،یه روز در میون چاقو خورده و آش ولاش میاد خونه ،صبح که از در میزنه بیرون نمیدونم شب میاد یا نه؟عصبی که میشه میزنه شیشه و پنجره هارو میشکنه،اگه زورِ آقام بالا سرم نبود من اصن شوهر نمیکردم،اما حالا گرفتار شدم،راهی ندارم ،شما کمکم کن تا این بچه شبیه من نشه

 

+چن سالته؟

 

-هیفده

 

سنش ولی بیشتر میخورد…خیلی بیشتر،حدود سی سال.

 

چه بر سر این دختر آمده بود که در آستانه ی جوانی اش این چنین پیر و خسته به نظر میرسید؟

 

چه بر این دختر گذشته بود که دلش برای بچه ی به دنیا نیامده اش اینگونه می سوخت؟

 

این دختر در این ساعت باید در مدرسه مشغولِ درس خواندن می بود،باید تنها فکر و دغدغه اش ساختنِ آینده ای برای خود می بود،نه اینکه الان در به در دنبال دکتر برای سقطِ جنینِ خود باشد.

 

متا سفانه کاملا به او حق میدادم که نخواهد فرزندی در این سن و با این شراط داشته باشد.

 

به او حق می دادم که بخواهد جنین را از بین ببرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا