رمان طلا پارت 112
گونه اش را جلوی لبهای طلا گرفت و از برخورد نفس های طلا به صورتش ضربان قلبش آرام شد.
زیر لب بارها این جمله را تکرار کرد.
+خدایاشکرت.
صندلی گوشه ی اتاق را کشید و کنار تخت گذاشت.
دست طلا را گرفت و بوسه باران کرد.
آنقدر مشغول نوازش دلبرش بود که نفهمید چگونه تاب کی خوابش برد .
………………………
طلا
آوا جلوی من نشسته بود و با نگاهی پر از تنفر در چشمانم نگاه میکرد .
-چرا اینجوری نگام می کنی؟
هیچ نگفت فقط نگاهم کرد.
کمکم کبودای گوشه لبش ایجاد شد .
-چی شده؟ بهم بگو
این بار زخمی در بالای گونه اش ظاهر و خون از آن جاری شد.
وحشت زده خواستم بلند شوم که متوجه شدم دست و پایم بسته است.
– آوا بیا دست و پامو باز کن صورتت زخمی شده داره خون میاد
صورتش لحظه به لحظه زخمی و نابود تر میشد و من نمیتوانستم هیچکاری کنم .
داد و بیداد میکردم تا توانستم خودم را تکان دادم اما بی فایده بود .
دست و پای او باز بود اما هیچ کاری نمیکرد انگار برایش مهم نبود.
-بیا دست و پامو باز کن عزیزم تا کمکت کنم… پاشو دیگه
با نگاه یخ زده اش قلبم را در چنگ می فشارد.
به آنی فرخ در پشت سرش حاضر شد.
– تقصیر توئه …همش تقصیر توعه
بعد از گفتن این جمله فرخ با چاقویی که در دست داشت گلو ی آوا را برید.
با جیغ بلندی که کشیدم از ارتفاع پرتاب شدم، به یکباره چشمانم باز شد.
گیج و وامانده چشمانم را چرخاندم .
در یک محیط نا آشنا بودم و نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .
از نور پنجره مشخص بود که هوا گرگ و میش است و هنوز روز نشده
.
درد بدی در سرم می پیچد چشمانم سیاهی میرفت.
سرم را از روی بالش بلند کردم و متوجه شدم یک دستم در گرو داریوش است و همان طور که دستم را گرفته در خواب رفته است.
با نگاه به دست دیگرم و دیدن باندپیچی دورش تمام اتفاقات افتاده مانند یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت.
تازه یادم آمد که چرا من در بیمارستانم.
با یادآوری تمام چیزها چشمانم پر و اشکانم جاری شدند.
زنده مانده بودم …حتی آنقدر شانس نداشتم که بمیرم.
قرار بود چه اتفاقی بیفتد؟ جواب داریوش را چه میدادم؟آوا چه میشد؟
خدای من…
دست سالمم را که در دست داریوش بو بیرون کشیدم.
منتظر یک حرکت از جانب من بود سریع سرش را از روی تخت بلند کرد و هراسان نگاهش را به من دوخت.
+بیدار شدی عزیزم؟
از روی صندلی بلند شد و صورتم را در دستانش گرفت.
با دست اشک هایم را پاک کرد.
+جونم؟درد داری؟بگم بیان برات مسکن بزنن؟
دستش را پس زدم نمیتوانستم در چشمانش نگاه کنم خجالت میکشیدم.
باز دراز کشیدم و چشمانم را بستم .
-نمیخواد
بیخیال نمیشد.اینبار موهایم را نوازش کرد.
-مطمئنی فدات شم
حرصی بودم از دست او ،از دست خودم، از دست تمام این اتفاقات جور وا جور و مزخرف.
صدایم را بالا بردم .
-گفتم نمیخواد
لحظه ای دستش ایستاد از نوازش کردن ام سریع باز هم ادامه داد.
+ باشه هرچی تو بگی همونه
سردرگم بودم… چه میکردم ؟الان باید چه خاکی بر سرم می ریختم؟
حتی مرگ هم از من فرار می کرد .
من دیگر چه آدم شومی بودم .
الان آوا چه کار میکرد؟ نکند عذابش دهند ؟نکند او هم مثل من هم این کار احمقانه را تکرار کند؟
فکر های عذاب آور مانند کرم در سرم وول میخوردند.
حرکت دستش روی موهایم اعصابم را به هم میریخت.
– دستتو از روی موهام بردار
چشمانم بسته بودو نمیتوانستم عکس العملش را ببینم.
فقط متوجه شدم که دستش را برداشت .
فکر بعدش را نکرده بودم اینکه شاید زنده بمانم.
در همان لحظه تصمیمم را عملی کردم، بدون فکر و بدون نقشه کار اشتباهیِ که الان بیشتر از قبل سردرگمم کرده بود.
نگاه خیره اش را روی خودم احساس میکردم.
هنوز سوالی نپرسیده و من هر لحظه منتظر بودم که سوالاتش مانند سیلاب جاری شوند البته که من هیچ کدام را جواب نمی دادم ،چون هر چه میگفتم تف سربالا بود.
می خواستم خبری از آوا بگیرم اما موبایلم خانه مانده بود.
چشمانم را باز کردم کنارم روی صندلی نشسته بود و خیره نگاهم میکرد.
دلم ریخت برای غم خفته در مردمک چشمانش.
خدایا مرا بکش که هم باعث عذاب خودم هم دیگران می شده بودم.
گلویم خشک خشک بود ،اما اهمیتی ندادم.
-گوشیمو می خوام
چشمانش از تعجب گرد شد. گوشی خودش را از جیب بیرون کشید و سمتم گرفت.
اگر با این گوشی به فرخ زنگ میزدم می فهمیدموضوع چیست و من دیگر راه فراری نداشتم.
چرا متوجه نمیشد من گوشی خودم را می خواستم.