رمان طلا

رمان طلا پارت 10

5
(2)

 

 

راوی …

 

-آقا فقط لب تر کن  تا یه جوری ترتیب این دخترو بدم که اصلاً انگار روی زمین نبوده

 

می دانست باید کارِ او را یکسره کند تا برایش دردسر ساز نشود اما…

 

+کاری به اون  دختر نداشته باش ،خودم به اون رسیدگی میکنم ،فعلاً کارهای مهمتری داریم

 

-اما اگه بره پیشِ پلیس چی؟

 

+فعلا نمیره

 

-از کجا اینقدر مطمئنین

 

+به اونش کاریت نباشه …بچه ها در چه وضعین؟

 

-همشون آماده ان و منتظرِ دستورِ شما

 

مانند یک ببر زخمی بود که آماده انتقام است،زهرِ چشمی که  از رقیبش گرفته بود، کافی نبود ،حالا زمانِ آن رسیده بود تا به دشمنش بفهماند، سزای کسی که بخواهد به داریوش ضربه بزند چیست.

 

مدتی می‌شد که پَرش به پَره یکی از کله گنده ها خورده بود ،اما از آنجایی که عقب نشینی در کارش نبود، سعی میکرد به جای نابودیه خود نابودیه دشمنش را رقم بزند.

 

نزدیک انبار رسیدند، به خاطر اینکه کسی شک نکند انبارِ یکی از کارخانه های قدیمی را انتخاب کرده بودند، تا کیلومترها کسی اینجا رفت و آمد نمی‌کرد.

 

یکی از پسرها با دو سمتشان آمد .

 

-سلام آقا، سلام داش هاتف

 

+ چه خبر صادق؟ چند نفرن؟

 

-والا آقا  تا جایی که شماردیم چهارده پونزده نفری میشن ۱۰ نفر نگهبانی میدن ،چهار نفرم جنسارو بسته بندی میکنن

 

تفنگ را از پشت کمرش در آورد ، آماده شلیک کرد.

 

 

 

 

هاتف:صادق تو چندتا از بچه ها رو با خودت اوردی؟

 

-بیست تا ،همه سره جاهاشون منتظرِ علامتن ،شروع کنیم؟

 

+آره، به همه بگو حواسشون بهم باشه،اگه کسی زخمی شد برش گردونن توماشین

 

+چشم آقا

 

صادق رفت تا به بچه ها خبر دهد.

 

با اولین تیری که زده شد ،همه فهمیدند که جنگ راه افتاده .

 

در عرض چند ثانیه آن همه سکوت و آرامشِ شب به آشوب تبدیل شد.

 

داریوش با مهارتی که سالها در تیر اندازی کسب کرده بود توانست چهار نفر را از پا در آورد.

 

یکی از پسر ها میخواست آخرین نفر را بکشد که داریوش اجازه نداد.

 

+وایسا…اونو زنده بزارلازمش دارم ،توبرو جنازه ها رو جمع کن بزار پشت کامیونی که بیرونه.

 

پسر بدونِ چون و چرا رفت دنبال کاری که به او گفته شده بود.

 

هاتف:آقا میخوای چیکار کنی؟

 

+دوست دارم پیاممو جوری به اون حرومزاده بفهمونم تا عمر داره یادش بمونه که چه جوری دهنشو صاف کردم

 

نزدیکِ مرد ریز نقشی شد که روی زمین افتاده بود از او خواست تا پیغامی را به رئیسش دهد ،با این مضمون که (تا شیر تو جنگل هست جایی برای کفتار های پیر نیست).

 

قرار بود او راننده ی کامیونی که پر از جنازه بود باشد و چند ماشین از جلو و پشت او را تا درِ خانه ی رئیسش اسکورت کنند ،تا مبادا خطایی کند.

 

دستی به پیشانی اش کشید،روزِ سختی بود.

 

+هاتف؟

 

-نوکرتم آقا

 

+چند کیلو جنس اینجاس؟

 

-دو تن خالص ، شیشه ی ناب، چیکارشون کنیم؟

 

+با انبار آتیششون بزن

 

-مطمئنی آقا؟

 

 

 

 

+یعنی چی؟

 

-پولِ خوبی ازش در میاد،دو تن کم نیست

 

با نگاهی عاصی به هاتف فهماند که نباید حرف روی حرفش بیاورد.

 

+گفتم آتیششون بزن

 

-چشم

 

هر چقدر هم در کثافت و لجن دست و پا میزد،ولی هنوز آنقدر خار نشده بود که با فروشِ شیشه پول در آورد. از این یک قلم خلاف متنفر بود.

 

طلا…

 

با زدنِ نور در چشمم بیدار شدم.دیشب در اتاق ، خوابم برده بود.

 

از اتاق بیرون رفتم آوا مشغولِ حاضر کردنه صبحانه بود،هنوز از دستش دلخور بودم .تا مرا دید دست پاچه شد.

 

-سلام صبح بخیر

 

+سلام

 

-چایی بریزم

 

+بریز

 

چایی را جلویم گذاشت و خودش روبرویم نشست.

 

+ساحل کو؟

 

-دست شویی

 

دیگر سوالی نپرسیدم،  خودم را مشغولِ به هم زدنه چایی نشان دادم.

 

-طلا

 

+هوم؟

 

-ببخشید برای دیشب می دونم تند رفتم…معذرت میخوام. توام باهام اینجوری نباش دیگه دلم میپوسه

 

همیشه همین بود تا از هم ناراحت میشدیم طاقت نمی آوردیم،سریع برای دلجویی اقدام می کردیم.

 

حقیقتش من هم طاقتِ قهر با او را نداشتم.لبخندی به رویش زدم.

 

-آشتی؟

 

+آشتی

 

بلند شد سمتم آمد و در  آغوشم گرفت.

 

-آخیش از دیشب نتونستم بخوابم

 

ساحل از دست شویی بیرون آمد.

 

ساحل: میبینم که کم کم باید عاقد خبر کنم بیاد شما دو تا مرغه عشقارو به عقد هم دربیاره

 

+خانم ببخشید شما همیشه صبح ها اینقد گوه میخوری

 

آوا:آره دیگه رفته توالت گوه دونیش خالی شده مجبوره اینجوری پرش کنه

 

ساحل:خفه بمیرید

 

صبحانه را خوردیم ،  حاضر شدیم و از خانه بیرون زدیم ، از هم جدا شدیم تا هر کدام به کارِ خودمان برسیم.

 

ساحل:طلا؟

 

+چیه

 

ساحل:شب که اومدی سالم بیا خونه لطفا

 

+سعی میکنم

 

 

 

 

بعد از آن اتفاقات با سختیِ فراوان شیفت شب را به شیفت صبح تغییر دادم .هر چند شلوغیه سرسام‌آوری داشت ،سر و کله زدن با آدمهای اینجا تا چند روز سردرد را برایم به ارمغان می آورد.

 

خستگیه زیادِ بدونِ استراحت، مردمی را می‌دیدم که بعضی از آنها از گرسنگیه زیاد سوء‌تغذیه گرفته بودند و من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

 

اما حداقل مطمئن بودم گروهی از ارازل شبانه نمی ریزند درمانگاه را تعطیل و جانم را تهدیدکنند.

 

چند روزی از دیدارم با داریوش می‌گذشت اما هنوز تماسی نگرفته بود.

 

اطراف ظهر ،داشتم کودکی را ویزیت می‌کردم که انقدر در جوب های محلشان غلط زده بود، بدنش به شدت عفونت داشت.

 

همزمان تلفنم زنگ خورد نتوانستم جواب بدهم، وقتی که مریض بیرون رفت شماره را نگاه کردم ناشناس بود. گوشی دوباره زنگ خورد این بار جواب دادم.

 

+ بله؟

 

– سلام خانم دکتر

 

+سلام .دیگه داشتم ناامید میشدم ،فکر کردم یادت رفته

 

-گفتم که من هیچی رو یادم نمیره ،حالام اگه کار و باری نداری بعد ازظهرو ردیف کن ببرمت جایی رو نشونت بدم

 

+ اما من نمیتونم امروز  شیفتم تا شب

 

-مگه شب  تا صبح شیفت نبودی ؟

 

+ والا یه شب چند نفر آدم ریختن درمونگاه با تفنگ و این داستانا ، تهدید کردن ،به خاطرشون تیر خوردم،نمیدونی چه آدمایی بودن  ،منم دیگه تصمیم گرفتم شیفتمو عوض کنم.

 

مریض بعدی وارد اتاق شد و سلام کرد .احساس کردم صدایش یک ته خنده ای دارد.

 

-نچ نچ واقعاً چه آدمایی پیدا میشن خدا ازشون نگذره …حالا کی وقتت آزاده ؟

 

+فردا نه پس فردا شیفت ندارم وقتمم آزاده

 

-خوبه، شد پس فردا …فعلا یا علی

 

+خداحافظ

 

رو به مریض گفتم:

 

+ خوب مشکلتون چیه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا