رمان شوگار پارت 54
هیچ دردی نداشتم…
درست مانند روز اول….
فقط گوشت پایم انگار آب رفته بود و به استخوان چسبیده…
چقدر ساق پایم زشت دیده میشد….
_اینجوری به خلوت آقا میری…؟
نگاهی به لباس شب بلندم می اندازم…
دوست نداشتم پای راستم اینگونه دیده شود:
_اگر با آقا باشه من یه خلخال ببندم به این پای لاغر استخونی و براش عربی برقصم…
دایه بسته ای روی تخت قرار میدهد:
_این کفش ها رو بپوش…!
بازش میکنم و تا آن ساقدار های محشر را میبینم ، چشمانم برق میزنند…
عالی بودند…
بسیار زیبا..آن بندهای ریسه مانند که سفیدی پاهایم را زیبا تر جلوه میداد…رنگ سیاه مخملیشان…
_دایه…؟اینا واقعا خوشگلن…
با تردید نگاهی به صورتم می اندازد و اخم در چهره اش نمایان میشود:
_باید بدونی که بعد از یه مدت طولانی ، اولین زنی هستی که به خلوت آقا راه پیدا میکنی…اگر پسند باشی ، ممکنه اسمت برای همیشه تو سجلد آقا بره….اما….
با دقت به لبهای دایه نگاه میدوزم….
اما…؟
_اما باید یه چیزی رو خیلی خوب یادت بمونه…هیچوقت توی کارهای سیاسی دخالت نمیکنی…
اگر بخوای برای به دست آوردن جاه و مقام بهش نزدیک بشی…اگر بخوای از جایگاه اون استفاده کنی…اگر بخوای بهش ضربه ای بزنی…اولین کسی که میفهمه منَم….اولین کسی که مجازاتت میکنه منم…دختر جون…بزار خوب روشنت کنم:
_اگر برای خاندان زنـــد یه وارث بیاری ، به همه ی چیزی که میخوای میرسی….اما اگر….
با دقت و موشکافانه به لبهای دایه چشم دوخته ام که وسط جمله اش مکث می اندازد….
یک سخنرانی طولانی….
یک هشدار جدّی…
میخواهد من را بترساند و این زن…شعله های فواره زده در نگاه من را به خوبی میبیند…
_اگر بخوای آتیش بسوزونی…اگر قدر وابستگی اون مرد قدرتمند رو به خودت ندونی…اگر از این موقعیت برای بالا کشیدن خودت استفاده نکنی و برعکس…بخوای به اون آسیبی برسونی…از بازمونده های خانواده ی فتاح….فقط یه نفر باقی میمونه…اونم فقط تویی….!
لرز بدی به تنم وارد میشود…
یک لرز واقعی که تکه تکه ی کلام آن پیرزن ، مور مورم میکند…
میگوید و از کفشهایی که روی تخت قرار داده است ، دور میشود….
رفتنش را تماشا میکنم…در حالی که با صورتی آرایش شده ، و قلبی که ضرب منظمش را از دست داده بود ، روبه روی آینه جا میمانم….
نفسی عمیق و بریده بریده از سینه ام خارج میشود….
من…از هیچکس نمیترسم….
از احدی ترس ندارم و این خود اوست که باید از من بترسد…
از این شیرین خشمگین…
از زنی که کینه هایش دارند او را از پا درمی آورند…
دخترکی که غرورش جریحه دار شده و …در این قصر لعنتی گیر افتاده است…
انگشتانم را زیر آینه می سُرانم….
شئ بَرّاق را آهسته بیرون میکشم و ، آن را مقابل صورتم میگیرم….
درست روی بینی ام…
لب های سرخم پشت آن ، یک نمای وحشی ایجاد میکنند و آن کفشهای بند دار…یک جای امن برای قایم کردن این محموله ی کوچک…
کفشها را پا میزنم…
بندهایشان را میبندم و…
دشنه ی تیز را با غلافش ، زیر بندها پنهان میکنم….
وقت رفتن رسیده است…کبوترِ چــشم سیاهِ داریوش….!
قلبم را آرام میکنم…
باید گوشه ای بایستد و شاهد سناریوی امشب باشد..
امشب شیرین را به تمام شهر ، میشناساندم.
نشان میدادم هیچ دختر رعیتی ملک خصوصی هیچ اربابی نیست.
نشانشان میدادم نمیتوانند من را مانند یک برده اینجا نگه دارند.
امشب روی دستهای آن مرد حرفه ای چشم میبستم…
آن گرمای لعنتی را پس میزدم و…ثابت میکردم کسی نمیتواند من را با زور و تهدید جایی نگه دارد…
کسی نمیتواند به خانواده ام آسیب برساند…
کسی نمیتواند با آینده ی من بازی کند…
حتی اگر قرار بود آن را با دستان خودم خراب کنم…اجازه ی دستبرد احدی را نمیدادم…هرگز…
پشت در می ایستم و سرم را بالا میگیرم…
خدمتگزار ، سرش را پایین میکشد و اعلام میکند:
_خانم تشریف آوردن…!
این را که میگوید ، پشت بندش در را هم باز میکند…
با سری برافراشته ، و قلبی که تپشش داشت تندتر و تندتر میشد ، پا در اتاقش میگذارم…
یک شنل بلند تیره رنگ ، روی موها و شانه هایم انداخته بودم…
لباسم از بالا تنه اش کاملا باز بود و آرایشگر ، تمام موهایم را آن بالا ، فقط با یک سنجاق جمع کرده بود…
همان موهایی که ساعت ها با بیگودی فر شده بودند..
امشب پایان آن مهلت سه ماهه بود…؟در حالی که دو ماه و چهارده روز از محرمیتمان میگذشت…
بوی همیشگی اتاقش که زیر بینی ام میخورد ، در اتاق بسته میشود…
نیست…
چشم میگردانم و گوشه گوشه ی اتاق را نگاه میکنم….
قدمی دیگر و…تمام پوستم دارد به عرق مینشیند…
هیجانم بالاست…
نبضم تند تند میکوبد و …ناگهان کسی از پشت سر ، شنل روی موهایم را برمیدارد…
هین میکشم و ناخودآگاه نفسهایم شتاب میگیرند…
دستی محکم شکمم را چنگ میزند و از پشت ، در آغوشی سفت و سخت فرو میروم…
تنم در آن واحد گُر میگیرد و لبهای بی قرار او به سرعت ، پوست برهنه ی سرشانه و گردنم را مورد هجومشان قرار میدهند…
بوسه هایی مرطوب و پر مکش که دو وزنه ی سنگین به پلک هایم من میچسبانند…
که نفسم را بند می آورند و قدم های بی طاقت او ، بدون هیچ پیش زمینه ای ، من را به طرف میز کنسول پایه بلند هول میدهند:
_شششش…فکر نمیکردی منتظر گذاشتن من تاوانش چجوری باشه…؟
لب میگزم و تمام گرمایی که داشت تنم را بر علیه خودم منقلب میکرد ، پس میزنم…
هنوز کلامی از دهانم خارج نشده که با یک حرکت کمرم را میچرخاند و تیزی میز در کمرم فرو میرود…
-آخ…
نگاهش…واای از نگاهش…
پنجه اش فورا زیر گلویم را چنگ میزند…
خشونت دارد اما…خشونتش چرا آزار دهنده نیست…؟
بیشتر دیوانه کننده است تا آزار دهنده:
_خُل کردی منو دختر آصید…خُل کردی منو ، رفت…
سینه ام محکم بالا می آید و انگشتان سرکش او ، از گلویم پایین تر می آیند…
پایینتر و…
صدای زمختی از گلویش خارج میشود:
_چرا از این حال من نمیترسی…؟
ترس…؟
امشب شیرین پا روی تمام ترس هایش گذاشته بود…
قرار نبود دستمال چرک داریوش زند شود…
قرار نبود زنی باشد با سجلد خط نخورده…
و شاید کودکی که حتی حق در آغوش کشیدنش را نداشت…
_ازت نمیترسم…داریوش…!
اسمش را که خواندم ، قسم میخورم لرز پر از خواستن تنش را با چشمان خودم دیدم…
_قرار بود با یه خلخال برام برقصی…قرار بود نقاب ببندی…
اینبار من هستم که دستان ظریفم را تا پشت گردنش پیش میکشم…
فشار عضلات منقبض شده اش را یک به یک ، روی اعضای تنم حس میکنم….
دارد از شدت خواستن من میمیرد…
_شب های زیادی در پیش داریم …
آوای ضعیفم را که از لای لبهایم میشنود ، با غُرّشی خفه ، دست زیر موهایم میبرد و سنجاقشان را در یک حرکت باز میکند…
آبشار بلند موهایم روی دستش فرود می آید و انگشتان او زیر رسنگاهشان چنگ میشود…
_صدات در نیاد شیرین …
روی صورتم خم میشود ، قبل از اینکه بوسه های لعنتی اش را آغاز کند ، سرم را در حد یک سانتی متر پس میکشم….
دیوانه اش میکند ، نه…؟
او دیگر صبری ندارد….
سر آمده است تمام صبرهایش و بی طاقت ، روی لبهایم نفس میزند:
_فتنه نکن…داری جون خودت رو به خطر میندازی….داری کار خودت رو سخت میکنی…نکُـن…
این مرد فرمانروای مردم آن بیرون است…
همه مقابلش تعظیم میکنند…
مانند سگ از او میترسند و من…
از اینکه او را چنین در بند کشیده ام ، غرق لذت میشوم…
یک لذت پر از عذاب…
از روی عمد ، نفس پر از لرزشم را روی لبهایش ها میکنم:
_چقدر منو میخوای…؟
_حرف نزن…
_قبلش باید بدونم…بدونم بعدش کجای زندگیت قرار میگیرم….
بی صبر و طاقت ، هولم میدهد سمت تختش ، و حریصانه دست پشت لباسم میبرد:
_اونقدری که امشب ، اندازه ی سه سال ازت کام بگیرم…تو …قراره ی همه ی اون خوابای لعنتی رو به واقعیت تبدیل کنی…بالاخره آرومم میکنی…
نمیفهمم چه میگوید و انگشتم را سمت دکمه ی اولش میبرم:
_هر چی خواب دیدی بنداز دور…قرار نیست آروم بگیری…قرار نیست سیر بشی…من امشب تو رو میکُشم داریوش….
با عطشی که داشت از چشمانش لبریز میشد ، به جان بندهای لباسم می افتد…
باز میکند…
و من برای اولین بار ، بدون نقشه ی قبلی شروع به بوسیدنش میکنم….
بوسه از لبهای قدرتمندی که به سرعت من را احاطه میکنند …
دکمه هایش را به سرعت باز میکنم…
بوسه هایش درد ناک میشوند…
شتاب میگیرند…
دستانش هول و پر از حرص لباسم را از تنم به پایین میکشند و من قلبم را لعنت میکنم…
تن خائنی که داشت نسبت به لمس های دیوانه گون او واکنش نشان میداد ….
هول…هول…هول…
و من روی تخت می افتم…
ثانیه ای جدا میشود اما ، نگاه سرخ خونی اش را از من و ، وجب به وجب تنم برنمیدارد….
پیراهنش را گوشه ای پرت میکند و آن نگاه….
آن نگاه لعنتی دارد تمام من را میپرستد…
دست کنار سرم ستون میکند و…
نباید اجازه ی پیشروی بدم…
نباید بیشتر از این غرق شوم….
_داریوش…
لبها وزبانش را که به گلویم میچسباند ، من با نفسی بند آمده ، هولش میدهم و او خود خواسته ، روی کمر می افتد تا من رویش کاملا اشراف داشته باشم….
_بیا اینجا…
منتظر حرکتی از من نمیماند و خودش مالکانه دست پشت گردنم میبرد تا نزدیک شوم….
نزدیک…آنقدر که بدون هیچ پوششی ، گرمی پوستش را روی تنم احساس کنم و بیشتر احساس سقوط کنم…
_لعنتی…لعنتی اون رؤیا حتی به گرد پای این نمیرسه…
باید دست بجنبانم….
پلکهایم را روی هم فشار میدهم و تمام تلاشم این است مرکز توجهم را ازروی حرکت لبهایش بردارم…
پاهایم را در حرکتی غیر قابل پیشبینی بالا می آورم و کنار پهلوهایش زانو میزنم…
وحشی میشود…حریص…بی تاب…
و درد عمیقی در سینه ی من جا خوش میکند…
انگشتانم را روی بندهای کفش میرقصانم و…
خنجر را از داخلش بیرون میکشم….