رمان شوگار

رمان شوگار پارت 102

2
(1)

 

 

 

-منم سَوال بشم …منم سَوال بشم…!

 

رعد بازی اش میگیرد و روی دوپا میرقصد…افسارش را آهسته میکشم و کمی دورتر از شیفته می ایستم:

 

_بابات اجازه نداده فنچول…یه کم که بزرگتر شدی خودم اسب سواری یادت میدم…!

 

 

دخترک زیبا پا روی زمین میکوبد و لب آویزان میکند:

 

_پس کی بُژُگ میشم…؟ازونا که تو میژنی به چشمات بمالم بُژُگ میشم…؟

 

از دور صدای قدم های کسی را میشنوم و سربرمیگردانم:

 

_اینا که کلا ممنوعه برات…میخوای بریم تاب سواری کُـ…؟

 

با دیدن قامت کامران ، درست پشت سرم ، لحظه ای نوک انگشتانم سر میشوند…

 

آن ترس لعنتی با دیدن او بیشتر و بیشتر میشد…

مانند کوبیدن چکش روی دیوار…قدم هایش که نزدیکتر میشدند ، صدای چق چق چکش در سرم ، بیشتر طنین می انداخت:

 

_صبح بخیر خانم کوچولو..باز تو صبحونه نخورده اومدی تو باغ…؟

 

شیفته پاکوبان به طرف کامران میدود و دامنش هنگام دویدن تکان تکان میخورد…

عمویش او را با یک دست بلند کرده و در آغوش میکشد :

 

_کی لبای بچمو آویزون کرده…؟

 

منظورش با من بود…؟یعنی من باعث شده ام لبهای شیفته آویزان شوند…؟

 

لحظه ای صورتم ازعصبانیت گُر میگیرد…

او آن روز از من حمایت کرد اما…هنوز که هنوز است از رو در رو شدن با این مرد هراس دارم:

 

_میخواد اسب سواری کنه…ولی قبلش باید از باباش اجازه بگیره…!

 

کامران نیم نگاهی به بالا می اندازد و من از اسب پایین میپرم…

 

میبینم که موهای دخترکوچولو را نوازش میکند و او هم چگونه برای عمویش لوس میشود…

این همه وابستگی عمو و برادرزاده برایم دور از انتظار است ، زیرا هیچوقت ازطرف عمویم محبتی ندیدم:

 

_شما هنوز کوچولویی عمو…یه کم بزرگتر شدی خودم برات یه کرّه اسب خوشگل میخرم …

 

 

هنوز چانه اش به حالت قبل برنگشته است که کامران بوسه ای روی موهایش میزند و به طرف من نگاه می کند:

 

_میخواستی ببریش تاب سواری…؟

 

 

 

دخترک کوچک با هر هول من ، پر از هیجان و دل ضعفه جیغ میکشد و عمویش روی چمن های باغ در حال سیگار دود کردن است…

 

اینقدر ادعای عاقل بودن میکند و مقابل بچه سیگار به دست میگیرد…

 

_شیرین جون حالا دیده نوبت توئه…پیادم کن میقام هولت بدم…!

 

یک هول دیگر به تاب میدهم و با نفس هایی که به شماره افتاده بودند ، به دنبال تاب میدوم تا بگیرمش…

 

لحظه ای نزدیک است خودم همراه تاب هول بخورم…اما با وحشت دست به طناب های تاب ، بند میکنم و جیغم را در نطفه میبندم….

 

_هورااااااا…چگده خوببب بود عمو …سَوال نمیشی…؟

 

 

نفس حبس شده ام را به آرامی و با احتیاط ، به بیرون پرت میکنم و شیفته بدون اینکه قضیه را فهمیده باشد ، از تاب پایین میپرد تا به طرف عمویش بدود…

 

_من سنگیم خوشگلم…سوار شم شاخه ی درخت میشکنه…

 

عرق های پشت لبم را نامحسوس ، با انگشت اشاره پاک میکنم و به طرفشان قدم برمیدارم…

شیفته لبخند شیرینی تحویلم میدهد و بوسه ای روی هوا برایم پرت میکند.

 

_من دارم میرم اتاقم ، یه کم دیگه شیفته رو برگردون خونه…!

 

 

_خونه…؟

 

ابروهایم به هم نزدیک میشوند.

منظورش را نمیدانم اما هرچه هست ، پشتش تحقیری نشسته…

 

سکوت که میکنم ، میفهمد قصد یکی به دو کردن ندارم.

میفهمد آنگونه که میخواهد نمیشود.

 

در گوش شیفته چیزی پچ میزند و دخترک با ذوق و خنده از آنجا میرود…

 

 

انگشتانم در کف دستم جمع میشوند و همینکه اولین قدم را برای دور شدن از آن منبع ترس برمیدارم ، از جا بلند میشود…

سیگارش را همان موقعی که شیفته در آغوشش خزید کنار گذاشته بود و حالا با نگاهی جدی ، جلوی من قد علم میکرد:

 

_فکر نمیکنی یه توضیح کوچولو بدهکاری…؟

 

لبهایم را به هم فشار میدهم.

من در موقعیتی قرار داشتم که نه میتوانستم سوالی بپرسم…و نه چیزی را توضیح دهم…

 

_یا شایدم یه تشکر…!

 

کلافه پلک میبندم و دست به پیشانی ام بند میکنم.

دستم را که برمیدارم ، اخم های در همش را میبینم :

 

_چرا منو تعقیب کردی اون شب…؟میخواستی ازم آتو بگیری…؟من ازت نمیترسم…!

 

 

اسم ترس که به میان می آید ، پوزخند میزند و اشاره ای به سرتاپایم میکند:

 

_لابد اینی که با ترس از دست دادن موقعیت الانش ، داره مثل بید میلرزه هم منم…!

 

لعنت…فکم محکم میشود و او نیم قدم جلو می آید:

 

_من جونت رو نجات دادم…ناموست رو…آبروتو…یه زندگی جدید بهت دادم شیرین فتاح…

 

 

بازدمم را پر فشار بیرون میفرستم:

 

_در مقابل این تهدیدای نامحسوست چی از من میخوای کامران زَنــــد…!

 

 

زندش را آنقدر میکشم ، تا به خودش و خاندانش افتخار کند…

من را فتاح میخواند و لابد هنوز من را به عنوان همسر داریوش نپذیرفته است:

 

 

_حتی اگر من مُقُر نیام ، اون زن عموی شیادت همه چیزو میزاره کف دست داریو‌ش…با زبون خودت بهش بگی بهتر نیست…؟

 

قلبم تالاپی در دامنم می افتد…

دامن سبز رنگ چین دارم..

مگر میشود…؟

اصلا ممکن است…؟

 

_هدفت از اذیت کردن من چیه…؟چی گیرت میاد اینقدر سنگ جلوی پام میندازی…؟

 

مسخره میخندد و دستی به صورتش میکشد…

حالا که صورتش باز هم به حالت جدی قبلش برگشته ، در چشمانم زل میزند و با تحکم دهان باز میکند:

 

_بزار خوب روشنت کنم دختر خانم…نه تو مهمی ، نه زنده موندن یا اعدام شدن داداشت…و نه حتی اون پسر عموی بی همه چیزت که اگر دستم بهش برسه ، قبل از داریوش ، خودم زنده ش نمیزارم…تنها کسی که برام اهمیت داره ، برادرمه…ناموس برادرم…آبروی خاندانم…یه لک رو اسم و رسم آقام بیفته ، کوچیک و بزرگ حالیم نیست …!

 

سینه ام با خشم بالا پایین میشود…

دارد علنا تهدیدم میکند…

 

دارد آرامشم را به هم میریزد و هنوز حرفی از دهانم خارج نشده ، سر خم میکند و اینبار آهسته تر ، و با چشمان غرا لب میزند:

 

 

_من بزرگترین داراییمو واسه اون آبرو و ناموس کوفتی دادم …. اجازه نمیدم یه رعیت زاده ی تازه از راه رسیده گند بزنه به سر تا پاش…!

 

 

_آقای کامران…؟

 

صدای زنانه ای به گوشم میرسد و همان لحظه ، به صورت ناخودآگاه ، شانه هایم خیلی ریز ، بالا میپرند…

 

مردمک های دو دو زنم به طرف صدا برمیگردند و …

طبق معمول این چند روز ، شهره علوی را میبینم ، که با پوتین های چرمی ، و آن کلاه فرنگی قرمز رنگش ، به طرفمان می آید…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا