رمان شوگار

رمان شوگار پارت 35

2
(1)

نگاه خصمانه ام را به صورت جدی اش میدوزم…

از میزان دردی که به سختی داشتم تحمل میکردم خبر داشت:

 

_پای من شکسته…میفهمی…؟چرا مثل جَلّادا بهم نگاه میکنی….؟

 

اینبار نگاهش کمی نرم تر میشود و به آرامی روی صورتم خم میشود:

 

_تو از من سالمتری….!

 

سینه ام فشرده میشود…

اگر مادرم میدانست چنین بلایی سرم آمده…؟

نازم را میکشید…

برایم سوپ میپخت…

از من مراقبت میگرد و اهمیتی به مزخرفهای جواد و جاهد نمیداد…

دلیل اینهمه نازک نارنجی شدنم را نمیدانستم…

اینقدر حس ضعیف بودن…

بی کس بودن…

چرا کسی سراݝی از من نمیگرفت…؟

چرا هربار این سؤال را از خودم میپرسیدم…؟

 

چانه ام را محکم سر جایش نگه میدارم تا تکان نخورد…

اما ظاهرا لرزش جزئی اش از چشمان تیز او دور نمیماند…

 

میبیند که دستی به صورتش میکشد و نفسی پس میدهد:

 

_دیگه نمیشه مُسَکن بزنی….ماده افیونیه ، معتادت میکنه…

 

باز هم دندانهایم روی هم فشار می آورند و نگاهم را به ملافه ی خاکستری رنگ میدوزم:

 

_اصــ ـلا کی گفت پـ ـیش من بخوابی…؟

 

 

نزدیک شدنش را متوجه میشوم…

نشستنش درست کنار پایی که با آن گچ لعنتی دراز به دراز افتاده بود:

 

_یه ترک جزئیه…لازم نیست اینقدر بزرگش کنی…

 

جسم گرد بین گلویم جابه جا میشود و…شیرین بخت برگشته چه مرگش شده بود که مادرش را میخواست…؟

 

چه مرگش شده بود که اشک در چشمانش جمع میشد…؟

 

سر بالا می آورم و کلمات را جویده جویده در صورتش پرت میکنم:

 

_همینی که تو میگی یه ترک ساده ست خیــلی درد میکنه…من الان باید پیش مامانم باشممم…

 

او با نگاه عجیبی به چشمانم خیره میشود …

یک خیرگی که گویی پر از شگفتی است…

یک به وجد آمدن…

 

دستش که پیش می آید ، من صورتم را عقب میکشم و همین کار باعث میشود فورا خودش را جلو بکشد و دستانش را دور صورتم قاب کند:

_بهتره وقتی دارم باهات اینقدر ملایم رفتار میکنم چنگول ننداری…تو رو تخت داریوش دراز کشیدی…این بَسِت نیست….؟

 

فشار دستانش روی دو طرف صورتم آن جسم سنگین لعنتی را هی در گلویم تکان میدهد…

چقدر ضعیف شده بودم…

 

_من تخت تو رو …نمیخوام…کاخت رو نمیخوام…

 

حس میکنم فکش سخت فشرده میشود و مردمکهایش روی لبهایی که از فشار دستان او جلو آمده بود ، میدوند:

 

 

_این برای تو یه اجباره دختر خانُم…تخت من…کاخ من…اتاق من….مَـــــن برات یه اجبارم چون اون داداش بی همه چیزت منو خَر فرض کرده…اون بی شرف منو به ** خودش حساب کرده…

 

 

لحظه ای از شنیدن کلماتش بهتم میزند…

من میدانستم علت اصلی اینجا بودنم چیست…

میدانستم اما…

شنیدنش از زبان اویی که فکر میکردم من را میخواهد…انگار برایم گران تمام میشود…

 

من درد دارم…

متعجبم…پر از جا خوردگی ام و…او همه ی اینها را در چشمانم میبیند…

 

میبیند که به ناگهان صورتم را رها کرده و به سرعت اتاق را ترک میکند…

 

 

 

داریــوش:

 

با کف هردو دستش پیشانی اش را فشار میدهد و با چشمان بسته ، بازدم های محکمش را بیرون میفرستد…

 

چه گندی زد…

بعد از دیده شدن آن خدمتکار بی سر و پا در حمام اتاقش ، این گند هم به آن اضافه شد…

حالا اگر حتی تمام زورش را میزد ، آن دختر دلبسته اش نمیشد…

 

خب نشود…

برای او چه فرقی دارد مگر…؟

اجبار است…باید داریوش را راضی کند…

کنیـــز است و کجای دنیا کنیز ، راه به اتاق شاه پیدا میکند….؟

 

باز هم صورت و ته ریشش را میمالد و کسی به در میزند:

 

_قربان مهمان دارید ….

 

با حرص چشمهایش را روی هم فشار میدهد و اکنون وقت مهمان نبود…

وقت دوباره دیدن آن کبوتر وحشی هم نبود…

 

اگر میدیدش ممبود بالکل بزند و با خشمش همه چیز را خراب تر از آنی که بود بکند:

 

_بیا….!

 

دستور میدهد و مرد ، بلافاصله با سری افتاده وارد میشود:

 

_قربان آصید و زنش اومدن وایسادن پشت در کاخ….

زنه از صبح شیون و زاری هندخباید دخترشو ببینه…احازه میدید فقط خانومه بیاد داخل…؟

 

 

لحظه ای مردد و عصبی نگاه به مرد می اندازد…

مادرش از کجا پیدایش شد….؟

نکند با آن برادر های بی مصرف شیرین آمده است تا سوگلی اش را فراری بدهد….؟

 

 

_کی باهاشه….؟

 

_فقط آصید و زنه…..!

 

-چه مرگشونه….؟

 

-نمیدونم آقا…فقط شنیدم خانومه میگفت خواب بد دیدم…باید بزارین دخترمو ببینم….

 

دست داریوش مشت میشود…

دخترک سراغ مادرش را گرفته بود…

میتوانست اینقدر بی رحم و سنگدل باشد که اجازه ندهد مادرش را ببیند….؟

 

 

-بگین بیاد تو…اما فقط زنه…چار چشمی حواستون به آ صید باشه….!

 

_رو چشمم آقا..کجا بیاد…؟اتاق شخصی شما…؟

 

فکر میکند…فکر…

اگر آن زن از ماجرای واقعی چیزی به شیرین بگوید….؟

 

_اول بیارش اینجا….

 

 

****

 

 

_کجاست دخترم…؟آقا شما رحم و مروت حالیته شما رو به خدا…به خاک مرحوم پدرتون قسم…

 

داریوش فورا با اخم سر بلند میکند و نگاه در چهره ی زن میدوزد:

 

_پاش یه ترک جزئی برداشته…

 

پس افتادن مادر شیرین اکنون طبیعیست اما او یک زن قوی بود که زود کنترل خودش را در دست میگرفت:

 

_یعنی چی آقا…؟شکنجه ش میکنین…؟آقا دردت به سرم شما که خواهرت صحیح و سالم برگشت…شیرین منو چرا نگه داشتی…؟

 

 

 

 

اخم های مرد بیشتر از قبل درهم میرود و آن نوع نشستن اشرافی اش خوب در چشم زن فرو میرود:

 

_اومدی اینجا اینارو تحویلش بدی…؟پسر تو خواهر منو دزدیده…آبرو منو نشونه رفته و هنوز داره نفس میکشه…این براتون کافی نیست…؟

 

 

زن غرور دارد و داریوش میتواند یک شیرین جا افتاده را در او ببیند:

 

_شنیدم خواهرتونو فرستادین عمارت چَم سی…شیرین نمیدونه اونا برگشتن…؟

 

 

داریوش با فکی فشرده خیره ی چهره ی زن میشود.

درست متوجه شد…؟

این زن ، دارد تهدیدش میکند…؟

 

_بالفرض که ندونه….!

 

_نمیدونه ما به خاطر چی ازش دست کشیدیم…؟اون بچه الان درمورد پدر و مادرش چه فکری میکنه…؟به قرآن که ما کافر نیستیم …بی عاطفه نیستیم که پاره ی تنمونو تو کاخ شما جا گذاشتیم و رفتیم…

 

 

داریوش لحظه ای عصبی پلک میبندد…

اجازه داد این زن داخل بیاید و اکنون دارد به این فکر میکند که…اشتباه کرد…؟

 

 

_شما وقتی کل ایل و طایفه تون در خطر کشت و کشتار بود باید این فکرو میکردی…بین دختر و پسرت ، زندگی پسرت رو انتخاب کردی و الان هیچکدومتون حق شکوه و اعتراض ندارین…حالام بهتره از همون راهی که اومدین برگردین خونتون ، و دیگه برای دیدن شیرین اینجا نیاین….!

 

 

رنگ نگاه زن دو دو میزند…همیشه زبانش باعث میشود خیلی چیزها را از دست بدهد…

یکیش همین …

خان اگر نمیخواست اجازه ی دیدن بدهد ، هرگز در را به رویش باز نمیکرد…

پای شیرین مو برداشته است و دل یک مادر مانند سیر و سرکه میجوشد…

 

که دست به صورتش میکشد و اگر لازم باشد ، برای دیدن دخترش به التماس می افتد…

این شکوه و گلایه ها هم اگر نبود ، دق میکرد زنی که چند ماه دخترش را ندیده بود:

 

_حداقل اجازه بدین ببینمش…اونو اینجا اسیر کردین…دختر من مثل برگ گل بود…ناز پرورده بود و حالا اینجا کنیز شده…یه دو فردای دیگه هم حتما شکمش بالا بیاد یه زن دیگه جاگزینش میشه…

 

بغض صدایش را داریوش میشنود …

شکمش بالا بیاید…؟

حتی از فکر کردن به آن ، حسی سوزن سوزن تمام تنش را میگیرد…

شیرین باردار شود…؟

 

_آقا یه چیزی که زیاده برای شما زنه…دختر من بچه ساله…به درد زنیَّت نمیخوره …چش سفید و زبون درازه ، دق میده شما رو…آقایی کنید بفرستینش عمارت چم سی ، مام بتونیم ده روز یه بار دخترمونو ببینیم…شما دستت برای همه ی مردم به خیره…اگر هنوز به شیرین من دست نزدی به خاک نصرالله خان قسمتون میدم…

 

 

داریوش سریعا پلک میبندد و دستش را برای ادامه ندادن زن بالا می آورد:

 

_کی گفته من بهش دست نزدم…؟؟

 

 

زن لحظه ای با تردید نگاه میگرداند در صورت داریوش…

خبر رسان زیاد بود و اکنون داریوش به حدی عصبانی است که میخواهد از تک تک خدمه ی این کاخ بازجویی کند:

 

_جواب بدین….کی گفته من هنوز بهش دست نزدم…؟؟؟

 

زن در صدد دلجویی برمی آید و اصلا نمیخواهد فرصت دیدن دخترش را از دست بدهد…

انگار اینجا میبایست پا روی تمام غرور زنانه اش بگذارد:

 

_کسی نگفته آقا…از قدیم ندیما شنیدیم سه چهار ساله به همسر مرحومتون وفادار موندین و زنی رو به خلوتتون راه ندادین…شیرین من اجباریه…جای جواد اومده و …

 

 

داریوش اینبار از جا بلند میشود..

کلافه است…

هیچکس خبر ندارد…

هیچکس نمیداند در این سه سال ، چه کسی شبها دیوانه اش میکرد و دست و دل مرد را مانند یک افسونگر ، برای تمام آن زنها میبست…

 

انگار که فقط می آمد…وِرد را میخواند…

میگفت منتظر آمدنم باش…

و میرفت…

 

_اون الان زن من محسوب میشه…دخترای اینجا همشون کنیز من هستن اما یه چیزی رو بهتون بگم که کاملا براتون روشن بشه…دادین و گرفتین….

شیرین رو به من… و جون پسرتون جواد رو پَـس….چیزی که دادین رو دیگه نمیتونین پس بگیرین…اما اونی که با دعا و التماس پس گرفتین رو میشه از دست بدین….اینم بگم تو گوش همتون فرو بره…شیرین تا آخر عمرش اینجا میمونه…!

 

 

 

شانه های زن پایین می افتند و امید از نگاهش پر میکشد:

 

_اجازه ی دیدن نمیدید…؟یعنی یه عمر جگر گوشه ی من زیر سقف این آسمون نفس بکشه و من نبینمش…؟بخدا قسم که جلوی همین کاخ کبریت میکشم و خودمو آتیش میزنم….

 

 

داریوش با خشم و کلافگی دو انگشت شست و اشاره اش را گوشه ی چشمانش میمالد و اینبار مادر شیرین با بیچارگی قدمی نزدیک میشود:

 

_التماس کنم خوبه…؟به کی قسمتون بدم…؟به خاک مادرتون…؟آقا من مادرم …خواب بد دیدم و جگرم داره واسه دیدن دخترم آتیش میگیره…یه مرحمتی کُن آقا…

 

ناگهان دستانش را از روی چشمانش برمیدارد و آنها را پشتش مشت میکند…

چقدر میتواند بی رحم باشد و التماس های این زن را نادیده بگیرد…؟

اما اگر حقیقت را به شیرین بگوید…؟

 

 

_هر چی بگین…هر چی بخواین….فقط اجازه بدین چند وقت یه بار ببینمش…

 

****

 

 

خدمتکارها زن را برای دیدن شیرین راهنمایی میکنند…

باید صبر کنند تا اول داریوش داخل برود…

آمادگی لازم را ایجاد کند و بعد دستور داخل شدن بدهد…

آن زن برای دیدن دخترش ، مجبور بود سکوت کند…

 

 

پشت در اتاقش می ایستد و خدمتکار زن ، در را برایش باز میکند…

 

داریوش با اخم های غلیظ و درهم داخل میشود و خدمه فورا در را پشت سرش میبندند…

 

از همانجا میتواند پری دریایی روی تخت را ببیند…

 

او که روی تخت داریوش دراز کشیده است و موهای سیاهش اطرافش را گرفته اند…

او اینجا بود…

ساحره ای که به خوابش می آمد و پیدا کردنش را محال میدید…

حالا مگر میشود آن را مُفت ببازد….؟

 

شیرین خواب است و دلخور…

اجبار است….این را خود داریوش در گوشش خوانده بود و حتی نمیدانست چرا آن حرفها اینقدر او را به هم ریختند…

مگر چه انتظاری از داریوش داشت…؟

خودش حقیقت را نمیدانست…؟اینکه در ازای آبروی ریخته شده ی خواهر داریوش اینجاست…

که آن جواد عوضی و بی غیرت خواهر این مرد را دزدیده است و با دخترک فراری ، در یک گوشه از این دنیای خراب شده ، خوشیشان را میکنند…

و ین شیرین بود که همه چیز را باخت…

 

داریوش آهسته کنار تخت میرسد و روی آن مینشیند…

تشک تخت با نشستنش فرو میرود اما انگار دلبرک نمیخواست بیدار شود…

خودش را به خواب زده بود یا واقعا روحش در این دنیا سیر نمیکرد…؟

 

 

کافی بود فقط لمسش کند…

آنوقت معلوم میشد که خواب است یا بیدار….

 

نوک انگشتان حریص مرد برای پس زدن دسته ی موها از روی صورتش جلو میروند و چیزی در وجودش تکان میخورد…

صورت سفیدش نمایان میشود…

آن لبهای خاص ، که یک چال ریز مابین لب زیرین و چانه اش دیده میشد….

همان قوس کمرنگ که شاهکار لبهایش را بیشتر به رخ میکشید…

 

انگشتش همانجا میسُرد و…

وسوسه ی دوباره بوسیدن به جانش می افتد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا