رمان شوگار پارت 107
داریوش از آخرین حربه اش برای کشاندن دلربای لجباز استفاده میکند و میداند اینگونه قلب دخترک را به تپش وادار میکند…
اما او هم شیرین است و مگر میشود از روی دنده ی لجش پایین بیاید…؟
هرچند که در التماس یک بوسه از این مرد باشد…
هرچند که او هم درست مانند داریوش ، در این فضای تنگ و بسته ، هوس گرمای تن همسرش را داشته باشد:
_عصر میگی راننده منو برسونه نعلبندی…؟؟
داریوش عصبی و کلافه میغُرّد و مشتش را آهسته روی دیوار میکوبد.
چگونه اجازه دهد تنها بیرون برود وقتی هنوز هم آن دزد بی پدر را پیدا نکرده است…؟
چگونه با خیال راحت ، او را در دل شهر بفرستد و به این فکر نکند که هنوز هم ممکن است آن شخص ، در صدد دزدیدن شیرین باشد…؟
سیب گلویش تکان میخورد و با چشم های نیمه باز ، زل میزند به نگاه منتظر شیرین…
لبهایش را میبیند و هوس بوسیدن…هوس داشتن این دختر ، اکنون دارد او را از پا در می آورد.
اما این ممکن نیست…
نمیشود و…
_داریوش…؟
به خاطر شرط مسخره ی شیرین ،کم کم عصبانی میشود.
اگر قبول کند ، دیگر میبایست هر روز با او مکافات داشته باشد.
که برای بوسیدن و داشتن زنش ، هر روز با یک بهانه مواجه شود و مرد دنیا دیده ، هرگز این را نمیخواهد:
_نمیشه…تنهایی حتی یه وجب از عمارت دور نمیشی شیرین…!
شیرین همانگونه میماند.
جاخورده و ناامید.
داریوش ، واقعا قبول نکرد…؟
مرد حالا با حس های سرکوب شده ی وحشی اش ، عصبی از او و تنش فاصله میگیرد:
_بیشتر از این توی حموم نمون…میرم یه چرت بزنم و به کارام برسم…!
میگوید و با ابروهای درهم ، از حمام خارج میشود.
بالاخره او هم باید یک بار از روی دنده ی لجش پایین بیاید.
باید یاد بگیرد سر هیچ و پوچ ، برای داریوش شرط نگذارد و روابط عاطفیشان را با این مسائل قاطی نکند.
عصبی است و حس هایش نیمه تمام.
آخر از دست این دختر دیوانه میشود.
دست به موهایش میکشد و برای پس گرفتن آرامشش ، نفس تندی میگیرد…
اما همان لحظه شیرین ، پاکوبان دنبالش می آید:
_صبر کن داریوش…!
لحن معترضانه و خواهشی مه جبین را که میشنود ، همه ی عصبانیتش در کسری از ثانیه دود میشود.
برای اینکه شتابان به طرفش برنگردد و او را روی دست ، تا خود اتاق نبرد ، بدون اینکه به طرفش برگردد آهسته می غُرّد:
_حرف نزن شیرین…حرف نزن…!
دربان بیچاره نمیداند کی باید در را باز کند و داریوش خودش برای باز کردنش اقدام میکند.
همه سر پایین می اندازند و شیرین دست به یقه اش میکشد تا به دنبال داریوش برود.
میداند نباید در راهرو کاری خلاف میل او انجام دهد.
میداند نباید عصبانی اش کند و…
کمی در گفتن آن موضوع و شرط هایش ، افراط نکرد…؟
البته که کرد …
و همین باعث میشود از خودش عصبانی شود و چانه گرد کند.
نه میتواند لابه لای این همه خدمتکار صدایش کند.
و نه میتواند حرفش را به کرسی بنشاند…
زیادی بچه است ، نه…؟
داریوش سر بالا میگیرد و صدای قدم های عروسک را پشت سرش میشنود.
بیا…بیا دردسر همیشگی داریوش…!
به اتاق مشترکشان نزدیک میشوند و دامن دخترک چندین بار زیر پاهایش میپیچد.
دربان در را به سرعت برای مرد باز میکند و هنوز داخل نشده ، صدای دایه از پشت سرشان به گوش میرسد:
_آقام…؟
داریوش برمیگردد و حالا شیرین هم با نفس نفس ، کنارش رسیده است.
کاش بتواند برای خالی کردن حرصش ، یک نیشگون جانانه از آن بازوی لعنتی و بزرگش بگیرد.
داریوش حتی نیم نگاهی به طرف شیرین نمی اندازد و چشمانش را به صورت جدی دایه میدوزد:
_بگو دایه خاتون…!
دایه تنش بینشان را حس میکند و نگاه در صورت داریوش میچرخاند:
_درمورد همون موضوع آقا کاوه…!
اخم های داریوش در هم میروند و لحظه ای فکر میکند.
شیرین هم باید بشنود…؟
اگر جنجال به پا کند…؟
ظاهرا هیچ راهی به جز آن ندارد:
-بیا تو اتاق…!
شیرین چشم گرد میکند و اکنون وقت آن نیست که دایه وارد خلوتشان شود.
وقتش نیست تنهاییشان را به هم بزند و این عصبانی اش میکند.
داریوش لحظه ای کوتاه به شیرین نگاه می اندازد و به اتاق اشاره میکند.
دخترک با حرص وارد میشود و پس از او ، داریوش…
و بعد هم دایه داخل میشود…
داریوش مشغول باز کردن دکمه های سر آستینش میشود و شیرین با صورتی درهم ، روی یکی از مبلهای سلطنتی گرانقیمت مینشیند.
در حضور کسی دیگر در اتاقشان ، نمیتواند که خودش را روی تخت بی اندازد.
_یه قابله ی ماهر معاینه ش کرد آقا…یه قابله ی دنیا دیده و خودی…!
داریوش کروواتش را هم شل میکند و دکمه ی یقه اش را میزند .
شیرین نمیفهمد قابله چه کسی را معاینه کرده است و…
ناخودآگاه سر بالا می آورد…
_خب…؟
داریوش است که با جدیت میپرسد و شیرین هم منتظر شنیدن موضوع:
_آبستنه…قبل از این هم با هیچ مردی نبوده…!
داریوش لعنتی زیر لب میجود و شیرین با ابروهای درهم ، از جا بلند میشود…
میبیند آشفتگی داریوش را و حس بدی تمامش را فرا میگیرد:
_چی شده…؟کی آبستنه…؟
دایه نیم نگاهی به صورت شیرین می اندازد و اجازه میدهد خود داریوش این مسئله را برایش توضیح بدهد:
_دستور چیه آقا…؟
شیرین از اینکه جوابی نمیشنود ، کفری میشود و کنار داریوش می ایستد.
مردی که کف دستش را به پیشانی اش فشار میدهد و عصبانی است:
_فعلا ببرنش چم سی تا بعد تکلیفشو مشخص کنم…!
شیرین چشم گرد میکند و دلش میخواهد موهای خودش را بکند.
چه کسی آبستن است…؟
_داریوش…؟
مرد نگاهش را تا صورت دلبر عصبانی بالا میکشد و دایه عقب عقب از اتاق خارج میشود.
نفس های پر از حرص شیرین ، گویای حالش هستند و داریوش باید اوضاع را در دست بگیرد:
_نمیخوای چیزی به من بگی…؟
خیرگی نگاهش را از روی صورت دلبر هجده ساله برنمیدارد و کروواتش را اینبار کامل باز میکند:
_باید یاد بگیری برای خواسته هات صبور باشی…و وقتی کسی غیر از خودمون تو اتاقه ، مثل بچه ها رفتار نکنی…!
یعنی نمیفهمد شیرین اکنون دارد میترکد تا بداند موضوع از چه قرار است…؟
عمدا میکند…؟
داریوش دکمه های پیراهنش را هم باز میکند و به طرف پاراوان قدم برمیدارد.
و شیرین که دنبالش قدم تند میکند:
_الان وقت پند و اندرزه…؟یه نفر تو این کاخ حامله ست…یه دختر ، توی کاخ شوهر من…!
داریوش با چشمان برّاقی که از او قایم میکند ، پیراهنش را روی پاراوان می اندازد.
باید شلوارش را عوض کند اما ، شیرین داخل میشود…
داخل همان فضای تنگ و کوچک :
_نمیگی…؟
با چشمانش هم دلخوری اش را نشان میدهد ، و هم داریوش را تهدید میکند.
به سرتاپایش نگاه میدوزد…
آن کلاه کوچکی که روی موهایش جا داده…
آرایش ملایم روی صورتش…
حتی لباس روی تنش…
نگاه میکند و فاصله را برمیدارد:
_گفتنش شرط داره !
مقابله به مثل…!
درواقع داشت بازخورد رفتار بچگانه اش را نشانش میداد.
پارت ۱۰۸ رو چرا نمیزارین؟ منتظر پارت ۱۰۸ هستیم نویسنده عزیز خواهش میکنم در سایت قرارش بدید
سلام مرسی از رمانتون، پارت بعدی رو کی میزارین؟؟؟