رمان شوگار

رمان شوگار پارت 99

2
(1)

شوگار | آرزونا

 

 

همه میبینند شیفتگی اربابشان را و…

مروارید میترسد…

از چشم نظر میترسد و دائم دانه های خام اسفند را روی ذغال می اندازد…

 

حالا نوبت کامران است…

داریوش شیفته اس را از آغوش برادرش میگیرد و دخترک کوچک ، چقدر از لباس های رنگارنگ زنان خوشش می آید…

 

داریوش میبوسد گونه ی خنک دختر کوچکش را و نگاه به صورت گردش می اندازد…

 

نمیشود او را روی زمین بگذارند…

او بچه ی خان است و ممکن بود به دنبال بازیگوشی هایش ، طعمه ی بدخواهان داریوش شود…

 

طفلکش چقدر برای بازی کردن با آن بچه ها دل دل میزند و حق پایین رفتن را ندارد…

 

 

مروارید منقل اسفند را با عجله دست یکی از زنان میدهد و شال قرمز رنگ را با نان و نمک میبندد…

 

 

روی پیشانی کامران عرق نشسته است و برای بوسیدن روی داریوش پیش می آید…

برادرانه دست میدهند …

 

و بالاخره شال قرمز رنگ ، به دست کامران میرسد:

 

-عروس خانم ، ایشالله که پاقدمت خیر باشه…با خودت سلامتی و مبارکی بیاری…هم به اون کاخ …هم به این شهر…

 

 

شیرین لبهایش را روی هم فشار میدهد و یکی میگوید:

 

_دستاتو بگیر بالا عروس خانم ، زودتر کمرتو ببنده…خدا به آقام هفت تا پسر بده ایشالله…

 

همه میخندند و شیرین اخم میکند…

 

کامران با صورتی جدی ، دستمال را دور کمرش می اندازد و گره میزند:

 

_خدا بهتون بچه های سالم و شرافت مند بده…بچه هایی که اسم و رسم آقامو نگه دارن…و شهرو آباد کنن…

 

بیشتر از دو گره نمیزند و مردی از فامیل شیرین ، برای سر و سامان دادن به اوضاع بلند میگوید:

 

-ایشالله که آقام از دختر آصید خیر ببینه همگی صلوات ختم کنید…

 

همزمان با صدای بلند جمعیتی که هم کل میزدند و هم صلوات ختم میکردند ، کامران و داریوش بار دیگر دست میدهند و پدر و مادر شیرین هم برای خداحافظی پیش می آیند…

 

آصید به داریوش دست خیربینی میدهد و مروارید بار دیگر پیشانی داریوش را میبوسد…

 

 

 

 

همانگونه که شیرین میخواست…

که نه مانند خانواده ی رعیت…بلکه یک عروسی شاهانه برگزار کند…

 

شیرین میخواست به همه بفهماند این عروسی برای اوست…سیاوش برود به درک…

این جمعیت…

و مردی که برای بردنش عجله داشت…برای او بودند…

همین مردی که به تازگی ، گاه و بی گاه سینه اش را میلرزاند و باعث غنچ رفتن دلش میشد…

 

داریوش تفنگش را به معنای حرکت روی شانه می اندازد و بار دیگر ، آن تور را روی صورت عروسک زیبا می اندازد….

 

دف ها شروع به زدن میکنند…

سازها بلندتر نواخته میشوند و بوی اسفند ، حالا بیشتر و بیشتر به مشام میرسد…

 

 

منوچهر فریاد میزند تا اطراف اسب داریوش را خالی کنند…

 

رعـــد شیهه میکند و داریوش در آن نزدیکی ، در یک حرکت شیرین را مانند پر کاه ، با دو دست بلند کرده و روی اسب مینشاند…

دختران جیغ میزنند و آنها هم مانند شیرین ، قند در دلشان آب میشود…

خدایا…

نفس های دلبر از شدت هیجان بند می آیند و داریوش قبل از سوار شدن پشت عروسش ، دسته ی اسکناس را روی هوا پرت میکند تا بچه ها روی زمین هجوم بیاورند…

 

شیرین از زیر تور ، دست روی لبهای رنگی اش میگذارد و قلبش ساز میزند…

داریوش بِرنو سنگین را با یک دست میگیرد و به نشانه ی پیروزی ، رگبار آتشش را به آسمان میبنند…

مردان حرفه ای طایفه به ترتیب شروع به تیر اندازی میکنند و مروارید مدام زیر لب صلوات میخواند تا این تیراندازی ها ختم به خیر شوند…

 

داریوش با غرور از اسب بالا می کشد و پشت عروسی که یک وری نشانده بود قرار میگیرد…

 

فشارش میدهد…فشارش میدهد…دلش میرود و…

از پشت سر ، دیوانه دم گوشش پچ میزند:

 

_کی میگه داریوش نمیتونه حتی خواب رو هم به واقعیت تبدیل کنه…؟

 

 

 

 

شیرین:

 

 

تا رسیدن به کاخ ، دورمان رقصیدند…

دست های داریوش ، یک دم از فشار مالکانه شان کم نکردند…

یک دم صدای نفس هایش ، میان آن همه هلهله از کنار گوشم تکان نخورد…

 

آنقدر باشکوه از دختر آصید استقبال شد ، که گویی عروس کاخ ، دختر شاه بود…

 

من به وجد آمده بودم…

دست خودم نبود…من سال ها سرکوفت شنیدم….

منتظر ماندم…

وفادار بودم به مردی که اصلا معنی وفا را نمیدانست…

 

نگاه میدوزم به شیر مردی که مردانگی خرجم میکند…

همانی که با دوز و کلک من را در این کاخ نگه داشت اما…

تک تک کنیز هایش را به خاطر من رد کرد…

آن همه زن زیبا…

آن همه بیا و برو…

 

دم پر از هیجانی میگیرم و نگاهم را بین رقصنده هایی که دوپا دست میگیرند میچرخانم…

 

 

یک دختر فرنگی ، بین آن همه زن گُلوَنی پوش بود که ، حس خوبی به من نمیداد…

دخترک شاد بود و در چشمان کسی خیره نمیشد.

کار خودش را انجام میداد.میرقصید با زنان بازنه…

با دوربین عکاسی اش عکس میگرفت.

لباس هایش با همه ی مهمان های آنجا فرق داشت.

یک شلوار جین به پا داشت که هیچکدام از دختران اینجا ، از ترس برادرهایشان جرأت پوشیدنش را به خودشان نمیدادند…

 

یک مانتوی اُپل دار دیپلمات…

 

پلکهای سنگینم را از صورتش میگیرم و کبریا را میبینم…

خواهر داماد…

لباس هایش زیبا بود اما…

آن نگاه خیره اش روی صورت من ، غم داشت…

شاید هم حسادت…حسرت…

 

حق داشت…؟

 

داریوش جواد را به خاطر اشتباه بزرگش تبعید کرد.

 

جواد به خانه اش…به مالش…به آبرو و ناموسش دستبرد زد و…

همینکه دستور تیرباران نداد ، کافی نبود…؟

 

دلم میخواهد دست روی صورتم بکشم اما رنگ و لعاب های روی لب و دهنم این اجازه را به من نمیدهند…

***

 

دیگر پلک هایم کم کم روی هم می افتادند…

 

مهمانان حتی یک لحظه خسته نمیشدند…

 

هنوز رقصشان…آوازشان ادامه داشت…

هنوز هم با وجود اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود ، به خانه هایشان نرفته بودند و من حتی نای خمیازه کشیدن نداشتم…

 

زشت بود اگر عروس خمیازه بکشد…

 

میگفتند حتما برای آن حجله ی آماده شده عجله دارد…

هیچکدام از این مهمان ها خبر نداشتند از بزم رقص چند شب پیش …

خبر نداشتند و حتما بعد از نیمه شب ، روی پشت بام ها منتظر صدای شلیک گلوله بودند…

 

یک لحظه ، فقط یک ثانیه پلک هایم روی هم می افتند و باد ملایم ، رایحه ی آشنا را زیر بینی ام میرساند…

 

_کفتر من خوابش میاد…؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا