رمان شاه شطرنج
رمان شاه شطرنج
نویسنده: P*E*G*A*H
خلاصه داستان:
گیرم که باخته ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد .
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .
آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
به صفحه شطرنج مقابلم خیره می شوم. سیاه این ور، سفید آن ور. انگشتم را روی سر وزیر می گذارم و لمسش می کنم.
-شطرنج یه بازی دو نفره ست که هر بازیکن، یه گروه مهره به رنگ سفید یا سیاه داره.
سربازها را می چینم.
-در ابتدا که مهره ها چیده شدن، بازیکن سفید حرکت اول رو انجام می ده و بعد بازیکن سیاه و به این ترتیب بازی رو ادامه می دن.
رخ ها را در ستون a و h قرار می دهم.
-هر گروه شونزده تا مهره داره. هشت تا سرباز، دو تا رخ، دو تا اسب، دو تا فیل، یه وزیر و یک شاه!
وزیر را هم سرجایش گذاشتم.
-به مهره های سرباز، اسب و فیل، مهره های سبک یا کم ارزش و به مهره های شاه، وزیر و رخ، مهره های سنگین یا با ارزش می گن.
شاه را برمی دارم و مقابل چشمانم می چرخانم.
-کیش؛ وقتیه که مهره حریف با قرار گرفتن در راستای شاهِ تو، اونو تهدید می کنه.
چشمکی به شاه سفید می زنم.
-مات؛ وقتیه که شاه کیش میشه و راه فرار نداره!
شاه سفید را روی صفحه می گذارم. بادگیرم را روی مانتو می پوشم و کلاهش را روی سرم می کشم. کولی ام را روی دوش می اندازم و از خانه بیرون می روم. امروز من شاه سیاه شطرنجم. کمین کرده و منتظر اولین حرکت حریف! شاهم؛ شاهی که شاید کیش شود، اما مات، هرگز!
اولین قطره باران که به صورتم می خورد، سرم را بالا می گیرم. آسمانِ گرفته و سیاه، فقط منتظر یک اشاره برای غریدن و بارش است! کاپشنم را محکم تر به دور خودم می پیچم و سرم را تا چانه توی گردن فرو می برم. دوباره مهره ها را می چینم. مرور می کنم. حرکات حریف را می خوانم. کیش می شود اما مات نه! باز به هم می ریزم، باز می چینم، کیش می شوم اما مات نه! نه، نه، محال است. این بازی مساوی نخواهد شد. این بازی بی برنده تمام نمی شود. بازنده این بازی من نیستم!
دوباره از نو! شاه سیاه رو به روی شاه سفید. وزیر دارد. وزیر ندارم. رخ دارد. رخ ندارم. سرباز دارد. سرباز ندارم. فیل دارد. فیل ندارم!
پوزخند می زنم و زمزمه می کنم:
ـ من بی سلاح و تو قد یه لشکری!
مرور می کنم. مرور می کنم هزاران بار. رخ و فیل و سربازانش را می شناسم اما از وزیر بی خبرم! خیلی تلاش کردم تا شناسایی اش کنم اما نشد. این وزیر دربار را فقط به شرط ورود به بازی می توان شناخت و تنها خدا می داند که این صورتک ناشناس چقدر می تواند خطرناک باشد و تکان دادن مهره ها مقابل کسی که نمی شناسی چه ریسک بزرگی است!
می ایستم؛ درست مقابل شرکت! نگاهی به سر در بزرگ و پرهیبتش می کنم. شرکت امیر دارو گستر! دکمه اینتر مغزم را می زنم و برای بار هزارم تمام اطلاعاتی که به دست آورده ام لود می کنم اما به محض دیدن لیموزین مشکی، سریع پشت درخت تنومند رو به روی شرکت سنگر می گیرم. تمام تنم چشم می شود و تمام حواسم، شنوایی! ماشین بزرگ و شش در توقف می کند.
راننده سریع پیاده می شود و در را می گشاید. برق کفش های ورنی، چشمم را می زند. دستم را دور تنه درخت حلقه می کنم و خیره به مردی که با آرامش پا بر زمین می گذارد، می مانم. هیجان زده ام؟ نه اصلا! قلبم طپش غیر عادی دارد؟ به هیچ وجه! خونسردم. آنقدر زیاد که یخ بسته ام! از سردی خونم، یخ بسته ام!
نگاهم را تا صورت مرد بالا می کشم. آه از نهادم بلند می شود. دیدن مرد جوان و خوش پوش حالم را می گیرد!
شاه سفید هنوز روی صفحه حاضر نشده است!
از ندیدن آنچه که می خواهم، روزم خراب می شود. نگاهی به ساعت می اندازم. مهم تر از عقربه ها، تقویم است و روز شمار معکوسش که روی عدد یک ثابت شده. این یعنی فردا؛ همین فردایی که می آید، همین فردا، اگر بیاید، مسابقه شروع خواهد شد!
کلید می اندازم و وارد خانه می شوم. تاریکی و سکوت محض به استقبالم می آیند
موضوع داستان اولش خوب بود ولی ریزش اصلا .حوصله سر بر بود ..خیلی داستان افسرده ای ساخته بود..دختره افسرده همش یخ و در حال اشک ریختن و گذشته بود.و توی خودش بود .خیلی دیگه بی کس و کار بودنش تو ذوق میزد .نیاز نبود یه دختر رو اینقدر بی کس و کار جلوه بده..خانواده نداشت عمو خاله دایی عمه هیچ کی هم نداشت ؟ نمیدونم چه اصراریه همیشه دخترای داستان مثل عقب افتاده ها باشن نه عشق عمیقی نه حسی زرتی من حاملم.و عقد شد .خلاصه هیجان نداشت اصلا
خوشم اومد خیلی قشنگ بود دم نویسنده گرم
ولی یه کم طولانی بود و یه جاهاییش خسته کننده میشد
ولی درکل میشه ۴ ستاره بهش داد