رمانرمان آخرین سرورمان های آنلاین

رمان آخرین سرو

3.7
(3)

رمان آخرین سرو

رمان آخرین سرو

نویسنده : زینب ایلخانی 

سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است؛ این قرارداد طبیعی,بین من و پاییز همیشگى است؛ روزی که به دنیا امده ام نیز پاییز بود …
با پاییز عاشقی کردم ؛ اصلا تمام اتفاقات و رویدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است!
حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد، سکانس فصل اول سناریوى من منظره ای از پاییز است ، در هاله ای از غم…
تصویر زنی به یکباره در ذهن و ضمیر خواننده نشانده مى شود که طفل خردش را چنان در آغوش تنگ می فشارد تا بلکه ذره ای از سوز جانکاه یک غروب پاییزی را از اصابت با طفلش دور کند؛

حال و هواى آن لحظه آنچنان او را بیتاب کرده که بی اختیار و به تلخی فقط می گرید…
بغضهای کشنده ای که سرانجام بعد از گذشت دور زمانى بس دور ، به مرز انفجار رسیدند و پس از آن موجی از سرشک خونبار را به مسند قدرت نشاندند…
آن قدر تلخ گریستم …
آن قدر دیوانه وار دستهای سرد و بى رمقم را بر روی سنگ سرد گورش ساییدم و با سر انگشتانم خطوطی را که نام او را روی سنگ سخت حک کرده بود نوازش کردم که ندانستم چه شد این چنین نا خودآگاه دلم خواست فریاد بکشم !
تا سوز دل آتش زده ام را قدرى التیام بخشم…
گریه ام که به هق هق تبدیل شد ، طفل کوچکم قدری ترسید.
معصومانه پیکر نحیفش را در آغوشم مچاله کرد و لب هاى کوچک سرخش را بغض آلود جمع کرد،سرش را بوسیدم و براى اینکه آرامش کنم ،دست کوچکش را در دست گرفته و روى سنگ سرد گذاشتم؛
کمی متعجب شد ، ولى به سرعت آرام گرفت،همانطور که دست هایش را روی سنگ مى کشیدم و زیر لب با لفظ کودکانه آنچنان که گویی از زبان بچه با پدر سخن میگفت زمزمه کردم :

– بابایی ! بابا جون ! پاشو ببین ما اومدیم ،
بابا دلمون برات تنگ شده ،
بلند شو ببین ماهدیس اومده،
فربدت اومده ،
بابا قهر دیگه بسه
ما اومدیم منت کشى،
اومدیم باهات آشتى کنیم ، بابا ببین ما بخشیدیم ،
تو هم منو ببخش ماهدیست رو ببخش

سرم را روى سنگ سخت گذاشتم، هاى های گریستم؛ بغض فربد ترکید ، طفلی وحشت زده زیر گریه زد صداى گریه اش که بلند شد ، بهادر دیگر بیشتر تاب نیاورد ، به سرعت در ماشین را باز کرد و بغض آلود سعی کرد فربد را از اغوشم بگیرد،
در همان حال گفت:
_ بسه دیگه ماهدیس ! تو رو خدا بس کن ببین بچه ترسیده چه جور گریه می کنه!

مامان به دنبالش از ماشین پیاده شد ؛ بچه را از بهادر گرفت.
طفلک یک مرتبه آرام گرفت…
بعد به من رو کرد و گفت:

 

 برای خوندن این رمان به ادرس زیر برید 

 

http://romanone.com

لینک و کپی کنید و در تلگرام پیست کنید

کانال رمان من  

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫39 دیدگاه ها

  1. حداقل اینقدر دیر به دیر پارت میذارید، زمان دقیق ش رو بگید… با اینکه رمان های خوبی توی سایت تون میذارید؛ به شخصه دیگه قرار نیست رمانی رو از اینجا بخونم…

  2. سلام ممنون که پات ۳۸ رو گذاشتید ولی خواهش میکنم پارت بعدی رو سریع‌تر بگذارید. درسته آخرای رمانه ولی فکر صبر و طاقت ما هم باشید

  3. سلام
    والا دیگه خسته شدیم بس که انتظار کشیدیم اگه آخرای رمانه خب زودتر تمومش کنید این اصلا توجیه درستی نیست که دیگه آخراشه

  4. دیگه داره حوصله ام سرمیره…. میخوام از خوندن این رمانی که نویسنده برا مخاطبش ارزش قائل نیس و فقط الافش میکنه برا گذاشتن یه پارت منصرف بشم.😑😑😑

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا