رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۵۵

4.1
(8)

ورق می‌زنم و اما به خاطر حجمی که میان یکی از صفحه‌های کتاب قرار دارد، آن صفحه باز می‌شود و تکه کاغذ چروکیده‌ای توجهم را به خود جلب می‌کند.

با هیجان و قلبی که محکم‌تر به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد کاغذ را برمی‌دارم و اما شیء درخشانی که همراه کاغذ کشیده می‌شود و روی زمین می‌افتد، نگاهم روی زمین برای پیدا کردنش می‌چرخد…

هر چه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم…
انگار زمین دهان باز کرده و آن شیء درخشان را بلعیده بود…

کلافه کتاب را سر جایش برمی‌گردانم و روی زمین می‌نشینم…

– چی بود اون آخه؟ مگه کتاب گاوصندوقه که توش لوازم می‌ذاری آخه؟!

غر می‌زنم و اما هر چه می‌گردم و چشم می‌گردانم، پیدایش نمی‌کنم.

کلافه همانجا روی زمین تای کاغذ چروکیده را باز می‌کنم.

«نفس نوشتنم نیست
می‌شمارم نفس احساسم
شعر من می‌میرد
دلم از مردم این شهر پر است
دلم از غصه شکست
کوله بارم عشق است
دلم اما زخمی
زخمی احساسم
زخمی آن روزی، که دلم را بردی
می‌رسد آن روزی، بچشی تلخی را
طعم تلخ عشقی، طعم تلخ دوری…*

برگرد علی، من دیگه برای جنگیدن تنهایی نفس ندارم….»

اکسیژن برای نفس کشیدن ندارم وقتی بارها و بارها جمله‌ی انتهای کاغذ را می‌خوانم و چشمانم خود خود تار می‌شوند.

*شعر از نسرین توکلی

کاغذ مچاله شده را بیشتر میان مشتم مچاله می‌کنم و نگاه تارم روی زمین به دنبال آن شیء لعنتی می‌چرخد…

هر طور شده باید پیدایش می‌کردم.

خم می‌شوم، زیر کتابخانه را با نگاهی باریک شده می‌گردم و بی‌دلیل بغضم می‌گیرد…

همه‌ی سوراخ‌های آن نزدیکی را می‌گردم و بالاخره از زیر مبل تک‌نفره، یک گوشواره‌ی طرح ستاره پیدا می‌کنم.

گوشواره‌ی شکسته و سفید رنگ که بغض توی گلویم را بزرگ‌تر می‌کند.

– این برای کیه؟!

می‌ایستم و همراه گوشواره و کاغذ مچاله شده بین دستانم، کتاب لعنتی سهراب را برمی‌دارم و بار دیگر ورق می‌زنم…

دنبال یک اسم ورق می‌زنم و قفسه‌ی سینه‌ام می‌سوزد…
کتاب شهر دیگری برمی‌دارم و میان ورق‌هایش دنبال چیزی می‌گردم که نمی‌دانم چیست…

هیچ چیز پیدا نمی‌کنم و میان کتاب‌هایی که با ذهن آشفته به همشان ریخته‌ام می‌نشینم و بار دیگر نوشته‌های روی کاغذ را می‌خوانم.

امکان نداشت کسی را دوست داشته باشد…
امکان نداشت حسش آنقدر قوی باشد که یک گوشواره‌ی شکسته را میان یک کتاب شعر نگه‌دار.

با خودخواهی و حسی بد گوشواره و کاغذ مچاله شده را روی مبل می‌اندازم و کتابخانه را مرتب می‌کنم…

باید آن لعنتی‌ها را از این خانه بیرون می‌انداختم.
انگار آن شعر غمگین و گوشواره‌ی شکسته، هوای خانه را مسموم کرده‌اند.

با هر دم و بازدم انگار توی ریه‌هایم سم می‌رود و برمی‌گردد…

می‌ایستم و کاغذ و گوشواره را از روی مبل چنگ می‌زنم و سمت سرویس بهداشتی قدم برمی‌دارم.

بغض هر لحظه توی گلویم بیشتر قد می‌کشد…
دلم می‌خواهد دست دور گردن کسی که آن شعر تلخ عاشقانه را نوشته حلقه کنم و از او حساب بپرسم.

حساب جایگاهش را توی زندگی علی…
حساب نامه و گوشواره‌ی شکسته را…
حساب آن کتاب شعر لعنتی را…

وارد سرویس می‌شوم و گوشواره‌ی لعنتی را بدون تردید توی کاسه‌ی توالت پرت می‌کنم و سیفون را می‌کشم….

کاغذ اما هر لحظه توی مشتم فشرده‌تر می‌شود…

نگاه بغض‌دارم توی آینه قفل تصویر خودم می‌شود…

تصویر دختری شکست خورده را می‌بینم که دیگر نمی‌خواهد شکست بخورد…
دختری که از زخم زمانه روی تنش حتی ته خط را تجربه کرده و اما نمی‌خواهد باز هم از دست بدهد…

نگاهم بار دیگر روی کاسه‌ی توالت می‌نشیند و گوشواره‌ی طرح ستاره‌ای که دیگر نمی‌بینمش…

– من دارم چیکار می‌کنم؟!

موهایم را پر بغض پشت گوش می‌زنم و قدمی به عقب برمی‌دارم؛ اما خیلی زود دوباره پشیمان شده و نامه را هم توی فاضلاب می‌اندازم و عقب می‌کشم.

توی این خانه نمی‌شد یادگاری از یک عشق قدیمی باشد…
نمی‌شد آثاری از آن توی کتاب‌های شعر باشد…

با خودخواهی و حسادت سیفون را می‌کشم و با همان پشیمانی کوچکی که میان حس قدرتمند حسادتم، گم شده از سرویس خارج می‌شوم.

حس انسان‌های متجاوز به سراغم آمده است اما من با بی‌خیالی تمام افکار زننده و عذاب‌آور را از خودم دور می‌کنم و وارد اتاق خودم می‌شوم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. درود*
    چقدر بامزه تا الان ۲ رمان بخاطرمیارم که توش ۲برادر هستن بنامهای عمادوعامر اولی به گمونم حوالی چشمانت❤👀 بود که اونجا عامر بچه مثبت پاک دوستداشتنی؛ روشن دل{زیادی مهربون فداکار} و••••••• بود و عماد شخصیت مرموز مغرور یکم خودخواه خودشیفته ه،و،س،ب،ا،ز اما شیطون بامزه بود اینجا برعکس شد عامر شخصیت بده عمادخوبه اما شخصیت بده اینجا دیگه به مرموزی یکم خودخواهی مغروری و شیطنت نیست که مثلن ماهی یکبار د•و•س•ت•د•خ•ت•ر عوض کنی نیست این دیگه ته سیاهی و ک،ث،ی،ف،ی و پلیدی و زشتی و ته ته کلاهبرداری و شارلاتانی که آخر قتل و ت،ج،ا،و،ز هم اومد روش•••• دستیار شخصی پدرش که پدرخوانده[م،ا،ف،ی،ا] بود👣🕴👀😨😱 اینجا شخصیت یجورایی خوبش یکم اسرارآمیز(مرموز، مغرور شیطون شاید ه،و،س،ب،ا،ز بود که البته بعدن این هم عاشق شد اما••••••• بگذریم
    تو این رمان هم شخصیت زیاد چقدر دلم برای خواهر این دختره ماهک{یعنی ماهلین) سوخت🤒🤕😳😵😨😔💔 همینطور نیما
    و عماد(که بدجورقربانی پدروبرادرش شد] نمیدونم شاید حقش نبود ماهک بخاطر پدر [پدرخوانده:م،ا،ف،ی،ا] این بیچاره•بینواا رو گول بزنه و عاشقش کنه••
    بغییر از اون رابطه عجیب ماهک با برادررهادوستش[علی] که حس میکردم شاید شبیه رمانهایی مثل: دخترحاج آقا و•••• بشه😐🙁😕😟😲😯😖🤐😑 که امیدوار بودم اینطور نشه•••••••

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا