رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۳۱

4
(8)

– وقتی بهم می گی بلای جون حس می کنم واقعا بلای جونتم…

اینبار واضح تر می خندد و مقابل ویترین مغازه می ایستد و ماهک را هم مجبور می کند بایستد…

– بلای جونمی، ولی برام خیلی باارزشی…

دخترک با قلبی کوبنده سمتش می چرخد و او به بدلیجات اشاره می کند

– برای رها یه چیزی انتخاب کن بخریم.

دخترک نگاهش را توی ویترین می چرخد و نگاهش بند یک گردنبند طرح خوشه ی انگور می شود.
لبخندی روی لب می نشاند و انگشتش را روی شیشه می گذارد.

– اون گردنبند انگور چطوره؟

علی هم وقتی نگاهش رد انگشت انگشت دخترک را دنبال کرده و به گردنبند میرسد، لبخندی می زند

– خیلی قشنگه…

وارد مغازه می شوند و ماهک در طول خرید علی، دیگر بدلیجات را نگاه می کند.
از مغازه که بیرون می زنند می گوید

– واسه مامانت و حاجی هم یه چیزی بخریم دیگه…

علی سرش را تکان می دهد و همراه هم، برای حاج خانم روسری و برای حاج محمدهم پیراهن طوسی رنگی می گیرند.

همراه هم از پاساژ خارج می‌شوند و اینبار ماهک با هیجان می‌خواهد به پارک کوهسنگی بروند و برای علی با خنده، از خاطرات کودکی‌اش با خواهرش، در کوهسنگی می‌گوید.

علی با حوصله به حرف‌هایش گوش می‌دهد و برای خنده‌ها و ذوق های کودکانه‌ی نو عروسش، از ته دل، لبخند می‌زند.

پارک بزرگ کوه سنگی، در گرگ و میشی هوای عصر، زیباتر دیده می‌شوند…
صدای آب و هیاهوی مردم، خنده‌هایشان، او را یاد خواهرش می‌اندازد.

با این که حسرت توی دلش تلنبار می‌شود، اما سعی می‌کند همراه علی بخندد و خوشگذرانی کند…

شب، با وجود خستگی، قبل از رفتن به هتل، به حرم سری می‌زنند، زیارت می‌کنند و علی توی صحن، با صدای خش دار و مردانه‌اش، دعا می‌خواند.

دعایی که او نمی‌داند کدام است اما به دلش می‌نشیند و چشمانش را می‌سوزاند.

– خسته‌ای؟!

با وجود خستگی لبخند می‌زند…
لبخندی که نگاه علی را برق می‌اندازد

– آره… چشمام می‌سوزه.

می‌ایستد و دستش را سمت دخترک خسته دراز می‌کند

– پاشو…

ماهک چند لحظه‌ای خیره‌ی دست دراز شده‌ی علی می‌ماند و سپس با همان لبخند و قلبی کوبان، دست توی دستش گذاشته و می‌ایستد.

علی زیارتنامه را دست ماهک می‌دهد و با دو دست، با حوصله، مشغول فرستادن چتری‌های ماهک، توی شال می‌شود.

– چتری‌هات بلند شدن….

– آره، می‌خوام یکم بلند بشن قاطی موهام بکنمشون.

چادر کش‌دار را هم روی سر همسرش مرتب کرده و پچ می‌زند

– نکن…

سر بالا می‌گیرد تا چشمان براق علی را واضح‌تر ببیند و با گیجی می‌پرسد

– چی؟!

علی بعد از مرتب کردن چادر دخترک، لبخند دیگری زده و زیارتنامه را از دستان ماهک می‌گیرد

– چتری‌هات رو می‌گم… بلند نکن. کوتاه قشنگه.

می‌گوید و نمی‌داند چه آشوب و ولوله‌ای درون سینه‌ی دخترک به راه می‌اندازد.
کف دستش را آرام روی بازوی دخترک می‌کوبد و می‌گوید

– تا تو کفش‌هات رو بپوشی، منم این رو می‌ذارم جاش و برمی‌گردم.

تنها سر تکان می‌دهد، نمی‌داند چه واکنشی باید نشان بدهد وقتی درونش انگار آتش گرفته است و قلبش بی وقفه، بلند و تند می‌کوبد.

علی که دور می‌شود، نگاهش روی گنبد طلایی گیر می‌کند و پچ پچ می‌کند.

– می‌شه مهرم رو تو دلش بذاری داداش رضا؟! من به یه ذره دوست داشتنشم قانعم.

لب‌هایش را روی هم می‌فشارد و سرش را کج کرده و صادقانه اضافه می‌کند

– یه ذره بیشتر از چیزی که بهار رو می‌خواست.

می‌گوید و قدمی به عقب برمی‌دارد…
خسته است و چشمانش می‌سوزد اما دلش نمی‌خواهد به هتل برگردد.

علی همانطور که گفته بود، تا او کفش‌هایش را بپوشد، خودش را می‌رساند و پلاستیکی که ماهک روی زمین می‌اندازد را برمی‌دارد.

– می‌خواستم برش دارم خودم….

علی حین انداختن پلاستیک کفشش توی سبد می‌گوید

– می‌دونم عزیزم.

به هتل که می‌رسند، ماهک خیلی سریع شالش را درمی‌آورد و مقابل آینه می‌ایستد.
چتری‌هایش را روی پیشانی ریخته و چهره‌ی خودش را توی انعکاس آینه، می‌نگرد.

« کوتاه قشنگه…»

کاش قیچی با خود آورده بود تا همین حالا، چتری‌هایش را کوتاه می‌کرد…
دکمه‌های مانتویش را درمی‌آورد و از توی آینه، نگاهی به علی که پشت به او ایستاده می‌اندازد و می‌پرسد

– کی برمی‌گردیم نیشابور؟!

علی که برمی‌گردد، نگاه ماهک از توی آینه سمت جهبه‌ی کوچک مخمل برمی‌گردد و چشم باریک می‌کند…

– هر وقت تو بخوای…

صدای علی را می‌شنود، اما حواسش پی آن جعبه‌ی سرمه‌ای رنگ است و محتوای داخلش…
برای او هدیه خریده بود؟!

علی که پشت سرش می‌ایستد، دیگر آن شیء توی دستش را نمی‌بیند و نگاهش را توی آینه بالا می‌کشد.

– اگه دلت بخواد یه سر هم می‌ریم سمت شمال….

چیزی نمی‌گوید…
هیچ چیز به ذهنش نمی‌رسد وقتی دستان علی بالا می‌آید و گردنبندی نقره را از سرش رد کرده و به گردنش می‌رساند.

قفسه‌ی سینه‌اش چیزی تا شکافته شدن ندارد و پلک هم نمی‌زند…

حروف لاتین توی ستاره‌ی گردنبند را می‌خواند و ضربان قلبش اوج می‌گیرد

« علی »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

      1. یه برنامه نصب کردم,فکر کنم گوشیم ویروسی شده,تلگرام و بعضی ساینا برام باز نمی شد,البته یه کم سرم هم شلوغ بود🤕🙁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا