رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 39

3.5
(8)

 

با حسرت آهی کشیدم و نگاهم رو به بیرون دوختم که با اومدن گارسون که با عجله میز رو برای نازی میچید نگاهم خیره حرکاتش شد ، داشت هوا تاریک میشد و وقت رفتن بود

شالم روی سرم تنظیم کردم و درحالیکه کیفم رو توی دستم میفشردم خطاب به نازی گفتم :

_خیلی خوشحال شدم دیدمت!

با تعجب سرش رو بلند کرد

_میخوای بری ؟؟

دلم نمیخواست برم و تازه کسی رو پیدا کرده بودم که باهاش دردودل کنم ولی میدونستم مامان اینا تا الان نگرانم شدن و نباید بیشتر از این وقت رو تلف میکردم پس سرم رو به نشونه آره تکون دادم و آروم لب زدم :

_از صبح بیرونم ، الانم دیروقته تا مامان نگران نشده باید برم!

همراه با من بلند شد و درحالیکه با مهربونی بغلم میکرد کنار گوشم لب زد :

_باز نری حاجی حاجی مکه گفته باشم !

با لبخند بوسه ای روی گونه اش نشوندم

_نه تازه پیدات کردم ولت نمیکنم!

با این حرفم بلند خندید و گوشیش رو از کیفش بیرون میکشید

_شمارت رو بده داشته باشم از دستم در نری !

با خنده ابرویی بالا انداختم و شماره جدیدم رو براش خوندم ، تک زنگی روی گوشیم زد

_خوب اینم شمارم سیوش کن!

از این همه اصرارش لبخندی گوشه لبم نشست ، به همدیگه دست دادیم و یک قدم ازش فاصله گرفتم که با عجله صدام زد

به طرفش برگشتم که از توی جیب کیفش کارت کوچیکی بیرون آورد و به طرفم گرفت

_یادم رفت اینو بگیر آدرس محل کارمه!

ازش گرفتم و بعد از خدافظی کوتاهی ازش فاصله گرفتم ، سر خیابون که رسیدم دستم رو برای تاکسی بلند کردم و با توقفش جلوی پام بدون اینکه نگاهی به کارت مچاله شده کف دستم بندازم اون رو ته کیفم انداختم

سوار تاکسی شدم و بعد از دادن آدرس با سرگیجه ی عجیبی که دست از سرم برنمیداشت به اجبار سرم به پشتی صندلی تکیه دادم

سعی کردم با نفس های عمیق به خودم مسلط باشم و تقریبا موفق هم بودم ، به خونه که رسیدم بدون اینکه به اطرافم توجه کنم با قدم های بلند به سمت اتاقم پا تند کردم

نیاز داشتم استراحت کنم تا این فکر و خیال های که داشتن مغزم رو از کار مینداختن دست از سرم بردارن

درحالیکه دکمه های مانتوام باز میکردم کیفم روی تخت پرت کردم که بخاطر باز بودن زیپش تموم وسایل داخلش روی تخت پخش شدن

کلافه به سمتش رفتم وسایل رو جمع میکردم که با دیدن کارتی که برام آشنا بود با تعجب ابرویی بالا انداختم و بالا گرفتمش

_متخصص مامایی!

پس بالاخره تو رشته ای که علاقه داشت تحصیل کرده بود ، کارت رو توی دستم فشردم که یکدفعه با یادآوری بارداریم ، بی اراده کم کم لبخندی روی لبم نشست

میتونستم ازش بخوام کمکم کنه ولی چطوری ؟؟

با این فکر پاهام سست و ناتوان شد و روی زمین نشستم ، چطور میتونستم این بی آبرویی رو براش بازگو کنم

دستمو نوازش وار روی شکمم کشیدم و با حسرت نفسم رو بیرون فرستادم ، دلم برای این نطفه کوچیکی که توی شکمم داشت رشد میکرد ضعف کرد

حق داشتم دوستش داشته باشم نداشتم هوووم ؟؟
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید و با حسرت بیشتری دستم روی شکمم کشیدم که یکدفعه با باز شدن در اتاق و وارد شدن مامان خشکم زد

مامان با تعجب نگاهش رو بین صورت و دست روی شکمم چرخوند و با بهت سوالی پرسید :

_چی شده دخترم ؟!

دستپاچه دستم از روی شکمم برداشتم و درحالیکه بلند میشدم با صدای لرزون به دروغ لب زدم :

_هیچی انگار پرخوری کردم شکمم درد میکنه !

با نگرانی به سمتم اومد و سرزنشگر گفت:

_چرا بیرون غذا میخوری ؟؟ نمیگی مسموم میشی

از اینکه بهش دروغ گفته بودم شرمنده سرم پایین انداختم تا نگاهم به چشماش نیفته

_ هیچی نیست مامان نگران نشو !

دستش زیر چونه ام نشست سرم رو بالا گرفت و با مهربونی گفت :

_مگه میشه آدم نگران جگرگوشه اش نشه؟؟ یه خار توی پای تو بره دلم آتیش میگیره

نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و مات و مبهوتش شدم ، حس میکردم نفسم بالا نمیاد

من چه مادری بودم که میخواستم بچه ام رو از بین ببرم ! داشتم کینه ای که از امیرعلی به دل گرفته بودم رو سر این طفل معصوم خالی میکردم ولی مجبور بودم نمیتونستم نگهش دارم

مامان که متوجه تغییر حالتم شده بود ، دستش روی گونه ام نشوند و سوالی پرسید :

_تو یه چیزیت هست و به من نمیگی آره دخترم ؟؟

دهن باز کردم که از غم و غصه های توی دلم بهش بگم ولی از ترس اینکه خدایی نکرده سکته کنه لبم با دندون کشیدم و نه آرومی زیر لب زمزمه کردم

بوسه ای روی گونه ام نشوند و از اتاق خارج شد ، بعد از رفتنش نگاهی به کارت مچاله شده کف دستم انداختم و ته کیفم پرتش کردم

تصمیمم رو گرفته بودم باید این کارو هرچی زودتر تموم میکردم اونم بخاطر خانوادم و آبروشون

موبایلم توی دستم فشردم و درحالیکه روی تخت مینشستم مصمم شماره نازی رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده

هنوز دومین بوق رو نخورده بود که گوشی رو برداشت و صدای شادش تو گوشم پیچید

_میدونستم اینقدر خوبم که زود به زود دلتنگم میشی ولی نه دیگه اینقدر سریع!

بدون توجه به لحن شوخیش کلافه چنگی توی موهای آشفته ام زدم و درحالیکه بلند میشدم بی قرار شروع کردم به راه رفتن

_نازی !

با شنیدن لحن مضطرب و بی قرارم سکوت کرد و با نگرانی گفت :

_چیزی شده ؟؟

آب دهنم رو قورت دادم

_باید در مورد چیز خیلی مهمی باهات صحبت کنم !

معلوم بود کنجکاو شده بعد از مکثی سوالی پرسید :

_باشه ، بگو کی و کجا ؟؟

پرده اتاق رو کنار زدم و نیم نگاهی به تاریکی هوا انداختم ، هرچند من عجله داشتم ولی الانم دیر وقت بود

این همه صبر کردی یه شب دیگه هم روش ، فقط آروم باش نورا !

این حرفا رو توی ذهنم مرور میکردم و درحالیکه دستام مشت میکردم لبه پنجره نشستم و به سختی لب زد :

_قرارمون فردا تو پارک همیشگی! یادت هست که کجا بود؟؟

صدای هیجان زده اش به گوشم رسید که با شادی گفت :

_آره مگه میشه یادم رفته باشه !

با یادآوریش سری تکون دادم و مردد لب زدم :

_باشه پس فردا میبینمت !

بعد از خداحافظی کوتاهی گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم

فردا روز سرنوشت سازی برام بود و باید فکر میکردم که چطوری این مسئله رو براش بازگو کنم و بگم که چی شده و چطوری باردارم

خجالت زده دستی پشت گردن عرق کردم کشیدم و با التهابی که درونم به پا بود با قدم های بلند به طرف حمام قدم تند کردم

امیدوارم با دوش کوتاهی حالم سرجاش بیاد و سرحال بشم و فکرم درست کار کنه !

بعد از دوش کوتاهی که گرفتم طبق معمول با موهای خیس بیرون اومدم و درحالیکه سراغ کمد لباسی میرفتم سعی کردم بازترین لباسم رو انتخاب کنم

چون به شدت احساس گرما و عطش میکردم ، لباسی تنم کردم و با فکر به فردای پر کاری که داشتم خودم روی تخت پرت کردم

باید فردا دنبال کارای مطب میرفتم هرچند سرمایه ای هم نداشتم تا بتونم کارام رو راست و ریست کنم ولی امیدم به خدا بود که خودش کمکم کنه !

با فکر به فردا نمیدونم چطور به خواب عمیقی فرو رفتم ولی نمیدونستم چه طوفانی در راهه !

” امیرعلــــــے “

با اعصابی داغون پاهامو تکون میدادم و عصبی زیرلب چیزهایی با خودم زمزمه میکردم

باورم نمیشد وکیلشون بگه خیلی وقته ازشون خبر نداره و شماره ای هم که باهاش با پدر نورا در تماس بوده خاموشه !

یعنی به معنای واقعی هیچ رد و نشونی ازشون نداشتم ، آخه یکی نیست بیاد بگه مردک بی مصرف چطوری موقعی که باهاش در تماس بودی هیچ آدرس یا نشون دیگه ای ازش نگرفتی

با خشم مشت محکمی روی میزم کوبیدم و بلند شدم ، نمیدونستم حالا باید چیکار کنم و همین هم من رو کلافه کرده بود

لبام بهم فشردم و عصبی شروع کردم توی اتاق راه رفتن ذهنم به قدری مشغول بود که از روز و شب خودمم خبر نداشتم

ولی اینطوری هم فایده نداشت باید یه کاری میکردم ، هرچند اون وکیل مزخرف قول داده بود تا ٢۴ ساعت آینده هر طوری شده خبری ازش برام پیدا کنه!

ولی به هیچ کدوم از حرفاش اعتماد نداشتم و باید خودم دست به کار میشدم با این فکر شماره دفتر هواپیمایی رو گرفتم و ازشون خواستم بلیطی توی زودترین زمان ممکن برام رزرو کنن

ولی از اونجایی که شانش باهام یار نبود بلیط برای دو روز دیگه برام جور شد باید تا اون موقع حرص و عصبانیتم رو یه جوری خالی میکردم

تصمیم گرفتم برم به کارهای عقب مونده ام رسیدگی کنم تا از این حال آشفته و پریشونم دربیام و سرگرم شم

کتم رو چنگ زدم از اتاق خارج شدم و با قدم های بلند از پله ها سرازیر شدم ولی با دیدن کسی که توی سالن درحالیکه پاهاش روی هم انداخته بود خیره نگاهم میکرد از حرکت ایستادم

این دختر تا منو دیوونه نمیکرد دست بردار نبود ، دستی به ته ریشم کشیدم و با قدم های بلند به سمتش رفتم

رو به روش ایستادم و دست به سینه ابرویی براش بالا انداختم و سوالی پرسیدم :

_باز اینجا چیکار میکنی آنا ؟؟؟

با عشوه دستی به موهاش کشید و با ناز لب زد :

_اومدم دیدن عشقم ، نمیگی دلم برات تنگ میشه ؟؟

یه طوری عشقم عشقم میکرد هرکی نمیدونست فکر میکرد واقعا عاشق منه نه پولام !

کلافه چشمام توی حدقه چرخوندم و درحالیکه دستم رو توی هوا تکون میدادم بدون اینکه جوابی بهش بدم پشت بهش خواستم از خونه خارج بشم

ولی با حرفی که زد سرجام موندم و عصبی مشتم بهم فشردم

_شنیدم دختره ولت کرده رفته !

گردنم کج کردم و کلافه دستی ‌بهش کشیدم ، داشت بدجور من رو عصبی میکرد ولی نباید میزاشتم موفق بشه

زیرلب پووفی کشیدم و خواستم باز ازش فاصله بگیرم که با چیزی که گفت نتونستم خودم رو کنترل کنم و عصبی به سمتش یورش بردم

 

_الان معلوم نیست زیر کی داره آه و ناله میک….

نزاشتم بقیه حرفشو بزنه و عصبی دستام دور گردنش گذاشتم از ترس چشماش گشاد شدن و ناباور خیرم شد که فشاری به دستام آوردم و درحالیکه دندونام روی هم میفشردم عصبی لب زدم:

_چی بلغور کردی هاااا ؟؟

لباش از هم فاصله داد که چیزی بگه ولی به قدری فشار دستام زیاد کرده بودم که کم کم صورتش قرمز شد

تکونی بهش دادم و درحالیکه سینه ام با خشم بالا پایین میشد عصبی فریاد زدم :

_نورا عین تو هرزه نیست !

دستاش روی دستم گذاشت و با تقلا سعی کرد مانع از فشار دستام بشه ولی من به قدری خشمم زیاد بود که منتظر بودم هر طوری شده خودم رو خالی کنم و آنا هم با این حرفش باعث شده بود تموم خشم و عصبانیت این چند وقتم فوران کنه و الان اینطوری از کوره در برم

بدون توجه به تقلاهاش سرم رو نزدیک گوشش بردم و آروم از پشت دندونای کلید شده ام غریدم :

_فهمیدی یا نه ؟؟

دستای لرزونش روی صورتم گذاشت که نگاهم به سمتش برگشت با دیدن چشمای به اشک نشسته و صورت سرخ شده اش بدون اینکه یک ذره دلم براش بسوزه بار دیگه تکرار کردم

_فهمیدی ؟؟؟

با تقلا به سختی سرش رو به نشونه آره تکون داد
درحالیکه رهاش میکردم به عقب هلش دادم و ازش فاصله گرفتم

خم شد و همونطوری که دستاش به گردنش میکشید به شدت شروع کرد سرفه کردن

بلند سرفه میکرد کم کم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن صدای هق هقش سکوت خونه رو شکست

ولی بدون اینکه دلم به حالش بسوزه دستام توی جیب شلوارم فرو کردم و با چند قدم بلند خودم بالای سرش رسوندم روی صورتش خم شدم و دستم روی موهاش کشیدم

_یه بار دیگه بشنوم یا به گوشم برسه اسمی از نورا ببری اینطوری راحت ازت نمیگذرم

یکدفعه موهاش توی دستام چنگ زدم که جیغی از درد کشید و سرش رو با بغض بالا گرفت ، درحالیکه خیره چشماش میشدم عصبی ادامه دادم :

_شیرفهم شدی دیگه !؟

سکوت کرد یعنی جرات حرف زدن نداشت فقط با ناراحتی ازم رو برگردوند ، موهاش رو ول کردم

درحالیکه دستام با چندش توی هوا تکون میدادم ، با قدم های بلند به طرف بیرون رفتم و در همون حال طوری که بشنوه گفتم :

_وقتی برگشتم دوست ندارم اینجا ببینمت

از خونه بیرون زدم بدون اینکه برام اهمیت داشته باشه اون توی چه حالیه !

این تنبیه براش لازم بود تا دیگه دور و بر من نپلکه و ازم دور باشه ،چون الان که نورا نبود اون فکر میکرد میتونه به من نزدیک بشه !

در ماشین رو برام باز کرد و کناری ایستاد ، با اخمای درهم سوار شدم یکدفعه بیخیال کار شدم و با خشم خطاب به راننده گفتم :

_زود برو به آدرسی که میگم

از آیینه نگاهی بهم انداخت

_چشم آقا !

بعد از گفتن آدرس ، پاهام روی هم انداختم و بی قرار منتظر شدم تا برسیم ، اون حتما خبری از نورا داشت
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫10 دیدگاه ها

  1. وای من دیگه گیج شدم چرا پارت نمی زارم می ترسم پی دی اف دانلود کنم یه طور دیگه باشه موضوع😑😑
    اخه قبلا هم داشتم رمان می خوندم نصفه موند پی دی اف دانلود کردم موضوع کلا فرق داشت .کسی ایدی کانال این رمان رو داره؟

  2. سلام ادمین ببخشید ولی این رمان نصفه مونده ینی تا پارت 39 هستش مایی که میخوایم بقیشو بخونیم نیس حال‌ام رفتم جلد دوم ببینم که اوضاع فرق کرده خواهشا جواب بدین ما پی دی اف دانلود کنیم یا بقیه پارت هارو میزارید؟؟؟؟؟

  3. وااااااای
    چه قدر زیاد بود ممنون از این همه لطف بی دریغ تون راجع به افزایش پارتها…
    واقعا خسته نباشید چه قدر شما زحمت میکشید…

  4. کی پارت بعدی رو میزارین
    لطفاً به نویسنده بگین امیر علی بیاد ایران نزاره سقطش کنه بعد ازدواج کنن به خوبی و خوشی تموم شه تروخدا بگو آخرش رو بد تموم نکنه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا