رمان دانشجوی شیطون بلا

رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 4

3.7
(3)

 

میدونستم اخراجم ، چون هیچ روزی رو درست سر کارم نرفتم و دیروزم که اون مشکل برام پیش اومد و خرابکاری کردم و میخواست بیرونم کنه .

الانم دلیل محکمی گیرش اومده بود ، چرا استفاده نکنه و با یه تیپا از رستوران نندازتم بیرون.

سعی کردم کمتر حرص بخورم و بی تفاوت باشم برای همین نفس عمیقی کشیدم و بیخیال گفتم:

_باشه ، اگه قبولم نکرد زیاد اصرار نکن ، فوقش میگردم شاید یه کار دیگه گیرم اومد.

حالم اینقدر بد بود حوصله حرف زدن نداشتم ، خواست حرفی بزنه که توی حرفش پریدم و کلافه لب زدم:

_بیخیال سوفی ، نمیخوام درموردش حرف بزنم .

باشه ای آرومی گفت که بعد از کمی حرف زدن تماس رو قطع کردم و موبایل رو گوشه ای از تخت پرت کردم.

به پهلو چرخیدم و درحالی که جنین وار توی خودم جمع میشدم ملافه رو سرم کشیدم و چشمام روی هم گذاشتم و نمیدونم کی بیهوش شدم.

با سر و صدای که از توی پذیرایی میومد بیدار شدم ، کلافه روی تخت نشستم

صدای سوفی میومد ، بلند شدم که برای یه لحظه سرم گیج رفت ، دستمو به سرم گرفتم و به دیوار تکیه دادم.

کمی که حالم جا اومد با قدم های آروم بیرون رفتم که با دیدن سوفی که توی آشپزخونه کنار جولیا در حال بگو بخند بود آروم سلام کردم.

با شنیدن صدام به طرفم برگشتن که سوفی با دیدنم با قدم های بلند به سمتم اومد.

_حالت چطوره نورا

لبخند خسته ای زدم و درحالی که بازوش رو بین دستم میفشردم آروم لب زدم:

_نگران نباش حالم خوبه !

دستم رو گرفت و کمکم کرد روی مبل بشینم ،کنارم نشست و آروم کنار گوشم لب زد:

_با این دوستت امروز آشنا شدم دختر خوبی به نظر میاد !

با این حرفش نگاهی به جولیا که توی آشپزخونه بود انداختم

_خیلی خوبه ، همش بهم کمک میکنه و عین خواهر میمومه برام.

لب و لوچه اش آویزون شد و با بغض ساختگی با لحن بچگونه ای گفت:

_اون خواهرته پس من چیم!

با چشمای گشاد شده خیره اش شدم و شروع کرم به ریز ریز خندیدن.

_حسودی میکنی؟ توام خواهرمی دیگه.

خودشم خندش گرفت که جولیا کنارم نشست ،ظرف سوپی رو جلوم گذاشت.

خیره ما که میخندیدم شد و سوالی پرسید:

_به چی میخندید؟

همه چی رو براش تعریف کردم که لبخندی زد و با اشاره ای به ظرف سوپ بهم گفت که بخورم.

ظرف رو به طرف خودم کشوندم و کمی ازش خوردم که با حرفی که جولیا زد غذا توی گلوم پرید و به سرفه افتادم.

_استاد امروز همش سراغتو میگرفت

سرفه امونم رو برید که چند ضربه به کمرم زد ،چشم غره ای بهم رفت و گفت:

_فکر نمیکردم این کارو باهات کرده وگرنه میدونستم چیکارش کنم و چی جوابشو بدم.

سوفی با تعجب خودشو روی مبل به طرفم کشید و با چشمای ریز شده سوالی پرسید:

_چیکار کرده استادت ؟؟ نگو منظورتون همونی که توی رستوران چشم ازت برنمیداشت ؟

وااای سوفیا هم شروع کرد چشم غره ای به جولیا رفتم ، با این حرفی که زد حالا هی میخواد بحث اون عوضی رو پیش بکشه

 

با چشم غره ام جولیا شونه ای بالا انداخت و طلبکار توی چشمام خیره شد و گفت:

_اینطوری نگام نکن ، اگه میدونستم قطعا یه بلایی سرش میاوردم پسره…

این که بفهمم استاد درباره من چی پرسیده مثل خوره توی جونم افتاده بود و فضولی داشت میکشتم ، توی حرفش پریدم و سوالی پرسیدم:

_خوب نگفتی استاد چی پرسید ؟

چشماش رو ریز کرد و مشکوک خیرم شد که از ترسش آب دهنم رو قورت دادم

_بزار ببینم اصلا تو چرا میخوای اینو بدونی ؟

برای اینکه بیشتر از این بهم شک نکنه بی تفاوت ظرف سوپ رو جلوم کشیدم و درحالی که شروع به خوردن میکردم گفتم :

_هیچی ، فقط میخواستم ببینم چی پرسیده ؟؟

چند لحظه چپ چپ نگام کرد و انگار قانع شده باشه درحالی که دستاش توی موهاش فرو میبرد گفت:

_اول شاد و سرحال وارد کلاس شد ولی همین که نگاهش رو یه دور توی کلاس چرخوند ، انگار دنبال کسی میگشت و با پیدا نکردنش اخماش توی هم رفتن و تا آخر کلاس با اخمای درهم درسش رو داد

همونطوری قاشق به دست ، با کنجکاوی خیره دهن جولیا شدم که ادامه بده ولی همین که نگاه جولیا بهم خورد حرفش رو ادامه نداد .

به خودم اومدم و با عجله قاشق رو توی غذا فرو بردم و با لحنی که سعی میکردم بی تفاوت باشه گفتم:

_خوب ؟؟

لباش رو جلو داد و درحالی که نگاهش رو به سوفیا میدوخت بی تفاوت ادامه داد:

_کلاس تموم شد و خواستم بیرون برم که استاد اسمم رو صدا کرد و گفت بمونم کارم داره ، تعجب کردم که چیکارم داره ولی وقتی اسم تو رو آورد و گفت که چرا نیومدی ، حالت رو پرسید از تعجب کم مونده بود چشمام از جاش دربیاد

از حرص دندونام روی هم فشار دادم ، کثافت دیشب هر کاری خواست کرد و آزارم داد حالا میره از این و اون حالم رو میپرسه !

اصلا چیکار من داره که اینطوری دنبالم میگرده ، ازش میترسیدم و نمیخواستم بیشتر از این بهم نزدیک بشه.

توی فکر و خیال بودم که با حرف بعدی جولیا با چشمای گشاد شده از ترس و تعجب بهش خیره شدم

_وقتی گفتم ازت خبر ندارم ،ازم خواست که بهت زنگ بزنم !

قاشق توی دستم روی میز انداختم و با ترس زمزمه کردم

_اون ازت خواست ؟؟

لبش رو با زبون خیس کرد و درحالی که پوزخند میزد گفت:

_آره ، من فکر میکردم تو نیومدی حتما رستوران رفتی و کار مهمی برات پیش اومده ولی وقتی این اینطوری مشکوک درباره تو میپرسید ترسیدم و هرچی زنگ بهت میزدم برنمیداشتی نگران شدم و اومدم خونت که تو رو اینطوری درب و داغون دیدم.

با شنیدن حرفای جولیا اشتهام به شدت کور شده بود و دیگه میلم به غذا خوردن نمیرفت .

این دیووانه چی از جون من میخواست که اینطوری پیگیر من بود.

از یه طرف با شنیدن حرفای جولیا حس خوبی توی دلم نشست که سعی میکردم سرکوبش کنم و از طرف دیگه ازش میترسیدم.

دست سوفی دور کمرم نشست و درحالی که با آرامش دستشو روی کمرم تکون میداد سوالی پرسید:

_دلیل این رفتاراش چی میتونه باشه؟؟

دستی به چشمام رو که میسوختن کشیدم و با حالت درمونده ای لب زدم:

_من احمق یه شب توی رستوران دیدمش پیش دختری نشسته بود ، نمیدونم چرا کنجکاو شدم دختره رو ببینم که استاد متوجه شد و از اون روز میگه تو میخواستی فضولی من رو بکنی، همش باهام لج میکنه و جلوی بقیه تحقیرم میکنه .

جولیا با صدای بلند تقریبا جیغ کشید:

_فقط برای همین؟!

سرم رو به نشونه آره براش تکون دادم که دستی به چونه اش کشید ومشکوک نگاهی بهم انداخت و گفت :

_به نظر من این قصدش یه چیز دیگه اس وگرنه این چیزی که تو گفتی دلیلی برای این حرکات و رفتارش نیست.

خودمم همچین فکری کرده بودم ، برای همینم ازش میترسیدم

سرم داشت میترکید بدون اینکه چیزی بهش بگم ، کلافه از روی مبل بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم

باید اینقدر آب خنک به صورتم میپاشیدم تا حالم سرجاش بیاد و این فکر و خیال های بیخود از ذهنم بیرون برن.

دستمو زیر آب سرد گرفتم و محکم به صورتم پاشیدم ، اینقدر آب به صورتم زدم که حس میکردم صورتم بی حس شده.

سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به صورت خیسم انداختم !

نگاهم که از توی آیینه به چشمام خورد ،جا خوردم چشمایی که از دیشب یه حال غریبی داشتن و انگار توی تب خواستن میسوختن.
اونم خواستن کی ؟؟؟

نمیخواستم این حس رو ، این حال رو !

چرا من باید اینقدر زود وا بدم ، چرا با شنیدن حرفای جولیا که نگرانم شده باید قلبم شروع کنه به تند تپیدن.

_لعنتـــــی !

از دست خودم عصبی بودم ، نمیدونستم باید چیکار کنم تا از این مرضی که به جونم افتاده خلاص بشم.

اون با اون همه دختر دورش آخه نگاه منی که گارسونی بیش نیستم میکنه.

با یادآوری دختری که اون روز پیشش بود حرصم گرفت و کلافه به موهام چنگ زدم!

اون پر دورش دختر خوشکل و پولدار هست نمیاد عاشق منی که هیچی جز خوشکلی ندارم بشه!

نه این اشتباهه نورا ، این حس رو از همین الان باید جلوش رو بگیری !

نباید بزاری وجودت رو تسخیر کنه ، تو برای اون فقط یه سرگرمی و بازی جدیدی نه چیز دیگه!

با این فکرا کمی خودم رو آروم کردم ، حوله رو از آویز جدا کردم و درحالی که صورتم رو خشک میکردم از دستشویی بیرون رفتم.

سوفی و جولیا که درحال حرف زدن بودن با دیدن من ساکت شدن و صاف سرجاشون نشستن.

از گوشه چشم نگاهی بهشون انداختم و با سوظن بلند پرسیدم:

_چی میگید باهم؟

سوفی که معلوم بود دست پاچه شده با لکنت بریده بریده گفت:

_چ..ی ؟؟ ما که چی..زی نمیگفتیم.

با این حرفش فهمیدم یه چیزی شده که من ازش بیخبرم !

با قدم های بلند خودم رو بالای سرشون رسوندم و کلافه حوله رو روی مبل کنارشون پرت کردم.

_زود تند سریع بگید چی شده؟؟؟

با استرس نگاهی به هم انداختن و هیچی نگفتن !

دستام به کمرم زدم و با حرص نگاهم رو بین دوتاشون چرخوندم .

_با شما بودم!

سوفی با ناراحتی نگاهی به صورتم انداخت و دستاش رو توی هم گره زد.

معلوم بود استرس داره این رو از رفتارش راحت میشد حدس زد.

_هیچی نشده نگران نباش

اشاره ای به تلوزیون انداخت و با هیجان مصنوعی روی مبل خودش رو جلو کشید.

_الان بازی جام جهانیه هااا از دستش ندیم زود بزن روی شبکه ورزش!

هیچ تکونی به خودم ندادم و عصبی بهش خیره شدم ، سرش رو که بلند کرد با دیدنم پوووف کلافه ای کشید.

نگاه کوتاهی به جولیا که حالش دست کمی از اون نداشت انداخت و با صدایی که میلرزید آروم گفت:

_لارا گفت به نیروی اینجوری که از روز اولش یه روز درست حسابی سرکار نیومده نیازی ندارم ! بخدا من تموم تلاشم رو کردم حتی پیش مدیرم رفتم ولی بی فایده بود و….

انگار صداش رو نمیشنوم و کَر شده باشم گوشام سوت میکشید و سرم به دوران افتاده بود.

یعنی از کار بیکار شدم ؟ با این حرفش پاهام شروع کردن به لرزیدن، حالا چه خاکی باید توی سرم میریختم.

با یادآوری حرفای بابا پاهام سست شدن و سرم گیج رفت !

حالا که حتی اون شغل گارسونی رو هم نداشتم ‌چطور میخواستم بابا رو برای موندن اینجا راضی کنم.

بی اختیار روی زمین نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم ،با نگرانی به طرفم اومدن و هرکدوم چیزی میگفت.

ولی من فقط ذهنم پیش مهلت ١ ماهم بود ! چطور توی این فرصت کم کار خوبی که بابا بپسنده پیدا کنم .

اول دلم خوش بود که میتونم به یه طریقی بابا رو گول بزنم که نفهمه من واقعا اینجا دارم چیکار میکنم
پس حالا چه خاکی توی سرم بریزم .

با قرار گرفتن لیوان آبی جلوی صورتم ، به خودم اومدم و با دستای لرزون لیوان رو از دستش گرفتم.

لبهای ترک خوردم رو تکون دادم و کمی ازش خوردم .

باید از فردا دنبال کار جدید میگشتم البته اگه پیدا میکردم.

نباید به این زودی پا پس بکشم ،تازه اول مشکلات منه.

 

جولیا باز لیوان و جلوی دهنم گرفت که با دست پسش زدم

هر دو نگران نگاهی به همدیگه انداختن و سوفی با تردید لب زد :

_حالت خوبه؟؟

نمیخواستم بیش از این نگرانشون کنم چشمام رو به معنای آره روی هم گذاشتم.

نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و با یاد شرط بابا درمونده نالیدم:

_بابا رو چیکار کنم حالا ؟

هر دو سوالی خیرم شدن که خودم رو به طرف دیوار کشوندم و درحالی که بهش تکیه میدادم گفتم:

_دوتاتون از شرایط زندگی من باخبرید و میدونید که چه اتفاقی برام افتاده .

با دقت خیرع دهنم بودن که ادامه دادم:

_چند روز پیش بابا زنگ زد و ازم خواست که برگردم ، منم برای اینکه از اینجا نرم مجبور شدم دورغ بگم که کار پیدا کردم و خودم میتونم خرجم رو بدم! اونم گفت که به وکیلش که اینجاس میگه بیاد شرایط زندیگم و خودم رو چک کنه خوب بود ، میزاره اینجا بمونم ، در غیر این صورت باید با اولین پرواز برگردم ایران.

هر دو با تعجب خیره دهنم شدن که سرم رو بین دستام گرفتم و کلافه نالیدم:

_حالا چیکار کنم !

سکوت کردن و چیزی نگفتن ، بغض توی گلوم هر لحظه بزرگتر میشد که صدای کلافه جولیا به گوشم رسید .

_نگران نباش یه کاریش میکنیم ، فوقش میبریمت برای ١ روزم که شده جا کسی کار کنی تا وکیل راضی بشه و گزارش باب میل بابات ، بهش بده .

با این حرفش از گوشه چشم نگاهی به جولیا انداختم و با ناراحتی گفتم:

_اینطور نمیشه ، بابام زرنگه راحت میفهمه و اوضاع بدتر میشه.

سوفی دستم رو گرفت و درحالی که با کف دستش دستم رو نوازش میکرد با ناراحتی گفت:

_بخدا من هیچ کسی رو ندارم که بتونم ازش بخوام استخدامت کنه.

خودم رو جلو کشیدم و بوسه ای محکم و پر سر وصدا روی گونه اش زدم .

_میدونم عزیزم ، خودت رو ناراحت نکن

لبخندی گوشه لبش نشست و با چشمایی که ناراحتی ازشون میبارید خیره چشمام شد

جولیا دستش رو زیر چونه اش زد و کلافه نگاهش رو بینمون چرخوند

_حالا میخواید چیکار کنید پس؟؟

دستای سردم رو از دستای سوفی جدا کردم و جدی گفتم:

_باید بگردم هر طوری شده کار پیدا کنم

جلوی چشمای مات و مبهوتشون بلند شدم و با عجله به طرف اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.

شلوارم خوب بود فقط پیراهنم رو باید عوض میکردم ، در کمد رو باز کردم و بدون اینکه نگاهی به لباسا بندازم .

بی تفاوت یکی از پیراهن ها رو بیرون کشیدم و تنم کردم .

درحالی که دکمه های پیراهنم رو میبستم از اتاق خارج شدم که چشمای هردوشون از تعجب گرد شد .

سوفی با تعجب نگاهی به سرتا پام انداخت و با نگرانی پرسید :

_کجا میری؟؟

بدون اینکه نگاهی بهشون بندازم با عجله سراغ کفشام رفتم و درحالی که سعی میکردم پام کنم گفتم:

_دارم میرم بیرون دنبال کار ، و چند تا روزنامه هم بخرم

سرم پایین بود و با کفشم ور میرفتم که جولیا عصبی به طرفم اومد و جلوم ایستاد .

_تو هیچ جایی نمیری پاشو لباسات رو دربیار .

من باید هر طوری شده تا مهلتم تموم نشده کار پیدا کنم ، انگار جولیا متوجه این موضوع نمیشد .

بلند شدم و درحالی که کنارش میزدم با تعجب گفتم:

_مگه نمیبینی اخراجم کردن ، تا مهلتم تموم نشده باید برم بیرون دنبال کار بگردم

چشم غره ای بهم رفت ، مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید

این چرا اینجوری میکنه ، عصبی خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم

که به طرفم برگشت و از پشت دندون های کلید شده اش غرید :

_بخدا تو حالت خوب نیست ،حرف نزن بعدا میری !

 

با حرص چشمام توی حدقه چرخوندم و دنبالش رفتم ، میدونستم تا باهاش نرم ول کنم نیست و بیخیال نمیشه.

روی مبل کنار خودش نشوندم و چشم غره ای بهم رفت و گفت :

_حتما باید امروز که حالت بده بری بیرون ، صبر کن فردا همه باهم میگردیم.

با حرص جیغ کشیدم :

_چی ؟؟ فردا ؟؟

چپ چپ نگاهم کرد و درحالی که از کنارم بلند میشد اشاره ای به سوفی کرد و آروم لب زد:

_حواست بهش باشه تا برم قرصاشو بیارم ، در نره !

با قیافه آویزون نگاهش کردم که سوفی اومد و کنارم نشست با دیدن حرکتاشون چشمام با حرص محکم روی هم فشار دادم .

سوفی دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و با خنده کنار گوشم زمزمه کرد:

_نگران نباش عزیزم فردا باهم میریم میگردیم

میدونستم نمیتونم حریف دوتاشون بشم پس تسلیم شدم و بی حوصله سرمو روی شونه ی سوفیا گذاشتم و چشمام رو بستم.

دوتایی شب پیشم موندن و به قول خودشون نخواستن تنهام بزارن.

ولی من تموم شب با وجود حرف و خنده های جولیا و سوفی که قصد داشتن من رو سرگرم کنن ، فکرم درگیر بابا بود.

میترسیدم مجبور شم برگردم ، روزی که بابا به زور منو اینجا فرستاد فکر نمیکردم روزی برسه که دلم نخواد از اینجا برم.

بیشتر دلیلشم خود بابا بود ، همیشه آرزوش بود من درسم رو اینجا توی این کشور تموم کنم و بهم افتخار کنه.

نمیزارم حالا که همه چیش رو تقریبا از دست داده ، امید و آرزوشم نسبت به من از دست بده .

من باید هر طوری شده آروزی بابا رو برآورده کنم ، حتی به قیمت خورد شدن غرورم !

تا خود صبح پلک روی هم نزاشتم و نزدیکای صبح بود که از شدت سردرد چشمام رو بستم تا صبح از شدت بیخوابی کمتر اذیت بشم.

نمیدونم چه ساعتی بود که با سرو صداهای که از اطرافم شنیده میشد روی تخت قلتی زدم و با چشمایی که به زور باز میشدن نگاهی به ساعت روی پاتختی انداختم .

با دیدن ساعت چشمام خود به خود باز شدن و با عجله روی تخت نشستم.

صدای بچه ها از توی آشپزخونه به گوشم میرسید ، با جیغ اسمشون رو صدا زدم.

که صدای خنده هاشون قطع شد ، از روی تخت بلند شدم و با قدم های بلند به طرف آشپزخونه رفتم.

با دیدنشون که بی خیال داشتن غذا میخوردن عصبی خطاب به هردوشون گفتم:

_مگه قرار نبود بریم بیرون ، دنبال کار ؟
پس چرا من رو بیدار نکردید ؟؟

بیخیال روشون رو ازم برگردوند و درحالی که به خوردنشون ادامه میدادن سوفی با دهن پُر گفت:

_بیا بخوریم اماده میشیم میریم ، برای این بیدارت نکردیم چون تا نزدیکی های صبح بیدا بودی.

وااای اینو از کجا فهمیده بودن ، پس بگو چرا کاری بهم نداشتن تا الان مثل خرس خوابیدم.

بعد از اینکه به اجبارشون کمی غذا خوردم ،آماده شدیم و باهم بیرون رفتیم.

تقریبا نصف شهر رو گشته بودیم ولی کار کجا !

هیچی نبود ، یا اگرم بود به درد من نمیخوردن و مشکلی داشتن.

بیشتر خستگیمم از نداشتن ماشین بود ، که همش مجبور بودیم با تاکسی و مترو این ور و اون ور بریم.

پاهام از درد بی حس شده بودن حس میکردم وَرم کردن ، چون با کوچیکترین حرکتی درد عمیقی کف پاهام میپیچید.

با صورتی جمع شده از درد ، خودم رو به نیمکت گوشه خیابون رسوندم و آروم روش نشستم

تموم بدنم درد میکرد و عرق سردی روی تنم نشسته بود !

سوفی با خستگی کنارم نشست و شروع کرد به غُر غُر کردن .

_یه کار درست و حسابی نیست ، مُردیم از صبح راه رفتیم .

ناراحت و گرفته نگاهی به صورتاشون که ازشون خستگی میبارید انداختم و ناراحت زمزمه کردم:

_ببخشید بخاطر من اذیت شدید .

جولیا به طرفم اومد و شروع کرد به حرف زدن ولی من فقط نگاهم خیره کسی بود که اون طرف خیابون توی ماشین خیره من بود و پلکم نمیزد .

باورم نمیشد این اینجا چیکار میکرد !

فکر میکردم الان اگه ببینه که دیدمش ، یه طورایی خودش رو قایم میکنه یا یه جوری رفتار میکنه که یعنی من بخاطر چیز دیگه ای اینجام و نگاهش رو برمیگردونه.

ولی برعکس تصورم ، دست به سینه تکیه اش رو داد و با اون چشمای وحشیش خیره چشمام شد .

یعنی برای چی اینجا اومده ؟؟ باید باور کنم بخاطر من اینجاس ؟

خاطر من ؟؟ دیووونه شدی نورا
مگه تو رو بیشتر از چند روز هست ،که میشناسه که بخاطرت تا اینجا دنبالت بیاد.

اصلا چرا باید من رو تغیب کنه !

نمیدونم چقدر خیره استاد بودم که جولیا رد نگاهم رو گرفت و با دیدن استاد با تعجب زیر لب زمزمه کرد:

_این اینجا چیکار میکنه ؟؟

درحالی که نگاهم رو ازش نمیگرفتم لبم رو با دندون کشیدم و گفتم:

_نمیدونم

با حرفای ما سوفی کنجکاو پرسید :

_درباره کی حرف میزنید ؟؟

خواست به عقب برگرده که ناخودآگاه جیغ زدم :

_نهههه برنگرد !!

با تعجب و چشمای گرد شده نگاهم کرد و با نگرانی گفت:

_چرا مگه کی اونجاس ؟؟

طره ای از موهام رو دور انگشتم پیچیدم و درحالی که بلند میشدم خطاب به هردوشون با صدای بلندی گفتم:

_اینجا میمونید تا برگردم .

هنوز یه قدم برنداشته بودم که مُچ دستم بین دست سوفی قفل شد و سوالی پرسید :

_کجا میری ؟؟ نمیخوای بگی چی شده!

صورتم رو به طرفش برگردوندم و برای اینکه الکی نگران نشن با آرامش ظاهری زمرمه کردم:

_هیچی نشده گلم ، فقط یه آدم علاف اون سمت خیابون زاغ سیاه منو چوب میزنه میخوام برم به حسابش برسم.

خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم ولی دستم رو محکم گرفته بود و با چشم های گرد شده نیم نگاهی به اون سمت خیابون انداخت ، انگار استاد رو دیده باشه زیرلب با بُهت گفت:

_این استادت نیست ؟؟

نگاهم رو ازش گرفتم و درحالی که نگاهم رو به ماشین مدل بالای استاد میدوختم پوزخندی زدم و گفتم:

_آره خودشه !

با تعجب نگاهی به جولیا انداخت

_استاد این چشه ؟؟

بدون اینکه به حرف زدنشون اهمیت بدم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با قدم های عصبی خودم رو به اون سمت خیابون رسوندم.

هر قدمی که برمیداشتم ، بیشتر دستام رو از حرص مشت میکردم !

این لعنتی چی از جون من میخواست ، هرچی میخواستم ازش دور بمونم انگار اون بدتر دنبالم کشیده میشد .

نه اینطوری فایده نداره باید حسابش رو کف دستش بزارم.

می دیدم که چطور نگاهش از داخل ماشین روی اندامم میچرخه و این بدتر عصبیم میکرد .

اینکه نگاهش بجای صورتم روی اندامم بود آزارم میداد ، معنی این رفتاراش رو نمیفهمیدم.

یه جورایی این مرد مرموز بود و عجیب !!

ماشینش رو دور زدم و عصبی در رو باز کردم و داخل نشستم .

بدون اینکه به سمتم برگرده همونطور مغرور نگاهش رو به بیرون دوخته بود.

عصبی از اینکه انگار اصلا منی وجود ندارم ، رفتار میکرد دندونام روی هم فشار دادم .

دستی به گردنم که بخاطر بد خوابی دیشبم درد میکرد ، کشیدم و عصبی از پشت دندونای چفت شده ام غریدم:

_برای چی منو تغیب میکنی ؟؟

دستش روی دکمه های کنارش نشست و با فشردن یکی از اونا پنجره کوچیک که بین خودش و راننده بود بسته شد.

با همون غرور همیشگیش به طرفم برگشت و توی چشمای عصبیم خیره شد

لعنتی بوی عطر تنش چرا اینقدر خوب بود ، من که با بوییدن هر عطری سر گیجه میگرفتم و حالم بد میشد.

چرا الان با حس این عطر باید اینقدر ترغیب بشم که جلو برم و سرم رو به سینه اش بچسبونم و بوی عطرش رو که با بوی تنش ترکیب شده بود رو عمیق بو بکشم .

نمیدونم قیافم چه شکلی شده بود که با غرور پوزخندی صدا داری بهم زد !

با شنیدن صدای پوزخندش از هپروت بیرون اومدم و باز اخمام رو توی هم کشیدم.

انگشت شصتش رو به گوشه لبش کشید و سوالی پرسید :

_کی گفته من تو رو تعقیب میکنم ؟؟

یه نگاه به معنی اینکه خر خودتی بهش انداختم و طعنه زدم:

_از اونجایی که شما دو ساعته اینجا موندید و از پشت شیشه خیره من هستید.

با این حرفم سرش رو کج کرد و نگاهش رو به اطراف چرخوند .

از اینکه کم آورده بود و حرفی برای گفتن نداشت حس خوبی بهم دست داد و حالا من بودم که با غرور نگاهش میکردم.

نمیدونم چقدر خیره اش بودم و حرص خوردم که یکدفعه به طرفم برگشت و درحالی که نفسش رو عمیق بیرون میفرستاد گفت:

_میخوام برم سر اصل مطلب !
من اهل مقدمه چینی و بحث بیخود نیستم

از اینکه میخواست برام بگه که دلیل این رفتارهای ضد و نقیضش چیه حرص و عصبانیتم از بین رفت و با کنجکاوی خیره دهنش شدم.

پاش روی اون پاش انداخت و درحالی که انگار داره به جنسی نگاه میکنه ، نگاهی به سرتا پام انداخت و راحت لب زد.

_من میخوامت !

خشکم زد و با چشمای گشاده شده خیره دهنش بودم که دستی به موهاش کشید و بیخیال گفت :

_میخوامت ، حتی شده برای یه شب !

بدون توجه به چشمای گرد شده من ادامه داد

_من بیماری جنسی دارم و با وجود هزاران دختر دور و برم علاقه ای به رابطه باهاشون ندارم و یه جورایی با دیدنشون ت.حریک نمیشم ولی وقتی اولین بار تو رو لمس کردم از خود بیخود شدم .

میفهمی ؟ منی که اصلا تا حالا کسی نتونسته به خودش جذبم کنه !

با چشمای گرد شده خیرش شدم ، داشتم فکر میکردم خوب اینا چه ربطی به من داره ، که ادامه داد :

_از وضع مالی پدرت باخبرم و میدونم دنبال کار میگردی ، شده حتی یه شبت رو به من بده و با من بگذرون ولی در عوضش زندگیت رو تامین میکنم !

با این حرفش حس کردم نفسم گرفت ، و قلبم ایستاد ، با شوک خیره دهنش شدم و پلکم نمیزدم

این لعنتی چی پیش خودش فکر کرده بود که جرات میکنه همچین حرفی به من بزنه !

بغض توی گلوم هر لحظه بزرگتر میشد و داشت راه نفسم رو میبست .

دستی به گردنم کشیدم و سعی کردم دکمه های پیراهنم رو باز تر کنم تا راه تنفسم باز شه ! ولی دستام جونی نداشتن.

صدای خِس خِس سینه ام اتاقک ماشین رو پُر کرده بود که با سیلی محکمی که به صورتم خورد .

انگار از شوک بیرون اومده باشم نفس عمیقی کشیدم و اشک بود که از گوشه چشمام جاری میشد .

استاد ولی با نگرانی خیره صورتم بود و درحالی که توی بغلش نگهم داشته بود با نگرانی لب زد:

_حالت خوبه ؟؟ نفس بکش لعنتی !

توی بغلش فشارم داد و فریاد زد :

_ببرم بیمارستان زود باش .

خواست ماشین رو به حرکت دربیاره که جیغ کشیدم:

_نگه دار

با دستای کم جونم کنارش زدم و درحالی که ازش جدا میشدم با بغض نالیدم:

_دست کثیفتو به من نزن عوضی !

_ولی تو حالت خوب نیست

خواست باز بغلم کنه که جیغ زدم.

_ولم کن کثافت من برده جنسی تو نیستم.

با این حرفم سرجاش خشکش زد و حرفی نزد که پاهای بی حسم رو تکون دادم و با بدنی لرزون در ماشین رو خواستم باز کنم نمیشد

دستش به طرفم اومد که هیستریک جیغ کشیدم

_مگه نمیگم نزدیکم نشو

دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و آروم زمزمه کرد

_باشه باشه

از ماشین به زور پیاده شدم ولی قبل از اینکه در رو ببندم توی چشمای وحشیش خیره شدم و با نفرت گفتم :

_دیگه نمیخوام دور و برم ببینمت

با این حرفم اخماش توی هم رفت ولی من بدون توجه به حالتش در ماشین رو محکم بهم کوبیدم .

” امیـــــــــر علــــــــے “

مگه چی بهش گفتم که اینطوری بهش برخورد و حالش بد شد !

توی این کشور که این چیزا عادی بود !
پوووف یادم نبود این یه دختر ایرانیه و اصولا باید این چیزا براش عیب و گناه باشه.

عصبی چنگی به موهام زدم و کشیدمشون ، نمیدونم چرا حالم بد بود و ته دلم یه نگرانی خاصی موج میزد.

با صدای راننده که گفت آقا بریم ؟ به خودم اومدم و درحالی که سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم .

شیشه ماشین رو پایین کشیدم و نگاهی به همون دختر ایرانی اسمش چی بود؟؟
آهاان نورا انداختم

با قدم های کوتاه و حالی پریشون که از همینجا هم معلوم بود به طرف دوستاش رفت که اونام با نگرانی دورش جمع شدن و کمکش کردن روی نمیکت بشینه.

هنوزم داشتم خیره نگاهش میکردم که سرش رو بلند کرد و با دیدنم ، نگاهش شد پر از خشم و نفرت !

نمیدونم چرا از نفرت توی چشماش برای لحظه ای ته قلبم لرزید .

چرا باید اصلا این دختر برای من مهم باشه ، با این فکر اخمام رو توی هم کشیدم و بدون اینکه دیگه نیم نگاهی سمتش بندازم عصبی خطاب به راننده گفتم:

_حرکت کن میرم خونه!

بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو به حرکت درآورد .

باز اون سر درد قدیمی سراغم اومده بود با درد سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو که به شدت میسوختن روی هم گذاشتم.

با بستن چشمام ، چشمای معصوم اون دختره توی ذهنم نقش بست !

نمیدونم این لعنتی چی داشت که برای اولین بار من رو اینطور به خودش جذب میکرد.

این دختر از خود همون روز اولم با همه فرق داشت ، وقتی که برای اولین بار بعد سال ها باعث شد من بخندم .

منی که سال هاس اصلا خنده رو از یاد برده بودم ، حتی اعضای صورتمم فراموش کرده بودن چیزی به نام خنده اصلا وجود داره.

همون روزی که من رو با دوست دخترم دید و سعی کرد فضولی کنه عصبی شدم .

نه از اون ، بلکه از خودم وقتی میدیدم که نگاهم برای اولین بار روی کسی میچرخه و چشمام بدون اختیار من دنبالش هرجایی باشه ، میگرده.

حرص و عصبانیتم از این بود که نمیخواستم کسی وارد حریم شخصیم بشه.

فرداش توی کلاس هم خواستم تهدیدش کنم که توی کارهای من فضولی نکنه ولی نمیدونم چی شد که وقتی توی کلاس بهش نزدیک شدم بی اختیار بهش چسبیدم و دوست داشتم ببوسمش!

حتی با فکری که به ذهنم اومد و حسی که داشتم ، خودم هم متعجب بودم !

من که تموم دخترای خوشکل شهر دور و برم بودن و برای یه شب باهام خوابیدن له له میزدن و این من بودم که نمیتونستم باهاشون باشم و کششی بهشون نداشتم ، یا وسط رابطه که به اجبار بود نصفه و نیمه با حالی خراب ولشون میکردم ،حالا چطور داشتم برای حتی بوسیدن این دختر از دورن میسوختم.

نمیتونستم روی رفتارم کنترل داشته باشم و نمیدونم چی شد که وقتی به خودم اومدم که لبام روی لباش بود و داشتم به شدت میبوسیدمش.

اونم کجا ؟؟ وسط کلاس توی دانشگاه!

این دختر باعث شده بود تموم قانون هام و معادلاتم بهم بخورن .

وقتی ازش جدا شدم و نگاهم به صورتش خورد با دیدن چشمای اشکیش باورم نمیشد این من بودم که مثل وحشیا به جون این دختر افتاده بودم !

برای اینکه غرورم رو زیر پام نزارم و به چیزی شک نکنه ، تهدید و تحقیرش کردم.

تموم این روزا بدون اینکه بخوام ذهنم به سمتش کشیده میشد و انگار تموم غرایض و احساساتی که هیچ وقت انگار نداشته بودمشون و همیشه بخاطر همین موضوع توی عذاب بودم ، بیدار شده بودن.

حس میکردم این دختر میتونه من رو درمان کنه !

وقتی که باعث شد من بدون کنترل فقط با حس کردن عطر تنش ، دوبار ببوسمش!

پس میتونه من رو اینقدر تح…ریک کنه که به رابطه بکشه و من رو از همه این سال ها عذاب و جنگ درونی نجات بده.

نمیدونم چی شد که به یکی از افرادم گفتم که برام درباره اش تحقیق کنه و وقتی فهمیدم باباش توی ایران یکی از افراد سرشناسه و الان برشکست شده و نورا دنبال کار میگرده ، و با دیدنش توی رستوران به عنوان گارسون مطمعن شدم .

وقتی توی این وضعیت دیدمش باورم نمیشد و ناباور پلکی زدم ولی با دیدنش که با لباسای گارسونی نزدیکم میشد

نمیدونم چرا عصبانیت کل وجودم رو گرفت و از حرص دستام رو مشت کردم

حتی توی اون لباس گارسونی هم میدرخشید ، وقتی نگاه مردا رو ،روی اندامش میدیدم عصبانیتم بیشتر میشد و باعث شد بی اختیار تحقیر و اذیتش کنم .

با نگاهای این مردا معلوم نبود تا چند وقت دیگه کدومشون از دستم درش بیاره.

پس باید زود بحنبم و دست به کار بشم

میدیدم که وقتی نگاهم دنبال نوراس چطور آنا مشکوک نگاهم میکنه ولی اصلا برام مهم نبود .

دوست نداشتم یه روز دیگه هم اونجا کار کنه ، باید مال من میشد این دختر ، هر طوری شده !

حتی به زور

قبل از اینکه از رستوران خارج بشم سراغ مدیر رستوران رفتم و با کمی وعده و وعید و پول دادن راضیش کردم نورا رو در اولین فرصت از رستوران اخراج کنه.

خودمم نمیدونستم دلیل این کارهای که انجام میدم چیه !!

فقط حرصم گرفته بود و میخواستم هر طوری شده این دختر رو داشته باشم.

از وقتی که یادمه هرچیزی رو که خواستم به دست آوردم !

با توقف ماشین از فکر بیرون اومدم و با باز شدن در ، دستی به گردنم کشیدم و چشمام روی هم فشار دادم.

از ماشین پیاده شدم و همونطوری که دستم روی گردنم بود خودم رو به اتاقم رسوندم و بدون درآوردن هیچ لباسی روی تخت دراز کشیدم.

باید این گربه وحشی رو رام خودم میکردم .

چشمام رو روی هم نگذاشته بودم که در اتاق زده شد ،صدای ملیحه توی اتاق پیچید:

_آقا مادرتون پشت خطه !

وقتی دردم شروع میشد نمیتونستم حتی چشمام رو باز کنم .

خسته دستم رو به سمتش کشیدم و با درد لب زدم :

_گوشی ؟؟

خودش رو بهم رسوند و با عجله گوشی رو کف دستم گذاشت.

با چشمای بسته گوشی رو دم گوشم گذاشتم که صدای شاد مامان توی گوشم پیچید:

_سلام دردت به جونم !

با شنیدن صداش ، لبخندی روی لبم نقش بست

_سلام مامان ، چطوری ؟؟

خنده کرد و با مهربونی گفت :

_مگه میشه صدای پسرم بشنوم و ناراحت باشم.

دستی روی چشمام کشیدم و با صدای گرفته لب زدم :

_بابا چطوره؟ نمیاید یه سری به من بزنید .

با شنیدن صدای گرفته ام انگار فهمید که بازم حالم بده که صدای نگرانش توی گوشی پیچید :

_بازم حالت بده ؟؟ آره

نمیخواستم ناراحتش کنم برای همین به دروغ خنده بلندی کردم

_نه حالم خوبه مادر من ، توپه توپم !

مثل همیشه زود فهمید دروغ میگم چون با دلخوری گفت:

_منشا تموم دردا و مشکلات تو یه چیز دیگه اس تا زمانی که نخوای به حرف من گوش بدی دیگه نه من و نه تو !

از اینکه همه چی رو به مشکلم ربط میدادند خشم کل وجودم رو فرا گرفت .

با حرص روی تخت نشستم و درحالی که دندونام رو با حرص روی هم فشار میدادم ، بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم با خشم غریدم:

_چرا هر چیزی میشه به ناتوانی و مشکل من ربطش میدید مادر من !
من هیچیم نیست فهمیدید ؟

بدون اینکه بزارم چیزی بگه گوشی رو محکم به دیوار کوبیدم که هزارتکیه شد که ملیحه با ترس جیغ خفه ای کشید:

یه قدم جلو اومد که چیزی بگه ، ولی اونقدری عصبی بودم که با حرص فریاد زدم.

_برو بیرون !

با صدای دادم با عجله از اتاق خارج شد و در رو بهم کوبید.

روی تخت دراز کشیدم ، از حجم خشم و ناراحتی سینه ام تند بالا پایین میشد و وجودم داشت آتیش میگرفت .

خیلی برای یه مرد سخته که یه طورایی بهش بگن مرد نیستی و خصلت مردها رو نداری.

وقتی برای اولین بار مامان فهمید مشکلم چیه ، دیگه از اون روز من رو میخواست هر روز پیش یه دکتر و مشاور ببره .

هرچی من مقاومتم بیشتر میشد اون حرفش رو بیشتر میزد و کوتاهم نمیومد .

این آخری هام اصرار میکنه باید زن بگیری ، نمیدونم کدوم خری بهش گفته با زن گرفتن مشکلش حل میشه!

یکی نیست بگه آخه مادر من وقتی من حسی به طرف مقابلم ندارم زن چی بگیرم.

مترسک بگیرم بزارم توی خونه ام !

چند ساله که حالم خرابه و تقریبا یه شب هم خواب راحت نداشتم !

بیشترین تایم خوابم ٣٠ دقیقه تا ١ ساعت بود که اونم به زور قرص و دارو خودم رو به خواب میزدم.

شده بودم دقیق شبیه مرده های متحرک ، فرقم با مرده فقط این بود که من جسم داشتم ولی روحم در عذاب بود.

هیچ جا و با هیچ کس حس آرامش نداشتم ولی بعد از سال ها این دختر یه حسی در من به وجود آورده بود که یادم افتاد منم آدمم !

اینقدر توی ذهنم برای اون گربه وحشی نقشه کشیدم و از درد سرم توی خودم جمع شدم که نمیدونم کی بیهوش شدم.

خودکار سر همون تایم همیشگی بیدار شدم ! سر درد کلافه ام کرده بود .

بلند شدم و به طرف استخر رفتم ، باید شنا میکردم تا کمی حالم سرجاش بیاد .

پیرهنم رو درآوردم و بعد از تعویض لباسام تنها با یه لباس زیر ، بدون معطلی توی آب پریدم.

آب مثل همیشه سرد بود ، چیزی که همیشه باب میل من بود .

با آب سرد انگار شوکی به بدنم وارد میشد و دوباره حس زندگی توی وجودم میچرخید .

سرم رو زیر آب فرو کردم و بعد از چند دقیقه بیرون آوردم که چشمم خورد با ملیحه ای که باز لب استخر گوشی به دست ایستاده.

دستی به صورت خیسم کشیدم و با صدای که گرفته بود خطاب به ملیحه ای که با کنجکاوی خیره نگاهم میکرد گفتم:

_کاری داشتی ؟؟

با این حرفم دست پاچه شد و از جاش پرید ، معلوم بود توی فکر بوده و حواسش کامل اینجا نبوده.

نگاهش رو ازم دزدید و با لُکنت لب زد:

_آقا مادرتون پشت خطه

با شنیدن اسم مامان دندونام با حرص روی هم فشار دادم و چنگی به موهای خیسم زدم.

نه بیخیال نمیشد ، خدای من !

مادرم بود و دوستش داشتم ولی این گیرهای بیخودش باعث شده بودن این چند ساله ازش دوری کنم.

وقتی توی اون خونه بودم حس میکردم همش دارم زیر نگاها و نصحیت های مامان تحقیر و کوچیک میشم.

اون میخواست به من کمک کنه و من رو خوشبخت ببینه ولی اون مدت بدتر من رو منزوی و گوشه گیر کرده بود .

و اگر به سرم نمیزد ازشون جدا بشم و جدا زندگی کنم ، معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.

با حرص مشت محکمی روی آب کوبیدم که قطرات آب محکم روی سر و صورتم پاشید.

شنا کردم و با یه حرکت لبه استخر نشستم ، آب از سر و صورتم میچکید ولی من بدون توجه دستم رو به سمت ملیحه کشیدم که گوشی رو کف دستم گذاشت.

گوشی رو دم گوشم گذاشتم و با دست به ملیحه اشاره کردم حولم رو بیاره.

صدام رو با سرفه ای صاف کردم و جدی گفتم:

_بله مامان !

صدای نگرانش توی گوشم پیچید :

_خوبی عزیز دلم !

از صبح از دستش عصبی بودم برای همین بی اختیار اخمام توی هم رفتن و ناراحت زمزمه کردم:

_بد نیستم !

آهی کشید که صداش توی گوشی پیچید و با صدایی که بغض توش موج میزد صدام کرد :

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا