رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 88

5
(3)

 

 

یه طوری رفتار میکرد انگار نمیدونست نیما خیلی وقته بیخیال آیناز نمیشه و در به در هرجایی میره دنبالش میگرده و آرامش رو ازش سلب کرده

پوزخند تلخی گوشه لبم نشست و گفتم :

_سراغش رو از تو نه از اون دوست لندهورت میگیرم

لب پایینش رو گزید و حرصی گفت :

_چه ربطی به اون داره !!

دیگه داشت زیادی خودش رو به کوچه علی چپ میزد چشمامو ریز کردم و با تلخی گفتم :

_ یعنی میخوای بگی نمیدونی شریکت قبلا چه بلاهایی سر دوست دختر من آورده ؟!

به سمتم اومد و درحالیکه دستاش روی میز جلوم میزاشت نگاهش رو توی صورتم چرخوند و حرصی گفت :

_اینایی که میگی مربوط به گذشته ان !!

سرمو جلو بردم و خیره چشماش غریدم :

_از کجا مطمعنی ؟!

رنگ نگاهش عوض شد و شک و تردید به وجودش افتاد این رو از دزدیدن نگاهش و فاصله گرفتن یهوییش راحت میشد تشخیص داد

فکر میکردم الان که کوتاه اومده چیزی میگه و اطلاعاتی از نیما در اختیارم میزاره ولی پشتش رو خالی‌ نکرد و جدی خطاب بهم گفت :

_از اونجا که من رفیقم رو بهتر از شما میشناسم و میدونم خیلی وقته کاری به آیناز نداره

هه این داره کی رو با این حرفا گول میزنه نگاهمو ازش دزدیدم و با تمسخر گفتم :

_ جوک میگی ؟!

به سمتم برگشت و درحالیکه بی تفاوت شونه ای بالا مینداخت گفت :

_هر جوری میخوای فکر کن ‌ولی مطمعن باش بعد اون درگیری که بار آخر داشتید نیما تموم مدت پیش من بوده و کاری با آیناز نداشته

یعنی باید حرفاش رو باور کنم ؟!
ولی آخه این نبودش یهوییش و اینکه اینطوری ازم پنهون شده رو چطوری هضم کنم ؟!

با فکری که به خاطرم رسید چشمامو ریز کردم و با تیزبینی لب زدم :

_اوکی پس بهش زنگ بزن بیاد

با این حرفم مطمعن شد که کوتاه بیا نیستم پس با سری که در تایید حرفام تکونی میداد گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شروع کرد به شماره گرفتن

 

” نیما “

چون این مدت نمیتونستم به شرکت برم مجبوری بیشتر کارها رو به خونه آورده بودم و انجامشون میدادم طبق عادت چند روز گذشته توی اتاق مشغول رسیدگی به کارها بودم

که یکدفعه گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن به سختی نگاهم رو از پرونده ها جلوم گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم اسم مهدی روی صفحه خودنمایی میکرد

ابرویی بالا انداختم و بعد از اینکه خودکار روی زمین گزاشتم گوشی رو برداشتم و بی معطلی تماس رو وصل کردم

_بله چی شده مهدی ؟؟

_کجایی ؟!

نمیتونستم واقعیت رو بهش بگم و باز بحث و دعواش رو به جون بخرم پس دستی پشت گردنم کشیدم و سوالی پرسیدم :

_چطور ؟! چی شده مگه ؟؟

صدای پوووف کلافه ای که کشید توی گوشم پیچید

_تو اول جوابم رو بده

زبونی روی لبهام کشیدم و به دروغ لب زدم :

_ چند روزی اومدم خارج شهر تا آب و هوام عوض شه

صدای بهت زده اش توی گوشم پیچید که باعث شد گیج شم

_یعنی چی ؟!

کلافه گفتم :

_یعنی اینکه مدتی نیستم ببخشید یادم رفت بهت بگم ولی تعجبم از اینجاست که چطور تا الان خودت متوجه نبودم نشدی

دلخور گفت :

_این مدت از دستت دلخور بودم برای همین سعی کردم اصلا کاری به کارت نداشته باشم و سمتت اصلا نیام

از لحن بچگونه اش لبخندی گوشه لبم نشست منظورش از این حرف بحث و درگیری که سر آیناز داشتیم بود که عصبی بهش گفته بود توی کارهای من دخالت نکن

_آهان نمیدونستم تا این حد ناراحت شدی

_بیخیال….همین الان باید بیای شرکت

نکنه اتفاقی افتاده که اینطوری اصرار میکنه ، نگران لب زدم :

_چرا چیزی شده ؟؟

چند ثانیه سکوت کرد و انگار جای خلوتی رفته باشه سر وصداهای دورش کمتر شد و صدای ضعیف به گوشم رسید

_جورج اینجاست !!

اوووه پس بالاخره از لونه اش بیرون اومد

پوزخند صدا داری زدم و گفتم :

_برای چی اومده ؟!

کنایه وار گفت :

_یعنی میخوای بگی نمیدونی ؟؟

خودم رو به اون راه زدم

_نه میشه بگی چرا باید بدونم ؟!

پوووف کلافه ای کشید و گفت :

_از دست تو نیما ….نمیدونی دردش اون دخترس که توام أد دست گذاشتی روش ؟؟

دستی پشت لبم کشیدم و عصبی غریدم :

_اون دختری که داری ازش حرف میزنی اول مال من بوده میفهمی ؟؟

معلوم بود از دستم کفری شده چون صداش رو بالا برد و خشن گفت :

_اون شی یا وسیله ای نیست که ادعای مالکیت نسبت بهش داری نیما….. بفهم اون آدمه آدم !!

از حس خفگی که بهم دست داده بود عصبی با یه حرکت دکمه بالایی پیراهنم رو باز کردم و با لجبازی گفتم :

_هر چی‌ که هست مال منه !!

با تمسخر صدام زد و گفت :

_هه یه جوری میگی هرکی ندونه فکر میکنه عاشق و کُشت و مردشی

بلند شدم و همونطوری که بیقرار شروع کرده بودم به راه رفتن خطاب بهش جدی گفتم :

_اونش دیگه به تو مربوط نیست

_هه کور خوندی که اینبار با این حرفا بیخیالت بشم ، به حال خودت رهات کردم که اینطور شدی معلوم نیست رفتی و داری چه غطلی میکنی که این یارو از صبح اومده بَس نشسته اینجا و تکونم نمیخوره

از اینکه اینطور دنبال آیناز میگشت عصبی دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

_من ربطی به این موضوعات ندارم پس بهتر بهش بگی من رفتم یه سفر کاری و حالا حالا هم برنمیگردم

_الان اونم باور کرد !!

_اونش دیگه به من مربوط نیست حالام خدافظ باید قطع کنم چون کار مهمی برام پیش اومده

و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم تماس رو قطع کردم و عصبی گوشی روی میز انداختم

 

لعنتی ببین تا چه حد پیگیر آیناز هست که به هیچ وجه بیخیالش نمیشه با فکر به اینکه داره آتیش میگیره و در به در همه جا رو دنبالش میگرده لبم به پوزخندی کج شد

من که میدونم دردش چیه و بخاطر چی دور و بر آیناز میگرده ولی اون اینقدر احمقه که فکر میکنه من سر از بازیش درنیاوردم و دوست داشتن الکیش رو باور کردم

هه ولی کور خونده بزارم برای تلافی گذشته دست به دختری که مال منه بزنه دختری که همه چیزش رو من قبلا تصاحب کردم و حالا حالا هم نمیخوام بیخیالش بشم که اون بیاد سروقتش

میدونستم مهدی بیخیالم نمیشه و بازم زنگ میزنه ولی من نیاز به آرامش داشتم برای همین گوشی رو خاموش کردم و با یه حرکت توی کشوی میزم انداختمش

از اتاق بیرون زدم و یکراست سراغ آیناز رفتم طبق معمول این چند وقت روی تخت دراز کشیده و درحالیکه توی خودش جمع شده بود به دیوار زُل زده و توی فکر بود

به قدری توی فکر غرق بود که حتی با شنیدن صدای باز شدن در اتاق هم عکس العملی نشون نداد ، به سمتش قدمی برداشتم و بالای سرش ایستادم

بازم انگار منی وجود ندارم هیچی به هیچی !!

رنگ صورتش به شدت پریده بود نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با رسیدن به لبهای بی روح و ترک خورده اش بی اختیار اخمام توی هم فرو رفت

_بلند شو یه چیزی بخور !!

بدون اینکه نگاه از رو به روش بگیره با صدای گرفته ای گفت :

_نمیخورم

کلافه دستی پشت گردنم کشیدم

_پاشو گفتم !!

بالاخره نگاهش رو از رو به رو گرفت و بی روح و سرد نگاهم کرد

_چیه میترسی جنازم بمونه روی دستت ؟!

با این حرفش و فکر به مُردن و نبودش ، نمیدونم چرا برای یه ثانیه حس کردم قلبم نزد

زودی نگاه ازش گرفتم و درحالیکه سعی میکردم عادی باشم توی جلد سرد و مغرورم فرو رفتم و بی تفاوت گفتم :

_نه فقط تحمل کردن این قیافه بی روحت برام سخته !!

پشت بند این حرفم از اتاق بیرون زدم و سراغ آشپزخونه رفتم و زودی یه چیزی آماده کردم و به اتاق براش بردم باید مجبورش میکردم یه چیزی بخوره

وگرنه این روند ادامه پیدا میکرد معلوم نبود چه بلایی سرش میومد سینی روی تخت دقیق کنارش گذاشتم که نگاهش روشون چرخید ولی همین که دهن باز کرد چیزی بگه یکدفعه نمیدونم چی شد که دستش رو جلوی دهنش گذاشت و عوقی زد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا