رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 69
_به چیزی که لایقش بود رسید
ناباور پلکی زد
_یعنی چی ؟؟
_صبح زود دادم گرفتنش و الانم توی بازداشتگاه تشریف داره
_واقعا ؟؟
سری تکون دادم
_آره
بلند شدم و درحالیکه کنارش مینشستم میز صبحونه جلوش میزاشتم خطاب بهش گفتم :
_غذات رو بخور تا ضعف نکنی در ضمن دیگه هیچ وقت نمیخوام حرفی از نیما بشنوم
_ولی اون بیخیال من نمیشه و در….
لقمه رو جلوی دهنش گرفتم و عصبی توی حرفش پریدم
_این بار فرق میکنه اینو من نشونش میدم
” آیناز “
با این حرفش ترس بدی توی دلم نشست که لقمه رو جلوی صورتم تکونی داد دهنمو باز کردم و لقمه رو جویدم ، باورم نمیشد جورج این کارو کرده باشه
ولی از طرفی هم خوشحال بودم که داره تلافی تموم کارهایی که نیما باهام کرده سرش درمیاره ، با مهربونی خیره صورتش شدم که با خنده روی نوک بینی ام کوبید و گفت :
_میشه بگی تو اون مغز کوچولوت چی میگذره؟؟
لیوان آب پرتغال رو برداشتم و درحالیکه تکونی بهش میدادم گفتم :
_اینکه تو کی وقت کردی همه این کارا رو انجام بدی ؟!
خیره چشمام شد و با لحنی که بوی شیطنت میداد گفت :
_همون موقعی که شما خواب تشریف داشتید
چی ؟؟ واااای خدای من چطوری متوجه نشدم که با لباس رسمی بالای سرم نشسته بود پس اونموقع برگشته بود ولی من اینقدر گیج خواب بودم که هیچ متوجه اطرافم نشده بودم سرمو زیر انداختم و با شرمندگی لب زدم :
_ببخش منو که بخاطرم تو دردسر افتادی
دستش زیر چونه ام نشست و سرمو بالا گرفت
_اصلا دلم نمیخواد بخاطر همچین چیزی ناراحت و شرمنده باشی
_ولی نیما با من مشکل داره و اونطوری توام دردسر افتادی !!
نگاهش رو توی چشمام چرخوند و جدی گفت :
_مشکل تو مشکل منم هست این رو هیچ وقت یادت نره !!
سرش رو نزدیک تر آورد بعد از اینکه بوسه کوچیکی روی نوک بینی ام نشوند با لحن خاصی ادامه داد :
_در ضمن دیگه نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم فهمیدی ؟؟
با دیدن حس مالکیت و حرف زدنش و اینکه اینقدر روم تعلق خاطر داشت حس خوبی توی وجودم پیچید و کم کم لبخندی گوشه لبم نشست و آروم سری به نشونه تایید حرفاش تکونی دادم با دیدن این حرکتم تو گلو خندید و شنیدم زیرلب آروم گفت :
_جووووونم عروسک !!
گونه هام رنگ گرفت و از خجالت سرمو پایین انداختم که دودل سرش جلو اومد ولی وسط راه ایستاد و بعد نفس عمیقی که کشید ازم فاصله گرفت درحالیکه از کنارم بلند میشد گفت :
_برم یه تماس مهم دارم الان برمیگردم
با عجله از اتاق بیرون رفت با صدای بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و ناامید نگاه از رو به رو گرفتم ، هه برای فرار از من چه بهانه ای آورده بود ناراحت سینی روی پاتختی گذاشتم و غمگین باز روی تخت دراز کشیدم میدونم فقط و فقط بخاطر خودم ازم دوری میکرد تا اذیتم نکنه
ولی تا کی میتونست این وضعیت رو تحمل کنه باید فکری برای حل این مشکل میکردم و تا دیر نشده پیش روانپزشکی چیزی میرفتم
چند روزی از اون ماجرا میگذشت و دورا دور شنیده بودم که بخاطر اصرار زیاد و پیگیری های جورج ، نیما حداقل دو شب توی بازداشتگاه مونده
ولی دادگاه اصلی مونده بود برای چند وقت دیگه و مطمعن بودم جورج به این سادگی ها بیخیالش نمیشه و تا به غلط کردن نندارتش بیخیالش نمیشه
این بازداشتگاه هم براش خیلی خوب بود و حداقل تا مقداری تنبیه شده بود و دیگه باعث میشد حداقل دیگه دور و برمون نیاد هرچی از جورج میخواستمم بیخیالش نمیشد میگفت تا به خاک سیاه ننشونمش بیخیالش نمیشم
ولی دیگه برام اهمیتی نداشت
فقط و فقط همین که دیگه مزاحمم نمیشد برام کافی بود و تقریبا داشتم توی آرامش زندگی میکردم و راضی بودم
ولی نمیدونستم مشکلات دستم از سرم برنمیدارن و قراره چه اتفاقایی برام بیفته !!
بعد مدت ها تصمیم گرفتم که باز سر کار برگردم پس صبح زود همراه جورجی که توی ماشین منتظرم در خونه مونده بود به شرکت رفتم
و الان با آرامش پشت میز کارم نشسته و با سری پایین افتادن مشغول بودم که یکدفعه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
با کنجکاوی گوشی رو برداشتم که با دیدن اسم جورج روی صفحه نمایش لبخندی روی لبم سبز شد و با عجله پیامش رو باز کردم
_بعد از کار منتظرم بمون با هم بریم شام بخوریم
با ذوق و شوق دستام روی کیبرد لغزید و بی معطلی براش تایپ کردم :
_اوکی عزیزم !!
هنوز با همون نیش باز نگاهم به صفحه گوشیم بود که با صدای تمسخرآمیز یکی از همکارام که اتفاقا هم اتاقیم بود لبخند روی لبهام ماسید
گوشی توی دستم مشت شد
_زیاد خوش نباش چون به زودی تاریخ انقضای توام سر میاد
نفهمیدم این الان با من بود ؟؟
سرمو بالا گرفتم و نگاه خشمگینم رو به دختر مو بلوندی که رو به روم پشت میزش نشسته و با کینه و پوزخندی گوشه لبش نگاهم میکرد دوختم
و با اشاره ای به خودم عصبی پرسیدم :
_با من بودی ؟؟!
نگاهش رو بین بقیه هم اتاقی ها چرخوند و با تمسخر گفت :
_آره مگه اینجا کسی جز تو زیرخواب جدید رییس هست ؟؟
نگاهش روی هیکلم چرخوند و ادامه داد :
_زیرخواب جدیدش که طبق معمول ، خوب که ازت استفاده اش رو کرد درست مثل یه تیکه آشغال میندازتت دور
از شدت خشم زیاد نفس نفس میزدم
این داشت چه زِری میزد ؟؟
از پشت میزم بلند شدم و کنایه آمیز خطاب بهش گفتم :
_زیرخواب که به قول خودت منم….پس تو چته که الان داری میسوزی ؟؟
دستم جلوی دهنم گرفتم و با لحن آرومتری ادامه دادم :
_نکنه تو کف اینی که بکندت و نکرده ؟؟!
برای ثانیه ای ماتش برد و انگار متوجه منظورم نشده و داره حرفمو پیش خودش تجزیه و تحلیل میکنه نگاهم کرد
کم کم چشماش شد گلوله آتیش و عصبی گفت :
_چی ؟؟؟ درست صحبت کن
با ناراحتی ظاهری سری تکون دادم و با تاسف گفتم :
_آخی انگاری بدجوری تو کف موندی دلم برات میسوزه
ممنون از نویسنده گلمون بااین پارت گذاری به موقع و طولانیشون :1 واقعا ک…
خواهشن زودتر پارت ۷۰ رو بزارین والا دیگه رمانش بی مزه شد از پس فاصله افتاد بژنش😣😣😣😣
سلام
چند هفته گذشته…چرا پارت ۷۰رو نمیزارید نویسنده لطفا سرعت نوشتنتو بیشتر کن
یادش بخیر یه زمان این رومانو میخوندم!
بی حیا 😂😂😂
افف تو رو خدا پارت ۷۰ از فصل دوم رو بزارید خسته شدم از بس اومدم سر زدم
بیام خستگیتو درارم؟
رماناتونو یکم بلند تر کنین با تشکر از نویسنده و ادمین