رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 63
پوزخندی گوشه لبم نشست هه ….ببین این داره از کجا داره میسوزه !!
فنجون توی دستمو محکم روی میز کوبیدم که همه نگاه ها به سمتم برگشت و عصبی خطاب بهش گفتم :
_اوکی !!
از اینکه کارمندا بخاطر جورج باهام در افتاده بودن و دیگه مثل گذشته باهام رفتار نمیکردن عصبی بودم ولی باید کم کم سعی میکردم بهشون اهمیت ندم و دیگه هیچی برام مهم نباشه
چون من جورج رو داشتم و اون تنها کسی بود که برام مهم بود و بس !!
پشت در اتاقش که رسیدم بی معطلی تقه کوتاهی به در زدم و با صدای بلند بفرماییدش به خودم اومدم ، با عجله سر وضعم مرتب کردم و در باز کردم
با دیدنم طبق معمول همیشه از پشت میزش بلند شد و به سمتم اومد ، بی اختیار به آغوشش پناه بردم و درحالیکه سرمو روی سینه اش میزاشتم چشمامو بستم
اصلا این چندوقته آسایش نداشتم و به قدری فشار روحی روم بود که هیچی از زندگی نفهمیده بودم ، متوجه حال بدم شد چون دستاش محکم دورم حلقه کرد و درحالیکه بوسه روی موهام مینشوند آروم لب زد :
_حالت خوبه ؟؟
بی حال اهووومی زیرلب زمزمه کردم که دستی روی موهام کشید و گفت :
_من آخر یه روز اون نیما رو میکش…..
با ترس سرمو بالا گرفتم و قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه دستمو روی لبهاش گذاشتم
_هیس…..بیخیال شو اوکی ؟؟
_نمیشه تا زهرم بهش نریزم بیخیال نمیشم
از آغوشش جدا شم و با انرژی تحلیل رفته ای نالیدم :
_فقط یه طوری باشه که دیگه سراغ من نیاد و آزارم بده
لبه مبل نشستم که با اخمای درهم کنارم نشست و خشن غرید :
_غلط کرده فقط کافیه یه بار دیگه نزدیکت بشه اونوقت آنچنان دودمانش رو به باد میدم که نفهمه از کجا خورده
دستمو به سرم تکیه دادم و با اعصابی داغون نالیدم :
_دیگه حرفش نزن سرم ترکید
_اوکی آروم باش
به سختی لبخندی زدم و گفتم :
_سعی میکنم
دستی روی گونه ام کشید و سوالی پرسید :
_امروز چرا دیر اومدی شرکت ؟؟
فکر نمیکردم تا این حد منو زیر نظر داره که متوجه حتی نیم ساعت غیبتم شده باشه
با تعجب نگاهمو توی صورتش چرخوندم و با خنده گفتم :
_تو منو چک میکنی ؟؟
آروم روی نوک بینی ام کوبید و جدی گفت :
_به این نمیگن چک کردن عزیزم فقط نگرانتم !!
شونه ای بالا انداختم و با شیطنت گفتم :
_بله بله درست میفرمایید
خندید که ادامه دادم :
_هیچی امروز دنبال خونه میگشتم برای همین یه کم دیر شد تا بیام
با کنجکاوی پرسید :
_چی شد پیدا کردی ؟؟
مایوس سرمو پایین انداختم
_نه تو فکر اینم که اگه شد ماشینم رو بفروشم
_چی ؟؟؟
_مجبورم…. آخه پولم نمیرسه اینطوری شاید حداقل یه سوییت کوچیک گیرم بیاد
درحالیکه نگاه خیره اش به چشمام میدوخت دستامو گرفت و یکدفعه بی هیچ مقدمه ای گفت :
_بیا با من زندگی کن !!
از حرف و پیشنهادی که بهم داده بود چندثانیه خشک شده موندم یعنی واقعا میخواست من رو به خونه زندگیش راه بده ؟؟
با تعجب اشاره ای به خودم کردم و گفتم :
_واقعا میخوای من بیام خونت ؟؟
با دیدن حالم تو گلو خندید و گفت :
_آره مگه غیر تو ، کسی دیگه ای هم اینجا هست ؟؟
_نه ولی خوب خوب…..
نمیدونستم چی بگم و چه عکس العملی نشون بدم و از طرفی شوکه شده بودم که گفت :
_بهانه نیار قبول کن بره
دروغ چرا تو دلم مهمونی بود از اینکه جورج رو داشتم که همه جوره پشتبانم بود و بیخیالم نمیشد خوشحال بودم
ولی همین که دهن باز کردم تا قبول کنم با یادآوری امیرعلی و خانوادم که هیچ جوره قبول نمیکردن من با دوست پسرم زندگی کنم پشیمون شدم
اگه بخوام از خونه جدا بشم و این موضوع رو بفهمن صد در صد باز سر اینکه خونه دوست پسرم میخوام برم دعوا و بحث راه میندازن
من این رو نمیخواستم و دنبال آرامش بودم پس دستمو از دستاش بیرون کشیدم و جدی گفتم :
_ممنون از لطفت ولی نمیتونم !!
گیج نگاهش رو بین چشمام چرخوند و سوالی پرسید :
_چرا ؟؟!
پوووف خدایا ….
حالا چطور من این شرایط رو توضیح میدادم و از عقاید خانوادم براش حرف میزدم ، دستی به صورتم کشیدم و کلافه گفتم :
_نمیشه چون خانوادم اینطوری دوست ندارن و نمیزارن
آهانی زیرلب زمزمه کرد و با اخمای گره خورده ای گفت :
_یادم نبود داداشت خیلی پیگیره
اهووومی زیرلب زمزمه کردم و ناامید بلند شدم
_من دیگه برم یه خورده کار دارم باید انجامش بدم
بی حرف سری در تایید حرفام تکون داد که به سمت در رفتم ولی همین که میخواستم درو باز کنم و بیرون برم صدام زد و گفت :
_اگه آپارتمانی که توش زندگی نمیکنم رو بهت بدم چی ؟؟ بازم مخالفت میکنن ؟؟
با تعجب به سمتش چرخیدم
_چی ؟؟
بلند شد و همونطوری که به سمتم میومد گفت :
_یه آپارتمان نزدیک شرکت دارم که مبله اس وقتی که نمیتونستم تا خونه برم و کارام زیاد بود شب اونجا میموندم اگه بخوای میدمش به تو !!!
باورم نمیشد دارم همچین چیزی میشنوم با چشمایی که از خوشی برق میزدن ناباور پرسیدم :
_واقعا ؟؟
جدی گفت :
_آره شوخی که نمیکنم و ک…..
باقی حرفش با پریدن من و حلقه کردن دستام دور گردنش نصف و نیمه موند تکونی به خودم دادم و با شادی جیغ زدم :
_واااای خدا عاشقتم
تو گلو خندید و دستاش دور کمرم حلقه کرد ، با هیجان زودی ازش جدا شم و دستپاچه گفتم :
_من برم وسایلم جمع کنم هااا ؟؟
با خنده سری تکون داد و گفت :
_برو
برای تشکر ازش جلو رفتم و با عجله بوسه کوتاهی روی گونه اش نشوندم و زیرلب زمزمه کردم :
_ممنونم !!
بدون اینکه منتظر پاسخی از جانبش باشم با خجالت از اتاقش بیرون زدم ، بعد از جمع کردن وسایلم بی معطلی از شرکت بیرون زدم
ولی همین که پشت فرمون نشستم تازه فهمیدم چه غلطی کردم و چه کولی بازی درآوردم با دست محکم به پیشونیم کوبیدم و خطاب به خودم عصبی زمزمه کردم :
_اههههه گندت بزنن الان پیش خودش میگه دختره چه هوله
دندونامو حرصی روی هم فشردم ، کاری بود که کرده بودم پس تنها باید بیخیال میشدم و وقتی میدیدمش به روی خودم نمیاوردم
با این فکر تا حدودی خودم رو آروم کردم و بعد از چرخوندن سوییچ ماشین روشن کردم و با سرعت توی جاده افتادم
از اینکه قرار بود از اون زندان رهایی پیدا کنم دل تو دلم نبود و به قدری هیجان داشتم که دیرم بود هرچی زودتر تو خونه جدید ساکن بشم
با رسیدن به خونه با عجله وارد اتاقم شدم و بعد از پرت کردن کیفم روی تخت بی معطلی شروع به جمع کردن وسایلم کردم نباید چیزی رو از قلم مینداختم
خوشبختانه کسی مزاحمم نشد و بعد از گذشت چند ساعت بالاخره تونستم تموم وسایلم رو داخل دو چمدون بزرگ جا بدم ، زیپ چمدون رو بستم
و درحالیکه بلند میشدم نگاه حسرت بارم رو توی اتاق چرخوندم برام سخت بود از خونه زندگیم دل بکنم بخوام جایی دیگه برم ولی دیگه تحملم تموم شده بود
و به قدری بی طاقت شده بودم که جدیدا هر وقت پا داخل این خونه میزاشتم بخاطر رفتارای بد خانوادم نفسم میگرفت و بغض به گلوم چنگ مینداخت
چمدون رو گوشه اتاق گذاشتم و به سمت حمام رفتم تا دوش کوتاهی بگیرم و آماده بشم که یکدفعه در اتاق بی هوا باز شد و امیرعلی با اخمای درهم و سری پایین افتاده داخل اتاق شد
تا سرشو بالا گرفت و من رو دید با تعجب سری تکون داد و گفت :
_چه عجب انگاری خونه ای ؟؟!!
حوصله تیکه کنایه هاش نداشتم و از طرف دیگه ای بخاطر اینکه فکر میکرده خونه نیستم و بی اجازه وارد اتاقم شده بود عصبی بودم
_چیه فکر نمیکردی خونه ام ؟؟ چی از تو اتاقم میخواستی برداری ؟؟
با لحن تند و تیزم جفت ابروهاش با تعجب بالا پرید و با بُهت گفت :
_این چه طرز صحبت کردن با داداش بزرگتر از خودته هاااا ؟؟
پوزخندی گوشه لبم نشست ، هر موقعی که میخواستن همه چی رو بهم بریزن و تیکه کنایه بارم کنن یادشون میرفت من کی هستم حالا که من حرفی به ضررشون زدم اینطوری بهش برخورده
عصبی به سمت چمدونام رفتم و همونطوری که به طرف بیرون اتاق هُلشون میدادم تمسخر آمیز گفتم :
_این چیزیه که خودتون یادم دادید داداش !!
داداش رو با آنچنان لحن تمسخر آمیزی بیان کردم که حرصش بگیره ، انگار تازه متوجه موقعیت شده باشه بهت زده نگاهشو روی چمدونا چرخوند و سوالی پرسید :
_اینجا چه خبره ؟؟ این چمدونا برای چیه ؟؟
بی اهمیت بهش همونطوری که چمدونا رو دونه دونه بیرون میبردم و در اتاق میزاشتم خطاب بهش گفتم :
_برای رفتن از این خونه
_یعنی چی ؟؟ میخوای کجا بری ؟؟
کنایه وار گفتم :
_جایی میرم که توش آرامش داشته باشم
آخرین بسته کوچیکم رو برداشتم که سد راهم شد و عصبی از پشت دندونای چفت شده اش غرید :
_مثل آدم حرف بزن ببینم چه غلطی میخوای بکنی
نگاه سرد و یخ زده ام رو به چشماش دوختم و از حرص شمرده شمرده کلمات رو ادا کردم :
_گفتم…میخواااام….از…این…جهنم…دره….
باقی حرفم با سیلی محکمی که توی دهنم کوبیده نصف و نیمه موند از درد و شوک شدت ضربه اش یک قدم به عقب برداشتم که صدای داد بلندش بود که چهارستون بدنم رو لرزوند :
_تو هیچ جایی نمیری شیرفهم شدی یا نه ؟؟
با بغض و چشمایی که هر لحظه آماده باریدن بودن خیره اش شدم چطور جرات کرده بود من رو بزنه اونم کی ؟؟
امیرعلی که از گل نازک تر به من نمیگفت فقط تونستم یه کلمه حرف بزنم ، اون یه کلمه هم چرا بود !!
با شنیدن صدای لرزونم انگار تازه فهمیده باشه چه غلطی کرده نیم نگاهی به دستش که توی صورتم کوبیده بود کرد با حالت پشیمونی اسمم رو صدا زد و گفت :
_بب…ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی شد
اشکام صورتمو پر کردن با تنه محکمی که بهش کوبیدم از کنارش گذشتم و با بغض لب زدم :
_هیچ وقت نمیبخشمت
از همون بالای پله ها با جیغ خدمتکارو صدا زدم که با ترس ، نفس نفس زنون از پله ها بالا اومد و وحشت زده گفت :
_بله خانوم ؟!
اشاره ای به وسایلم کردم و فین فین کنان گفتم :
_چمدونا رو ببر پایین برام زود باش
_چشم خانوم !!
با صدای جیغ و دادهام مامان اینا از اتاقاشون بیرون اومده و با چشمای گرد شده از تعجب مدام سوال پیچم میکردن
_کجا ؟! چه خبره اینجا
دستمو روی صورتم که جای سیلی امیرعلی بود گذاشتم و با حرص گفتم :
_برید از پسرتون بپرسید که دم به دقیقه به من گیر میده
اشاره ای به صورت سرخ شده ام کردم و با گریه ادامه دادم :
_اینم شاهکارشه
مامان با ناباوری نگاهش رو به پشت سرم جایی که امیرعلی بود دوخت و با بهت لب زد :
_راست میگه امیر ؟؟
امیرعلی که تموم مدت سکوت کرده بود کلافه جلو اومد و با حرص گفت :
_بی اجازه ما وسایل جمع کرده که میخوام برم منم دیوونه شدم و بهش سیلی زدم
حالا نوبت من بود که مامان سراغم بیاد ، رو به روم ایستاد و با چشمای ریز شده شاکی پرسید :
_کجا میخوای بری ؟؟ مگه ما خانوادت نیستیم
اشکامو با پشت دست پاک کردم و با بغض نالیدم :
_آره خانوادمین….خانواده ای که خیلی وقته منو فراموش کردید و انگار منی وجود ندارم راحت برای خودتون زندگی میکنید
راس میگه😁
عیب بابا هی هرروز باید بگیم پارت بعدی کو؟!؟؟؟؟؟؟!بابا بزارین دیگه بخدا شما آخرش مسبب مرگ من میشین😠😠😠😠😬😬😬
متاسفم واقعا برای نویسنده با این پارت دادنش
سلام به نویسنده. من این رمان رو توی تلگرام دنبال میکنم. اگه میشه اونجا ۱ ربات ناشناس بذار که بابت هر پارت یا حداقل چند پارت ۱ بار بتونیم نظر بدیم. ممنون.
سلام .خدادقوت
چرا اینقدر دیربه دیر پارت گذاری می کنید؟
وچرا اینقدر کم؟
حیگرمون خون شد
والا خیلی دیر میزاری کوتاهم هست بس کنید
خیلی بدین کم بودش این همه صبر تهش اینقدر؟!