رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 110
زودی قرص رو بالا انداختم و با اعصابی متشنج درحالیکه سرمو به پشتی صندلی تکیه میدادم چشمام رو بستم ولی نتونستم خوددار باشم و بالاخره پرسیدم :
_کی خواستگاری و مراسمه ؟؟!
با چشمای بسته حس کردم رو به روم روی مبلا نشسته و خیره و با دقت زیرنظرم داره این رو از سنگینی نگاهش حس میکردم
_چطور ؟!
چشمام رو که باز کردم نگاهم توی چشمای تیزبینش نشست
_میخوام بدونم جرمه؟؟
بدون لحظه ای درنگ لب زد :
_آره برای تو جرمه !!
داشت با این حرفاش کم کم اعصابم رو به بازی میگرفت
_اون وقت چرا ؟؟
درحالیکه دستاش روی زانوهاش بهم قفل میکرد سمتم خم شد
_چون باز دردسر درست میکنی
لب تاب جلوم رو باز کردم و عصبی دستمو روی کیبردش چرخوندم
_نه کاری باهاشون ندارم !!
تلخ خندید
سرمو بالا گرفتم و با کنجکاوی خیره اش شدم
_هنوز مثل بچگی هات دروغ که میگی گوشات قرمز میشه !!
بی اختیار دستی به گوشام کشیدم که ناراحت لب زد :
_بس کن داداش !!
خودم رو با لب تاب جلوم مشغول نشون دادم و بی تفاوت گفتم :
_گفتم که کاری بهشون ند…….
با تن صدایی که رفته رفته بالا میگرفت توی حرفم پرید
_گفتم من رو بازی نده فکر میکنی نمیدونم تا در خونه تعقیبش کردی و صورتش رو به اون روز انداختی ؟؟
با یادآوری زمین خوردنش حرصی دندونامو روی هم سابیدم و یکدفعه از دهنم پرید
_من کاری نکردم خودش زمین خورد !!
با این حرفم ابرویی بالا انداخت
_پس بالاخره گردن گرفتی که دم به دقیقه دنبالشی ؟!
پوووف کلافه ای کشیدم و با حس خفگی که دچارش شده بودم دکمه اولی پیراهنم رو باز کردم و خشمگین غریدم :
_تو دنبال چی هستی نورا ؟؟
ملتمسانه خیره چشمام شد و گفت :
_دنبال آرامشم میفهمی ؟! اصلا میدونی آرامش یعنی چی ؟! درکی ازش داری ؟؟ وقتی که تموم زندگی و اطرافیانم دارن زجر میکشن و مجبورم قطره قطره آب شدنشون رو جلوی چشمام ببینم و دَم نزنم یعنی چی ؟؟
پوزخندی گوشه لبم سبز شد
_آرامش؟! اون شوهر…..
باقی حرفم با تقه ای که به در اتاق خورد نصف و نیمه موند منشی با سینی پذیرایی توی دستش وارد شد و به سمتمون اومد
دندونامو حرصی روی هم فشردم منتظر بودم بیرون بره ولی سینی روی میز گذاشت و با ناز خطاب بهم گفت :
_امر دیگه ای ندارید قربان ؟؟
اخمامو توی هم کشیدم :
_نه میتونی بری ؟!
احترامی گذاشت و با نیم نگاهی که به نورا انداخت بیرون رفت با بسته شدن در به سمت نورا برگشتم که حرصی گفت:
_شوهر من چی هاااا ؟؟
لیوان آبمیوه رو برداشتم و در ظاهری بیخیال همونطوری که همش میزدم گفتم :
_باعث و بانی همه این اتفاقا اون شوهرته
دستاش مشت شد
_با این بهونه ها میخوای به کجا برسی نیما ؟؟
کمی از آبمیوه توی دستم مزه مزه کردم و بیخیال گفتم :
_هیچ جا….. فقط همین قدر بدون که دوست ندارم پاتو توی کفش من بکنی !!
عصبی از جاش بلند شد
_یعنی چی این حرفت ؟؟
لیوان توی دستم روی میز گذاشتم
_یعنی دست از نصیحت کردن من بردار
پوزخند صداداری زد
_هه نصیحت ؟؟ کار تو از نصیحت کردن گذشته میفهمی ؟؟
با تمسخر لب زدم :
_خوبه که میدونی !!
عصبی با صدای بلند اسمم رو صدا زد
_نیماااااا
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و بی تفاوت خیره صورت خشمگینش شدم
_چیه ؟؟؟
معلوم بود توقع این حجم از بی تفاوتی و سردی رو از من نداشته چون خسته نفسش رو بیرون فرستاد و به سمتم اومد
_یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو بعد قول میدم که برم
با چشمای ریز شده نگاهم رو بین چشماش چرخوندم از راست به چپ از چپ به راست ، یعنی میخواست چی بپرسه ؟!
اصلا قصد داشت با پرسیدن این سوالا به کجا برسه ؟!
واقعا ساده بود اگه فکر میکرد من بیخیال آیناز میشم شاید اولش از روی انتقام بود ولی الان خودمم میدونم تنها دلیلم انتقام نیست ولی نمیتونم برای حس مالکیتی که نسبت بهش دارم هنوز اسمی تعیین کنم
به اجبار سری در تایید حرفش تکونی دادم
_اوکی فقط بعدش میری و هیچ بحث دیگه ای نمیخوام !!
سری تکون داد و درحالیکه دستاش رو به سینه گره میزد با کنجکاوی چیزی پرسید که گیج خیره صورتش شدم و توی فکر فرو رفتم
_دوستش داری ؟؟!
بی حرف توی فکر فرو رفتم که جدی صدام زد و گفت :
_چیه ؟! نمیخوای جواب بدی ؟!
جواب بدم ؟! چی بهش بگم ؟؟
اصلا چه جوابی دارم که بدم ؟!
یعنی من اون دختر رو دوست داری؟!
اصلا حسم نسبت بهش چیه ؟!
تنفر ؟!
خیره چشماش شدم و بدون توجه به حسی که درونم بود با تمسخر لب زدم :
_جوک میگی ؟؟!
_یعنی میخوای بگی دوستش نداری ؟؟
ابروهام توی هم گره خورد
_حسم نسبت به خاندان رضایی چیزی جز تنفر نیست !!
پوزخندی گوشه لبش نشست
_باشه بازم خودت رو بازی بده !!
سرد و بی روح خیره اش شدم
_منظور ؟؟؟
کیفش رو از روی مبل برداشت
_بشینی یه کم فکر کنی میفهمی !!
دستی به پرونده های جلوم کشیدم و بی تفاوت لب زدم :
_نیازی نمیبینم به همچین مسائل پیش پا افتاده ای فکر کنم
کیفش روی دوشش انداخت و درحالیکه سری تکون میداد با تمسخر لب زد :
_عجب ….. حالا آیناز شده مسائل پیش پا افتاده ؟؟
با چشمای ریز شده خیره صورتش شدم
_قصدت از این سوالایی که میپرسی چیه ؟؟ میخوای به چی برسی ؟!
لبخند خسته ای زد
_خیلی دلت میخواد بدونی ؟!
بی حرف توی سکوت خیره اش شدم که فکر نکنه مشتاق شنیدن تفکرات و حرفاشم ، حرفایی که چیزی جز ، بوی تمسخر و بازی دادن من نداشتن
وقتی دید چیزی نمیگم به سمت در قدمی برداشت ولی وسط راه انگار پشیمون شده باشه ایستاد و همونطوری که پشتش بهم بود گفت :
_قصدم رسیدن به صدای دلته که خیلی سعی داری نادیده اش بگیری
با این حرفش خشکم زد که نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و زیرلب زمزمه وار ادامه داد :
_خدافظ !!
و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب من باشه بیرون رفت ، با صدای بسته شدن در به خودم اومدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم
سعی کردم نسبت به حرفاش بی تفاوت باشم ولی نمیتونستم ، مدام حرفاش توی ذهنم تکرار میشد و سرم به دوران افتاده بود
راست میگفت !!
خیلی وقت بود سعی میکردم به صدای دلم گوش ندم دلی که جدیدا سر ناسازگاری باهام برداشته و عجیب داشت بازیم میداد
بلند شدم و کلافه همونطوری که طول اتاق رو بالا پایین میکردم جنون وار زیرلب زمزمه کردم :
_نه نه همچین چیزی امکان نداره !!
هنوز نمیخواستم قبول کنم اون دختر برام مهمه و تموم تلاشم میکردم تا ثابت کنم اون رو فقط و فقط برای انتقام میخوام و بیش از این برام ارزشی نداره
یکدفعه با یادآوری خواستگاری و ازدواجش قدمام از حرکت ایستاد و حرصی زیرلب زمزمه کردم :
_هه کور خوندی بزارم !!
باید کاری میکردم و مانع میشدم ولی چطور ؟؟
لبم رو زیر دندون فشردم که طعم تلخ خون توی دهنم پیچید ولی برام اهمیتی نداشت و همونطوری که فشار دندونم رو بیشتر میکردم کلافه چنگی به موهام زدم
یه فکری کن نیما !!
فکرت رو به کار بنداز لعنتی !!
سرگردون دور خودم میچرخیدم که یکدفعه با چیزی که بخاطرم رسید پاهام از حرکت ایستاد و زیرلب ناباور زمزمه کردم :
_یعنی میشه ؟؟
به امتحان کردنش می ارزید آره !!
نباید وقت رو از دست میدادم کتم رو چنگ زدم و باعجله از اتاق بیرون زدم
منشی با دیدنم بلند شد و دستپاچه گفت :
_ ببخشید قربان ساعت دو با آقای مدیسون قرار ملاقات دارید
بی اهمیت به سمت آسانسور رفتم و درحالیکه دکمه اش رو میفشردم خطاب به منشی گفتم :
_کنسلش کن !!
با تعجب گفت :
_ولی قربان نمیشه ایش…..
توی حرفش پریدم
_همین که گفتم کار مهمی برام پیش اومده پس همه قرارا رو کنسل کن
در آسانسور که باز شد بی معطلی وارد شدم و دکمه طبقه پارکینگ فشردم
با رسیدن به پارکینگ بی معطلی سوار ماشین شدم و توی جاده افتادم چند دقیقه طول نکشید ماشین رو به روی شرکت بزرگ هاوارد متوقف کردم
با اخمای درهم نگاهم رو به سر در شرکتش دوختم باید باهاش حرف میزدم و بهش میفهموندم که از سر راهم کنار بکشه چون احتمال میدادم بخاطر گذشته اس که درگیر آیناز شده
وگرنه جورجی که من میشناختم رو چه به عشق و عاشقی کردن چون بعید میدونستم بعد اون ماجرا بخواد باز درگیر زنی بشه
اونم کی ؟؟
آینازی که پُر بود از مشکل و دردسر
بی معطلی پیاده شدم و با اخمای درهم وارد شرکتش شدم ولی همین که میخواستم به طرف آسانسور برم نگهبان سد راهم شد و گفت :
_ببخشید قربان شما اجازه ورود به شرکت رو ندارید
سرم کج شد و ناباور پرسیدم :
_چی ؟! نفهمیدم
دستی به کلاهش کشید و جدی گفت :
_گفتم حق ورود به شرکت رو ندارید ممنوعه !!
با تمسخر لب زدم :
_اونوقت کی ممنوعش کرده ؟؟؟
جدی خیره چشمام شد و گفت :
_آقای هاوارد !!
هه پس اینقدر ازم میترسه ورودم به شرکتش رو هم ممنوع کرده ولی من باید باهاش حرف میزدم ، پس بی اهمیت به نگهبان خواستم داخل آسانسور شم
که باز نگهبان سد راهم شد و دستپاچه گفت :
_قربان گفتم که نمیشه !!
_برو کنار ببینم باید برم بالا
دستش رو جلوم گرفت
_خواهش میکنم از اینجا برید دارید من رو توی دردسر میندازید !!
عصبی دستش رو پس زدم و بلند گفتم :
_برو کنار !!
_ولی قربان نمیشه
درگیر بحث بودیم که صدای از پشت سر باعث شد بی حرکت بمونیم
_اینجا چه خبره ؟؟
به عقب برگشتم و با دیدن جورجی که با اخمای گره خورده از پشت شیشه های دودی عینکش خیرم شده بود بی اختیار پوزخندی گوشه لبم نشست
.
_قربان اصرار دارن وارد شرکت شن
جورج بدون اینکه نگاه خیره اش از روی من برداره شاکی خطاب به نگهبان غرید :
_مگه نگفتم نمیخوام ببینم این آدم بیست کیلومتری شرکت هم رد بشه پس الان اینجا چیکار میکنه ؟؟
_ببخشد قربان فکر نمیکردم جدی گفته باشید
عصبی با یه حرکت عینک رو از روی چشماش برداشت و به سمت نگهبان چرخید
_چی ؟؟ فکر نمیکردی جدی باشمممم ؟؟
نگهبان شرمنده چندقدمی عقب رفت و سرش رو پایین انداخت
_ببخشید قربان !!
_زود وظیفت رو انجام بده بعدش یکراست برو حسابداری برای تسویه !!
نگهبان بهت زده دهنش نیمه باز موند و ناباور زمزمه کرد :
_قربان !!
جورج بدون ذره ای انعطاف لب زد :
_کارمندی که وظایفش رو جدی نگیره توی این شرکت نمیخوام
هرچی نگهبان بخت برگشته به دست و پاش افتاد و التماس کرد بی فایده بود
تموم مدت دست به سینه با پوزخندی گوشه لبم خیره نمایشی که راه انداخته بودم که با تنه محکمی که بهم کوبید خواست از کنارم بگذره که با تمسخر صداش زدم و گفتم :
_از کی تا حالا دق و دلیت از من رو سر یه آدم بدبخت پیاده میکنی !!
با دستای مشت شده ایستاد و خشن غرید :
_از اینجا برو اگه نمیخوای مشتم توی صورتت پیاده شه
اولین بار بود همچین حرفایی از جورج می شنیدم بهت زده خندیدم و گفتم :
_عه میبینم که زبون باز کردی و می……
باقی حرفم با یهویی برگشتن جورج و مشت محکمش که توی صورتم خورد نصف و نیمه موند و صدای داد بلند از دردم بود که توی فضا پیچید
درد بدی توی کل صورتم پیچیده بود و حس میکردم چطور گوشه لبم شکافته شده و خون ازش بیرون میزنه
دستی به لبم کشیدم و عصبی به سمت جورج یورش بردم که جا خالی داد و ضربه محکمتری توی کمرم کوبید که با درد خم شدم و روی زمین افتادم
کنارم اومد و درحالیکه با حرص نگاهش رو توی صورتم میچرخوند گفت :
_اینا به تلافی بلاهایی که سر آیناز آوردی !!
با یادآوری آیناز حرصی دندونامو روی هم فشردم بلند شدم و بهش حمله کردم
_آیناز مال منههههه
ادمین پارت جدید کِی میزاری؟
ادمین، جونِ من دیدگاهمو رد نکنیعا اگر ک ادامه رمانو درست حدث زده باشم یوخ پاکش کنی🙂کلی بدبختی کشیدم واس تایپش😂😂رو گوشی سعخته تایپ عاخه💔🥀
باز مث دو تا حیوون افتادن ب جون هممم . خداااااروشکر ک آیناز اصن آدم نیس این وسط . جون نداره ک . ع این لباساس ک هر کی زودتر برسه میپوشتش://🙂😂قسمت تلخ ماجرا اینه فق ک این رفتارا هست و بعضی مردا گاهی تعصب و غیرت و خودخواهیو قاطی میکنن و از غلط ترین راه برای رسیدن ب نتیجه وارد عمل میشن:) زور و داد بیداد🙂😂الن نیما دیه ناموسا خ بچه پروعه با اون غلطایی ک کرده هنوزم اومده میگه آیناز واسه منه و فلان ..ته رمانم چی میشه ؟ آیناز یه کانکشن اجباری بخاطر تولش با نیما پیدا میکنه حالا یا بخاطر ترس خوانوادش از فهمیدن واقعیت باش بزور ازدواج میکنه یا هرچی یا ام جورج میمیره نیما باز آیناز میدزده😂ماشالا اون ک دس ب دزدیدنش خوبه. و ته تهشم خلاصههه آیناز تو این گیرودارا عاشق نیما میشه . بعد میزنه ۵ سال بعدو زندگی خوشبختشونو روایت میکنه بعدم دی اِنددد🥂😂
وع یه خسته نباشید ویزه ام باید بگم و مرسی ک پارتا رو میزاریع برامون ادمین جان🤞🥂🔥فق پلیز زود ب زود بزار فاصله عای لاش خ طولانیه . معرسی اح🥂