رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 35

4
(1)

 

_چطور جرات کردی بدون اجازه سرتو بندازی پایین و بیای داخل ؟!

منشی بخت برگشته که از صدای داد نیما و این حجم زیاد خشمش تقریبا خشکش زده بود به خودش اومد و دستپاچه لب زد :

_ببخشید قربان ولی من همیشه ای….

نیما عصبی لبه کتش رو کنار زد و درحالیکه دکمه بالایی پیراهنش رو باز میکرد تو حرفش پرید و بلند فریاد زد :

_از این به بعد تا بهت اجازه ورود ندادم حق نداری پاتو داخل این اتاق بزاری فهمیدی ؟!

منشی با ترس یک قدم عقب رفت و با سری پایین افتاده آروم گفت :

_بله قربان !!

نیما به در خروجی اشاره ای کرد و با لحن نچندان دوستانه ای گفت :

_اوکی …. حالام بیرون !!

منشی رنگش پرید و درحالیکه کینه توزانه نیم نگاهی از گوشه چشم به من مینداخت خطاب به نیما آروم گفت :

_بازم ببخشید

و با عجله از اتاق بیرون رفت ، ولی من بدون اینکه نگاهم رو از جایی که چند دقیقه پیش منشی ایستاده بود بگیرم همچنان توی فکر نگاه آخرش بودم نکنه فهمیده توی این اتاق چه خبر بوده ؟!

نه ….با سابقه درخشان دعواهای بین من و نیما که همه شرکت ازش باخبر بودن فکر نکنم چنین فکری به ذهنش خطور کرده باشه !!

ولی ترس نمیزاشت بیخیال این موضوع باشم سری تکون دادم و کلافه زیرلب با خودم زمزمه کردم :

_نه نه نفهمیده !!

_چی رو نفهمیده ؟!

با شنیدن صدای نیما اونم توی فاصله کمی ازم با ترس پریدم وحشت زده دستمو روی سینه ام که با شدت بالا پایین میشد گذاشتم این کی اینقدر به من نزدیک شده بود که نفهمیدم ؟!

_هعی ترسوندیم !!

بی حرف نگاهش رو توی صورتم چرخوند و روی لبهام متوقف شد وااای منحرف چی داره توی ذهنش میگذره ؟! وای نکنه ؟!

با فکری که به ذهنم رسید درست عین کسایی که یه خورده از لحاظ عقلی کم دارن با ترس دو دستمو روی لبهام کوبیدم و عقب عقب رفتم با دیدن این حرکتم چند ثانیه با تعجب نگاهم کرد یکدفعه قهقه اش بالا گرفت

چی شد یکدفعه ؟! نه تا دیروز که با یه من عسلم نمیشد خوردش نه به الان که دقیقه به دقیقه نیشش بازه !!

اولین باری بود که داشتم خنده از ته دلش رو میدیدم بی اختیار مات صورت جذاب و مردونه اش که حالا میدرخشید بودم که نزدیکم شد

این مرد نزدیک شدنش به من خطرناک بود و یه طورایی عقل و هوش رو از سرم میبرد جوری که به آدم دیگه ای تبدیل میشدم آدمی که اصلا وجودش رو دوست نداشتم و اراده خودی واقعیم رو ازم میگرفت

هر قدمی که بهم نزدیک میشد من عقب عقب میرفتم که با برخورد پشتم به دیوار با ترس نگاهی به نیمایی که با لبخند شیطانی نزدیکم میشد انداختم و طبق تصمیم غیرارادی یکدفعه لبامو توی دهنم جمع کردم و چشمام رو بستم

بهم نزدیک شد و درحالیکه با انگشت آروم پشت لبم میکشید با صدایی که از زور خنده ای که سعی داشت جلوش رو بگیره دو رگه و لرزون شده بود گفت :

_میبینم که خیلی از خودت میترسی !!

منظورش چی بود ؟! با این حرفش با تعجب چشمام باز کردم که از غفلتم سواستفاده کرد و با انگشت فشاری به چونه ام آورد که لبام به حالت قبل برگشتن

انگار سوالم رو از چشمام خونده باشه پوزخندی زد و جدی ادامه داد :

_از خودت میترسی که اینطوری از من فرار میکنی چون نمیتونی جلوی من خودت رو کنترل کنی و بدنت خلاف میلت به من واکنش نشون میده نه !؟

از واقعیتی که داشت مثل پوتک توی سرم میکوبید تخت سینه اش کوبیدم و برای فرار از واقعیت عصبی گفتم :

_چی داری میگی برا خودت ؟؟ برو کنار باید برم

 

” نیما “

قبل از اینکه ازم فاصله بگیره بازوش رو گرفتم که به سمتم برگشت و درحالیکه سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه بیقرار لب زد :

_ولم کن !!

از دیدن صورت رنگ پریده و چشمای لرزونش که هر لحظه آماده باریدن بود لذت میبردم و یه جورایی این نشونه پیروزی و اقتدار من بود

آره اقتدار از اینکه بدنش برخلاف میل خودش بهم عکس العمل نشون میده و دوست داره کنار من باشه و لمسش کنم !!

کنار کسی که اون رو برای بازی کردن میخواست بازی خطرناکی که صد در صد من درش پیروز بودم و اونی که بازنده این میدون میشد کسی نبود جز خواهر نازک نارنجی امیرعلی !!

پوزخند گوشه لبم پررنگ تر شد و با فکری که به ذهنم رسید در جواب حرفش جدی گفتم :

_شرط داره !!

تکونی به دستش داد و وقتی دید نمیتونه از دستم خلاص بشه با صدای خفه ای پرسید :

_چیه شرطت ؟!

روی صورتش خم شدم و دقیق کنار گوشش طوری که با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد لبهام به لاله گوشش برخورد میکرد آروم لب زدم :

_ولت میکنم به شرطی که این چموش بازی هاتو بازی کنار و مثل بچه آدم برگردی به اتاق و‌ سرکارت….اوکی ؟!

از برخورد نفس های داغم با لاله گوشش سرش رو کج کرد و درحالیکه با دستش دیگش گوشش رو دست میکشید نگاهش رو به چشمام دوخت و عصبی گفت :

_ولی من به جایی که زور بالا سرمه و استعفا دادم برنمیگردم !!

چشمام رو به نگاه آتشیش دوختم و با بدجنسی لب زدم :

_مجبوری !!

انگار یکدفعه دیووونه شده باشه تکون دیگه ای به دستش داد تا از دستم خلاص بشه و حرصی بلند گفت :

_ هیچ اجباری در کار من نیست که کنار تو و توی این شرکت بمونم !!

بازوش رو رها کردم که عصبی به طرف وسایلش که پخش زمین بودن رفت که با تمسخر صداش زدم و گفتم :

_یه طوری میگی انگار اونی که چند دقیقه پیش توی بغلم ولووو بود تو نبودی …در ضمن مجبوری چون اگه پاتو از شرکت من بزاری بیرون مطمعن باش جایی هم توی شرکت هاوارد نداری

دستش که در حال جمع کردن وسایل بود همونطوری روی هوا خشک شد و ناباور به طرفم چرخید و با بُهت لب زد :

_چی ؟! منظورت چیه ؟!

انگار فکر میکرد برگرده به شرکت جورج میزارم آب خوش از گلوش پایین بره یا شاید فکر میکرد جورج به خاطر این سرپیچیش چیزی بهش نمیگفت و باز قبولش میکرد

بیخیال کتم رو از تنم بیرون کشیدم و درحالیکه روی مبل گوشه اتاق مینداختمش بی اهمیت لب زدم :

_یعنی اینکه به دلیل نقض قوانین پروژه ای که بین دو شرکت بوده اختیار این رو دارم که شرکت هاوارد رو بخاطر سرپیچی تو بازخواست کنم …این میدونی یعنی چی ؟!

به طرفش رفتم و درحالیکه بالای سرش می ایستادم گره کرواتم رو شُل کردم و تیر آخر رو زدم

_یعنی اینکه به احتمال نود و نه و نه صدم درصد تو دیگه جایی توی اون شرکت نداری !!

توی سکوت با دستای مشت شده بلند شد که برای اینکه حرصش بدم چرخی دورش زدم و درحالیکه دستامو بهم میکوبیدم با تمسخر ادامه دادم :

_تویی که دوبار به فاصله کمتر از یه ماه از دو شرکت مهم و معروف اخراج شدی به نظرت آینده شغلی داری ؟! نوووووچ کارت تمو…..

یکدفعه خشمگین سینه به سینه ام ایستاد و با کاری که کرد باقی حرف تو دهنم ماسید

سرم کج شد و با تعجب دستم رو جای سیلی که بهم زده بود گذاشتم که یقه ام رو گرفت و درحالیکه به طرف خودش میکشیدم عصبی گفت :

_کارم تمومه ؟! اصلا تو با چه جراتی برای من تعیین تکلیف میکنی و میخوای منو مثل موم تو دستات بگیری هاااا؟؟!

اینقدر عصبی بود و تند تند نفس میکشید که باورم نمیشد این همون آیناز ساکت و آروم باشه که الان اینطوری مثل ببر زخمی به من حمله کرده

وقتی دید سکوت کردم یقه ام رو ول کرد و با نفرت توی صورتم غرید :

_هیچ وقت نمیزارم به خواستت برسی این رو بخاطرت بسپار !!

جلوی چشمای منی که هنوز از رفتار جدیدی که ازش دیده بودم گیج و منگ میزدم خم شد و وسایلش رو توی جعبه ریخت و خواست از اتاق بیرون بره که یکدفعه ایستاد و بدون اینکه به طرفم برگرده گفت :

_در ضمن اینجا میمونم و این چند وقت رو تحمل میکنم تا پروژه تموم شه نه بخاطر ترس از تو ….پس بهتره دور و بر من نپلکی و بخوای بازی جدید دربیاری چون اون وقت بدجوری کلاهمون میره توی هم !!

صدای تق تق کفشاش توی اتاق طنین انداز شد و بعد از چند ثانیه با صدای محکم بسته شدن در اتاق تازه به خودم اومدم و عصبی چنگی توی موهام زدم و با تموم قدرت لگد محکمی به صندلی کنارم کوبیدم که چپه شد

ولی هنوزم از حرصم کم نشده بود و هر وقت حرفاش یادم میفتاد دوست داشتم تموم چیزایی که دور و برم بود رو بزنم با خاک یکسان کنم

از حرفاش معلوم بود شمشیر رو از رو بسته و دیگه سخت میشد بهش نزدیک شد کلافه لبامو بهم فشردم ، موندن توی فضای بسته شرکت داشت بیشتر اعصابم رو به بازی میگرفت

پس کتم رو چنگ زدم و عصبی از اتاق بیرون زدم که منشی با دیدنم بلند شد و دستپاچه گفت :

_یک ساعت دیگه با مهندس جلسه دارید قربان

دستمو به نشونه سکوت روی هوا تکونی دادم و بی حوصله گفتم :

_بزارش برای یه وقت دیگه الام باید برم

_ولی قربان ن….

بی اهمیت به حرفاش وارد آسانسور شدم و محکم دکمه اش رو فشردم که درهاش بسته شد و با نقش بستن تصویرم روی درهای شیشه ای آسانسور و خشمی که از چشمام بیرون میزد دستام مشت شد و کلافه زیرلب زمزمه کردم :

_نمیدونی هر چی وحشی تر باشی من برای بازی کردن باهات حریص تر میشم دختر ؟!

با خارج شدن از شرکت عصبی خواستم به سمت خونه برم ولی با یادآوری مامان عصبی مشت محکمی روی فرمون کوبیدم و بلند فرباد زدم :

_اههههههه لعنتی !!

تنها جایی که میتونستم این حجم خشمی که توی وجودم بود رو خالی کنم رفتن به بار و خوردن مشروب بود پس بی فکر ماشین رو به سمت بار روندم

و با رسیدن به اونجا طبق معمول به جایگاه اختصاصی رفتم و درحالیکه از اونجا نگاهم رو بین زن و دخترای نیمه برهنه میچرخوندم به مسول بار اشاره کردم برام مشروب بریزه

اینقدر خوردم و خوردم که دیگه تموم چیزایی که توی سرم چرخ میخورد رو به باد فراموشی سپردم و حس میکردم توی هوام و مثل یه پر سبک شدم

سرم رو گیج از لبه میز بلند کردم و خواستم مشروب رو سر بکشم ولی با دیدن لیوان خالی عصبی روی میز کوبیدمش و بلند فریاد زدم :

_این ….چرااااااا خالیههههههه ؟! پرش کن

نگاه همه به سمتم چرخید که یکدفعه نفهمیدم چی شد و تقریبا بیهوش شدم نمیدونم چقدر توی اون حال بودم که کسی زیربغلم رو گرفت و صدای کلافه مهدی به گوشم رسید

_اووووف پسر….چرا اینقدر خوردی ؟!

هوووومی زیرلب زمزمه کردم که کمکم کرد بلند شم و به سختی سوار ماشینم کرد و به طرف خونه روند ، توی ماشین سرم سنگین شد و به آنچنان خواب عمیقی فرو رفتم که متوجه هیچ چیز دیگه ای نشدم

نمیدونم کجا بودم و چند ساعت از بیهوشیم گذشته بود که با شنیدن صدای آشنایی که خیلی وقت بود به گوشم نرسیده بود توی خواب و بیداری قلتی زدم و به فکر اینکه دارم خواب میبینم بالشت زیرسرم تنظیم کردم

ولی بار دیگه صدای هیجان زده اش درحالیکه مامان رو صدا میکرد باعث شد گیج و خواب آلود روی تخت بشینم و با بهت زیر لب زمزمه کنم :

_نورا ….؟!

 

این …این واقعا صدای نوراس یا دارم خواب میبینم و‌ توهم زدم ؟! خواستم بلند شم که سرم گیج رفت و با درد بدی که یکدفعه توی سرم پیچید باز روی تخت افتادم و با اخمای درهم دستم رو به سرم تکیه دادم

اینم از عوارض خوردن زیاد مشروب بود !!

به سختی از روی تخت بلند شدم و تلوتلوخوران خودم رو به در اتاق رسوندم و بیرون رفتم ولی همین که پامو توی سالن گذاشتم با دیدن کسی که کنار مامان نشسته بود

جفت ابروهام با تعجب بالا پرید و ناباور دست لرزونم رو به دیوار گرفتم که نیفتم ، با هم مشغول بگو بخند بودن که نورا انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده باشه سرش رو‌ برگردوند و با دیدن من کم کم لبخند روی لبهاش ماسید

مامان رد نگاهش رو دنبال کرد و با دیدن منی که خشک شده سرجام ایستاده بودم دستپاچه بلند شد و گفت :

_بالاخره بیدار شدی ؟! از دیشب که مهدی آوردت خونه خوابیدی و میدونی الان که بیدار شدی ساعت چنده و نزدیک غروبه ؟؟

اون حرف میزد و من انگار گوشام کر شده باشن فقط و فقط خیره نورایی بودم که با چشمای به اشک نشسته نگاهم میکرد و لبای لرزونش برای گفتن حرفی مدام باز و بسته میشد

پلکی زدم و با صدایی که از زور خشم دورگه شده بود دستم رو‌ سمتش نشونه گرفتم و بلند گفتم :

_ای….این اینجا چیکار میکنه ؟!!!

مامان با عجله به سمتم اومد و با نگرانی گفت :

_ببین پسرم تازه از راه رسید….

دستم رو به نشونه سکوت بالا گرفتم و با اخمای درهم فریاد زدم :

_گفتم توی خونه من چیکار میکنه ؟؟

مامان با عجله به طرفم اومد و درحالیکه بازوم رو توی دستاش میگرفت با دلجویی گفت :

_تازه از خواب بیدار شدی بریم یه چیزی بخور بعدا من برات توضیح میدم !!

مغزم داشت منفجر میشد و به معنای واقعی قاطی کرده بودم و هر ثانیه که نورا جلوی چشمام بود حس میکردم که چطوری نفسم تنگ و تنگ تر میشه !!

بازوم رو از دستش جدا کردم و درحالیکه با حس خفگی دستم رو به گلوم میفشردم عصبی فریاد زدم :

_چی چی رو توضیح بدی آخه مادر من ؟!!

بالاخره به حرف اومد و گفت :

_سر مامان داد نزن !!

با شنیدن صدای نحسش سرمو کج کردم و عصبی به سمتش رفتم که با ترس عقب عقب رفت تا به دیوار چسبید رو به روش ایستادم و با پوزخندی گوشه لبم عصبی غریدم :

_ مدافع حقوق بشر شدی شما ؟!

نگاهش رو ازم دزدید و بدون اینکه جوابم رو بده لرزون خطاب به مامان گفت :

_من میرم اتاقم !!

از کنارم گذشت که از اینکه یه طوری رفتار میکرد انگار هیچ چیزی نشده و خودش رو به کوچه علی چپ میزد خشمم اوج گرفت و خشمگین لگد محکمی به میز کنارم زدم که با صدای بلندی چپه شد

که صدای خورد شدن شیشه روش با صدای جیغ مامان توی فضای خونه پیچید ، عصبی بدون توجه به خورده شیشه های زیر پام بازوی نورایی که سرجاش خشکش زده بود رو گرفتم و عصبی فریاد زدم:

_هه اتاقت ؟! وسایلت رو جمع کن و زود از خونه من گمش…

باقی حرفم با شنیدن صدای گریه بچه ای که پام رو محکم گرفته بود و با بغض و کینه نگام میکرد توی دهنم ماسید و خشکم زد

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا