رمان حرارت تنت پارت 81
صدای مامان ماهی رو میشنوم : خدا منو مرگ بده ، نهان … نهان چی شدی
. … ؟ ناخوش احوالم … کسری میگه : بریم دکتر خب
… تورج ـ من ماشین رو روشن میکنم بیارینش
مسیح از در بیرون میزنه … مامان ماهی کمکم میکنه بیرون بیام … مسیح لباس
عوض کرده و با یه مانتو که دستشه پایین میاد و سمت من میگیره … بابا کمال میگه :
… نهان بابا جان خوبی ؟
… مسیح ـ می بریم زود میاریمش
.. کمال ـ خب ماهم میایم
مسیح ـ کجا بیای پدره من … میریم زود میایم .. من که می دونم باز حتما چرت و
… پرت خورده
بغض کرده بازوم رو از دستش بیرون میکشم و میگم : من هیچی نخوردم از صبح
…
مامان ماهی ـ مسیح راست میگه ، مگه میشه همینطوری باال بیاری ؟
کالفه میشم و گریه م میگیره : به خدا من از صبح هیچی نخوردم … نتونستم بخورم
… … هی باال میارم
مسیح سمت در منو می بره … تورج و کسری توی ماشین نشسته ن که مسیح میگه :
… لشکر کشی میکنیم مگه؟ تورج ـ بشین حالش خوب نیست … میریم ، میایم
مسیح و من عقب سوار میشیم… اخم میکنم و بهشون محل نمیدم … کسری از بین
: صندلی ها برمیگرده و میگه
چرا گرفته ای فدای تو بشم ؟
… داغه دلم تازه میشه و میگم : ببین چی میگه … هی میگه من می خورم
مسیح نچی میکنه و میگه : من گفتم تو هی میخوری ؟
عصبی بهش نگاه میکنم : هی میگی چرت و پرت میخورم … دیشبم برگشتی میگی
… توی تراس نرو
مسیح کالفه دستی رو پیشونیش میکشه و میگه : عاقا من میگم شبه با تاب و شلوارک
نرو سرما میخوری ، بد گفتم ؟
کسری ـ دوست داره سرما بخوره ، به تو چه ؟
تورج از توی آینه نگام میکنه : بد نگفته که … چی شده آبجی کوچولو ؟ ـ اصال سره
… شام چی ؟ هی میگه نخور
مسیح ـ خب دو سه تا بشقاب میخوری رو دل میکنی هی باال میاری … دیشب چند
بار باال آوردی ؟ کسری نگامون میکنه و میگه : متاسفانه حرفاش منطقیه خواهره من
…
برمیگرده و صاف سرجاش میشینه … مسیح نزدیکم میاد و میخواد دست بندازه دور
شونه هام که خودمو میکِِشم و بهش اجازه نمیدم … اساسی دلخورم ازش … خودم
می دونم حق با اونه … اما نمی فهمم چرا این همه دل نازک شدم؟
مسیح کالفه نچی میکنه و اونم از پنجره بیرون رو نگاه میکنه … تقریبا یه هفته ای
. ..میشه نذاشتم نزدیکم بیاد
واقعا حاله خوشی ندارم … به درمانگاه میرسیم و پیاده میشیم … دلخور از همه شون
. . زودتر پیاده میشم و داخل میرم
اونام دنبالم راه می افتن … جلوی ایستگاه پرستاری وایمیسم که پرستار سر بلند
… میکنه و نگام میکنه : بفرمایید
… عصبی میگم : چی رو بفرمایم ؟ .. خب مریضم دیگه
یکی بازوم رو میکشه که میبینم تورجه … کسری رو به پرستار میگه : ببخشید …
… مریض شده عصبیه … یه نوبت میخواستیم براشون … نهان اُُرگان
…عصبی بازوم رو از دست تورج بیرون میکشم و روی نیمکت میشینم
! تورج ـ رََم کردیا
محل نمیدم … مسیح رو به روم میاد … خم میشه و میگه : خیلی وقته ماهانه نشدی
… روی اعصابت فکر کنم تاثیر گذاشته
.. بیشتر گُُر میگیرم و بغض میکنم … نگام میکنه
ـ دوره تو بگردم … چی شده خانومم ؟
ـ همه ش گیر میدی … مسخره م میکنی …. االن اگه بگم دلم اون بستنی رو میخواد
…… میگی هی می خوری
دنباله انگشتم رو که به یه دختر بچه ی سه یا چهار ساله اشاره کردم میگیره …
بستنی کاکائویی دسته دخترک اصال هوش از سرم برده ! باز نگام میکنه : دلت بستنی
می خواد ؟
لوس سرمو تکون میدم و میگم : دلم از اون گیالسایی بود که پریشب نامزدی یاشار
روی میز عروس داماد گذاشتن
… همون قرمز بزرگا …
دلخوری یادم رفته انگار … با ذوق از گیالسا براش حرف میزنم … مسیح هنوز رو به
روم خم شده و دستاش رو به زانوهاش تکیه داده و داره به حرفام گوش میکنه …
: خیره خیره نگام میکنه و من هنوز دارم حرف میزنم
… ـ همونا که یه دونه خوردم دعوام کردی گفتی بعدا برات میگیرم
مهربون لبخند میزنه … مثله پدری که گیره دختر کوچولوش افتاده باهام مدارا میکنه :
من که دیروز خریدم برات
… ، خودت نخوردی
لب و لوچه م رو کج و کوله میکنم و میگم : بزرگ نبود که … بعدش قرمزه سیاه نبود
.. … رنگش روشن بود خب
… میخنده و میگه : نهان ، تپلو شدیا
… اخم میکنم و میگم : بفرما … اصال دیگه کوفتم نمیخورم
… می خنده : خب بابا ، اصال چاق شو … به من چه
کسری ـ مسیح نوبته ماست
مسیح صاف می ایسته … دسته منم میگیره و از جا بلندم میکنه … با هم به مطب
میریم … کسری و تورج هم
دنبالمون میان … دکتر یه خانومه خوشرو و مهربونه … متعجب به منه مونده بینه اون
سه تا نره غول میگه : همه مریضین؟ کسری ـ واال همه مون حاضریم مریض باشیم
! ولی این نیم وجبی مریض نباشه
… تورج میخنده و مسیح اخمو میگه : ببند کسری ! ( رو به دکتر ) خانومم مریضه
… دکتر ـ شما بشین روی این صندلی
روی صندلی کنارش میشینم که میگه : مشکلت چیه دخترم ؟
ـ من مشکلی ندارم که … شوهرم هی میگه زیاد می خوری … هی میگه این کارو
…بکن … هی میگه اون کارو
وسط حرفام عُُق میزنم … دستم رو جلوی دهنم میگیرم …. مسیح هول میشه .. کنار
… پام روی زمین میشینه : نهانخوبی عزیزم ؟ … نهان
دکتر متعجب به ما نگاه میکنه که مسیح سمتش برمیگرده : اوضاعه ما خیلی وقته
همینه … پرخوری میکنه ، رودل میکنه … تا میگی مراقب خودت باشم بهش برمی
! خوره
دکتر ابرویی باال میندازه … رو به کسری و تورج میگه : میشه شما بیرون باشین ؟ هر
دو بیرون میرن که رو به من میگه : چند وقته عقب انداختی ؟ ـ چی رو ؟
…مسیح بهم چشم غره میره و رو به دکتر میگه : فکر میکنم ۳ یا ۴ ماهی بشه
! دکتر بهم لبخند میزنه و میگه : شوهرت خیلی حواسش بهت هستا
خوشم میاد از حرفی که دکتر میزنه … میگه : من آزمایش می نویسم .. همین امروز
میگم خارجه نوبت برات انجام بدن … باهمکارم حرف میزنم تا دو سه ساعت دیگه
جوابش رو بهتون تحویل بدن … من تا ۲ ظهر اینجا هستم … بیارین به خودم
… نشون بدین
گوش میدیم … بعد از یه سری آزمایشی که تجویز میکنه همه روی ردیف صندلی ها
می شینیم … سرم روی شونه ی تورجه … خوابم میگیره … کسری سرش رو به
… دیوا پشت سرش تکیه داده و مسیح راه می ره با تلفن حرف میزنه
اول مامان بعد بابام و بعد سودابه … همین موقع یکی اسمم رو صدا میزنه : نهان …
… نهان
سرم رو بلند میکنم … پشت سرش اهورا …برمیگردم … چشمم به آسو می افته
میاد … آسو نگران دستش رو روی پیشونیم میذاره : حالت خوبه ؟ .. چی شده ؟
تورج ـ حاال این هیچیش نیست ببین می تونی بکشیش ؟
اهورا ـ چی شده ؟ .. صبح رفتیم زن عمو گفت اومدین بیمارستان … بی تابی میکرد ،
! چون ماهنوش اینا اونجا بودن نتونست بیاد
… مسیح ـ چند دقیقه ی دیگه جواب آزمایشش میاد
… جمله ش که تموم میشه یکی صدا میزنه : خانوم نهان اُُرگان
مسیح تند سمتش میره که خانوم برگه ای رو سمتش میگیره و با لبخند میگه : مبارک
! باشه
مسیح گنگ نگاش میکنه … بقیه هم گنگ به مسیح نگاه میکنیم که میگم : مسیح چی
رو مبارکه ؟ پرستار میخنده و میگه : مامان کوچولو شمایی ؟
هنگ میکنم … بهت زده نگاش میکنم … مسیح به من نگاه میکنه …. توج میگه :
… االن پرستاره چی گفت ؟ آسو ـ نهان فک کنم با تو بودا
…کسری ـ بنده ی خدا خسته س داره هذیون میگه
! پرستار میخنده و میگه : خانومه نهان اُُرگان باردار هستن … بچه سه ماه و نیمه
همه مون با دهن باز به پرستار نگاه میکنیم و مسیح سمت من برمیگرده … آسو جیغ
میکشه … تورج و کسری از جا می پرن و بلند قهقهه میزنن .. اهورا میخنده و دست
میزنه … من با چشمای اشکی به مسیح نگاه میکنم که با خنده و ناباور نزدیکم میاد
…
همه ی آدمای اطراف با خنده نگاهمون میکنن که مسیح خم میشه … دستاش رو دو
طرف سرم میذاره و پیشونیم رو نرم می بوسه …. اشک هام میریزن و من میشم مادر
!
مادر دختر یا پسرم … من حتی جنسیتش رو نمی دونم … حتی چند دقیقه هم از
. … فهمیدنش نمی گذره … چرا اینهمه خوشحالم ؟ … چرا دوسش دارم ؟
: لب های گرمش که از پیشونیم جدا میشه تنگ بغلم میکنه … صدا ها رو میشنوم
تورج ـ کسری بی پدر باز دایی شدیم
.. اهورا با خنده میگه : آخ که آسو ایشاال یه روزی اینطوری برا تو
… کسری ـ برای ساغرم
! تورج ـ واسه منو یسنا
. … آسو ـ اوووو … خل و چال
… مسیح ـ بسه دور و بر خانومم رو شلوغ نکنین
*
ـ من صد بار نگفتم الزم نیست بیایم ما ؟
پوفی میکشم … خم میشم و آروم طوری که بقیه نشنون میگم : تازه چهار ماهمه …
… می خوای تا ۵ ماه دیگه هم همینطوری گیر بدی بهم ؟
مسیح می خواد جوابم رو بده که تورج خم میشه … از کاسه بزرگ میوه ی جلوم پیش
… دستی من رو لبا لب پر از میوه میکنه و میگه : بخور
! مامان ماهی ـ ععع … تورج
ساغر در عینه خجالت خنده ش میگیره … کسری کراواتش رو صاف میکنه و میگه :
… تورج دیوث اومدیم خواستگاری… خونه شون رو خراب میکنی تو که
. … کمال ـ عععع … بچه ها
…تورج ـ نهان دلش همه ی اینا رو می خواد
تو دلم قربون صدقه ی داداشم میرم … ساغر سر به زیر ترین حالته ممکن نشسته
… می تونم بغضه توی نگاهش رو ببینم … می تونم بفهمم که جای خالی خانواده
ش توی این خونه و حاال اذیتش میکنه …. یسنا با سینی چای از داخل آشپزخونه میاد
… از صبح اومده خونه ی ساغر تا کمکش کنه … جاری داشتن هم خیلی وقتا بد
! نیست
تورج تموم قد می خواد با نگاهش یسنا رو قورت بده … عشق موج میزنه و به مسیح
.. نگاه میکنم … حواسش به منه و اخم داره
از اومدنمون به این خواستگاری راضی نیست …. حتی نمی ذاره از جام تکون بخورم
…. ساغر چیزی نمیگه که مامان ماهی میگه : نمی خوای چیزی بگی ساغر جان ؟
…
ساغر آب دهنش رو قورت میده و خیره به سرامیک های کف پذیرایی کوچکش میگه :
من … خب … خب خواستگاریا این طوی که بزرگ ترا حرف میزنن … یه توافق
میرسن … بزرگی می کنن … من بزرگ تر ندارم … کسی نیست که برام بزرگی
کنه … اقا کسری بزرگتر داره … بزرگی میکنه براش … این خودش یه تفاوته …
یه شکاف … من حرفی نمیزنم … شرایط تعیین نمیکنم … من فقط .. فقط اندازه ای
که خودمو دوست دارم … یکی دو تا پله باالتر آقا کسری رو دوست دارم … خواهشم
زیاده … اما می خوام رو بزنم به شما … رو بزنم و بگم برای منم بزرگی کنین …
… بگم اگه جای خانواده م خالیه جاشون رو پر کنین
🆔 @romanman_ir
ربطی نداره گلم ما فامیلامون تازه ۶ ماهگی متوجه شدن بچه دختره پسر نیست چهار ماهگیم تشخیصش دادن بچرو
مرسی بابت راهنمایی ادمین . پارت جدیدگذاشتین یا نه ؟
من میخوام رمان بنویسم اما بلد نیستم چجوری پی دی اف درست کنم اگه کسی بلده بگه مرسی همچنین ادمین (:
تو ورد افیس ورژن بالا 10 خودش تبدیل به پی دی اف میکنه
هر وقت یه متنی رو تو ورد نوشتی هنگام ذخیره کردن مشخص کن برات به صورت پی دی اف ذخیره کنه
من دیگه همین جا میگم میشه رمان تبدیل رو بذارین تو کانال جفت هفت هستش یکم ژانرش با دیگر رمان هاتون متفاوته اما من شنیدم خیلی قشنگه به همین خاطر درخواست دارم بذارینش
سلام کجا می تونیم درخواست رمان بدیم
ادمین جان پارت جدید دارین امروز؟؟؟
فردا
آخه طرف ۳ماه و نیمش باشه و متوجه نشه بارداره؟؟؟؟؟؟!!!!!!😕🤦♀️
خواهر من چند وقت پیش یکی تو ایران متولد شد که تا ثانیه اخر والدینش اطلاعی از وجودش نداشتن این که خوبه که😂😂