رمان بهار پارت ۳۲
_این دزدیه اقای تهرانی!دزدی!
دانشجوی تو راست راست برای خودش رفته و حالا موقع ثمرش که شده،
مقاله هایمن رو ادغام کرده وبه عنوان پایان نامه برده دفاع؟
میخوای بگیمتوجه نشده؟؟؟ باشه من باورمی کنم ولی…!
یه قدم بهش نزدیک شد و با صدای آروم تری و البته شمرده شمرده گفت:
_ ولی ازم نخواه چشم پوشی کنم،
من شکایت میکنم و پدر اون دانشجوی دزد رو هم درمیارم!
اگه الان جلوی اون گرفته نشه، فردا پسفردا حق مردم هم همینطور پایمال می کنه،
توی این مملکت قاضی و وکیل دزد زیاده، شما نمیخواد یکی دیگه رو تحویل بدید!
دهنم از تعجب بازمونده بود!
چرا این طوری با استاد های دانشکده حرفمیزد؟ اونم کسایی ک حداقل ده تا ۲۰ سال ازش بزرگ تربودند.
کمیکنار کشیدم و ترسیده به جفتشون نگاه کردم.
هنوز هیچ کس متوجه من نشده بود و خودمو به صندلی های راه رو چسبونده بودم.
هردو خیلی عصبی بودند و اصلا نگاه به اطرافنکردند و همینطور که با هم حرفمیزدند؛ دورشدند.
خب دیگه کارم دراومد!
با این حجم ازخشم و عصبانیت بهزاد، چطورمیرفتم توی اتاقش و بدون گرد و خاک برمیگشتم؟
اصلا چطورمیرفتم و می گفتم گوشیم رو بده؟
اگه میفهمید فقط برای یه گوشی تا اینجا اومدم و با این حالم
استراحت نکردم،
قید آبروش رو میزد و همون جا دهنم رو صافمیکرد.
یکم این پا و اون پا کردم و در نهایت به خودم گفتم:
_ چرا این قدر ازشمیترسی؟ به اون چه اصلا که تو استراحت نکردی یا کردی!
با همین فکرنفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس نزدیک اتاقش شدم.
چند ضربه به در زدم و صدای خسته اش بهم اجازه داد وارد بشم.
سرشو با دست گرفته بود و وقتی دررو بستم، آروم سرشو بلند کرد.
با دیدن صورتش، همه اون حرف ها که برا دلداریم زده بودم، دود شد.
خیلی برزخی بود.
چشم هاشو باریک کرد و انگار میخواست مطمئن بشه که واقعا خودمم!
یهو اون صورت متعجبش، کبود شد و عصبی و با تن بالایی گفت:
_ تو اینجا چه غلطی می کنی؟؟؟
خودمو نباختم و سعی کردم ریلکس حرف بزنم.
یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ به گوشیم احتیاج دارم، خانواده ام ازم می پرسن گوشیت کجاست، اومدم تا ازت بگیرمش.
ابرو هاش بالا پرید واز جا بلند شد.
فکر نمیکردم بخواد کاری بکنه ولی باز هم از ترس، ناخوآگاه عقب رفتم که باعث شد
پوزخندی پیروزمندانه ای روی صورتش بنشینه.
متنفر بودم از اینکه بخوام جلوش ضعیف عمل کنم یا متوجه ترسم بشه.
رو به روم ایستاد و با گردنی خم شده گفت:
_ یا شایدم می ترسیدی کسی بهش زنگ بزنه؟ هوم؟
توی دلم به این همه وحاقت بهزاد دهن کجی کردم ولی اجازه ندارم صورتم چیزی رو لو بده.
سرم رو بالا انداختم و گفتم:
_ اول اینکه من از تو نمی ترسم، یه دختر آزادم که هر کاری بخوام می تونم انجام بدم دوما،
همونطور که گفتم خانواده ام ازم پرسیدند و دلم نمی خواد بهم شک کنن؛
اونم وقتی ک طبق نقشه تو قراره خودمو در معرض اتهام قرار بدم!
از پررویی من راضی نبود و البته باورش هم نمی شد.
اخم هاشو توی هم کشید و اعتراف می کنم که به اندازه هر تار خمیده ابرو هاش، یه جون از بدنم کم می شد.
چیزی نگفت و دوباره سر جاش برگشت و از توی کیفش، گوشیمو در آورد و روی میز انداخت.
_ بیا اینم گوشیت، خاموش شد و منم دیگه نزدم به شارژ
سرمو تکون دادم و برای گرفتن گوشی جلو رفتم؛
همین که دستم به گوشی نشست، بهزاد مچ دستم رو محکم گرفت و با لحن آرومی گفت:
_ جواب همه این پررویی هاتو پس می دی بهار، من آدم کینه ای هستم،
خودتو پیش من بد نکن!
ترسیده دستمو بیرون کشیدم و با یه باشه کوتاه از اتاقش بیرون زدم.
چند تا تخته کم داشت انگار!
حداقل خیالم راحت بود که نمی تونه باهام رابطه داشته باشه