رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 179

4.1
(15)

#زهــرچشـــم
#پارت691

با یک دست کمر دخترک را می‌چسبد و با دست دیگر افسار اسب را می‌گیرد

– من نگهت داشت ماهک، اینطوری نکن می‌ترسه اسب…

دخترک با ترس می‌خواهد خودش را صاف کند که اسب تکان می‌خورد و او دوباره با جیغی بلند، دستانش را دور گردن اسب می‌پیچد

– آخ خدا! من و بیار پایین علی!

صدای فریاد بلندش علی را می‌خنداند و فشاری به کمرش وارد می‌کند

– ماهک چرا داری جیغ می‌زنی؟! ببین اصلاً ترس نداره…

حرکات ماهک حیوان را بی‌قرار می‌کند و جیغ‌های بلند ماهک توی مزرعه می‌پیچد…
علی سعی می‌کند اسب و دخترک را آرام کند و اسب زودتر از دخترک شر آرام می‌شود.

علی فشاری به شکم دخترک وارد کرده و او را سمت خود می‌کشد

– کمرت رو بچسبون بهم…

دخترک بالاخره دستانش را از دور گردن حیوان بی‌زبان باز می‌کند

– نمی‌شه…

– چرا نمی‌شه؟! صاف بشین بچسب به من…

دخترک صدایش را به خاطر تکان‌های اسب بالا می‌برد و صدای سم اسب دلنشین است و اما کمی هم ترسناک…

– داریم تکون می‌خوریم نمی‌تونم بچسبم بهت…

خودش بالا تنه‌ی. خترک را با یک دست به عقب کشیده و اینبار با دو دست افسار اسب را می‌چسبد

– دقیقا چرا اینقدر ذهنت منحرفه تو؟!

#زهــرچشـــم
#پارت692

صدای خنده‌های ذوق زده‌ی همسرش، میان صدای کوبیده شدن سم اسب روی زمین دلنشین بود…
دلش برای اسب‌های این مزرعه تنگ شده بود.

دقایقی توی محوطه اسب سواری می‌کنند، کلاه ایمنی دخترک به خاطر تقلاهایش از سرش افتاده و شالش توی هوا تاب می‌خورد.

نکات مهمی از سوارکاری را با حوصله توی گوش دخترک نجوا می‌کند و اما هرم داغ نفس‌هایش، اجازه نمی‌دهد ماهک حرف‌هایش را درست و کامل بفهمد.

اسب را نگه‌می‌دارد و کمک می‌کند ابتدا دخترک پایین برود و سپس خودش از روی اسب پایین پریده و اسب را با دنباله‌ی افسار مهار می‌کند.

– وای! خیلی خوب بود علی… دارم از هیجان غش می‌کنم.

می‌خندد و اسب را به مردی که توی اصطبل منتظرشان است می‌سپارد و مانتوی همسرش را از روی رخت آویز برمی‌دارد

– دمت گرم آقا پرویز…

پرویز دستش را روی سینه می‌گذارد

– نوکرتم علی آقا…

او هم دستش را دو بار روی سینه می‌کوبد

– تاج سری… ایولله…

ماهک با چشمان باریک شده نگاه از علی گرفته و او هم دست روی سینه می‌گذارد و رو به مرد می‌گوید

– ایولله داداش، خدا قوت…

مرد به آنی سرخ می.شود و سرش را پایین می‌اندازد و با صدایی خفه تشکر می‌کند. علی مانتویش را روی شانه‌هایش می‌اندازد و دستش را می‌گیرد

#زهــرچشـــم
#پارت693

به محض خروجشان از اصطبل سمت علی چرخیده و از بازویش آویزان می‌شود

– علی یه بار دیگه بگو ایولله…

متعجب سمت دخترک می‌چرخد و ماهک از او جدا شده و خودش را مقابل علی پرت می‌کند…
دست روی سینه‌اش کوبیده و ادایش را درمی‌آورد

– تاج سری… ایولله…

به حرکت دخترک می‌خندد

– مسخره…

با خنده خودش را جلو می‌کشد

– علی مسخره نمی‌کنم جدی می‌گم… به خدا لوتی بازی خیلی بهت میاد! یه بار دیگه بگو!

مکث می‌کند اما اجازه نمی‌دهد علی چیزی بگوید و خودش با خنده اضافه می‌کند

– من و یاد داش آکل انداختی! نظرت چیه برات از این دستمال قرمزا که میندازن دور گردنشون برات بگیرم؟

بازوی دخترک را گرفته و او را سمت خود می‌کشد

– بیا اینجا ببینم وروجک…

شال دخترک را روی موهایش مرتب می‌کند و با جدیت می‌گوید

– ماهک اینجا یکم مراعات کن، باشه؟!

دخترک گیج سرش را تکان می‌دهد و علی با انگشت چتری‌های مشکی رنگش را نوازش می‌کند…

– چی رو؟!

– همه چی… اگه خودت یه نگاه به اطراف بندازی می‌فهمی که اینجا نیشابور نیست…

#زهــرچشـــم
#پارت694

ماهک خیلی زود چتری‌هایش را داخل شالش می‌فرستد و با صدایی آرام می‌گوید

– باشه…

لبخند می‌زند و خم می‌شود، پیشانی دخارک را می‌بوسد و حین عقب کشیدن می‌گوید

– یادم نبود کی پیشونیت رو بدون چتری دیده بودم!

دخترک مانتویش را پوشیده و حین بستن کمربندش می‌گوید

– همینه که هست، من چتریامو بلند نمی‌کنم.

و جواب علی به دلش می‌نشیند

– کار خوبی می‌کنی عزیزم…

همراه هم دوباره وارد ساختمان که می‌شوند منیژه خیلی زود خودش را به آنها می‌رساند

– کجا رفتین بچه‌ها؟! دلواپس شدم!

علی جوابش را با لبخند می‌دهد

– دلواپس چرا عمه؟! اسب‌ها رو به ماهک نشون دادم.

منیزه با چشمانی براق خودش را جلو می‌کشد

– اتاقتون رو آماده کردن، تا غروب استراحت کنید بچه‌ها تا اذان میان.

سرش را تکان می‌دهد

– ممنون عمه…

منیژه بغض کرده می‌گوید

– فدای عمه گفتنت بشم من… دلم برات خیلی تنگ شده بود علی…

#زهــرچشـــم
#پارت695

وارد اتاق که می.شوند، ماهک خودش را خیلی زود به پنجره‌ی گنبدی شکل می‌رساند و شیشه‌های رنگی کار شده توی پنجره، باعث رنگش شدن اتاق نیز شده‌اند

– علی من از اینجا خیلی خوشم اومده!

Na Mu, [۳۰.۰۴.۲۴ ۱۰:۲۷] علی با لبخند روی تخت دراز می‌کشد و بیشتر از هشت ساعت رانندگی خسته‌اش کرده بود.

– خیلی کنجکاوم دو روز بعد هم نظرت رو بدونم.

ماهو پنجره را به زور باز کرده و سرش را بیرون می‌فرستد

– چرا فکر می‌کنی نظرم عوض می شه؟! این جا همه چی عالیه! این عمارت، عمه منیژه و سوگل، اتاق‌ها، طرز چیدمان خونه و اسب‌ها…

دراز می‌کشد و مچ دستش را روی چشمان خسته‌اش می‌گذارد…
اینجا هوایش انگار سنگین بود…

اینجا دلش بیشتر هوای پدرش را می‌کرد…

– علی؟!

آوایی شبیه هوم از ته هنجره‌اش بیرون می‌فرستد که دخترک سرش را عقب کشیده و پنجره را می‌بندد

– می‌گم چرا مامان بزرگت نخواست من و ببینه؟! به خاطر ظاهرم؟!

علی دستش را برداشته و از گوشه‌ی چشم نگاهش می‌کند

– نه عزیزم… بیا اینجا به این چیزا فکر نکن.

ماهک همانطور که او می‌خواهد ترجیح می‌دهد افکار مسموم به راه ندهد و با خنده سمت تخت می‌رود

– می‌خوای ماساژت بدم سید؟!

Na Mu, [۳۰.۰۴.۲۴ ۱۰:۲۷] 🤨

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا