رمان بالی برای سقوط پارت 168
نگاهی به قیافهی شادش انداختم و ادایش را درآوردم.
– یه جور میگی دکی انگار خودت نیستی!
– شعور نداری ادای بزرگترتو درنیاری؟
دست به کمر شده چشم غرهای به سمتش رفتم.
– مگه تو بزرگتری؟
– خیر سرم هفت سال ازت بزرگترم!
پقی زیر خنده زدم و با تمسخر لب باز کردم:
– اون که سنیه، عقلی رو بگو خواهشا!
هیوا بلند بلند میخندید و فریبا با خنده سبدهای نان را روی سفره گذاشت و رو به هیوا پرسید:
– همیشه اینجورن؟
هنار با نگاه چپکی که نثار هردویمان کرد جواب داد:
– تازه دارن مراعاتتو میکنن!
صدای خندهمان بلند شد و آوینا میان دست و پایم چرخی خورد و روبهرویم ایستاد.
با عشق نگاهش کردم و روی زانو خم شدم.
– جوجهی من کی بیدار شدی؟
– وقتی بیدال شدم که همهتون خواب بودین تنبلا!
باز هم صدای خنده به هوا رفت و من با شور عجیبی در آغوشش گرفتم و همزمان که قربان صدقهاش میرفتم، پشت هم گونهاش را میبوسیدم.
– ماما؟ بابا املوز یه چیزی بهم دُفت…راستکی دُفت یَنی؟
سکوت عجیبی ایجاد شد!
با شک پرسیدم:
– چی گفت مگه؟
– دُفت که قلاله (قراره) من، تو، اون با هم زندگی کنیم…لاست (راست) میگه؟
با بهت سرم کمی به عقب متمایل شد. نمیدانم چرا ولی انتظار داشتم که ماجرای دیشب یک شوخی و اذیت کردن کوتاه باشد اما انگاری…
فراز جدیتر از همیشه بود که پای آوینا وسط کشیده شده بود!
سرم را بالا کشیدم تا شرایط اطراف را بسنجم. رضای مارمولک با آن لبخند کنج لبش سرش را تا ته وارد گوشی کرده بود و همین باعث بالا رفتن ابروهایم شد.
هم دست شده بودند گویا!
هیوا که نان به زور در حلقش چپانده بود تا مثلا جلوی شل شدن عضلات فکش را بگیرد و این از سقلمه زدنهای هنار به پهلو و ران پایش مشخص بود اما در این میان فقط فریبا بود که با لبخند مهربانی داشت به جمع نگاه میکرد.
انگار دخترک برای سر و سامان گرفتن زندگی که از هم پاشیده بود خوشحال بود…و چقدر این اعتراف میتوانست تلخ باشد که زیادی دیر بود…برای همچین خوشحالی!
نگاه منتظر آوینا روی صورتم بود و اجازهی کنکاش بیشتر را نمیداد. لبخندی روی لب نشاندم و نگاهش کردم.
– هر چی بابات گفته درست گفته مامانم.
جیغ کشان دستانش را به هوا گرفت و چند دوری، دور خودش چرخید.
– ایول بابا گَهلِمان (قهرمان) شد…بابا سوپِل من (سوپر من) شد!
– بعضی وقتا با خودم میگم اینو اشتباهی دختر زاییدی…این الان باید فقط سیندرلا و سفید برفی و فلان بلد باشه ولی…نچ نچ نچ!
بیخیال مفت گفتنهای رضا شدم و به سمت سرویس بهداشتی که در حیاط بود رفتم. هوای ابری و بوی نمی که از این فضای سر تا سر سبز و پر درخت حس میشد، جان تازه به تن انسان میبخشید.
فارغ از هر گونه مشکلاتی شده بودم و تن مردهام را به دست حال و هوای خوبی که در جریان بود، سپردم.
پلک بسته بودم و تند تند نفس میکشیدم و با خود فکر میکردم که ای کاش میشد این عطری که در جریان بود را برای روزهای مبادا در ریه ذخیره کرد.
– صبح بخیر.
صدای ناآشنا مرا از خلسهای که برای خود ساخته بودم بیرون کشید و باعث شد بیمیل چشم باز کنم و به سمت صدا سر بچرخانم.
با دیدن همسر فریبا به خود آمده گلویی صاف کردم.
– سلام صبح شما هم بخیر!
سرش را پایین انداخت و متواضع لب باز کرد:
– متشکر…اگه امکانش هست و زحمتی نیست میشه فریبا رو صدا کنید بیاد بیرون؟ چون باهاش کار دارم!
سری تکان دادم و هنوز یک قدم دور نشده بودم که با یادآوری چیزی درجا متوقف شدم.
– وقت دارید باهاتون صحبت کنم؟
متعجب نگاهم کرد.
– بله درخدمتم.
– داستان زندگی من و…فراز رو میدونید؟
– نه متأسفانه…هیچوقت راجبش کنجکاوی نکردم چون یه مسئله خصوصی بود که به من ربطی نداشت.
پر تحسین نگاهش میکردم. این مرد از آنچه که فریبا تعریف کرده بود فراتر و مؤدبتر بود!
– متأسفانه سر یه اشتباه دو نفره طلاق گرفتیم و من بچهمو بدون پدر بزرگ کردم…پدری که حتی از وجود بچهش هم خبر نداشت!
تعجب را میشد به وضوح از تک به تک اعضای صورتش خواند. دست به سینه شدم و نگاهم را از روی صورتش برداشته، به طبیعت بکر و بینظیر اطرافم دادم.
– فرار کردم…از همه حتی پدر و مادرم…تنها کسی که تو این سالها از من خبر داشت و باهام در ارتباط بود صمیمیترین دوستم بود…اینکه چه اتفاقایی افتاد و اینجور شد مهم نیست…اینکه دنیای بعد از طلاق اِنقدری میتونه کثیف باشه مهمه…مخصوصا برای یه زن!
سکوت کردم و سنگ ریزهی جلوی پایم را تکان دادم و کمی بعد به سمتی پرتابش کردم.
– بارها پشیمون شدم…اما تنهایی نه! فرازم پشیمون شده بود تو اون سالها، سر یه سری کارای از نظر خودم بچگانه یه زندگی رو از هم پاشوندیم در حالیکه میتونستیم خوشبخت باشیم…میتونستم صبوری کنم و یه فرصت بدم!
صدای نفس عمیقش به گوشم رسید و سعی کردم جملات بعدیام چنان باشد که به عمق وجودش بنشیند. به اندک تأثیری هم راضی بودم!
– فرصت یه کلمهی چهار حرفیه…کوچیکه، حتی معنیش…ولی اگه بخوای عمیق بهش نگاه کن کار خیلی بزرگی رو میتونه رقم بزنه…بهترین اتفاقات از دل همین فرصت به وجود میآد…فرصتی که من با ندادنش هم زندگی خودم و هم دخترم و هم همسرم رو خراب کردم و این اصلا چیز کمی نیست.
چشم به چشمش دوختم.
– فرصت بده ولی برای خودت…برای روزی که شرمندهی خودت نشی!
حرفم تمام شده بود، منظورم را رسانده بودم و دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. لازم بود برای یک زندگی که در اوج پاشیدن بود الگو شوم.
قدم قدم دور شدم و به سمت محوطهی بیرون از خانه رفتم.
باید فکر میکرد، باید با خودش کنار میآمد. من هم باید فکر میکردم، باید راهحل مناسبی برای نقشهی فراز پیدا میکردم. مارموز همه چیز را خوب پیش برده بود به گونهای که حس میکردم تمام درها به سمتم بسته شده بود.
– انتظار داشتم تا اطلاع ثانوی خودتو ازم قایم کنی یا بچه رو ورداری فرار کنی!
مردک عوضی!
قصد داشت همه جوره روی اعصابم راه برود.
دندان به دندان ساییدم و سعی کردم با چند نفس عمیقی خودم را آرام کنم. به عقب برگشتم و عادی نگاهش کردم.
– به تو چه؟ هوم؟
تک خندهای زد و تنش را کمی جلو کشیده دست به جیب برد.
– نه که یکم غیرقابل پیشبینی تشریف داری باید خودمو واسه حرکتای بعدیت آماده کنم.
نتیجه میگرفتم یا من او را میکشتم یا او مرا!
– سرت به کار خودت باشه آقای دکتر، دنبال جنگ و جدلی ولی الان نه حوصله همچین کاری رو دارم…
پوزخندی زدم.
– و نه حوصلهی تو رو!
تغییری در صورتش ایجاد نشد. متأسفانه تنها چیزی که از چشمانش به من منتقل میشد یک حس تفریحواری بیشتر نبود و همین به تنهایی میتوانست اعصابم را بیش از پیش متشنج کند.
– چته هی بِر و بِر منو داری نگاه میکنی؟
– خانم دکتر چقدر زود عصبی میشی این اصلا خوب نیست!
تک خندهی عصبی زدم و سپس با چشمانی ریز شده نگاهش کردم.
– فراز دیدنت به اندازهی کافی اعصابمو بهم میریزه پس بشین یه جا و اِنقدر دم گوشم ویز ویز نکن!
– صلاحیت مادر بودنتو داری میبری زیر سؤال…نچ نچ نچ نچ!
با دهانی باز نگاه میکردم. بد نقطه ضعفی دستش داده بودم که حالْ، در حالِ به کار گیریاش بود.
دست به سینه چند قدمی به سمتش برداشتم و پوزخندی زدم.
– اگه من صلاحیت مادر بودنو ندارم تو هم نداری!
ابرو بالا انداخت.
– بعد چجور؟
با اعتماد به نفس کامل به زبان آوردم:
– اگه بخوای صلاحیت داشتن یا نداشتن منو زیر سؤال ببری منم تو رو با خودم پایین میکشم…به هر نحوی شده!
اخم نشسته روی پیشانیاش پیروز شدنم را نشان میداد و همین باعث شد کنج لبم با حالی خوش بالا برود. هنوز مانده بود این مرد مرا بشناسد…منی که از همه چیزم برای آوینا گذشتم قطعا چیزِ دیگری برای از دست دادن نداشتم به جز یک چیز…
آن هم خودش!
فکش تکانی خورد و بعد از پوف کوتاهی نگاهش را به سمتم چرخاند.
– آمین…
– خانم دکتر.
– ها؟
سؤالی بودن صورتش به قدری خندهدار بود که جلوگیری از شل شدن عضلات فکم کار آسانی نبود.
به رویش لبخندی پاشیدم…این مرد چرا مرا دست کم گرفته بود؟
– از اونجایی که خانم دکتر ورد زبونت شده گفتم طرفی که ایستادی فراموشت نشه!
خندهی عصبیاش بیانگر همه چیز بود.
نقطه ضعف میگرفت، نقطه ضعف میگرفتم و دقیقا وجه اشتراک میانمان همان نقطه ضعفیست که از طریق آن در حال تازاندن بودیم…آوینا!
– خیله خب…خانم دکتر…اعصاب منو با چیزی که بلدی محک نزن.
ردیف دندانهایم را نشانش دادم.
– چیه؟ دوست نداشتی یا بد خوردی؟
بهت گفته بودم دم پر من نشو…رو اعصابم راه نرو، گوش ندادی اینم نتیجهش.
پلک محکمی زد. واقعیت این بود که حرف حق جواب نداشت! از کنارش با تنهی کوچکی گذشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
راضی بودم از خودم…باید هر جور که بود نشانش میدادم که اگرچه ناراحت بودم و در پی جبران…اما حق این را نداشت برای من شاخه و شانه بکشد.
این را همان خانم دکترش میگفت!
***
– ای کاش بیشتر میموندین!
آخرین ساک که مخصوص آوینا بود را درون صندوق عقب ماشین جایگذاری کردم و بعد از بستن درش، به سمتش چرخیدم.
– زحمت کشیدین این سه روز رو ولی دیگه تا همینجا بیشتر بهم مرخصی ندادن.
قدم جلو گذاشت و بیهوا دستانش را دورم پیچید. از این ابراز علاقهی یکهوییاش چند ثانیهای در شوک بودم اما نهایت مغلوب آن حالت تعجب مغزم شده، در آغوش گرفتمش.
– بابت این چند روز ممنون…بزرگی کردی که این همه راه پاشدی اومدی!
– وظیفم بود…اگه اطلاع داشتم که زودتر میاومدم، بابت این چند روز پذیرایی هم کلی ممنون خیلی تو زحمت افتادین!
عقب کشید و کمی فاصله گرفت.
– نزن این حرفو هر کاری کردیم وظیفه بود…بابت کمکات هم ممنون، علی بهم گفت باهاش حرف زدی.
سری تکان دادم و دست به سینه شدم.
– خـــب…از کجا حرف زدین که تعریف کرد من باهاش صحبت کردم؟
خندهاش گرفته بود و با خجالت سر پایین انداخت.
– دیروز ظهر باهام حرف زد…یعنی من اول از علاقهم بهش گفتم بعدش…تصمیم گرفت که یه مدت باهم باشیم ببینیم میتونیم باهم بمونیم و به این رابطه ادامه بدیم یا نه، بهم گفت که توی این تصمیم تو دخیل بودی و…نمیدونم چجور ازت تشکر کنم واقعا!
خوشحال شده بودم و با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم.
– وای واقعا؟ خداروشکر…انشاالله که بهترین تصمیم زندگیتون رو رقم بزنین.
دستانش را فشردم و بعد از خداحافظی کوتاهی به سمت فرازی رفتم که با رضا در گوشهای مشغول صحبت بودند.
چند دقیقهای منتظر ایستادم که رضا صحبتش تمام شد و با دیدن من سری تکان داده درون ماشین نشست.
جلو رفتم و دیدم که نگاه منتظرش قدمهایم را وارسی میکرد. لبهایم را به لبخند ملایم و کوچکی مزین کردم و در دو قدمیاش ایستادم.
– بازم تسلیت میگم…هر چند اگه خبر پیدا میکردم زودتر میاومدم.
لبم را گزیدم. انگار در این فاصله صحبت کردن تمام مقاومتم را زیر سؤال برده بود که تمام حرفهایم را از یاد برده بودم.
– بابت این سه روز هم ممنون…خیلی زحمت کشیدین، از طرف من از خالههاتون تشکر کن…نشد برای بار آخر ببینمشون و ازشون تشکر کنم!
بیحرف جلو آمد و فاصلهی میانمان را به یک قدم رساند. کمی استرس گرفته بودم و حتی منشأ آن را هم پیدا نمیکردم. انگار عادتم شده بود هنگام دیدنش تنم واکنشهای عجیب غریبی از خود نشان دهد.
– من ممنونم…بابت بودنت و اومدنت خانم دکتر!
آن لبخند مهربان و نگاه خاصش را چه تلقی میکردم؟
این مرد از قلب بیجنبهی من خبر نداشت؟
به زور به حرف آمدم:
– وظیفهم بود!
دست از آن نگاه خاص و لبخند خاصترش برنمیداشت و همین کار نم نمَک تنم را به سوی یک داغی بیانتها فرا میخواند. از آنها که درمانش یک آغوش تنگ و قربان صدقهای بیش نبود.
صدایی صاف کردم بلکه خودم را از آن خلسهای که ساخته بودم بیرون بیاورم اما انگار او هم در فکر خاصی فرو رفته بود که با شنیدن صدایم تنش تکان ریزی خورد.
– حقیقت اینه که هیچوقت این فکرو نمیکردم بخوای بیای!
سرم را به زیر انداختم و دستانم را درهم قفل کردم.
– خب…از نظر خودم لازم بود که حتما اینجا باشم…قصد جبران گذشته رو ندارم چون اون هیچ جوره درست نمیشه، انجام شده رفته ولی خب…
سکوت کردم و اینبار او بود که ادامه داد:
– هوم جبران؟
دیگر خبری از آن لبخند و نگاه نبود.
صورتش بدل به یک حالت خنثی شده بود که منتظر نگاهم میکرد.
– اتفاقی که تو گذشته افتاد مقصرش یک نفر تنها نبود…مقصرش هر دونفرمون بود، یه اشتباهی که جبران ناپذیره چون هیچ جبرانی نمیتونه این پنج سالی که گذشته رو برگردونه!
قدمی عقب رفتم. حس کرده بودم در سرش فقط مرا مقصر این اتفاق میدانست و به همین خاطر با شنیدن حرفم در بهت عمیقی فرو رفته بود.
– من دیگه باید برم ولی…بذار یه چیزی رو بهت بگم، توی هیچ دعوایی یه نفر مقصر نیست!
بیهیچ حرف دیگری چرخیدم و درِ عقب ماشین را باز کرده روی صندلی نشستم. آوینای غرق خواب را درون آغوشم گرفتم و رضا با تک بوقی از کنارشان گذشت.
هنار نگاهی به عقب انداخت و با دیدن وضعیت آوینا به حرف آمد:
– مادر این بچه رو درست بگیر بیدار بشه بدخلقیاش شروع میشه باز!
صورتم درهم رفت.
– خودت که خوب میدونی چقدر بد میخوابه الان یکم جابجاش کنم هم بیدار میشه!
نچی گفت و رو گرداند.
روی سرش را نوازش کردم که طولی نکشید چشمانش باز شد. وایی زمزمه کردم که صدای رضا بلند شد:
– چیشده؟
– فکر کنم داره بیدار میشه!
– عیب نداره اذیت کرد میزنیم کنار واسش خوراکی میگیریم یکم اطرافو ببینه بهونه گیریش کمتر میشه.
چشمانش کاملا باز شده بود و گنگ نگاهم میکرد. با دیدن ساعت ماشین که هشت و سی دقیقه را نشان میداد لب گزیدم. از شانس من زود بیدار شده بود!
– صبحت بخیر مامانی!
از روی تنم بلند شد و ابتدا اطرافش را نگاه کرد.
– بابا کجاست؟
– بابایی تو یه ماشین دیگه داره میآد عمو!
از اینکه بلافاصله بعد از بیدار شدن، پدرش را بهانه گرفته بود باید حسودی میکردم؟ خندهدار بود!
نچی کرده صورتم را به سمتش بردم و بوسهی محکمی از لپش گرفتم.
– مامانی گرسنت نیست؟
نچی گفت و سرش را به بالا انداخت. با دیدن منظرههای اطراف بلند شده خودش را میان دو صندلی جلو کشید.
– وای اینجا چیگده (چقدره) گشنگه!
– اوف هیوا قربون این لپات بره جوجه طلایی!
سرش را به سمت هیوا چرخاند و من شیطنت برق زدهی درون چشمانش را خواندم که ابرو به بالا پراندم.
– هیوا فقط قُلبون (قربون) آدانش میلِه (میره).
قهقهی همهمان بلند شده بود و هیوا با هین بلندی صورت سرخ شدهاش را پایین انداخت.
رضا با خندهای که شدیداً سعی در کنترلش داشت به حرف آمد:
– این بچه شرف واسه هیچکس نمیذاره!
– شَلَف (شرف) چیه عمو لِضا؟ اون لوز (روز) بابایی بهم دُفت که شَلَف نذاشتی واسمون بچه!
– شرف یعنی خودت عزیزم بابات حق داشت.
کوفتی زمزمه کردم و با خنده سقلمهای به آرنج هیوا زدم.
– کجا سوتی دادی که اینجور لوت داد؟
حالت نالانی به خود گرفت.
– موندم چطور همه رو ضبط میکنه نگه میداره…خودم بعضی وقتا یادم میره والا!
بادی به غبعب دادم.
– هوش بچهم سر خودم رفته قربونش برم.
– نه والا؟ اینو نگی چی بگی!
با بلند شدن صدای پیامک گوشی از کلکل میان بچهها جدا شدم و به دنبال گوشیام درون انبوه وسایل کیف گشتم. بالاخره پیدایش کرده و همانطور که به حرف هیوا که شامل تیکه پراندن به آوینا و درست تلفظ کردن اسم آدان بود میخندیدم، اسکرین گوشی را باز کردم.
« رسیدی خونه وسایلتون رو جمع کنین پس فردا میآم دنبالتون بریم خونه»
چنان محو جملهاش شدم که دیگر گوشهایم هیچ صدایی از اطراف نمیشنیدند.
نه گفت خانهام و نه گفت خانهمان!
این یعنی خودش هم بلاتکلیف تصمیمش بود.
از نظرم این بلاتکلیفی خوب بود…نشانهی فکر کردن را میداد و گویا زمان صحبت کردن راجب گذشته رسیده بود. صحبتی که دیگر نباید از دیگران شنیده شود…بلکه هر دونفر و بیدخالت شخص سومی باید پایش بنشینیم.
باید از کوچکترین اتفاقها صحبت کرد. نباید اجازه داده شود که در ذهن هر کدام دیگری مقصر مطلق باشد و گویا در یک خانه زندگی کردنمان این شرایط را فراهم خواهد کرد.
اما اینکه چه کسی پا جلو بگذارد و چه کسی مشتاق ادامهی بحث باشد هم مهم است. مثل اینکه باید سعی کنم خودم را امیدوار به شنیدن فراز کنم.
امیدوار به اینکه میماند و حرفهایم را میشنود.
***
– خانم عظیمی پزشک متخصص اتاق شمارهی هشت کیه؟
– دکتر رضایی هست خانم دکتر.
سری تکان دادم و پرونده را به سمتش گرفتم.
– حتما بهش اطلاع بدید که بیمارشون رو چک کنن!
پرونده را از دستم گرفت و فوری به حرف آمد:
– آقای دکتر یه عمل فورس ماژور براشون پیش اومد رفتن!
لب زیرینم را گزیدم و پس از چند ثانیه مکث جوابش را دادم:
– کی میآن؟
– اطلاع ندادن که امروز میآن یا نه ولی گفتن که احتمالا تا شب درگیر هستن.
فکری پوفی کشیدم و پای چپم را تیکوار تکان تکان دادم. با یادآوری فراز چشم گرد کردم و با ذوق به سمتش چرخیدم:
– دکتر طلوعی…تخصص ایشون با دکتر رضایی یکیه اگه دکتر رضایی موافقه تا ایشون برن چون خانوادهش خیلی عجله دارن.
سری به تأسف تکان داد.
– آره باهاشون صحبت کردم ولی خب دکتر طلوعی امروز سرکار نمیآن…از شرایط کمبود پزشک اینجا هم که اطلاع دارین…متأسفانه پزشکای اعزامی نصفشون برگشتن و فقط تعدادی کمی اینجا موندن!
ناراحت لبانم را به جلو فرستادم.
– باید یکی رو پیدا کنیم…حالا اگه کسی رو دیدی که اومد حتما بفرستینش که بیمارو ببینه!
– باشه خانم دکتر نگران نباشین.
از استیشن که دور شدم با فکری که به سرم خورد سریع گوشی را بالا آورده همزمان که از در بیمارستان بیرون میزدم شمارهاش را فشردم.
با حساب سر دستی عملا ده مین بیشتر وقت استراحت نداشتم و امیدوار بودم که جواب بدهد.
بوق ممتد گوشی اصلا چیز خوبی برایم تلقی نمیکرد.
– جانم!
روی یکی از نیمکتها عزم نشستن کرده بودم که با پیچیدن صدایش خشکم زد.
در این لحظه فقط یک سؤال در ذهنم چرخ میخورد…اینکه میدانست من پشت خطم یا نه؟
با پلکی بهم فشرده روی نیمکت نشستم که صدایش بلند شد:
– آمین هستی؟
به آنی صدای تپش قلبم را حس کردم و از نفس تنگی که یکهو گریبانم را گرفته بود، به زور بزاق گلویم را قورت دادم. با علم به اینکه من پشت خط هستم جانم روانهام میکرد و نمیدانست با قلبی که پنج سال عشقی دریافت نکرده بود چه میکرد!
– آمین؟ چیزی شده؟
به خودم آمده صدایی صاف کردم و گویی جلویم بود که اینگونه تنم به هول و ولا افتاده بود.
– آره هستم صدا قطع و وصل میشدم.
و خودم از دروغ شاخداری که به زبان آورده بودم به حالت خنده داری لب گزیدم.
– خداروشکر فکر کردم چیزی شده آخه صدات نمیاومد.
– نه…چیزی خاصی نشد…خوبی؟
صدایش با کمی تأخیر به گوشم رسید:
– خوبم…خودت خوبی؟
به زور نفس عمیقی کشیدم. اگر بخواستم حقیقت را بگویم قطعا حالم خوب نبود! در درونم بلوایی به پا شده بود که هیچ چیز جلو دارش نبود.
– خوبم…شنیدم امروز سرکار نمیآی…یعنی هنوز نیومدی؟
صدای بوق ماشینی از پشت گوشی بلند شد و سپس «یه لحظه صبر کن» گفتنش!
– اگه پشت ماشینی که قطع میکنم!
– نه نیازی نیست ماشینو یه جا پارک کردم، چرا اول صبح رسیدم یکم درگیر یه سری کارا بودم واسه همین وقت سر زدن نداشتم…جانم چیزی شده؟
ای کاش میشد به این مرد بفهمانم که اِنقدر جانم حوالهی این جانِ بیجان نکند!
– میشه امروز یه سر به بیمارستان بزنی؟
– چیزی شده؟
– آره…میخواستم به یه خانواده که بضاعت مالی خوبی ندارن و چک کردن بیمارشون یکم عجلهایه، بهمون کمک کنی!
سکوت کردم و منتظر شدم.
صدایی نمیآمد و همین باعث شد که باز به حرف بیایم:
– الو فراز هستی؟
– آره آره…داشتم فکر میکردم تا برنامههامو تنظیم کنم و بیام.
یکهو لبخندی روی لبم نشست و با ذوق جواب دادم:
– وای مرسی از اینکه میآی!